وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است.

سفرنامه(2)

جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۸ ق.ظ

همسر صبح زود از خوابگاه خارج شد و برای خودمان و دو همکار خانم و دو همکار آقا صبحانه گرفت، بعد از صبحانه حاضر شدیم و شش نفری به سمت ایستگاه مترو رفتیم، تصمیم داشتیم شب دوم را به هتلی، مسافرخانه‌ای جایی برویم و خودمان را از شر آن خوابگاه بی‌کیفیت خلاص کنیم. هر ایستگاهی که به مصلای نماز می‌رسید شلوغ‌تر بود، روز تعطیل بود و فرصتی مناسب که دوستداران کتاب از نمایشگاه بازدید کنند.

http://bayanbox.ir/view/2746520965570293770/IMG-20190426-103816.jpg

ورودی مصلا صف طویلی بود و ون‌هایی که به صورت رایگان بازدیدکننده‌ها را نزدیک شبستان می‌رسانند. گفتم قدم بزنیم اما با مخالفت مواجه شد و در صف ایستادیم. طولی نکشید که سوار ون شدیم و به صورت ام‌پی‌تری! به نزدیکی شبستان رسیدیم. همان دم در ورودی شبستان بخش ناشران عمومی، از همکاران جدا شدیم و من و همسر از راهروی شماره 1 شروع به گشت و گذار کردیم.

http://bayanbox.ir/view/5853990685490682895/IMG-20190426-180915.jpg

در ابتدا شوق آن‌همه کتاب باعث شده بود با آرامش و دقت خاصی تک‌تک کتاب‌ها و تک‌تک غرفه‌ها را بررسی کنیم، اما وقتی ظهر شد و برای سیر کردن شکممان شبستان را ترک کردیم متوجه شدیم که با این آرامش و با این طمانینه با کمبود وقت مواجه می‌شویم.

http://bayanbox.ir/view/6248500045124095525/IMG-20190426-112636.jpg

غرفه‌های عرضه‌ی غذا و خوراکی هرچه به شبستان نزدیک‌تر بودند قیمت‌هاشان هم نجومی‌تر بود.  غرفه‌های نزدیک شبستان ساندویچ همبر معمولی را 30 هزار می‌فروختند، پله‌ها را که بالا می‌رفتی و از غرفه‌های بالای پله‌ها قیمت می‌گرفتی قیمت‌ها به نصف و 15 هزار تومان رسیده بود. هر چند باز هم گران بود و قیمت واقعی‌اش در شهر 8 هزار تومان بود اما به همان 15 هزار تومان رضایت داده و در سایه‌ی یکی از غرفه‌های خالی مشغول سرو ناهار شدیم. به همسر گفتم: "پارسال دکتر و آقاگل و یکی دو تا دیگه از بچه‌ها رو فرستادیم ساندویچ بخرن، وقتی برگشتن همه متفق‌القول بودن که اگه اونجا بودین و می‌دیدین ساندویچ‌ها چطوری درست شدن اصلا نمی‌خوردین" همسر گفت: "غیربهداشتی بودن؟" گفتم: "گمونم کلا کلمه بهداشت به گوششون نخورده بود"

http://bayanbox.ir/view/8569029557101888448/IMG-20190426-131459.jpg

سمانه رسیده بود. از پله‌ها پایین رفتیم و سمانه و خواهرش را دیدم. به محض دیدنم گفت: "تو چقد کوچولویییییییی" :))

با سمانه گرم صحبت بودیم و نفهمیدیم چطور سر از راهروی ناشران خارجی درآوردیم، یک‌بار به خیال خودمان خارج شدیم و وارد راهروی دیگری شدیم اما باز هم ما بودیم و ناشران خارجی!

در نهایت زمانی به ورودی ناشران عمومی رسیدیم که همسر هم به ما ملحق شده بود. سمانه و خواهرش از ما جدا شدند و من و همسر به گشت و گذار و پیدا کردن باقیمانده‌ی لیست مشغول شدیم.

http://bayanbox.ir/view/4274245347961859228/IMG-20190426-121538.jpg

پاهام درد داشت اما دلم نمی‌خواست نمایشگاه را ترک کنم. بعضی کتاب‌ها در نمایشگاه موجود نبود، در نهایت و بعد از پیگیری‌های مراجعین، فروشنده‌ی حاضر در غرفه با صدای آرامی می‌گفت: "اجازه ندادن بیاریم. اما این آدرس رو بگیر مراجعه کن اونجا می‌تونی تهیه کنی."

