وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

توجه فرمایید :دی

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ



خوانندگان عزیز

                     

                 توجه فرمایید


خوانندگان عزیز


                  توجه فرمایید



            پاییز


                     فصل شاعرانگی


                                             آغاز شد...

فصل ِ تماماً عاشقی

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ

http://www.hidoctor.ir/wp-content/uploads/2014/10/photo-paeiz-1.jpg

دارد از راه می‌رسد، پاییزی که خیلی‌ها فصل عاشقی می دانندش و خیلی‌ها فصل غم‌انگیز جدایی.

پاییز ِ دوست‌داشتنی ِ من، دارد از راه می‌رسد.

پاییزی که به خودم قول داده‌ام تک تک روزها و لحظه‌هایش را، عاشقی کنم...

عاشقی با خودم، با خیابان‌ها، با هوای خنک و نسیمی که شوق را به چهره‌هامان تزریق می‌کند.

عاشقی با تک تک ِ چیزهایی که می‌بینم، عکس‌هایی که می‌گیرم، واژه‌هایی که می‌نویسم، قدم‌ها و لبخندهایی که می‌زنم.

قول داده‌ام خودم را هر روز به یک خوشبختی دعوت کنم، قول داده‌ام خودم را ببرم به جاهایی که لبخند دارند...

پاییزِ دوست‌داشتنی ِ من از راه می‌رسد و همان‌طور که به "خودم جان" قول داده‌ام قرار است این فصل را تماماً عاشقی کنیم.

فصلی که دیگر نیازی نیست به وقت ِ ظهر، از ترس گرما و سکوت ِ خیابان‌ها بچپیم توی خانه‌ها...

فصلی که دیگر از ترس گرمازده شدن خودمان را توی ماشین نمی‌چپانیم...

فصل عاشقی ِ کفش هامان با سنگفرش‌های خیابان‌ها...

فصلی که همه وقتش خیابان پر است از آدم‌هایی که می‌خواهند عاشقی کنند.

پاییز، فصل ِ دوست‌داشتنی ِ من دارد از راه می‌رسد...

اگر وبلاگم یک انسان بود...

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ
اگر وبلاگم یه انسان بود، احتمالاً خانم ِ سی تا سی و پنج ساله‌ای بود که هیچ‌چیزی نمی‌تونست شکستش بده. این خانم ِ سی‌ ساله، آرامش یکی از صفات بارزش بود و قطعاً تکلیف زندگیش مشخص بود. گرچه برای هر کاری برنامه‌ریزی داشت اما هیچ اتفاق یهویی و پیش‌بینی نشده ای اونو شکست نمی‌داد و کلافه نمی‌شد... این شخصیت ِ آروم و عاقل و مهربون قطعا می‌تونست برای من در نقش یک استاد باشه.

بانوچه، حد فاصل ِ من و وبلاگمه.

مدت‌هاست که اسم خاصی برای این خانم ِ سی یا سی و پنج ساله انتخاب کردم اما به دلیل ارتباط من و اون، اسم بانوچه رو برای وبلاگ انتخاب کردم.

فکر میکنم که همون سال 86 یا 87 که شروع کردم به وبلاگ نویسی باز هم اون یک خانم سی ساله بوده. و بچه بازی های منو تحمل کرده و دم نزده اما به وقتش با آرامش بهم درس هایی داده و به بزرگ شدنم کمک کرده.

با این خانم سی ساله ی دوست داشتنی، مهربون باشید :)

