وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۵۵ مطلب با موضوع «شخصی :: یادداشت‌های روزانه» ثبت شده است.

آیا برم آیا نرم؟

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چایی‌ام یخ کرد...

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دو کتاب برای خواندن، دو قسمت سریال برای تماشا کردن، دو موضوع برای یادداشت‌نوشتن و... این‌ها شروع برنامه‌های امشب ِ من است. برنامۀ امشب و شاید تا فردا عصر. در کنار همۀ این‌ها حواسم هست که حتما کار عقب‌مانده‌ای که بخاطرش تنها هستم را هم انجام بدهم تا کمی از فشار مسئولیت روی دوشم کم شود و خیالم از بابتش راحت شود. برنامه را از نظر می‌گذرانم تا اگر مورد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اضافه کنم. در حالی که دارم در سطر جدیدی وبلاگ‌خوانی را اضافه می‌کنم کسی در ذهنم می‌گوید: امشب که تنهایی نمی‌خواهی کمی با خودت حرف بزنی؟ و سعی می‌کنم صدای توی ذهنم را نشنیده بگیرم. حرف‌زدن با خودم وقتی بعدش کسی نباشد تا افکار مزخرف منفی‌ات را بلند بلند برایش تکرار کنی و خیالت را راحت کند که اشتباه می‌کنی هیچ فرقی با خودکشی ندارد. لیوان چایی‌ام را که یخ کرده سر می‌کشم و از بی‌مزه‌گی‌اش اخم‌هایم در هم می‌رود، پیام دوستم را که پرسیده برای یک مکالمه کوتاه فرصت دارم یا نه؟ پاسخ مثبت می‌دهم و دوباره لیوانم را از چای پر می‌کنم. قبل از اینکه لیوان را بردارم گوشی‌ام زنگ می‌خورد.

چهار + یک کلوم حرف حساب؟

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۱ ب.ظ

اولا: در راستای ناکامی‌های بیش از دو ساله‌ای که برای یه سفر درست‌حسابی داشتیم و الحق‌والانصاف همشم تقصیر کرونا نبود، تصمیم گرفتیم حالا که اوضاع یکم بهتر شده و واکسنمون رو هم خیلی‌وقته زدیم، یه سفر دو تایی داشته باشیم و برای اینکه دوستانمون رو در معذوریت نذاریم توی هر شهری که دوست و رفیقی داریم بهشون نگیم که ما اومدیم، که یه وقت توی معذوریت قرار نگیرن تعارف کنن برای خونه، بحث کروناست و بعد اگر خدایی نکرده اتفاقی می‌افتاد عذاب وجدانش می‌موند واسه ما. از طرفی خب آدم این‌همه راه پا می‌شه حالا چه به منظور تفریح چه کار می‌ره یه شهری دوست داره اگر دوست و رفیقی اون شهر داره ببینه دیگه. مثلا یه ساعت توی فضای باز خوبه. خلاصه موندیم چه کنیم، اطلاع بدیم؟ ندیم؟ اگر بگیم بندگان خدا توی رودربایستی می‌مونن و اگر نگیم حسرتش به دل خودمون می‌مونه و ممکنه دوستامون هم ناراحت شن. :دی

البته هنوز سفر نرفتیما :دی

تو فکرشیم فقط :))

 

دوما: یکی از همکارا یه حرفی زده بود منم رو حساب حرف اون، پیگیر موضوعی نبودم، بعد از قریب به یک ماه پیگیر شدم و فهمیدم که بله! حدودا یه ماهه اون قضیه به امان خدا رها شده و اگر پیگیر نمی‌شدم معلوم نبود چی می‌شد... نمی‌دونم چطور بعضیا اصلا احساس مسئولیت ندارن در قبال حرفی که می‌زنن. 