تعدادی بازدیدکننده هم بودند که مدام عکاسی می‌کردند، قیمت‌ها بالا بود و دختری حدودا 14-15 ساله رو به دوستش گفت: "حالا که نمی‌تونیم کتاب بخریم حداقل چهار تا عکس بگیریم اینستامون آپدیت شه"!

سمانه و خواهرش خریدشان را کردند و برای خداحافظی آمدند، بعد از آن مجید آمد، کمی درگیر بودیم تا توانست ما را پیدا کند. من و همسر در راهروی 32 بودیم ولی در کمتر از آنی برای پیدا کردن کتابی به راهروی 11 برمیگشتیم و از آن‌جا به راهروی 1 و دوباره 22 و همین‌طور چرخشی نمایشگاه را سیر می‌کردیم.

http://bayanbox.ir/view/7341400345927675134/IMG-20190426-121654.jpg

در آخر خسته و لِه و داغان! گوشه‌ای ایستادیم تا همسر با برادرش تماس بگیرد و اطلاعات کتابی را بگیرد. آدرس دادم مجید آمد. قبلش بهش گفتم: "خسته گوشه‌ی دیواریم!" اینطوری پیدا کردنمان راحت بود. همسر پرسید: "تا حالا دیدیش؟ اومد می‌شناسیش؟ می‌تونی راحت پیداش کنی؟"گفتم: "از نزدیک که نه! اما یه زمانی بهش می‌گفتم فرزندم!!!" مجید خودش ما را پیدا کرد، حالا یا عکس‌های اینستاگرامم خیلی بهم شبیه بود که زود ما را پیدا کرد یا اینکه لِه‌ترین و خسته‌ترین مراجعین را جستجو کرده بود و به ما رسیده بود آمد سلام و علیک کرد، کمی ماند و حرف زدیم و رفت! همسر گفت: "فرزندت بود؟" خندیدم و گفتم: "پسر رشید می‌شه دیگه" :))

خریدمان تمام شد، حالا گفته بودند آن نماینده‌ی مجلسی که این تور نمایشگاهی زیر سر او بود می‌خواهد بیاید ما را ببیند! رفتیم طبقه‌ی دوم وارد سالن جلال آل احمد شدیم و روی صندلی‌ها نشستیم. خانم نماینده آمد بچه‌ها اطرافش نشستند. کمی صحبت کرد و حالا نوبت همکاران بود. خسته‌تر از آن بودم که حرفی بزنم. بچه‌ها همه اعتراض کردند که این چه خوابگاهی بود برایمان در نظر گرفتی؟ عذرخواهی کرد و گفت که شب دوم را جبران می‌کند و جای دیگری برایمان در نظر گرفته است. در نهایت همه از همدیگر خداحافظی کردند و قرار شد وقتی همه در خوابگاه جمع شدیم مشاور رسانه‌ای نماینده بیاید و ما را به محل اقامت جدید ببرد.

http://bayanbox.ir/view/293908925894186697/IMG-20190426-180929.jpg

رسیدن به خوابگاه همان و جمع کردن وسایل همان. این‌بار مهمان‌سرایی که قرار بود در آن شب را صبح کنیم بسیار قشنگ‌تر و باکیفیت‌تر و تمیزتر بود. اما یک عیب بزرگ داشت و آن هم این بود که با وجود ارائه‌ی مدارک شناسایی، اما اصلا اجازه نمی‌دادند من و همسر در یک اتاق باشیم. هر چه گفتیم چرا؟ گفتند اینجا کلا مفهوم زن و شوهر یک چیز عجیب غریب است و مردا اینور، زنا اونور!!! ما هم دو نقطه خط‌وار به قوانین تن داده و بالاخره شب را صبح کردیم!

