وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

رنگارنگ

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۱ ق.ظ

روز عید فطر

سر ظهری همینطور که داشتم با گوشی کار میکردم خوابم برد، نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای داداشم بیدار شدم...

میگفت پاشو و من اونقدر خوابم میومد که حتی چشامو نمیتونستم کامل باز کنم. بعد دیدم یه رنگارنگ گرفته طرفم، هرچی گفتم نمیخوام گفت برا تو گرفتم، منم که عااااااااشق رنگارنگ، بدون اینکه تغییری توی حالتم بدم، دستمو از زیر پتو در آوردم و با همون چشای نیمه باز رنگارنگ رو گرفتم و داداشمم با خیال اینکه حالا من رنگارنگ رو میخورم و دیگه نمیخوابم از اتاق رفت بیرون.

نشون به اون نشون که در همون حالت ِ خوابیده و چشمای کامل باز نشده رنگارنگ رو خوردم و به دو ثانیه نکشیده بود خوابیدم...

انگیزه ی من است هو...

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ب.ظ

برای هر تغییری انگیزه ای لازم است، اگر قرار است رنگ موی جدیدی را امتحان کنی، پرده های خانه را عوض کنی، گلدان تازه ای بخری یا حتی شعر جدیدی را خلق کنی، نیاز داری یک نفر در ناخودآگاهت باشد که روی انتخاب هایت تاثیر بگذارد، حتی اگر به زبان نیاوری ولی در ذهنت مدام این سوال ها را تکرار کنی: "فلان رنگ را دوست دارد؟ فلان مدل را دوست دارد؟ شمعدانی ها را بیشتر دوست دارد یا کاکتوس؟ موهای روشن را دوست دارد یا تیره؟" انتخاب هایت می شود همان جواب هایی که به خودت می دهی...

بعد دست به تغییر میزنی، شاید آدم نامرئی ِ توی ذهنت را قرار نباشد ببینی، شاید هیچ وقت متوجه نشود که گلدان تازه ای خریده ای، یا رنگ موهایت از دفعه ی قبل کمی روشن تر شده است، شاید هیچ وقت شعر تو را نخواند و نداند که مخاطب آن شعر بوده است اما همین که انگیزه ات شده تا دست به تغییر بزنی احساس رضایت می کنی.

حالا فکر کن، اگر انگیزه ی ما خدا باشد چه می شود؟ اگر برای تغییر در هر کدام از اخلاق هایمان خدا را انگیزه کنیم... اصلا اگر خدا انگیزه ی تک تک آدم های روی زمین باشد بهشت جایی جز زمین نخواهد بود... دنیایی متولد می شود که در آن هیچ جنگی نیست، هیچ خیانتی وجود ندارد، هیچکس به ناحق جایگاهی را از دیگری نمی گیرد، هیچ گرسنه ای، هیچ برهنه ای، هیچ دل شکسته ای، هیچ دوری و دلتنگی ای وجود ندارد...

برایتان دعا می کنم این روزها، خدا انگیزه ی تمام لحظه هایتان باشد...



پ.ن: راستش قرار بود این پست عاشقانه باشه، با بر چسب #عاشقانه_های_بی_مخاطب، اما نمیدونم چرا از پاراگراف سوم، خدا اومد نشست توی خیالم، شد انگیزه ای این پست :)

برسد به دوست پریشان حال ِ این روزها...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

اصلا هم بد نیست، خیلی خوب است... ببین می شود هر کاری را درست انجام داد و یک عمر از نتیجه ی خوب ِ آن کار لذت برد...

میشود هم دست روی دست گذاشت و هیچ کاری نکرد و یک عمر حسرت انجام ندادنش را خورد...

اکثر حسرت هایی که برای خودمان ساخته ایم همه پوشالی هستند و تو خالی... در واقع فلان جای زندگیمان نباید حسرت میماند... میشد جاری اش کرد در زندگی... میشد دل به راه زد و رفت و تجربه کرد... اگر حسرت شد باید ببینیم کجای کارمان لنگ بوده... هر زخمی را اگر بیخیال شوی و ازش بگذری بعد از مدتی دمل چرکینی می شود که از شکل بد و بوی بدش چهره ات در هم می شود...

اینکه بلند شوی، سینه ات را صاف کنی و داد بزنی می خواهم فلان کار را انجام بدهم کار سختی نیست، اینکه در مقابل اظهار نظرها چه عکس العملی نشان بدهی مهم است...

آن جای زندگی که کسی به مخالفت با تو برنخاست بترس و شک کن به راهی که آمده ای... برگرد ببین پشت سرت را، راه آمده را بررسی کن، مطمئن باش یک جای کارت لنگ می زند که هیچکس مخالفت نمیکند...