 

سوما: دیروز برای مشکل معده رفتم دکتر. این اواخر به حدی اوضاع خراب شده بود که دیگه نمی‌تونستم غذا بخورم و حتی از خواب هم بیدار می‌شدم مدام. از سامانه داشت دفترچمو چک می‌کرد و می‌پرسید فلان دکتر واسه چی بوده؟ من جواب می‌دادم، کبد، تیروئید، قند و چربی و... بعد پرسید فلانی چی؟ شیرازه. گفتم آهان، اون؟ واسه قلبم می‌رفتم پیشش. اون سلیمی‌پور هم که بالاتر نوشته واسه میگرنم می‌رم پیشش، همین‌جا بوشهره. صندلی رو چرخوند نگام کرد و گفت: می‌شه بگی جای سالمت کجاست؟

بهرحال باید نیمه پر لیوان رو دید، من هنوز دو تا کلیه سالم دارم :))

 

چهارما: یکی از دوستام روزها و شاید هفته‌های نزدیک به عروسیشو می‌گذرونه، دیروز باهاش تلفنی حرف می‌زدم و دلش پر بود. به اندازه‌ای که برای خرید حلقه هم انگیزه‌ای نداشت. همش بخاطر فشار و دخالت‌ و حرف و حدیث اطرافیان ِ نزدیک. تمام تنش‌ها و اضطراب‌های دو سال ِ پیش ِ خودمون برام مرور شد، کاش یاد بگیریم اینجور وقت‌ها اگر کمک‌حال ِ عروس و داماد نیستیم و نمی‌تونیم باری از روی دوششون برداریم، حداقل با حرف‌ها و کارامون استرسشون رو بیشتر نکنیم و بذاریم از این روزا خاطره خوش براشون بمونه نه همش تنش عصبی.

 

چهار + یک: موقتا هشتگ اینجور پست‌ها شد «اندرونی» سر فرصت با برچسب مناسب‌تری جایگزین می‌کنم. در موضوعات یادداشت‌های روزانه که گوشه سمت چپ قالب وبلاگ و از منوی اندرونی بالای قالب نشون می‌ده می‌تونید بهشون دسترسی داشته باشید. منتها چون همه پست‌های یادداشت‌های روزانه این برچسب رو نخواهند داشت لازم شد که بعضیا رو نشون بدم و بعضیا رو نه. به صورت آزمایشی فعلا انجام می‌دم ببینم چی می‌شه.

تکه‌های یک پازل

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کوله‌ام را انداختم روی دوشم و روی پل منتظر ماندم. چرا روی پل قرار گذاشته بودیم؟ خودم هم نفهمیدم. خیلی معطل نماندم چون ماشین با بوق کوتاهی جلوی پایم ترمز زد. حالا نوبت تعارفات ایرانی و در نوع غلیظ‌ترش بوشهری بود. «تو رو خدا بیا جلو بشین». «نه بشین من راحتم». «امکان نداره من جلو بشینم تو عقب، بفرما». راننده فقط نگاهمان می‌کرد و می‌خندید بالاخره نتوانستم مقاومت کنم و با خنده سری به روی او که حالا در عقب را می‌بست تکان دادم و جلو نشستم. برعکس تعارفاتی که برای جلو نشستن با هم داشتیم اما در انتخاب آهنگ اصلا به تفاهم نمی‌رسیدیم با این تفاوت که حالا راننده هم یک سوی قضیه بود. کمی جلوتر نفر بعد هم سوار شد. در ابتدا کمی احساس غریبگی می‌کرد و بعد که دید ما از اوناش نیستیم او هم به جمع مدعیان ِ موسیقی ِ ماشین پیوست و خلاصه بدجور بین علما اختلاف و کل‌کل بود. یک ساعت و نیم بعد نفر پنجم هم سوار شد. با خودش پفک و چیپس و شیرکاکائو آورده بود. خوبی ِ ماجرا این بود که تا نیم‌ساعت موضوع بحث ما از «کدوم آهنگ بهتره؟» به هدف ِ سفر تغییر کرد. چند ساعت بعد نفر ششم هم ملحق شد. من پیشنهاد دادم که یک نفر از بچه‌ها بیاید جلو پیش من بنشیند اما چهار نفره عقب نشسته بودند و امید داشتیم موقع پیاده شدن آرنج این یکی در کلیه آن یکی جا نمانده باشد. 

با رسیدن به هر شهر، چند نفر از اهالی آن شهر هم به ما اضافه می‌شدند و ماشین را تعویض می‌کردیم و با ماشین جدید و بزرگ‌تر به مسیرمان ادامه می‌دادیم تا دست‌آخر با اتوبوس وارد تهران شدیم.