طولانی شد، تا سفرنامه‌ی(3) و دیدار با بلاگر سوم، اینجا را به شما و شما را به خدا می‌سپارم!

http://bayanbox.ir/view/2972777692722344160/IMG-20190426-125446.jpg

راست میگن شهیدان زنده‌اند!


+ با طعم شیرین قهرمانی تیم محبوبم، پرسپولیس. :)

نویسنده خسته است

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۲۲ ب.ظ

نویسنده کلی تایپ کرد و سفرنامه(2) رو براتون نوشت اما چون پرید و الان حس و حال دوباره نوشتن رو نداره، لذا همچنان شما رو به صبر و شکیبایی دعوت میکند. باشد که در همین یکی دو روز باز هم بیاید و بنویسد.

سفرنامه (1)

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۱ ب.ظ
فرودگاه عسلویه خلوت بود، به قول همسر محیط آنجا کاملا مردانه بود. تک و توکی خانمی از یک گوشه می‌آمد و می‌رفت انگار که رسالت فرودگاه فقط پراندن و نشاندن ِ مهندسین ِ شاغل در عسلویه بود و انگار ساخته شده باشد برای نشاندن مسئولین و کله‌گنده‌ها از پایتخت به عسلویه.

http://bayanbox.ir/view/8297650098491286859/IMG-20190425-172657.jpg

یکی از همکارها از یک گوشه‌ی هواپیما در گروه مشترک مربوط به تور نمایشگاه کتاب نوشته بود که با فاصله‌ی نزدیکی از جناب وزیر نشسته است. البته این که کدام وزیر بود را هم نوشته بود اما سرگیجه‌ی ناشی از پرواز پر از تکان ِ هواپیما حواسم را پرت کرد، باد شدید می‌وزید و هواپیما تکان‌های شدیدی می‌خورد، صدای گریه‌ی بچه‌ای بلند شد، حسابی ترسیده بود. باز یک نفر دیگر از همکاران از گوشه‌ی دیگر هواپیما در گروه مشترک مربوط به تور نمایشگاه کتاب اعلامیه‌ی فوت خودش را نوشته بود و از بستگان و دوستان و خانواده خواسته بود دنبال پیکر تیکه‌تیکه‌ شده‌اش نگردند. همسر از همان ابتدا مشغول حل کردن جدول یکی از روزنامه‌ها شد، دیگر کسی در گروه حرف نمی‌زد، حالا رسیده بودیم آن بالای بالا. لابد آنتن و اینترنت و همه قطع شده بود وگرنه بعید می‌دانم آن همکارهای پر انرژی که من دیدم یادشان مانده باشد که تلفن همراه را به حالت هواپیما در بیاورند. 

http://bayanbox.ir/view/4377970985554967592/01.jpg
 توجه شما را به چپ‌دست بودن همسر جلب می‌نمایم

در فرودگاه مهرآباد کمی معطل شدیم، هم برای اینکه همه‌ی ما یک جایی جمع شویم و هم مشاور ِ نماینده‌ی مجلس که در واقع این تور را او برای خبرنگاران تدارک دیده بود به استقبالمان بیاید. باد شدید می‌وزید و هوا سرد بود، بالاخره آقای صاد با دو ون آمد، دو گروه شدیم و سوار شدیم، خوابگاهی که برایمان در نظر گرفته بودند واقع در تقاطع خیابان رودکی بود. از همان نمای بیرونی ساختمان مشخص بود که نباید انتظار یک جای نو و شیک را داشته باشیم اما به محض ورود به ساختمان و جدا شدن از آقایان متوجه شدیم که حتی انتظار یک جای تمیز را هم نباید داشته باشیم. به همان حالت بلاتکلیف ایستاده بودم و دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. دو هم‌اتاقی من که از قبل همدیگر را می‌شناختند هر لحظه عیب جدیدی برای اتاق پیدا می‌کردند، یکی‌شان به یکی از همکاران ِ آقا زنگ زد و هر چه غر داشت سر آن بنده خدا خالی کرد و بعد هم شماره‌ی دائی جان را گرفت که اگر تهران بودند خودش را از آنجا رها کند و یک جای گرم و نرم و تمیز و شیک بخوابد. هنوز مکالمه‌اش تمام نشده بود که در اتاق را زدند و همسر ازم خواست که بیرون بروم. چهره‌اش را که دیدم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم به مراتب از من مستأصل‌تر و پریشان‌تر بود. وقتی نارضایتی را در چهره‌ی من دید بی‌معطلی شماره خانه معلم را گرفت، از شانسمان آن‌ها هم اتاق خالی نداشتند. 

