وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۷۲ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است.

تو آدم رفتن نبودی

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ

یازده ساله بودم که خبر عاشق‌شدنت را اتفاقی فهمیدم و 14 ساله بودم که یک‌شب با دسته‌گل و شیرینی به خانه‌مان آمدی. بعد از آن شب رفت و آمدت به خانه‌ی ما از قبل هم بیشتر شد. دفتر شعرهای عاشقانه‌ات را هنوز هم یادم هست و امضای مخصوصت. تو تبدیل شده بودی به برادر بزرگتر ما و آنقدر شیطنت داشتی و سرزنده بودی که همیشه شور و شوقت به اطرافیان تزریق می‌شد. نه بیماری‌ات را توانستم هضم کنم و نه رفتنت را. این سنگ سرد و بی‌روح مزار که نام تو را یدک می‌کشد اینجا چه می‌کند؟ چرا حقیقت اینقدر محکم توی صورت آدم می‌زند؟ چگونه می‌توانم باور کنم کسی که آنقدر پر از شوق زندگی بود حالا دیگر نیست؟ تو هنوز خیلی جوان بودی برای آن که نباشی. خیلی انگیزه داشتی برای آن که نخواهی زندگی کنی. خیلی زندگی‌کردن بهت می‌آمد. تو آدم نبودن، نبودی. آدم خوابیدن و بیدار نشدن، نبودی. این سنگ قبری که اسم تو را رویش حک کرده‌اند بیشتر به یک شوخی ِ زشت می‌ماند. مهران وقتی خبر فوتت را شنیده بود گفته بود این هم لابد یکی از همان شوخی‌های وحید است. می‌بینی؟ با وجود اینکه این چهار-پنج ماه اخیر بیمار بودی اما هیچ‌کس رفتنت را باور نکرده بود. چطور می‌شود بعد از این یک زندگی عادی داشته باشیم و یاد تو نیفتیم؟ تو همه‌جا کنارمان بودی. جوری کنارمان بودی که حالا نبودنت توی ذوق می‌زند. مثل افتادن دندان جلو. آخ گفتم افتادن دندان. لعنت به خواب‌هایی که دندانی در آن می‌افتد...

کاراکترهای فراموش‌شده

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ق.ظ

قرار شد یکی از تمرین‌هایمان این باشد که روایت یک ماجرا را تغییر دهیم، صحبت‌های استاد هنوز تمام نشده بود اما ذهن من پر کشیده بود به یکشنبه‌شبی که صبح فردایش نوبت عمل قلب مادرم بود. به این فکر می‌کردم که اگر زندگی و تقدیر آدم‌ها هم مثل نوشتن، در دستان ما بود چه خوب می‌شد.

می‌توانستم ماجرای آن‌شب را دقیقا از همان نقطه‌ای که توی بیمارستان، روی تخت کنارش نشسته بودم و گفت: «برام آیت‌الکرسی بخون، همونطوری که بابات می‌خونه». تغییر دهم. یک‌بار خواندم و گفت: «نه، بابات یه جور دیگه می‌خوند». می‌توانستم ماجرا را از اینجا تغییر دهم، که مرا به زور و به بهانه قرص‌های پدر نفرستد پایین، که خواهرم خبر بدتر شدن حالش را به ما ندهد، که روی زمین ننشسته باشم و به خدا التماس کنم، که نیمه‌شب وقتی منتظر خبری از CCU هستیم ناگهان دست‌های عمو مرتضی روی شانه پدر ننشیند و بعد گریه سر دهد و از آن به بعد دنیا دیگر هیچ رنگی نداشته باشد.

می‌توانم همه اینها را تغییر دهم. یا اصلا ماجرا را به شکلی روایت می‌کنم که پای مادرم اصلا به بیمارستان باز نشود، قلب مهربانش تا هنوز هم بتپد، هنوز هم صدایش شور و شوق خانه باشد و وجودش گرمابخش زندگیمان.

کاش تقدیر جور دیگری بود، کاش خدا نوشتن این بخش از زندگی را به عنوان تمرین هم که شده به ما می‌سپرد.

یک جای کار می‌لنگد، ظاهراً فقط یک زن از دنیا رفته است، اما وقتی به گذشته برمی‌گردم، خانواده‌ای را می‌بینم که در همان شب جا مانده‌اند. آن‌هایی که سوار ماشین عمو و دائی شدند و به خانه برگشتند، ما بودیم، آدم‌های جدیدی که با آدم‌های پیش از آن فرق داشتیم. اما آن خانواده، آن مرد، آن پسر و آن دخترها. همان‌جا، دقیقا در حیاط بیمارستان بنت‌الهدی بوشهر جا ماندند. خدایا، در نوشتن این تقدیر، فکری به حال این کاراکترهای فراموش‌شده‌ی داستان نکرده بودی؟

آیا برم آیا نرم؟

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چایی‌ام یخ کرد...