مقصد؟ شرکت بیان. هدف؟ اعتراض. تعداد؟ الی ماشاءالله. ابزار اعتراض؟ زبان. علت اعتراض؟ کیفیت پایین سرویس‌دهی.

در یک سالن بزرگ نشسته بودیم و یک نفر رفته بود بالا قرآن می‌خواند. بعد از آن یک نفر رفت و به تنهایی سرود ملی خواند. بعدتر از او یک نفر دیگر آهنگ «آهویی دارم خوشگله» را می‌خواند و ما هماهنگ با ریتم برایش بشکن می‌زدیم. غلغله‌ای در سالن برپا بود و همه از خودمان بودند. بعدتر یکی یکی اسممان را خواندند. رفتیم بالا، اعتراضمان را بیان کردیم و با دست و جیغ و سوت و هورای حضار که از خودمان بودند پایین آمدیم. بعد هم با همان اتوبوس سوار شدیم. برگشتیم و به هر شهر رسیدیم چند نفر که از اهالی همان شهر بودند خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند و ماشین را تعویض می‌کردیم به یک ماشین کوچک‌تر. تا سر آخر که رسیدیم به ما شش نفر. نفر ششم که پیاده شد خدا را شکر آرنج هیچ‌کس در کلیه دیگری جا نمانده بود. بعد تا پیاده‌شدن نفر پنجم در مورد کیفیت این سفر صحبت کردیم و نفر پنجم که پیاده شد تا پیاده‌شدن نفر چهارم و حتی بعد از آن دوباره مشکل انتخاب آهنگ به دلیل سلیقه‌های متفاوت داشتیم. من روی پل پیاده شدم. چرا روی پل؟ نمی‌دانم. ماشین با بوق کوتاهی حرکت کرد و رفت، و بیدار شدم.

 

+ بالاخره خواب است دیگر. (در ادامه خواب‌های عجیب‌غریب ِ وبلاگیم)

+ چیزی که معلومه من به خواب ِ وبلاگی توی اتوبوس علاقه زیادی دارم گویا :))

+ به عمد از ذکر اسامی خودداری کردم، این یک مسابقه‌ست که شما بیاید تشخیص بدید هر کدوم از این شش نفر + افرادی که قرآن، سرود ملی و «آهویی دارم خوشگله» رو خوندن، کیا بودن.

+ کامنت‌هایی که جواب رو لو بده از امروز تا پنج‌شنبه تایید نمی‌شه.

+ در آخر به اولین کامنتی که جواب صحیح رو ارسال کرده باشه یه یادگاری تعلق می‌گیره :دی

تونل وحشت!

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۴۳ ق.ظ

قرار بود شنبه 14 فروردین روز شیفت کاری حسن باشد. خسته بود و قصد خواب کرده بود اما کره‌ی داخل یخچال، آب شده بود، نوشابه گرم و ماست خراب. فریزر اما مثل قبل کار می‌کرد و به انجماد آنچه درون خود داشت ادامه می‌داد. حدودا یک ساعتی یخچال و فریزر را از برق کشیدیم. بعد دوباره به برق وصل کردیم. فریزر هم کار نمی‌کرد. ساعت 12 شب بین مخاطبین گوشی دنبال کسی بودیم که بتوانیم آن وقت شب محتویات فریزر و یخچال را بهش امانت بسپریم. همسایه خواب بود، صمد بیدار بود اما یخچال مجردی کفاف مواد غذایی ما را نمی‌داد. همکار حسن قرار شد با همسرش مشورت کند و خبر بدهد. همزمان یکی از فامیل‌های ما و یکی از فامیل‌های حسن و همکار حسن جواب مثبت دادند. گوشت و مرغ و میگو و حبوبات آب‌پز شده و سوسیس و ناگت و فلافلی که دیگر منجمد نبودند را به همراه پنیر و یک مشت مواد غذایی دیگر در صندوق عقب ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. ساعت از 10 شب خیلی گذشته بود و احتمال اینکه بخاطر تردد در آن وقت شب جریمه شویم بالا بود. جلوی در پایگاه اسممان را نوشتند، حسن کارت سکونت پایگاه را در خانه جا گذاشته بود. گفتم: «همین مونده که موقع برگشت راهمون ندن داخل». سرباز گفت: «صندوق ماشین را بزن بالا». باز نمی‌شد. داشتیم فکر می‌کردیم که حالا هم تعمیر ماشین به روز پرکار پیش ِ رویمان اضافه می‌شود و هم با این حساب همه مواد غذایی که در حال تلاش برای نجات‌دادنشان بودیم خراب خواهند شد که صندوق باز شد. سرباز خیالش راحت شد که نه بمب و مواد جاساز کرده‌ایم و نه جنازه‌ای برای مخفی‌کردن داریم. مواد غذایی را در یخچال و فریزر فامیلمان که تازه از مهمانی برگشته بودند جا دادیم و خواستیم برگردیم که اصرار کردند به صرف یک فنجان چای بمانیم. ساعت یک نیمه‌شب بود. فردایش روز کاری هر چهار نفرمان بود اما نشستیم به چای‌خوردن و حرف‌زدن. نیم‌ساعت بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم باقی مواد غذایی یخچال را جلوی کولر گذاشتیم و آن‌ها که خراب شده بودند را راهی سطل زباله کردیم و خوابیدیم.