همسر با سرپرست خوابگاه که از قضا هم‌استانی و هم‌دانشگاهی‌اش بود صحبت کرد، قرار شد اگر اتاق چهارم واحد پایین تا آخر شب خالی شد آن را به من و همسر بدهند. هیچ‌کس دل و دماغ ماندن در خوابگاه را نداشت. یا خسته نبودیم یا فرار کردیم. هر چه بود در کمتر از ده دقیقه همه حاضر و آماده پایین ساختمان ایستاده بودیم. پیشنهاد من و همسر سینما بود. اما با رای اکثریت قرار شد سری به پارک آب و آتش و پل طبیعت بزنیم. 

پیاده‌روی و عکاسی و در آخر خوردن شام حسابی ذهنمان را مشغول کرده بود و کاملا وضعیت نامطلوب خوابگاه از یادمان رفته بود اما زمانی که برگشتیم واقعیت با ضرب دردآوری توی صورتمان خورد. سرپرست خوابگاه اتاق چهارم را که خالی شده بود به من و همسر تحویل داد. اتاقی که به نسبت از دیگر اتاق‌های واحد ِ طبقه‌ی اول بزرگتر بود و شش تخت داشت به قول سرپرست خوابگاه، آنجا اتاق مجردی دختران بود! تقسیم و گروه‌بندی همکاران واقعا جای تعجب داشت. در واحد طبقه‌ی دوم قرار بود چند مرد به صورت فشرده کنار هم بخوابند و در واحد طبقه‌ی اول من و همسر را در یک اتاق شش تخته گذاشته بودند. هر چه گفتیم جابجا کنیم سرپرست گفت که نمی‌شود و تنها کسانی که اجازه‌ی ماندن در این واحد طبقه‌ی اول را دارند، زنان و مردان متاهل و دختران مجرد هستند!
اتاق شش تخته وضعیت بهتری نسبت به اتاق قبل داشت اما باز هم برای محکم‌کاری یکی از روسری‌هایم را باز کردم و روی بالش پهن کردم تا خیالم راحت شود از شپش‌ها در امانیم!

برنامه روزانه قرآن (پست ثابت)

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ
برنامه ی روزانه ختم قرآن در این پست قرار داده میشه (ثابت)
پست های جدید اون پایین هستن از دست ندین.

برنامه روز اول ماه رمضان (کلیک) - برنامه روز دوم ( یک - دو ) - برنامه روز سوم (کلیک) - برنامه روز چهارم ( یک - دو ) - روز پنجم ( یک - دو ) - روز ششم (کلیک) - روز هفتم ( یک - دو ) - روز هشتم (کلیک) - روز نهم ( یک - دو ) - روز دهم ( یک - دو ) - روز یازدهم (کلیک) - روز دوازدهم ( یک - دو ) - 

ختم قرآن ماه مبارک رمضان (تکمیلی)

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ق.ظ

سلام

با توجه به اینکه ماه رمضان از فردا شروع میشه، دوستانی که دیر اعلام کرده بودند و نتونسته بودیم اسمشونو توی لیست بذاریم میتونن امروز تا قبل از ساعت 18 دوباره اعلام آمادگی کنن و حتما توی کامنت سهمیه ای که هر روز میتونن بخونن بگن چقدر هست.


+ دوستانی که در ختم قرآن مشارکت دارن آدرس کانال مربوط به ختم قرآن رو به صورت خصوصی براشون ارسال می‌کنم. در صورت صلاحدید شماره موبایلتونو برام بفرستید برای وقتایی که بلاگ باز نمیشه (مثل دیروز) و پروکسی ها و فیلترشکن ها هم کار نمیکنن و دسترسی به تلگرام هم نیست.


+ شروع قرائت قرآن از فردا هست. که ما برنامه رو امشب میذاریم توی کانال و اگر بلاگ درست بود توی وبلاگ هم قرار می دیم.