هیچ جاده ای صاف و هموار به موفقیت نمی رسد، به مسیرت شک کن اگر همه چیز خوب بود و هیچ سختی ای وجود نداشت...

برای خواستنی هایت ارزش بگذار و هرگاه به سختی رسیدی به خودت یادآوری کن که این سختی ها ارزش هدف تو را بالاتر می برند.

هیچوقت خم نشو... اگر زانو زدی بلندتر از قبل "یا علی" بگو و بلند شو، تنهای تنها هم که باشی با خودت تکرار کن "حسبی الله و نعم الوکیل" و به این آیه ایمان داشته باش...

خدا را که داشته باشی... همه چیز داری... بگذار دیگران بمانند و حسادت ها و سنگ اندازی هایشان...

در آغوش خدا که باشی دیگر نباید نگران هیچ چیزی باشی...


92. اخبار وبلاگستان را از اینجا بشنوید...

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ

پست روزنامه ی وبلاگستان را که می نوشتم هیچ امیدی نداشتم که این ایده به این سرعت اجرایی شود، وقتی حمایت های شما را در کامنت هایتان میدیدم، وقتی دو سه نفری در پست هایشان از آن نوشتند و تعدادی اجازه گرفتند که این ایده را اجرایی کنند، حتی آن وقتی که تعدادی از خوانندگان اعلام آمادگی کردند که برای اجرایی شدن ِ این طرح به من کمک کنند، ته ِ دلم یکجورهایی حال ِ خوبی داشت... از اینکه هستند کسانی به جز من که به روزنامه دار شدن وبلاگستان علاقمندند...

همانطور که به دوستان هم گفته بودم رادیو بلاگی ها اولین گزینه ای بود که می توانست این ایده را اجرایی کند... رادیویی که از ابتدای فعالیتش با خلاقیت هایی که بروز داد مخاطبین زیادی را جذب کرده و شور و هیجان خاصی به وبلاگستان بخشیده است... با مطرح شدن این ایده در جمع تیم رادیو بلاگی ها فوراً تصمیم به اجرایی شدن آن گرفتیم و با کمی تغییر روزنامه ی وبلاگستان را به هفته نامه ی رادیو خبر بلاگی ها تبدیل کردیم و با انتشار اولین شماره و حمایت های شما انگیزه ای پیدا کردیم تا این حرکت جدید را ادامه دهیم... با ما همراه باشید...

 

 
:: اگر این بخش رو دوست داشتید حمایت کنید از دوستاتون تا بیشتر انگیزه بگیریم . 
   رادیو بلاگیهایی که حالا داره به بلوغ میرسه :)
 
 وبلاگ رادیو بلاگیها کانال تلگرام رادیو بلاگیها | صفحه ی اینستاگرام رادیو بلاگیها


91. چه خوانده ام؟ (2)

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ق.ظ

من زنده ام - معصومه آباد


من زنده ام را اگر بگویم با روح و جانم خوانده ام اغراق نکرده ام، کتابی بس شیرین و جذاب به قلم معصومه آباد که خاطرات زندگیش را به خصوص در زمان اسارت در جنگ تحمیلی ِ هشت ساله نوشته است، با خواندن این کتاب نه تنها خسته نمی شوید که شاید مثل من پاسخ بسیاری از سوالاتتان را هم بگیرید...


90. ماه عاشقی

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

شروع ِ قشنگ ترین ماه ِ خدا رو بهتون تبریک میگم...

امیدوارم دعا برای من رو فراموش نکنید :)


89. بخوانید مرا... تا استجابت کنم شما را (موقت)

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ


دوستان و خوانندگان ِ عزیز، در صددیم مثل هر سال، ختم ِ گروهی ِ قرآن رو داشته باشیم، علاقمندان برای اطلاعات بیشتر پیام بذارن.

(زمان محدود)

گمنام نیستید... ما گمتان کرده ایم...

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ

اولین بار نبود که می آمدم آنجا، بارها آمده بودم، با دوستان، با خانواده... خودتان که بودید؟ خودتان که می دیدید؟

ولی دیشب یک طور ِ عجیبی بود... حس ِ عجیبی داشت... می دانستم این حس عجیب از کجا سرچشمه می گیرد اما باز هم مرا درگیر خودش کرده بود...

وقتی رسیدم و زیارت کردم، همین که انگشتم به سنگ مزارتان خورد حس کردم سنگ ها جان دارند، حس کردم سنگ نیستند...

سرم را بلند کردم بگویم: این سنگ ها جان دارند چشمم خورد به "یا ناظر" و لب بستم...

http://s7.picofile.com/file/8252784276/IMG_20141123_081621.jpg

مُهر را که برداشتم، دوستم جانماز را آورد... وقتی جانماز را پهن کردم پایین مزارتان دلم میخواست سجده هایم را طولانی تر بردارم...