اما امروز، یعنی شنبه 14 فروردین 1400 روز متفاوت‌تری بود. حسن صبح زود برق یخچال را وصل کرد اما قبل از اینکه بشود تشخیص داد سالم است یا نه، برق ساختمان قطع شد. به دنبال قطع برق، پمپ آب هم کار نمی‌کرد. صبحی که نه برق داشتیم و نه آب و نه مواد خوراکی‌ یخچالی‌. نمی‌دانم تجربه کرده‌اید یا نه. اما استفاده از سرویس بهداشتی وقتی نه روشنایی داری و نه آب یکی از مزخرف‌ترین شکنجه تاریخ بشریت است!!! با این حال روز جدید غیرتعطیل شروع شده بود و همه‌جای شهر به جز ساختمان 13 طبقه ما همه‌چیز عادی بود. پس حسن به دلیل نبود برق و قطعی آسانسور، پنج طبقه را با پله پایین رفت تا در روزی که مجبور به مرخصی‌گرفتن شده، کارهای غیراداری‌اش را انجام دهد و من لپ‌تاپ را روشن کردم که به کارهایم برسم. امکان استفاده از وای‌فای به دلیل قطع برق وجود نداشت، با اینترنت لاک‌پشتی همراه اول لپ‌تاپ را به شبکه جهانی که هم خیر و هم شر از اوست وصل کردم، باطری لپ‌تاپ در حال تمام‌شدن بود گوشی را برداشتم که به همکارم پیام بدهم و او را از وضعیت امروز روشن کنم، خواستم بگویم که لپ‌تاپم اگر خاموش شود تا وصل‌شدن برق کاری از دستم برنمی‌آید که متوجه شدم باطری گوشی هم دست کمی از لپ‌تاپ ندارد. چای... اینجور مواقع به جای اینکه سیامک انصاری‌طور به دوربین زل بزنم، نوشیدن چای راهگشاست، اما عزیزانم کتری‌برقی هم به برق نیاز داشت. برقی که ما نداشتیم. پس از جستجو بالاخره کتری معمولی را پیدا کردم، چای آماده شد، نوشیدم. برق وصل شد، آب هم... گوشی و لپ‌تاپ هم به برق و شارژر و هم به شبکه جهانی محبوب و منفور وصل شدند، یخچال و فریزر به خدمت‌رسانی سابق خود برگشتند و انگار آب از آب تکان نخورده است.

هماهنگی‌ها رو از طریق گروه واتساپمون انجام داده بودیم، قرار بود به بهونه‌ی تولد من دور همدیگه جمع بشیم و هر چی سعی کرده بودم در قسمتی از برنامه‌ها مشارکت کنم همه متفق‌القول بودن که «من تازه متولد شدم و قاعدتا نباید قادر به صحبت کردن باشم» :| فردای اون‌روز به جز راضیه که روزهای تعطیل دانشگاه هنوز ساکن بوشهر بود، بقیه هر کدوممون هر جایی که بودیم خودمون رو رسوندیم بوشهر. مریم و راضیه زودتر رفته بودن و خونه ویلایی مبله اجاره کرده بودن و حیاط و خونه رو کامل شستن و مرتب و تمیز کردن. من و زینب خوراکی‌هایی که می‌خواستیم رو از فروشگاه خریدیم و سپیده و فاطمه و زهرا هم مسئول تدارک هر چی که برای یه جشن تولد لازم بود از بادکنک و روبان و شمع گرفته تا کیک و برف شادی و... بودن.