+ کامنت های این پست بسته هست، در پست زیر کامنت بذارید.

ختم دسته‌جمعی قرآن (ویژه ماه مبارک رمضان)

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ب.ظ

خُب همونطور که از عنوان مشخصه امسال هم مثل سال‌های قبل ختم قرآن داریم اونم به صورت گروهی، دوستانی که قبلا شرکت کردن در جریان روند قرآن خوندن هستن و امسال فقط یه تغییر جزیی داره، دوستانی هم که جدید هستن و در جریان نیستن، براشون توضیح میدم، اول اینکه می‌تونید از اینجا پست‌های مربوط به ختم قرآن سال‌های قبل رو بخونید (ختم قرآن سال 97 - ختم قرآن سال 96 - ختم قرآن سال 95) و امسال هم چهارمین سال که خدا این توفیق رو بهمون داده.

خب بریم سراغ توضیحات:


1- اولین انگیزه و هدف ما اینه که قراره با هم قرآن بخونیم و اینکه آیا هر روز یه ختم کامل انجام میشه یا نه اصلا مهم نیست، مهم اینه که توی این ماه مبارک که خوندن قرآن حتی در حد یک آیه، ثوابی چند برابر روزهای عادی داره و این که کِی ختممون کامل میشه به تعداد افرادی که مشارکت می‌کنن و مقدار سهمیه‌ی روزانه‌ای که برمی‌دارن بستگی داره، فکر کنم سال‌های پیش تا پایان ماه موفق به 15-18 ختم شدیم.

2- با توجه به هدفی که توی شماره 1 دنبال می‌کنیم پس هیچ الزامی وجود نداره که حتما هر نفر روزی یک جزء رو بخونه، بلکه با توجه به وقت و تمایل خود هر فرد می‌تونه هر چند صفحه که دوست داره بخونه (یک حزب(4-5 صفحه)، دو حزب، سه حزب، یک جزء، دو جزء و...)

3- سال‌های پیش سهمیه متغیر هم داشتیم، مثلا خانم ایکس امروز دو حزب می‌خوند اما فردا وقت آزاد بیشتری داشت و دو جزء می‌خوند، امسال این سهمیه متغیر رو کمی تغییر و تحول دادیم، چون ما هر روز برنامه‌ی روزانه‌ی قرائت قرآن مربوط به همون‌روز رو ارائه می‌دیم پس باید سهمیه هر کس از قبل مشخص باشه که بتونیم برنامه رو بنویسیم، اما برای اینکه شما هم اذیت نشید، به جای اینکه هر روز اعلام کنید که فردا می‌تونید چقدر بخونید، اول هر هفته سهمیه‌ی مربوط به همون هفته‌تون رو اعلام می‌کنید که مثلا: "من این هفته روزی یک حزب می‌تونم بخونم و چهارشنبه‌ها سهمیه‌ی هفته‌ی آینده‌تون رو اعلام کنید که هفته‌ی آینده چقدر می‌تونید بخونید که من بتونم برنامه رو سر وقت و به موقع آماده کنم و مشخص کنم کی کجا رو بخونه؟

4- البته می‌تونید سهمیه ثابت هم بردارید که لطفی میشه در حق ما :)

5- هر ختم به نیت یک یا دو ائمه معصوم و یک یا دو نفر از شرکت کننده ها انجام میشه.

6- چون در این مورد سوال زیاد میشه بگم که: دوستان منظور از ختم دسته‌جمعی قرآن این نیست که دور هم جمع بشیم و با هم قرآن بخونیم، بلکه منظور یک کار گروهی و مشترک هست. هر کس در هر جایی باشه میتونه مشارکت کنه.

7- باز هم اگر سوالی بود بپرسید پاسخ میدم.

8- با توجه به اینکه باید وقت کافی برای نوشتن برنامه باشه، پس خواهش میکنم دوستانی که قصد مشارکت دارن حتما تا عصر روز یکشنبه به من اطلاع بدن (سال‌های گذشته حتی روز اول و دوم هم کسانی بهمون ملحق می‌شدن که البته ما به لیست اضافه کردیم اما مجبور شدیم برنامه رو از اول بنویسیم پس خواهشاً نهایتا تا عصر روز یکشنبه اعلام آمادگی کنید.)

