وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است.

جای خالی ِ آدم‌ها

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

با هر بار رفتن کسی از زندگی‌مان حفره‌ای در قلبمان ایجاد می‌شود؛ یک جای قلبمان سوراخ می‌شود و هیچ بُتُن و سنگ‌ریزه‌ای نمی‌تواند به شکل اول در بیاوردش؛ شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم؛ آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن.
روزها می‌رود و آدم جدید می‌شود یک دوست‌داشتنی ِ جدید؛ جای آدم قبلی را پر نمی‌کند اما جوری کنارمان می‌ماند که تحمل یک حفره در قلبمان را ساده‌تر می‌کند؛ بعد، یک روزی می‌رسد که او هم می‌رود؛ حفره‌ی جدیدی ایجاد می‌شود و... حالا توی قلبمان دو حفره‌ی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوست‌داشتنی که از زندگی‌مان رفته‌اند.
این چرخه ادامه دارد... آدم‌ها می‌آیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما می‌شوند جزیی از وجودمان، می‌شوند عزیز ِ دلمان، کاری می‌کنند که زخم حفره‌ی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمی‌شود اما قابل تحمل می‌شود؛ بعد وقتی می‌روند حفره‌ی خالی ِ رفتنشان می‌شود زخم ِ روی زخم؛ می‌شود درد ِ روی درد؛ می‌شود غصه روی غصه؛ ما می‌مانیم و حفره‌ای که پر نشد و بزرگ‌تر هم شد.
باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفره‌ی جدید و این‌گونه می‌شود که تار ِ سفید لابلای موهایمان پیدا می‌شود، زیر چشم‌هایمان گود می‌افتد، دستانمان می‌لرزند، شب‌هایمان گریه‌دار می‌شود، دل‌نوشته‌هایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغ‌تر می‌شود.
این آمدن و رفتن ِ آدم‌ها از زندگی‌مان، مصداق ِ بارز ِ همان شتری‌ست که در ِ خانه‌مان می‌خوابد؛ اجتناب‌ناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری. یعنی اگر بخواهی جلوی حفره‌های جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگی‌ات شود و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکان‌پذیر است؛ غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفره‌ی جدید جلوگیری کند، اما حفره‌ی قدیمی‌مان را آنقدر عمیق‌تر می‌کند که یک روز بی‌صدا می‌میریم. داشتم می‌گفتم این آمدن و رفتن‌ها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمی‌شود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگی‌ها می‌شویم. اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یک‌جوری برویم که حفره‌ی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد.

 

+ ثریا شیری | از کانال: https://t.me/sorayashiri98 |
 

نامه‌ای برای آلن لیون

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ب.ظ

سلام آقای لیون...

امیدوارم حالتان خوب باشد، قرار است نامه‌ای برای شخصیت کارتونی محبوبمان بنویسیم، این یک چالش وبلاگی جدید است برای این روزهایی که حال هیچ‌کسی خوب نیست، نه حال ما و نه حال آدم‌های اطرافمان و نه حال کل جهان.

راستش یک لحظه با خودم گفتم این نامه را برای جودی‌ابوت بنویسم یا حتی آن‌شرلی، که طبق گفته‌ی اطرافیانم خیلی به من شباهت دارند، در علاقه و عادتشان به نوشتن، در خیال‌پردازی‌هایشان و در عشق داشتن به همه‌چیز دنیا.

بعد خواستم برای جولز و جولی نامه بنویسم، همان دوقلوهای افسانه‌ای که وحدت و روابط قشنگشان من را یاد ارتباط بین خودم و برادرم می‌اندازد و کارهای عجیب‌غریبی که با هم همکاری هم‌دیگر انجام می‌دادیم.

و یکی‌یکی تمام شخصیت‌های کارتونی محبوبم از ذهنم گذشتند اما یک نفر همچنان اول لیست بود و آن‌هم شما بودید، شمایی که در زمان کودکی از شدت علاقه اسمتان را روی خودم گذاشته بودم.

قضیه از آن‌جا شروع شد که قرار شد من و خواهران و برادرم هر کدام یکی از شخصیت‌های کارتونی را انتخاب کنیم و اسمش را روی خودمان بگذاریم. خواهر بزرگه که همیشه به فرزند ارشد بودنش افتخار می‌کرد و مثل همه فرزندان ارشد یک روحیه "فرماندهی" داشت بدون معطلی گفت: "من زورو هستم". خواهر دومی که روحیه لطیف‌تر و متفاوت‌تری داشت انتخابش "پسر کوهستان" یا همان "پپرو" بود و من بی‌شک و تردید شما را انتخاب کردم و برادرم هم شخصیت کارتونی "ماسک" را انتخاب کرده بود.