112. زندگی چیست

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

می‌نویسم: "انگار کن که امروز، روز جمعه‌ست" و بعد گوشی را کنار می‌گذارم. دارم به حجم عمیق کارهایم در این هفته فکر می‌کنم. جایی برای بلاتکلیفی نیست. پر واضح است که داستان ِ این هفته، داستان ِ دویدن‌هاست. محل تصویربرداری را مشخص کرده ایم. می‌گوید: "بعد از ظهر برویم یک‌ سر آنجا را ببینیم". نرم افزاری که دانلود کردم به درد نخورد. باید 9 ساعت دیگر صبر کنم تا نرم افزار دیگری دانلود شود. روی کف ِ سرامیکی سُر می‌خورم و قبل از اینکه بیفتم خودم را به در می‌چسبانم و به این فکر می‌کنم که اگر سرم به جایی می‌خورد و بیهوش می‌شدم تا عصر هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد و لابد بعدش هم کار از کار گذشته بود. می‌نویسم: "فکر کنم داشتم می‌مردم... آخرش هم شیرینی شناسنامه‌ام رو نخوردی". می‌نویسد: "تو چرا هر چی بلاست وقتی تنهایی سرت میاد؟". می‌نویسم: "چون وقتی بابا خونه‌ست، مواظبمه". به آشپزخانه می‌روم اما یادم نمی‌آید برای چه کاری رفته بودم؟ به غذای ظهرم ناخونک می‌زنم و برمی‌گردم پشت میز. دارم دکوپاژ گزارشم را می‌نویسم که گوشی ام زنگ می‌خورد. تصویر یک لب خندان خودنمایی می‌کند. حین کشیدن ِ دایره به سمت راست با خودم تکرار میکنم: "من تو رو گم کرده بودم اومدی". صدای خنده اش از پشت تلفن خنده را به لب‌هایم می‌کشاند. می‌گویم: "هوا چطور است؟". می‌گوید: "تو که اهل این سوال‌های کلیشه‌ای نبودی!... هوا هم خوب است... کمی سرد". می‌گویم:"سعی کن دختر خوبی باشی". می‌خندد. می‌خندم. گوشی را دوباره کنار می‌گذارم. سیامک عباسی می‌خواند: "خوبه حال ِ من... تا خیال ِ من توی لحظه‌هاته" و من به رقص موهایم در آینه نگاه می‌کنم. به برنامه‌ی شلوغ ِ این هفته‌ام رفتن به آرایشگاه را با اولویت ِ بالا اضافه می‌کنم و دنبال ِ ظرف ِ شیرینی توی کابینت‌ها می‌گردم. دو روز پیش به بابا قول دادم کمتر شکلات بخورم. یادم باشد عصر که به خانه برگشت بگویم در این مورد خوش قول نیستم. به سفر فکر می‌کنم. بابا تماس می‌گیرد که سفارش کند حتما ناهارم را بخورم. بعد از روزی که فشارم به 7 رسید چشمشان ترسیده. خیالش را راحت می‌کنم و متعجب از ساعت ِ گوشی‌ام خودم را در روزمرگی غرق می‌کنم.

اگر وبلاگ هامون انسان بودن

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ب.ظ

اگر وبلاگتون یه انسان باشه، فکر میکنید چه ویژگی هایی داره؟ چند سالشه؟ نوع ارتباطتون چطوره؟ حتما با تأمل جواب بدید و با توضیح. فکر میکنم دیدگاه های متفاوتی داشته باشیم هر کدوم.


+ جواب هاتون رو اگر دوست داشتید میذارم توی وب.