9- در صورت امکان و تمایل این پست رو منتشر کنید.


دوستانی که تا این لحظه اعلام آمادگی کردن:

1- خانم سبحانی

2- عاشق بارون

3- نرگس بانو

4- خانم موسایی

5- آزاده بانو

6- خانم برزویی

7- آقای محدث زاده

8- زهره بانو

9- هانیه بانو

10- خانم نجارنصب

11- خانم کشت ریز

12- الهام بانو

13- آنیتا بانو

14- مینا بانو

15- فاطمه بهمن

16- آقای میثم

17- فائزه بانو

18- اَسی

19- ثریا شیری

20- آقای مددی‌اصل

21- فرزانه بانو

22- ریحان بانو

23- واران

24- شباهنگ

25- محبوبه شب

26- تو دلی

27- ابوالفضل مهدوی فر

28- نبات خدا

29- فاطمه بانو

30 - نسرین بانو

31- نُوا بانو

32- محبوبه بانو

33- فرزانه ملکی

34- راضیه بانو

35- صبا بانو

36- مائده بانو

37- زینب بانو

38- نغمه بانو

39- خانم ابول زاده

40- مرد بارانی (آقای سربه هوا)

41- آقای صفایی نژاد

اصلا خودم قراره افتتاح کنم

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ق.ظ

خب از اونجایی که شواهد نشون میده گویا من فردا پرواز دارم به تهران و بالاخره امسال هم قسمت شد بریم نمایشگاه کتاب :دی

امسال تصمیم گرفته بودم یا نرم نمایشگاه تهران یا اگه میرم روزهای اول نرم! ولی دقیقا برعکس شد و همین روزهای اول دارم میرم :دی

با این حساب من پنجشنبه نمایشگاهم :)