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دو کتاب برای خواندن، دو قسمت سریال برای تماشا کردن، دو موضوع برای یادداشت‌نوشتن و... این‌ها شروع برنامه‌های امشب ِ من است. برنامۀ امشب و شاید تا فردا عصر. در کنار همۀ این‌ها حواسم هست که حتما کار عقب‌مانده‌ای که بخاطرش تنها هستم را هم انجام بدهم تا کمی از فشار مسئولیت روی دوشم کم شود و خیالم از بابتش راحت شود. برنامه را از نظر می‌گذرانم تا اگر مورد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اضافه کنم. در حالی که دارم در سطر جدیدی وبلاگ‌خوانی را اضافه می‌کنم کسی در ذهنم می‌گوید: امشب که تنهایی نمی‌خواهی کمی با خودت حرف بزنی؟ و سعی می‌کنم صدای توی ذهنم را نشنیده بگیرم. حرف‌زدن با خودم وقتی بعدش کسی نباشد تا افکار مزخرف منفی‌ات را بلند بلند برایش تکرار کنی و خیالت را راحت کند که اشتباه می‌کنی هیچ فرقی با خودکشی ندارد. لیوان چایی‌ام را که یخ کرده سر می‌کشم و از بی‌مزه‌گی‌اش اخم‌هایم در هم می‌رود، پیام دوستم را که پرسیده برای یک مکالمه کوتاه فرصت دارم یا نه؟ پاسخ مثبت می‌دهم و دوباره لیوانم را از چای پر می‌کنم. قبل از اینکه لیوان را بردارم گوشی‌ام زنگ می‌خورد.

چهار + یک کلوم حرف حساب؟

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۱ ب.ظ

اولا: در راستای ناکامی‌های بیش از دو ساله‌ای که برای یه سفر درست‌حسابی داشتیم و الحق‌والانصاف همشم تقصیر کرونا نبود، تصمیم گرفتیم حالا که اوضاع یکم بهتر شده و واکسنمون رو هم خیلی‌وقته زدیم، یه سفر دو تایی داشته باشیم و برای اینکه دوستانمون رو در معذوریت نذاریم توی هر شهری که دوست و رفیقی داریم بهشون نگیم که ما اومدیم، که یه وقت توی معذوریت قرار نگیرن تعارف کنن برای خونه، بحث کروناست و بعد اگر خدایی نکرده اتفاقی می‌افتاد عذاب وجدانش می‌موند واسه ما. از طرفی خب آدم این‌همه راه پا می‌شه حالا چه به منظور تفریح چه کار می‌ره یه شهری دوست داره اگر دوست و رفیقی اون شهر داره ببینه دیگه. مثلا یه ساعت توی فضای باز خوبه. خلاصه موندیم چه کنیم، اطلاع بدیم؟ ندیم؟ اگر بگیم بندگان خدا توی رودربایستی می‌مونن و اگر نگیم حسرتش به دل خودمون می‌مونه و ممکنه دوستامون هم ناراحت شن. :دی

البته هنوز سفر نرفتیما :دی

تو فکرشیم فقط :))

 

دوما: یکی از همکارا یه حرفی زده بود منم رو حساب حرف اون، پیگیر موضوعی نبودم، بعد از قریب به یک ماه پیگیر شدم و فهمیدم که بله! حدودا یه ماهه اون قضیه به امان خدا رها شده و اگر پیگیر نمی‌شدم معلوم نبود چی می‌شد... نمی‌دونم چطور بعضیا اصلا احساس مسئولیت ندارن در قبال حرفی که می‌زنن. 

 

سوما: دیروز برای مشکل معده رفتم دکتر. این اواخر به حدی اوضاع خراب شده بود که دیگه نمی‌تونستم غذا بخورم و حتی از خواب هم بیدار می‌شدم مدام. از سامانه داشت دفترچمو چک می‌کرد و می‌پرسید فلان دکتر واسه چی بوده؟ من جواب می‌دادم، کبد، تیروئید، قند و چربی و... بعد پرسید فلانی چی؟ شیرازه. گفتم آهان، اون؟ واسه قلبم می‌رفتم پیشش. اون سلیمی‌پور هم که بالاتر نوشته واسه میگرنم می‌رم پیشش، همین‌جا بوشهره. صندلی رو چرخوند نگام کرد و گفت: می‌شه بگی جای سالمت کجاست؟

بهرحال باید نیمه پر لیوان رو دید، من هنوز دو تا کلیه سالم دارم :))

 

چهارما: یکی از دوستام روزها و شاید هفته‌های نزدیک به عروسیشو می‌گذرونه، دیروز باهاش تلفنی حرف می‌زدم و دلش پر بود. به اندازه‌ای که برای خرید حلقه هم انگیزه‌ای نداشت. همش بخاطر فشار و دخالت‌ و حرف و حدیث اطرافیان ِ نزدیک. تمام تنش‌ها و اضطراب‌های دو سال ِ پیش ِ خودمون برام مرور شد، کاش یاد بگیریم اینجور وقت‌ها اگر کمک‌حال ِ عروس و داماد نیستیم و نمی‌تونیم باری از روی دوششون برداریم، حداقل با حرف‌ها و کارامون استرسشون رو بیشتر نکنیم و بذاریم از این روزا خاطره خوش براشون بمونه نه همش تنش عصبی.