علاقه زیادی به شما داشتم، از شجاعتتان، از به دل ترس‌ها و موقعیت‌های خطرناک زدنتان، از امضا زدن پای تمام کارهایتان و... از همه کارهایتان خوشم می‌آمد و البته هنوز هم می‌آید. آن‌زمان بدون اینکه بدانیم چند سال بعد واژه‌ای به نام "کراش" ورد زبان‌ها می‌شود روی شما کراش داشتم. البته شخصیت واقعی دنیای واقعی که رویش کراش داشتم مجید اخشابی بود. اما خب شما عشق اول من بودی و عشق اول کلا چیز دیگری‌ست مگر نه؟!

خلاصه که روی شما کراش داشتم وقتی که کراش مُد نبود.

آن خانم خبرنگاری که همه جا همراه شما بود، آینده‌ی من بود حالا که فکرش را می‌کنم چقدر برایم هیجان‌انگیز است. که چندین سال قبل بدون آن‌که بدانم چند سال بعد به خبرنگاری علاقمند می‌شوم به کارتونی علاقه داشتم که یک زن خبرنگار پر انرژی در آن بود هر چند بیشترش بخاطر وجود شما بود.

آقای لیون ِ عزیز این روزها دلم عجیب می‌خواهد شما باشید، یا من بتوانم دکمه "آلن لیون" بودنم را روشن کنم و بتوانم جلوی خلاف‌کارها و آدم‌بدها بایستم و نقشه‌هایشان را نقش برآب کنم، دلم می‌خواهد می‌توانستم قدرت قشنگ‌کردن دنیا را داشته باشم و کاش می‌توانستم حال خوب به آدم‌ها هدیه بدهم. این‌روزهایی که در قرنطینه می‌گذرد فهمیده‌ام لبخند آدم‌ها حتی آن‌ها که غریبه هستند و هیچ ارتباطی با هم نداریم چه چیز ارزشمندی بوده و ما بی‌تفاوت از کنار آن می‌گذشتیم.

 

آقای لیون ِ عزیز، برای حال ِ دلمان دعا کنید با آن امضای مخصوص ِ قشنگتان.

 

+ دعوت می‌کنم از دوستان عزیزم "هوپ"، "حریر"، "دردانه"، "قاسم صفایی‌نژاد" و "میرزا مهدی" برای شرکت در این چالش آقاگل.

من زیستنم قصه مردم شده است

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ق.ظ

داشتم با یکی از دوستان گفتگو می‌کردم راجع‌به اتفاقات اخیر، اینکه با این‌همه اتفاقی که برایمان افتاده نسل‌های آینده از ما چه تصوری خواهند داشت؟ اصلا کسی این‌همه بلا و بدبختی را باور خواهد کرد؟
یاد یک خاطره افتادم، اوایل سال ۹۷، یکی از دوستان مجازی نادیده‌ام تصمیم داشت برای اولین‌بار به بوشهر بیاید و برای اولین‌بار مرا خارج از فضای مجازی ببیند. برای اینکه بتواند خانواده‌اش را به این سفر چهار روزه‌ی یک‌نفره راضی کند سعی داشت با روایت‌کردن زندگی من برای مادرش، کمی حس اعتماد و آسوده‌خاطری در او به وجود بیاورد و اجازه سفر را بگیرد.

فرزانه زندگی‌ام را اینگونه روایت کرده بود: «ثریا دختر خوبی‌ست، مادرش را از دست داده و بعد از آن با مردی که هیچ شباهتی به هم‌دیگر نداشته‌اند عقد کرده، اما بعد از هم‌دیگر جدا شده‌اند و او به جای اینکه از زندگی ناامید شود، بعد از این دو بحران بزرگ به بوشهر آمده و یک زندگی مستقل را تشکیل داده است، رابطه‌اش با خانواده خوب است اما در یک شهر دیگر زندگی می‌کند و حالا خبرنگار است و زندگی خوبی دارد و یک مرد خوب در زندگی‌اش پیدا شده و عاشق همدیگر شده‌اند». و عکس‌العمل مادر دوست من چیزی نبود، جز: «مطمئنی بهت راست گفته؟ این‌ها که گفتی بیشتر شبیه رمان‌های م‌‌.مودب‌پور است بنظر می‌رسد دوستت زیادی کتاب می‌خواند و یک قصه‌ای برایت تعریف کرده». این را که از زبان دوستم شنیدم بی اختیار پشت تلفن خنده‌ام گرفت. او از این ناراحت بود که اجازه سفر ندارد و من از این می‌خندیدم که چقدر زندگی‌ام به رمان‌ها شبیه شده است. البته مادر فرزانه حق داشت، وقتی خودم هم به اتفاقاتی که در عرض بیست و چند سال از سر گذرانده‌ بودم فکر کردم و روایت یک‌دقیقه‌ای فرزانه از زندگی‌ام را مرور کردم برایم غیرقابل باور شد. چطور می‌شود یک عمر زندگی را در یک دقیقه روایت کرد و کسی باور کند؟ آ‌ن‌همه زمین‌خوردن‌ها و احساسات و ناامیدی‌ها و بلندشدن‌ها و لبخندها ‌و امیدواری‌ها در روایت کوتاه زندگی جا مانده بودند، همین‌ چاشنی‌هایی که یک زندگی را باورپذیر می‌کردند.
اگر نسل آینده هیچ‌کدام باور نکنند که این‌همه اتفاق تلخ از سیل و آنفولانزا و گرانی یک‌شبه بنزین و شهادت سردار سلیمانی و سقوط هواپیما گرفته تا این‌ کرونای منحوس که آخر سالی به جان ما و آرامشمان افتاده همه در عرض یک سال رخ داده باشد، حق دارند. آخر چه کسی باور می‌کند یک سال بتواند اینقدر بلاخیز باشد؟