مشکلی که این خونه‌های اجاره‌ای مبله در بوشهر دارن (و شاید شهرهای دیگه هم این مشکل وجود داشته باشه). اینه که از بس شرایط آسون‌تری نسبت به هتل‌ها دارن و معمولا کمتر پیش میاد صاحب‌خونه گیر بده به مشتری که شما چه نسبتی با هم دارین. به همین دلیل خیلی از افراد که رابطه‌ی غیر رسمی و دوستانه و عاشقانه و صمیمی‌ای با جنس مخالف خودشون دارن چه بوشهری باشن و چه مسافر، از این خونه‌ها استفاده می‌کنن برای خلوت و استراحت. اگه خونه مبله‌ای که اجاره می‌شه سوئیت یا آپارتمان باشه دردسر کمتری هم داره اما اگه مثل ما خونه ویلایی اجاره کنین احتمالا تا چند ساعت اول مجبورین نگاه متعجب و کنجکاو و پر از سوال همسایه‌ها رو تحمل کنین که می‌خوان بدونن بالاخره جنس مخالفی همراهتون هست یا نه. 

وقتی بچه‌ها من رو فرستادن بیرون تا خودشون کار تزئینات و آماده‌سازی جشن تولد رو انجام بدن راه ساحل رو در پیش گرفتم. البته راه طولانی‌ای نبود. از خونه بیرون اومدم، از خیابون رد شدم رفتم کنار ساحل و روی سکو نشستم رو به دریا و شروع کردم به فکر کردن و حرف‌زدن با خودم، با مادرم، با دریا و با خدا. دو ساعت بعد دخترا با ساندویچ‌های دست‌ساز راضیه رسیدن و یه جایی نشستیم و ناهارمون رو خوردیم. هر کسی از زندگی‌ای که آرزوش بود حرف می‌زد بچه‌ها قول گرفته بودن ده سال بعد بازم دور هم جمع بشیم. حتی اگر هر کدوممون هر شهر دیگه‌ای باشیم. با قاطعیت گفته بودیم: «حتما... حتما... حتما».

بعد از ناهار از همون راه رفتیم بوشهرگردی. جاهایی که قبلا با هم رفته بودیم یا نرفته بودیم. با هر چیز کوچکی شاد می‌شدیم و می‌خندیدیم. عکس‌های جدی و خنده‌دار می‌گرفتیم. غروب که شد به خونه‌ی اجاره‌ای برگشتیم. مریم جلوی من رو گرفته و گفته بود: «حق نداری بیای داخل... این همه خونه رو خوشگل کردیم سورپرایزمون رو خراب نکن». هر شش نفرشون وارد خونه شدن که لباس‌های مخصوص جشن تولدشون رو بپوشن. توی حیاط مونده بودم و از سرما می‌لرزیدم و لذت می‌بردم از هوای زمستونی بوشهر. داشتم روی موزاییک‌های حیاط لی‌لی بازی می‌کردم و می‌خوندم: «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده/ تو تختخواب مخمل آبیش خوابیده/ یه روز مامان رفته بازار اونو خریده/ قشنگ‌تر از عروسکم هیچکس ندیده/ عروسک من، چشماتو وا کن/ وقتی که شب شد اونوقت لالا کن»... فاطمه پنجره‌ی هال که رو به حیاط باز می‌شد رو باز کرد و بدون اینکه خودش رو نشان بده گفت: «حالا بیا تو». 

در هال رو که باز کردم چراغ‌ها روشن شد، یک عالمه برف شادی روی سر و صورت و هیکلم فرود اومد، دخترها به هوا پریدن و جیغ و داد کردن، سپیده سوت می‌زد و آهنگ «تولدت مبارک» پخش می‌شد. برف شادی رو که از صورتم پاک کردم تازه توانستم کار تزئیناتشون رو ببینم، بادکنک و کیک و روبان‌ها و شمع‌ها بنفش بود. سعی کرده بودن توی لباس‌پوشیدشون هم حتما رنگ بنفش استفاده شده باشه. لامپ‌های رنگی‌رنگی فضا رو بنفش‌تر و قشنگ‌تر نشون می‌داد. با اینکه اون تولد سورپرایز نبود اما من هم بهشون ملحق شدم و همه شروع کردیم به بپر بپر کردن و جیغ و داد کردن. زینب و فاطمه به نوبت با گوشی زینب عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن اونقدر جیغ زده بودیم و رقصیده بودیم و الکی بپر بپر کرده بودیم که نفسی برامون نمونده بود.

