وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است.

ایستگاه بعد، 1400

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ب.ظ

سال ۹۹ دارد به ایستگاه آخر می‌رسد، چند روز دیگر این قطار توقف خواهد کرد و ما در ایستگاهی که برایمان غریب و ناآشناست پیاده خواهیم شد. این‌بار سفر طولانی شد. طولانى‌شدن سفر یعنی که به ما خوش نگذشته اصلا. یعنی که خستهٔ راهیم، اما به ایستگاهی که در آن پیاده خواهیم شد دل‌خوش کرده‌ایم. به خودمان وعدهٔ رفع خستگی، توقفی خوب و سفری خوب‌تر را داده‌ایم. در ایستگاه ِ مقصد هیچ‌کسی به استقبال ما نخواهد آمد. گفتم مقصد؟ چه خیال اشتباهی، ایستگاه بعد تنها یک ایستگاه بین‌راهی‌ست که قرار است در آن از قطار ۹۹ پیاده شویم و قطار دیگری را سوار شویم. نمی‌دانیم در سفر جدید چه خواهد شد، اتفاقات ِ سال‌های اخیر که یکی از دیگری بدتر بوده ما را ترسانده. معلوم است دعاهای خوبمان موقع سال تحویل را خدا نخواسته که بشنود یا شنیده و نخواسته اجابت کند. بهرحال چاره‌ای جز این نیست که ایستگاه بعد را پیاده شویم و قطار ۱۴۰۰ را سوار شویم. خسته‌تر، ناامید‌تر و بدون عزیزانی که از میانه‌ٔ راه دیگر با ما همسفر نبودند و ترکمان کردند. شاید ما هم در سفر جدید رفیق‌ نیمه‌راه عزیزانمان باشیم و در ایستگاهی که نباید، پیاده شویم و برای آنان که دوستمان دارند دستی تکان دهیم.
سعی خواهم کرد کوله‌بارم را از ناخوشی‌های قطار ۹۹ سبک کنم. بهرحال زندگی آنقدر ارزش ندارد که بخاطرش، تن خسته و رنجورم بیشتر از توان، باری بر دوش داشته باشد. قطار ۱۴۰۰ را که سوار شویم، از روی امیدواری یا عادت، دوباره دعاهای خوب خواهیم کرد و این‌بار هم تصمیم با خداست، که بشنود و احسن‌الحالمان دهد یا نشنود و ما بمانیم و رنج‌هایی جدید در قطاری جدید که ما را به سمت مقصدی نامعلوم خواهد برد.

سوگ

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ق.ظ

چند روز پیش دخترعمویم را از دست دادیم. درست چند روز قبل از تولد 49 سالگی‌اش. درست مثل مادرم که چند روز بعد از تولد 51 سالگی‌اش فوت کرد.
هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که دخترعمویم را در این سن از دست بدهیم آن‌هم وقتی چند روز قبل، با پای خودش به بیمارستان رفته. درست مثل مادرم که با پای خودش به بیمارستان رفت.
چند ساعت از فوت دخترعمویم گذشته بود و من و خیلی‌های دیگر فکر می‌کردیم هنوز زنده است و برای شفای حالش دعا می‌کردیم. درست مثل مادرم که حالا بعد از قریب به 7 سال از زبان خواهرم شنیدم که آن زمان که در بیمارستان به خدا التماس می‌کردیم حال مادرم خوب شود، او ما را ترک کرده بود و دکتر سعی داشت او را برگرداند و ما نمی‌دانستیم و هنوز امید داشتیم.
امید داشتن چیز خوبی‌ست، اما وقتی به چیزی امید داری که امکان ندارد یا وقتی در بی‌خبری به سر می‌بری و کسی آن‌طرف‌تر فهمیده که داری تلاش بیهوده می‌کنی، اینجور وقت‌ها امیدواری مضحک به نظر می‌رسد.
وقتی مادرم را از دست دادم دعا کردم کاش من زودتر از او مُرده بودم. چون معتقدم دنیایی که در آن مادری مُرده باشد، پشیزی نمی‌ارزد. اما حالا که دخترعمویم را از دست داده‌ام و حال مادرش را می‌بینم وحشت کرده‌ام.
وحشتم از این است که اگر مادرم عزادار من می‌شد چقدر برایش ناراحت می‎شدم، چقدر برایم سخت بود که از آن بالا گریه‎‌ها و بی‌تابی‌های مادرم را ببینم. قطعا حالا هم برای مادرم سخت است که گریه‌های من را دیده و تنهایی‌هایم را و دلتنگی‌هایم را و بی‌خوابی‌هایم را.
مرگ چیز عجیبی است ما که زنده‌ایم برای او که نیست ناراحتیم و او که نیست بی‌تابی ما را می‌بیند و ناراحت می‌شود. اما حداقلش این است که ما می‌دانیم او که رفته راحت شده از این زندگی و تلخی‌هایش و ما که مانده‌ایم هنوز اسیریم در این دنیا.
نمی‌دانم مرگ کدام یک راحت‌تر است، مرگ مادر برای فرزند؟ یا مرگ فرزند برای مادر؟
این روزها به مرگ فکر می‌کنم. بیشتر از همیشه. به نظرم مرگ هیچ‌وقت از ما دور نیست. این را بارها شنیده‌ایم اما شاید کمتر به آن فکر کرده باشیم. مرگ حتی اگر در پیری به سراغ ما بیاید، حالا که جوان هستیم از ما دور نیست. کاش این‌بار نُسیان سراغمان نیاید و این حقیقت را فراموش نکنیم که زندگی کوتاه‌تر از آن است که قلبی را برنجانیم.  

 

همیشه سعی کرده‌ام قلبی را نرنجانم و حقی را ناحق نکنم و به کسی تهمت ناروا نزنم... اما انسانم و معصوم نیستم. اگر از بین شما کسی هست که گاهی زهر کلامم کامش را تلخ کرده، یا ذره‌ای از من و حرف‌ها و کارهایم ناراحتی‌ای تحمل کرده لطفا ببخشد. مرگ آنقدر ناگهانی به سراغمان می‌آید که فرصت حلالیّت‌گرفتن نمی‌دهد، کسی چه می‌داند شاید نفر بعدی که فرشته مرگ را خواهد دید بانوچه باشد.