چرا خبرنگاری؟

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

دنبال رشته ای بودم که هیجان داشته باشد، به خبر خواندن علاقه ای نشان نمیدادم، در حدی که سوژه ها را بدانم و تیتری از یک موضوع به اطلاعم برسد کافی بود، فکر میکردم کسی که نقاش است نمیتواند ورزش را دوست داشته باشد، و کسی که صدای خوبی دارد نمی تواند پزشک شود... یکجورهایی آدم های ایده آل در ذهنم، آدم های تک بُعدی بودند... به همین دلیل آشفته میشدم وقتی به درون خودم توجه میکردم و میدیدم که هم به هنر علاقه دارم و هم به ورزش، هم نویسندگی را دوست دارم و هم ریاضی را، عاشق عکاسی بودم و موسیقی هم برایم دوست داشتنی بود و دلم میخواست از پزشکی هم سر در بیاورم... گاهی شعر میگفتم و به ورزش های رزمی و حرکات نظامی هم علاقمند بودم، حاضر بودم تمام زندگی ام یک کوله پشتی باشد اما دائم در سفر باشم و تجربه های جدید داشته باشم... هی خودم را می نشاندم جلوی خودم و یکجوری که انگار بخواهم اتمام حجت کنم، میگفتم: خب، تکلیف خودت را مشخص کن، دقیقا کدام یک؟! و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم البته در تمام ِ این روزها و سال های جنگ و جدال ِ درونی با خودم، نوشتن هیچگاه از من دور نشد... اگر میخواستم هم نمیتوانستم فاصله بگیرم. کمی که بزرگتر شدم شدت این جنجال هم بیشتر شد حالا می توانستم این درگیری ِ درون ِ ذهن و قلبم را راحت تر حس کنم. کنجکاوی و علاقه ام به رشته های متفاوت با هم که طبعاً روحیات ِ متفاوتی هم می طلبید و زمان آنقدر در نظرم کوتاه بود و توان ِ من کم، که رسیدن به همه ی اینها را هم بعید میدانستم.
از یک جایی به بعد خبرنگاری آمد نشست یک جای خوبی از قلبم و حجم عمیقی از ذهن و قلبم را به تصرف خود در آورد... داشت یکجورهایی به تمام چراهای ذهن من پاسخ می داد... خبرنگاری همه ی علاقمندی های من را یک جا جمع می کرد... به کنجکاوی ام پاسخ می داد و برای موفقیت در این رشته نیاز بود از همه چیز سر در بیاورم. کم کم از آدم های چند بُعدی خوشم آمد، نه، عاشقشان شدم... هر وقت میشنیدم فلانی از چند رشته ی متفاوت سر در می آورد غبطه می خوردم...
داشتم دلم را دنبال واژه ی خبرنگاری روانه می کردم و ذهنم هم دنباله رو دلم شده بود...
خواستم پا بگذارم در این رشته و با دنیای خبرنگاری آشنا شوم... و شدم.
حالا ماه هاست که من هم جزو آدم های دنیای خبرنگاری شده ام... تنها همین دنیاست که می تواند کنجکاوی من را جواب دهد...
راستش سر نترس می خواهد این دنیا...
خبرنگار که میشوی "نمیتوانم"، "خسته ام"، "نمیدانم" بی معنی میشود، باید دائم الآنلاین باشی و انتظار هر لحظه بیدار شدن را داشته باشی.
عاشق خبرنگاری هستم بخاطر کفش های آهنینی که بی صدا هستند و خبرنگاران به پا می کنند و هیچ کس از زخم پاهایشان نمی پرسد.

ناخوشی ها هم بماند...
اینکه درست وسط تلخ ترین اتفاقات زندگی شخصی ام پا بگذارم به دنیایی که تمام وجود ِ آدم را درگیر خودش می کند، بماند...
اینکه آدم هایی بودند که آنقدر زندگی شخصی ام را دچار تلخی می کردند که نای نفس کشیدنم نبود هم... بماند...
اینکه بعضی ها تا به من می رسیدند جملاتی چون "خبرنگاری به روحیه ی تو نمیخونه ها"، "خبرنگار که بشی باید قید خیلی چیزا رو بزنی ها"، "خبرنگاری بیشتر به مردا میادا"، "خبرنگاری پول نداره ها"... را مرتبا تکرار می کردند هم... بماند...
اما در این بین بودند کسانی که هر بار به من می رسیدند به من قوت قلب می دادند... اشتباهاتم را تبدیل می کردند به تجربه و از روزهای خوب ِ در راه می گفتند...
بارها زمین خوردم و بلند شدم... راستش با توجه به انتظار زیادی که از خودم دارم دوست داشتم حالا بعد از چند ماه خیلی جلوتر از اینجایی که الان هستم ایستاده باشم، اما این را هم میگذارم پای اینکه بلد نبودم زندگی شخصی ام را بهتر از این مدیریت کنم.
حالا این من هستم... که هنوز هم ایستاده ام... به زمین خوردن هایم خندیده ام، به آدم هایی که پس از هر بار زمین خوردنم دستم را گرفتند فکر می کنم و به خدایی که مرتبا به من یادآوری می کند: "تو میتوانی"...