شب موقع خواب در حالی که داشتم دو دستی پتو رو روی خودم نگه می‌داشتم تا زهرا با هر بار پهلو به پهلو شدنش توی خواب اونو ازم نگیره، به روزهای دور شدنم از این جمع فکر می‌کردم و دلتنگ می‌شدم.

روز بعد قبل از خداحافظی زینب تا خواست عکس و فیلم‌ها رو بفرسته گوشی‌ش زمین خورد و خراب شد. قرار شد بعد از تعمیر همه‌ی عکس و فیلم‌ها رو توی گروه به اشتراک بذاره. از هم جدا شدیم و راضیه برای شرکت توی کلاس‌های دانشگاهش به تهران برگشت و مریم هم که تازه‌عروس بود به اصفهان رفت. من به بندر گناوه برگشتم و زینب به برازجان و فاطمه و زهرا به شیراز و سپیده هم به آبادان رفت. فردای اون‌روز زینب گفت متاسفانه عکس و فیلم‌ها پاک شدن به اشتباه. همه حسرت خوردیم و سه روز طول کشید تا خودمون رو دلداری دادیم که از خیرش بگذریم. روز چهارم زینب با خوشحالی خبر داد که تونسته عکس و فیلم‌ها رو برگردونه. اما پنج‌دقیقه بعدش با ناراحتی گفت که همه رو انتخاب کرده برای به‌اشتراک‌گذاری اما از هیجان بالا حواسش نبوده و Delete کرده. شروع کردیم به قربون صدقه رفتن ِ زینب. این کارمون از صد تا فحش بدتر بود. زینب گفته بود سعی می‌کنه دوباره برگردونه که نشد و ما هم پذیرفتیم که اون 24 ساعت قراره فقط توی ذهنمون بمونه.

 

چند سال از اون روز می‌گذره، مریم دیگه توی این دنیا نیست. راضیه ازدواج کرده و تهران زندگی می‌کنه آخرین بار گفته بود اونقدر حجم کار خودش و همسرش زیاده که در طول روز یک ساعت همدیگه رو می‌بینن، زهرا با یک مرد تبریزی ازدواج کرده و شاید سالی یه دفعه بتونه به شیراز و برای دیدن خانوادش بیاد، فاطمه به همراه همسر و دو فرزندش هنوز شیراز زندگی می‌کنه ولی اونطور که خودش آخرین بار به زهرا گفته بود شوهرش خیلی بدبینه و دوست نداره همسرش با دوستاش ارتباطی داشته باشه! سپیده دو ساله به همراه خانواده دائیش توی کویت زندگی می‌کنه و می‌گه حاضر نیست تحت هیچ شرایطی برگرده و زینب هیچ شماره‌ای ازش روشن نیست و من، ساکن بوشهر شدم تا با هر بار رد شدن از اون کوچه و دیدن اون خونه تمام خاطرات اون روز از جلوی چشمام رد بشه. خاطراتی که با وجود پاک شدن تمام عکس و فیلم‌ها هنوز واضح و شفاف توی ذهنم هستن. هنوز طعم ساندویچ دست‌ساز راضیه برام تازه‌ست، هنوز صدای جیغ و داد کردنامون، خندیدنامون و حرف‌زدن از رویاهامون توی گوشمه. هنوز هر وقت از اون کوچه رد می‌شم مریم رو می‌بینم که پاچه‌های شلوارش رو بالا زده و حیاط رو آب‌پاشی می‌کنه، صدای فاطمه رو می‌شنوم که بدون اینکه خودشو به من نشون بده از پنجره‌ی هال می‌گه: «حالا بیا تو»، خودمو می‌بینم که دارم لی‌لی بازی می‌کنم و «عروسک قشنگ من» رو می‌خونم. هنوز یادمه تک‌تک عکس‌هایی که گرفتیم کجای ساحل بود. یادمه کدوم خونه بود که زن ِ کنجکاوی سرش رو بیرون آورده بود تا ببینه واقعا فقط 7 تا دختریم؟ یا پسری هم همراهمون هست. یادمه شب وقتی که زهرا پهلو به پهلو می‌شد پتو رو از روی من می‌کشید روی خودش و راضیه توی خواب حرف می‌زد. یادمه موقع خداحافظی سپیده یه ظرف از کیک شب قبل رو به زن کنجکاو همسایه داد و گفت: «خدمت شما. ما هفت تا دختر مهندس بودیم، پسری هم همراهمون نبود». یادمه زینب کیک می‌خورد و می‌گفت: «چیکار کنم لاغر شم؟». یادمه که سال 1404 میاد و هیچ‌کدوم از ما فکر نمی‌کردیم 10 سال به اندازه‌ی 100 سال اتفاقای عجیب‌غریب داشته باشه. فکر نمی‌کردیم مریم نباشه. فکر نمی‌کردیم و با قاطعیت گفته بودیم: «حتما... حتما... حتما».

