وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است.

10 سال ِ بعد...

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

ناسلامتی تابستونه‌ها، چرا تابستونامون شکل قدیما نیست دیگه؟ مگه نمی‌گفتن تابستونه فصل شادی و خنده؟ پس چی شد؟ حوصله دارین یه بازی وبلاگی راه بندازیم؟ البته جدید نیست و یادم هست که قبلا توی یکی از وبلاگ‌ها مطرح شده بود اما یادم نمیاد کدوم وبلاگ.

فکر کنید الان 10 سال ِ دیگه‌ست، یه روز عادی و معمولی ِ سال 1408 رو روایت کنید. هر چی جزییات ِ بیشتری از ظاهر و اخلاق و تفکرات ِ اون روزتون بتونید تجسم کنید فکر می‌کنم جذاب‌تر می‌شه.

 

هر کس دوست داشت انجام بده و لینک رو برام بفرسته. :)

 

سی و دو سالگی (زهرا خسروی)

برای تو، که زندگی‌ام با تو رنگ گرفت!

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۵ ب.ظ

سجاد!

دیروز یکی را دیدم درست عین خودت، یعنی اگر مطمئن نبودم که الان در شهر دیگری نشسته‌ای زیر کولر و سر به سر حوریا می‌گذاری فکر می‌کردم که تویی و شاید می‌پریدم جلویت و می‌گفتم تو کجا اینجا کجا خان؟ اما تو نبودی و من این را می‌دانستم و خودش نمی‌دانست که تا چه حد به تو شباهت دارد. پیراهن قرمزی‌ تنش‌ بود، درست عین همان پیراهنی که وقتی رفتی سربازی از کمد تو به کمد من تغییر مکان داد و آن‌قدر پوشیدمش که رنگش پرید.
هندوانه‌‌ای را که مثل توپ فوتبال‌ شوتش می‌کردیم یادت هست؟ همان که آقای سین، دوست پدر را شگفت‌زده کرده بود، توپ هندوانه یا همان هندوانه‌ی توپی را آنقدر قِلش دادیم تا رسید به اتاقی که دوست بابا نشسته بود. همان چند ثانیه در خاطرش مانده بود و به بابا گفته بود: «دوست دارم به خانه‌تان بیایم و فقط بازی ثریا و سجاد را نگاه کنم، بس که در حال بازی غرق در عالمی دیگرند». آن دوچرخه‌ی ۲۴ سبز رنگت را یادت هست؟ همان که وقتی خریدی هنوز پلاستیک از دور قطعاتش باز نکرده‌ بودی و به من گفتی «تو سوار شو». و تعارف هم که آمد و نیامد دارد و من سوار شدم و مستقیم کوبیدمش‌ به دیوار و هیچی نگفتی، خواستم بگویم دمت گرم، مال دنیا که ارزش‌ ندارد.
به یاد داری مامان فریزر را برای من و تو و صفورا و حوریا پر از بستنی یخی کرده بود؟ پشت در ایستادیم و داد زدیم: «بستنیهههه، بیست‌و‌پنج تومنیهههه» و همین که سایه‌ی عابری را از پیچ کوچه می‌دیدیم فوری کله‌مان را می‌بردیم تو و در حیاط را می‌بستیم که کسی‌ ما را نبیند. فروشنده نبودیم! اما با این وجود شین، دختر همسایه مشتری ثابتمان شد! صبح‌ها می‌آمد، عصرها می‌آمد، اما بیشتر از آن بعد از ظهرها می‌آمد، درست همان وقتی که چشم‌های بابا تازه گرم خواب شده بود تا با خواب نیم‌روزی خستگی یک روز کاری را از تن براند، شین در می‌زد و می‌آمد که بستنی بخرد. مامان آنقدر برایمان بستنی یخی درست می‌کرد که نگران تمام شدنش نبودیم و می‌خواستیم با فروش آن طعم خوشمزه‌ی بستنی‌ها را به اشتراک بگذاریم.
من فوتبال را درست از روزی دوست داشتم که یک روز صبح حوصله‌ام سر رفته بود و تو بیدار نمی‌شدی آمدم بیدارت کردم که فوتبال‌ بازی کنیم بعد تو با همان حالت خوابالو بدون اینکه صبحانه بخوری آمدی توی اتاق مهمان و آنقدر توپ را شوت کردیم که هزار بار به مجسمه‌ها برخورد کرد و ۱۰ تا گل هم نوش‌جان کردی! بعد تازه راضی شدم که بروی صبحانه‌ات را بخوری!
تمام این‌ها خاطرات پررنگ زندگی من هستند، روزهایی که توی تک‌تکشان تو حضور داشته‌ای. مرسی که قشنگ‌ترین ‌و بهترین و همراه‌ترین برادر دنیایی
.

این گوی و این میدان

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ ب.ظ

ما تنها یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم، که آن هم در چشم به هم‌زدنی به پایان می‌رسد. همه‌ی ما به شکل‌های مختلف خودمان را مجبور می‌کنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.

کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.

اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم صدا بزنند.

اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامه‌ی استعفایم را روی میز رئیس بگذارم و از آن پس بروم سراغ ِ آن شغل و حرفه‌ای که دوستش دارم.

اگر خانه‌ام را، محل زندگی‌ام را، شهرم را دوست ندارم، تمام تلاش و برنامه‌ریزی‌هایم برای تغییر محل زندگی‌ام باشد.

اگر پیراهنی که هر روز می‌پوشمش را دوست ندارم آن را به کسی که دوستش دارد هدیه کنم و بعد از آن لباسی بپوشم که دوستش دارم.

اگر دوستانم را، دوست ندارم برایشان آرزوی خوشبختی کنم و نامشان را از گوشی موبایلم پاک کنم.

و اگر هر قسمت از زندگی‌ام را دوست ندارم با ماندن و ادامه دادن عمر ِ کوتاهم را به هدر ندهم.


اما با این وجود، همیشه شرایطی وجود دارد که آدم هر چقدر هم به تغییر معتقد باشد اما انگار که دست و پایش بسته است. گاهی تغییر و به دست آوردن شرایط جدید مساوی است با از دست دادن خیلی چیزها. اینجاست که آدمی پای رفتنش لنگ می‌زند و می‌ماند بین دوراهی ِ رفتن و ماندن.

در این صورت باید با خودمان دو دو تا چهار تا کنیم که آنچه از دست می‌دهیم ارزشمندتر است یا آنچه به دست می‌آوریم؟ اگر برویم حسرت می‌خوریم یا اگر بمانیم؟

در نهایت اگر مجبور به ماندن هستیم و تصمیم به ادامه دادن داریم، باز هم باید بدانیم که ما تنها یک بار زندگی می‌کنیم که آن‌هم در چشم بهم‌زدنی به پایان می‌رسد پس باید در شرایطی که هستیم بهترین ِ خودمان باشیم... باید شرایط را جوری مدیریت کنیم که حالمان را خوب کنند. وگرنه آنچه ما به آن زندگی می‌گوییم یک جور مُرده‌گی است و بعدها به خودمان و عمرمان و زندگی‌مان بدهکار خواهیم شد.


البته که گفتن این حرف‌ها آسان است و عمل به آن‌ها دشوار. اما اگر ما به خاطر خودمان و زندگی‌مان کارهای سخت انجام ندهیم، کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد که بیاید و زندگی ما را گلستان کند.

حال تصمیم با خودمان است، این گوی و این میدان.