این روز را، به تمامی خبرنگارانی که دردهای خود را ساکت کردند تا صدای مردم شوند و دردها و شادی های مردم را فریاد بزنند تبریک می گویم.
خدا قوت. 

پیاده خوری

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

از اونجا که من از بچگی عشق موتور و خصوصاً دوچرخه بودم و هستم نمیتونم خیلی با ماشین ارتباط برقرار کنم. یعنی دیگه الان نصف فامیل میدونن ثریا به رانندگی با ماشین علاقه ای نداره... برای همین میدونن وقتی بهم میگن فلانی گواهینامشو گرفته هیچ حسی بهم دست نمیده... مثل این میمونه که بگن فلانی ماهی خورده... از جفتش بدم میاد دیگه این که حسودی نداره.

آبجی که گواهینامشو گرفت گیر دادن ِ اهل ِ خونه و فامیل به من شروع شد، که تو هم باید گواهینامتو بگیری و ربطی نداره که دوست نداری و این چیزیه که نیازه آدمه و یه روزی به کارت میاد و و و و و...
اما من واقعا نمیتونم درک کنم بشینم تو یه ضلع ِ یه چهار ضلعی و سه ضلع دیگشو چطوری کنترل کنم خب؟ :دی
تا الانش که مقاومت کردم دعا کنید بعد از اینشم مقاومت کنم :))

خلاصه دیروز این اصرارها شدت گرفت و داداشم گفت بیا بریم تو برّ و بیابون رانندگی کن. گفتم نمیام و از اونا اصرار و از من انکار اخرشم به بهونه ی اینکه کلی کار دارم تو خونه باهاشون نرفتم تا شب شد خواستیم شام بخوریم خواهرم گفت: نون نمیخوای؟ گفتم: نه پیاده میخورم!!!!

آقاااااا اینقدر به من اصرار نکنید خو نمیخوام ماشین یاد بگیرم دیگه یه کاری کردین تو خواب دیدم دارم رو کاپوت ِ ماشین ِ مرد همسایمون تف میندازم :))))

+ در حد ابتدایی بلدم رانندگی کنمااا اما اصلا دوس ندارم همین حد ابتدایی رو تمرین کنم :دی

آدم های زندگی ِ ما...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

با هر بار رفتن کسی از زندگیمان حفره ای در قلبمان ایجاد می شود... یک جای قلبمان سوراخ می شود و هیچ بُتُن و سنگ ریزه ای نمیتواند به شکل اول در بیاوردش...

شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم... آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن...

روزها می رود و آدم جدید می شود یک دوست داشتنی ِ جدید، جای آدم قبلی را پر نمی کند اما جوری کنارمان می ماند که تحمل یک حفره در قلبمان را ساده تر می کند...

بعد، یک روزی می رسد که او هم می رود... حفره ی جدیدی ایجاد می شود و...

حالا توی قلبمان دو حفره ی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوست داشتنی که از زندگیمان رفته اند...

این چرخه ادامه دارد...

آدم ها می آیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما می شوند جزیی از وجودمان، می شوند عزیز ِ دلمان، کاری می کنند که زخم حفره ی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمی شود اما قابل تحمل می شود... بعد وقتی می روند حفره ی خالی ِ رفتنشان می شود زخم ِ روی زخم... می شود درد ِ روی درد... میشود غصه روی غصه... ما میمانیم و حفره ای که پر نشد و بزرگتر هم شد...

باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفره ی جدید...

و اینگونه می شود که تار سفید لابلای موهایمان پیدا میشود، زیر چشم هایمان گود میشود، دستانمان می لرزند، شب هایمان گریه دار میشود، دلنوشته هایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغ تر میشود...

این آمدن و رفتن ِ آدم ها از زندگیمان، مصداق ِ بارز ِ همان شتریست که در ِ خانه مان میخوابد... اجتناب ناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری...