 

سایه‌ی شوم ِ او

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

دیر خوابیده‌ام و زود بیدار شده‌ام، سردردم دارد شروع می‌شود، حسن می‌گوید: «آش خریدم، تا گرمه و هنوز سرد نشده بخور». خواب خوبی ندیده‌ام، نمی‌دانم باید سردردم را به کمبود خواب ربط بدهم یا به خوابی که دیده‌ام. خواب در مورد نویز و خانوداه‌اش بود. یک اتفاق ِ ساده باعث می‌شود دوباره خاطرات آن‌روزها برایم تکرار شود. سردردم شدیدتر شده است.

انگار دچار خودآزاری شده باشم می‌روم یکی‌یکی پست‌های مربوط به نویز را دوباره مرور می‌کنم. حالا علاوه بر سرم، قلبم هم تیر می‌کشد. فکر می‌کردم همه‌ی این‌ها یک‌روز برایم کم‌رنگ و بی‌اهمیت می‌شوند و از شدت تلخیشان کم می‌شود. اما، خوابی که شب ِ گذشته دیده‌ام و پست‌هایی که خوانده‌ام باعث می‌شود تمام آن اتفاقات با جزییات و کاملا واضح در ذهنم مرور شوند.

حسن چند بار تماس می‌گیرد و حالم را می‌پرسد، از وخامت اوضاع بهش نمی‌گویم، فقط می‌گویم: «کمی سردرد دارم». این کمی را جوری می‌گویم که کم‌اهمیت جلوه کند، اما صدایم بالا نمی‌آید، نفسم هم... دارم سعی می‌کنم همه‌چیز را عادی نشان بدهم، با مدیرم عادی صحبت کنم، در گروه دوستانم عادی پیام بدهم، و وقتی دوستی تماس می‌گیرد کاملا عادی جوابش را بدهم.

یک چیزی روی قلبم سنگینی می‌کند، حالم خوش نیست. بیشتر از دست خودم ناراحتم. انتظار داشتم بعد از این‌همه وقت آسیبی که از نویز دیده‌ام کاملا در زندگی‌ام محو شده باشد. اما می‌بینم که آن خاطرات درست مثل کابوسی جلوی چشمانم رژه می‌روند. هر بار که آن‌روزها برایم مرور می‌شوند مدام با خودم کلنجار می‌روم که آهی نکشم و زبانم به نفرینی نچرخد. مدام تکرار می‌کنم که همسرش چه گناهی کرده؟ آه ِ من زندگی‌اش را بگیرد و بدبخت بشود چه؟! بعد با صدای بلند برای نویز و زندگی‌اش دعای خیر می‌کنم. دعا می‌کنم خوشبخت باشد که خوشبختی ِ همسرش در گروی خوشبختی ِ اوست. به‌نظرم کارم مسخره‌ترین کار ممکن باشد، برای کسی دعای خوشبختی می‌کنم که آسیبی که از او دیده‌ام حالا حالاها قصد رها کردنم را ندارد.