اصلا اگر کسی آنجا نبود بعد از نمازم سر به زمین میگذاشتم و بغضم را می شکستم...

اصلا اگر کسی آنجا نبود تمام حرف هایم را با صدای بلند می گفتم و نیازی نبود همه را توی دلم مرور کنم...

لبخندهایتان را احساس میکردم و مطمئن بودم که مرا به خواهری پذیرفته اید...

کفش هایم را که پوشیدم... بهترین هدیه را گرفتم... درست پایین پله ها... چند قدم آنطرف تر... حرف های خدا به من لبخند می زدند...

http://s7.picofile.com/file/8252784126/IMG_20141123_080904.jpg


+ عکس ها از خودمه :)

چه خوانده ام؟ (1)

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

http://www.ibna.ir/images/docs/000226/n00226279-t.jpg

دختر شینا - بهناز ضرابی زاده

(24 اردیبهشت 1395 - 25 اردیبهشت 1395)


دختر شینا را در عرض یک روز خواندم، زندگی و خاطرات قدم خیر محمدی کنعان آنقدر ساده و زیبا روایت شده بود که آدم را به خود جذب می کرد، دل کندن از کتاب و پرداختن به کارهای روزانه سخت میشد وقتی که در نوشته های کتاب غرق میشدم، کتاب زیباییست، اگر نخوانده اید حتما امتحان کنید.

بدون ِ دنیای مجازی

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۴ ب.ظ

http://golansaqqez.ir/file/img/news/1_2.jpg

1. اُستاد کلی با من حرف زد از اینکه همیشه توانایی های خودم رو دست کم میگیرم، اینکه به اینجور رفتارها نمیگن فروتنی و تواضع، نمیگن خاکی بودن... میگن عدم اعتماد بنفس، باور نداشتن خود... کلی حرف زد و گفت: قلم تو خوبه... قطعاً جای کار هم داره ولی بنظر من تو قلمت خوبه، درسته تا حالا اکثرا دلنوشته نوشتی ولی سبک نوشتنت هم خوبه تو فقط با کمی تمرین و ویرایش میتونی نویسنده ی فوق العاده ای باشی... کدوم نویسنده ایه که فقط یک بار بنویسه و نوشته َش به ویرایش و اشکال زدایی نیازی نداشته باشه؟ عیب تو اینه که میخای فی البداهه بنویسی بدون ِ کوچکترین اشکالی، و وقتی می بینی نتیجه ی یک نوشته ی یهویی ِ تو اون چیزی نشده که انتظارش رو داشتی از خودت ناامید میشی در صورتی که حتی نویسنده ها هم وقتی چیزی رو مینویسن ممکنه هزاران بار از روش بخونن، بعضی جمله ها رو حذف کنن، تغییر بدن یا اضافه کنن، خیلی ها هم نسخه ای از نوشته هاشون رو به چند نفر کاربلد میدن تا اونا هم بخونن و براشون ویرایش کنن... میگفت نوشته ای خوبه که چندین دفه تست شده باشه و تو اهل تست کردن نیستی... بعد هم چند موضوع و راهکار بهم داد که در موردشون بنویسم... میگفت حیفه، حالا که قلم خوبی داری و خدا این استعداد رو بهت داده توی نطفه خفه اش نکن و بهش پر و بال بده و ازش استفاده کن... همیشه خودت رو تست کن، گوشی رو بذار کنار، کامپیوتر رو خاموش کن، از فضای مجازی و اینترنت و همه ی این چیزها فاصله بگیر بعد ببین توی دنیای واقعی چی داری... آدم توی اینترنت و دنیای مجازی میتونه خودش رو خیلی بالا بکشه و خودش رو همونطور که توی رویاهاش بوده ببینه، یعنی فکر میکنه چقدر داره در مسیر رویاهاش قدم میذاره، اما وقتی گوشی رو میذاره کنار و از فضای مجازی فاصله میگیره، میبینه نه تنها هیچ پیشرفتی نکرده بلکه لحظات مهمی از عمرش رو هدر داده و شاید پسرفت هم کرده باشه... همیشه دنیای واقعی رو اولویت قرار بده و مرتب از خودت بپرس ببین بدون دنیای مجازی چی داری یا چی هستی...

راستش رویای نویسندگی همیشه توی ذهنم بوده ولی به قول استاد همیشه خودم رو دست کم گرفتم و هیچوقت به شدنش فکر نمیکردم، خب فکرهایی توی سرم هست که نمیخام فعلا ازشون چیزی بنویسم حالا بعدها میام مفصل تر توضیح میدم.