یعنی اگر بخواهی جلوی حفره های جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگیت شود... و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکان پذیر است...

غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفره ی جدید جلوگیری کند، اما حفره ی قدیمیمان را آنقدر عمیقتر می کند که یک روز بی صدا میمیریم...

داشتم می گفتم این آمدن و رفتن ها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمی شود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگی ها میشویم...

اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یک جوری برویم که حفره ی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد...


| ثریا شیری - 24 تیر 1395 |

آدم خوبه ی قصه ها

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

برای تبدیل شدن به آدم خوبه ی زندگیت، باید کلی فکر کنی تا بتونی عملیش کنی.

اینکه یه شبه تصمیم بگیری از فردا آدم خوبه بشی بیشتر هندی بازیه و البته به نظر من غیر ممکن.

هیچ کاری وقتی یهویی انجام بشه و بدون تفکر... ادامه دار و نتیجه بخش نخواهد بود.

آدم ممکنه بر اثر جو زدگی این تصمیم رو بگیره، یا حتی بر اثر یک تلنگر... حتی با فرض اینکه اشتباهات و نقاط ضعف خودش رو هم بدونه بازم نیاز به تفکر و بررسی جوانب هست برای این تغییر، یعنی میخوام بگم که با وجودی که اینجا راه مشخصه، مسیر درست مشخصه و کاملاً درست و غلط از هم تفکیک شده و خیلی کارا و رفتارا رو میشه فهمید که درست یا اشتباه هستن، اما باز هم برای تغییر نیاز به فکر و بررسی هست. چون اگر غیر از این باشه مدت زیادی طول نمیکشه که آدم برمیگرده به همون راه قبلی... دست خودشم نیست، وقتی مسیر تغییر رو همینطوری و با بپر بپر و بدون توجه به مسائل جانبی بری و به نتیجه برسی عین فنر برمیگردی به جای قبلت.

هر آدمی وقتی میفهمه اشتباهاتش کجاست و یه شب با خودش تصمیم میگیره که اصلاح بشه باید بدونه که دلیل این رفتار اشتباه چی هست، وقتایی که این رفتار رو انجام میده، چه عواملی تاثیر گذار هستن، در چه موقعیت هایی هست، و چه افکاری توی ذهنش میاد که منجر به این رفتار میشه... با شناخت این عوامل تاثیرگذار انگار که به شناخت اطلاعات محرمانه ی ارتش دشمن دست یافته باشه عیب کار خودش رو میفهمه و هم قدرت کنترلش بیشتر میشه و هم میفهمه باید چیکار کنه تا اصلاح بشه.

یعنی شما وقتی بفهمی وقتی توی فلان موقعیت یا تحت تاثیر فلان موقعیت این رفتار اشتباه ازت سر میزنه، دفه بعد وقتی شرایطی پیش اومد میدونی که این رفتاری که قراره ازت سر بزنه اشتباهه، یعنی مغز و ذهن آدم شروع به بررسی میکنه و بهترین تصمیم رو میگیره و اون اشتباه تکرار نمیشه.

میدونم خوب بودن آرزوی همه ی ما هست، اما براش وقت بذاریم... با شناخت خودمون میتونیم به این آرزو دست پیدا کنیم.

اگر خودمون رو نشناسیم نمیتونیم عیب هامون رو رفع کنیم و خوب بشیم.

آیا برم؟ آیا نرم؟ موقتنامه

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

اگر از شما پرسیدند چرا وبلاگ بانوچه اینقدر کم بروز میشه چه جوابی میدید؟


+ از طرف من بگید: چون نویسندش اونقدر دلتنگ فضای وبلاگ بلاگفاش شده که با اینکه اینجا رو دوست داره اما این بغض وبلاگی نمیذاره فعلا بنویسه...


+ اگه برگردم باهام برمیگردید؟ برنگردم؟ برنمیگردم چون اینجا رو هم دوست دارم :دی


نهایتش مثل ِ اوایل میشه دیگه، هر دو جا رو همزمان میرونم :|