تور یک روزه ساحل‌گردی با بلاگران

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۴۶ ب.ظ
روی ماسه‌های ساحل نشسته بودم و داشتم با یه تیکه چوب اسم "بانوچه" رو روی ماسه‌ها می‌نوشتم که فرشته اومد و گفت: "بیا اینو تو ماسه‌ها دیدم از انگشتت افتاده بود بیا بذار تو کیفت تا آقاگل نیومده ازت بگیره"، قبل از اینکه انگشتر رو از دست فرشته بگیرم، یکی از اونور ساحل داد زد: "آقاگلللللللللللل بدو برو بانوچه انگشتره رو پیچوند!" سرمو چرخوندم دیدم حریره! تا بخوام عکس‌العملی نشون بدم فرشته انگشتر رو محکم تو مشتش گرفت و شروع کرد به دویدن، حریر هم به دنبالش.
من مونده بودم و چهار تا شاخ رو سرم! که چی شد یهو؟! به دویدن این دو تا نگاه می‌کردم که لادن اومد سمتم گفت: "پاشو نوبت منه اسم وبلاگمو بنویسم رو ماسه‌ها" و من بلند شدم بدون اینکه سوال پیش بیاد که خب این همه ساحل و ماسه! چرا دقیقا جای من؟ :دی
داشتم آروم کنار ساحل قدم می‌زدم که سوسن و حوا از آب اومدن بیرون و صدفایی که تو دستشون رو بهم نشون دادن و گفتن: "اگه میشه بیا کمک کن تو ساحل صدفای بیشتری پیدا کنیم" دنبالشون راه افتادم و همین‌طور که داشتیم صدف جمع می‌کردیم احسان و آقاگل اومدن کنارمون، آقاگل گفت: "انگشتر من کو؟" اشاره کردم به دو تا نقطه‌ای که خیلی دووووور هنوز در حال دویدن بودن گفتم: "فعلا دارن سرش دعوا می‌کنن"، احسان گفت: "زود صدفاتونو جمع کنید می‌خوام امتحان بگیرم"، یهو هلما اومد و گفت: "من امتحان نمیدم! مگه نگفتم سوالا رو بهم برسون؟" که احسان با تعجب نگاه کرد و گفت: "عجب دانشجوهایی هستین شما، از همکلاسیتون یاد بگیرین که حتی اینجا هم داره درس می‌خونه" ما سرمونو چرخوندیم و دکتر سین رو دیدیم که روی یه تیکه سنگ نشسته بود و سرش تو کتاب بود، آقاگل گفت: "اون که خودش استاده"، سوسن گفت: "تازه اونی هم که تو دستشه کتاب درسی نیست"، لادن گفت: "و اصلا هم کتاب نمی‌خونه، داره عکس می‌گیره بذاره اینستاگرامش" بعد احسان گفت: "نه منظورم اون یکی همکلاسیتون بود" بعد ما سرمونو چرخوندیم اون‌وری و چوگویک رو دیدیم که حسابی سرش تو کتابه. داشتیم متحول می‌شدیم که بریم صدف‌ها رو یه گوشه بذاریم و مشغول درس خوندن بشیم که شباهنگ اومد و گفت: "من امتحان میدم اما به شرطی که 4 تا سوال بیشتر نباشه! اگه از 4 تا بیشتر شد باید 44 تا باشه، یا 444 یا 4444 یا..." همینطور داشت می‌گفت که اَسی از پشت سر دستشو گذاشت رو دهن شباهنگ و رو به احسان گفت: "استاد فرار کن تا بدبخت‌تر نشدیم". احسان کیسه‌ی صدف‌ها رو از ما گرفت!!!! و رفت. اَسی هم دستشو از رو دهن شباهنگ برداشت و گفت: "تا کجا می‌خواستی پیش بری؟" شباهنگ گفت: "چون حرفمو قطع کردی باید چهار بار ازم عذرخواهی کنی" که در نهایت اَسی بهش قول داد تو عروسی شباهنگ و مراد برقصه و شباهنگ هم دست از سرش برداشت. مونده بودیم بین اینکه بریم درس بخونیم یا صدف جمع کنیم که حریر و فرشته رسیدن بدون اینکه آثار دویدن و نفس‌نفس زدن در اون‌ها هویدا باشه!!! فرشته خیلی ریلکس گفت: "انگشترت رو گم کردیم" بعد من گفتم: "عیب نداره" O-o که قبل از اینکه خوشحالی کنم حریر گفت: "ولی جولیک زنگ زد گفت توی سبد رخت‌چرکاش پیداش کرده". و اصلا برای هیچ‌کدوممون هم سوال نشد که انگشتر چطور رفت یه کشور دیگه! بعد صدای فیشنگار اومد که گفت: برید کنار دکتر داره میاد و ما سرمونو چرخوندیم و دیدیم آقای صفایی‌نژاد داره میاد، همه دستامونو تکوندیم و صاف وایسادیم که بیاد رد بشه! که یهو از خواب بیدار شدم.


توضیح: دیشب وقتی پست وبلاگم رو نوشتم و چرخی توی وبلاگای دیگه زدم رفتم تو اتاق و کتابمو برداشتم که بخونم... اما اونقدر سرفه می‌کردم و گلوم می‌سوخت که کتاب رو گذاشتم کنارم و با بی‌حالی چشمام رو گذاشتم رو هم. وقتی به خودم اومدم که با انگشتام روی کتاب توی تاریکی اتاق داشتم اسم بانوچه رو می‌نوشتم. با اینکه دیشب یکی از شب‌هایی بود که خیلی دیر موقع خوابم برد اما از همون لحظه که بی‌اختیار اسم بانوچه رو با انگشتام می‌نوشتم تا لحظه‌ای که خوابم برد همش فکرام حول محور وبلاگ و پست و نوشتن و دوستای وبلاگی بود. و نوشته‌ی بالا خوابیه که دیدم :دی


پ.ن: از این دست خواب‌ها خیلی زیاد دیدم، واقعا بعضی وقت‌ها خواب‌هام اونقدر عجیب‌غریبه که برای کسی تعریف نمی‌کنم :دی چند سال پیش خواب دیدم عروسی یکی از بلاگرهاست و بقیه وبلاگ‌نویس‌ها دارن با اتوبوس می‌رن شهر محل زندگی بلاگر مورد نظر که توی جشن عروسیش شرکت کنن، یه بار دیگه هم خواب دیدم با چند تا از بلاگرها با اتوبوس داریم می‌ریم سفر راهیان نور :))