چقدر احساس بدی دارم، کاش حسن زودتر به خانه برمی‌گشت، کاش کسی کنارم بود، کاش کسی با من حرف می‌زد، کاش یک نفر بغلم می‌کرد، که باورم می‌شد آن کابوس‌ها تمام شده است.

خانه‌ی دوست کجاست؟

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ب.ظ

شب ِ گذشته تا پاسی از شب با دوست ِ همسرم بیرون بودیم. کوچه‌ و خیابان‌ها خالی از هر رهگذری بود و سکوت و هوای خنکی همراهی‌مان می‌کرد. هر چه بیشتر با هم حرف می‌زدیم، حرف‌های بیشتری برای گفتن داشتیم. لحظه‌ای که خواستیم خداحافظی کنیم به نظرمان هنوز زود بود. هنوز حرف‌های زیادی مانده بود، هنوز آماده‌ی خداحافظی نبودیم انگار.

گرچه او را خیلی‌وقت است که می‌شناسم، اما به تازگی با او دوست شده‌ام. عمر دوستی‌مان به نیمه‌ی سال هم نمی‌رسد اما حرف همدیگر را می‌فهمیم انگار.

دوست ِ همسرم آدم خوبی‌ برای دوستی‌ست. این را وقتی که دیدم برای حرف‌زدن به دنبال بهانه نیستیم فهمیدم. شاید هم علاوه بر خوش‌مشربی و خوش‌صحبت بودنش، اینکه مثل من عادت دارد در گردش و دورزدن‌های کوتاه یا بلندمدت حتما خوراکی بخرد، بیشتر به مذاقم خوش آمده. هر چه هست حالمان با هم خوب است.

شاید آن‌هایی که بیشتر مرا می‌شناسند، می‌دانند که برای دوستی آدم ِ پیش‌قدم‌شونده و زود دوست‌شونده‌ای نیستم. شاید گاهی اوقات بتوانم با خیلی‌ها از همان برخورد اول گرم بگیرم و بنای خوش و بش را بگذارم اما اینکه تبدیل به دوستی عمیق شوند و با هم از هر دری حرف بزنیم به این سادگی امکان‌پذیر نیست. اما خوشحالم که دوست ِ همسرم ویژگی‌های مورد نظر من برای یک رابطه‌ی جدید را دارد.

 

تا بحال به صورت جدی و مستقیم، از دوستانم نپرسیده‌ام که از دوستی با من احساس رضایت می‌کنند یا نه؟! اگر به عقب باز گردند باز هم دوست دارند من را به عنوان دوست خود انتخاب کنند؟ بارها شده از خودم پرسیده‌ام کدام ویژگی شخصیتی و اخلاقی‌ام دوستانم را به طرفم جذب می‌کند و کدام یک باعث ناراحتی‌شان می‌شود؟ با وجودی که می‌دانم بعضی اوقات شرایط و مشغله‌های زندگی اجازه نمی‌دهد آن‌طور که باید حق دوستی را ادا کنم، اما از داشتن تک‌تک دوستانم با هر جنسیت و اهل هر شهر و دیاری که هستند احساس غرور می‌کنم.

 

 

نمودار رابطه‌ی فامیلی

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ

خُب قابل توجه دوستانی که برای تصور و ترسیم و توضیح رابطه‌ی فامیلی ِ ذکرشده در پست قبل رگ به رگ شدن.

جولیک موفق شد این نمودار رو رسم کنه و طبق خبرهایی که رسیده خدا رو شکر بعد از رسم این نمودار هنوز زنده‌ست. این شما و این هم نمودار توضیحی ِ رابطه فامیلی. لینک

 

+ کامنتی اگر داشتید پست قبل.

ثریا اسمتو نگیا

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

چندین سال ِ پیش که من طفلی بیش نبودم و در مقطع ابتدایی تحصیل می‌نمودم! یه بار من و ایشون داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم خونه. توی کوچه پسردائی ِ مامانم (که البته پسرعمه‌ی مامانمم می‌شه و همین‌طور پسر ِ پسرعمو و پسر ِ دخترعموی بابامم می‌شه) از کنار ما رد شد و به شوخی به من گفت: اسمت چیه؟!

حوریا: ثریا اسمتو بهش نگیا

من: O-o

پسردائی و پسرعمه‌ی مامانم: :))))))

حوریا : :|