 

* عنوان از علیرضا آذر

شاید این عید به دیدار خودم هم بروم

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ

پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق می‌اومد؛ نشسته بودم لبه‌ی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا می‌کردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجره‌ی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو می‌دیدم، که توی شهرک، در حالِ رفت‌وآمد هستند؛ پیاده و سواره، یک‌نفره و چندنفره... هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوت‌تر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصه‌ی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد، یکی اُمیدواره، اون یکی نااُمید و در نهایت... از خودم پرسیدم: داستانِ تو چیه؟! بی‌هوا لبخندی زدم و طبق معمول بدون اینکه حتی ذره‌ای نیاز به فکرکردن باشه، چیزی از درون، زیر گوشم، آروم نجوا کرد: داستانِ من، خودمم؛ انگار که از قبل هم جواب این سوال رو می‌دونستم.

آره؛ داستانِ من، خودم بودم؛ خودی که گم شده بود، و به هوایِ پیداکردنش خیلی جاها سَرک کشیدم؛ خودی که این چندسال از عُمرم رو بخاطر گم‌شدنش، هدر رفته می‌دیدم. خودم که گم شد، انگار هویتم از دست رفت؛ تنها با یک لایه‌ی رویی‌ که تلفیقی از ویژگی‌‌های چند آدم مُختلف بود، سعی داشتم خودم رو عادی نشون بدم؛ حتی خنده‌هامم دیگه از ته دل نبود؛ حتی از اینکه بحرانم رو کسی متوجه بشه می‌ترسیدم. لبه‌ی پنجره نشسته بودم و نگاهم به مردمی بود که درونِ شهرک در تکاپو بودند؛ جالب بود که هیچ‌کدوم رو نمی‌دیدم؛ حتی بین اون غریبه‌ها هم دنبالِ خودم می‌گشتم... سال‌ها طول می‌کشه تا بفهمی پشتِ تمامِ خنده‌های از ته قلبت، دروغ نهفته‌ست؛ اینکه بفهمی تو هم مثل بقیه آلوده به دروغ هستی و روی این حقیقت همیشه سَرپوش می‌ذاشتی، تا مبادا کسی ظاهر شه، و از دروغ بودنِ حقیقتت پرده برداره؛ مثل تمام وقتایی که جلوی عزیزانت شاد بودی، یا این‌که جلوی آینه به خودت لبخند می‌زدی؛ تنها به این خاطر که نمی‌خواستی توی دید اطرافیانت، بی‌هویت به نظر برسی.

این دنیا پُر از دروغه و ما، تا خرتلاق توی این باتلاق غرق هستیم؛ کسی دستِ یاری به سمتمون دراز نمی‌کنه، چون هممون همرنگ هم هستیم؛ اینکه من کی هستم، دیگه برای کسی حتی خودمم اهمیتی نداره؛ تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که چشمامون رو ببندیم و بدون فکرکردن بهش زندگی کنیم، مثل تمام شب‌هایی که تا صبح بیخیالی طی کردیم و چشمامون رو روی همه‌چیز بستیم؛ فردا که برسه دیروز تنها یک خاطره است، و خاطرات خوب بلدند چطور در درازمُدت، بدی‌ها رو بشورند و خوبی‌ها رو بولد کنند؛ دردا که محو شند تنها دلتنگیه که باقی می‌مونه؛ چه فرقی می‌کنه این دلتنگی برای خودم باشه یا دیگران؛ تا زمانی که این نقاب هست ما تنها آدم‌های پُشت نقابیم، پس زندگی می‌کنیم هر چند دیگه حتی برای خودمونم غریبه‌ایم...

 

+ متنی مشترک از من و فابرکاستل.

+ پیشنهاد می‌کنم این‌روزها که همه‌چی دگرگون شده و استرس و وحشت تو فضای جامعه پر شده هر کسی در توان خودش قدمی کوچیک واسه سرگرم‌شدن و تزریق حال خوب به بقیه برداره. اصلا شما هم یه متن مشترک با یکی دیگه از وبلاگ‌نویسا بنویسید :)