 

چهار + یک: موقتا هشتگ اینجور پست‌ها شد «اندرونی» سر فرصت با برچسب مناسب‌تری جایگزین می‌کنم. در موضوعات یادداشت‌های روزانه که گوشه سمت چپ قالب وبلاگ و از منوی اندرونی بالای قالب نشون می‌ده می‌تونید بهشون دسترسی داشته باشید. منتها چون همه پست‌های یادداشت‌های روزانه این برچسب رو نخواهند داشت لازم شد که بعضیا رو نشون بدم و بعضیا رو نه. به صورت آزمایشی فعلا انجام می‌دم ببینم چی می‌شه.

تکه‌های یک پازل

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کوله‌ام را انداختم روی دوشم و روی پل منتظر ماندم. چرا روی پل قرار گذاشته بودیم؟ خودم هم نفهمیدم. خیلی معطل نماندم چون ماشین با بوق کوتاهی جلوی پایم ترمز زد. حالا نوبت تعارفات ایرانی و در نوع غلیظ‌ترش بوشهری بود. «تو رو خدا بیا جلو بشین». «نه بشین من راحتم». «امکان نداره من جلو بشینم تو عقب، بفرما». راننده فقط نگاهمان می‌کرد و می‌خندید بالاخره نتوانستم مقاومت کنم و با خنده سری به روی او که حالا در عقب را می‌بست تکان دادم و جلو نشستم. برعکس تعارفاتی که برای جلو نشستن با هم داشتیم اما در انتخاب آهنگ اصلا به تفاهم نمی‌رسیدیم با این تفاوت که حالا راننده هم یک سوی قضیه بود. کمی جلوتر نفر بعد هم سوار شد. در ابتدا کمی احساس غریبگی می‌کرد و بعد که دید ما از اوناش نیستیم او هم به جمع مدعیان ِ موسیقی ِ ماشین پیوست و خلاصه بدجور بین علما اختلاف و کل‌کل بود. یک ساعت و نیم بعد نفر پنجم هم سوار شد. با خودش پفک و چیپس و شیرکاکائو آورده بود. خوبی ِ ماجرا این بود که تا نیم‌ساعت موضوع بحث ما از «کدوم آهنگ بهتره؟» به هدف ِ سفر تغییر کرد. چند ساعت بعد نفر ششم هم ملحق شد. من پیشنهاد دادم که یک نفر از بچه‌ها بیاید جلو پیش من بنشیند اما چهار نفره عقب نشسته بودند و امید داشتیم موقع پیاده شدن آرنج این یکی در کلیه آن یکی جا نمانده باشد. 

با رسیدن به هر شهر، چند نفر از اهالی آن شهر هم به ما اضافه می‌شدند و ماشین را تعویض می‌کردیم و با ماشین جدید و بزرگ‌تر به مسیرمان ادامه می‌دادیم تا دست‌آخر با اتوبوس وارد تهران شدیم.

مقصد؟ شرکت بیان. هدف؟ اعتراض. تعداد؟ الی ماشاءالله. ابزار اعتراض؟ زبان. علت اعتراض؟ کیفیت پایین سرویس‌دهی.

در یک سالن بزرگ نشسته بودیم و یک نفر رفته بود بالا قرآن می‌خواند. بعد از آن یک نفر رفت و به تنهایی سرود ملی خواند. بعدتر از او یک نفر دیگر آهنگ «آهویی دارم خوشگله» را می‌خواند و ما هماهنگ با ریتم برایش بشکن می‌زدیم. غلغله‌ای در سالن برپا بود و همه از خودمان بودند. بعدتر یکی یکی اسممان را خواندند. رفتیم بالا، اعتراضمان را بیان کردیم و با دست و جیغ و سوت و هورای حضار که از خودمان بودند پایین آمدیم. بعد هم با همان اتوبوس سوار شدیم. برگشتیم و به هر شهر رسیدیم چند نفر که از اهالی همان شهر بودند خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند و ماشین را تعویض می‌کردیم به یک ماشین کوچک‌تر. تا سر آخر که رسیدیم به ما شش نفر. نفر ششم که پیاده شد خدا را شکر آرنج هیچ‌کس در کلیه دیگری جا نمانده بود. بعد تا پیاده‌شدن نفر پنجم در مورد کیفیت این سفر صحبت کردیم و نفر پنجم که پیاده شد تا پیاده‌شدن نفر چهارم و حتی بعد از آن دوباره مشکل انتخاب آهنگ به دلیل سلیقه‌های متفاوت داشتیم. من روی پل پیاده شدم. چرا روی پل؟ نمی‌دانم. ماشین با بوق کوتاهی حرکت کرد و رفت، و بیدار شدم.

 

+ بالاخره خواب است دیگر. (در ادامه خواب‌های عجیب‌غریب ِ وبلاگیم)

+ چیزی که معلومه من به خواب ِ وبلاگی توی اتوبوس علاقه زیادی دارم گویا :))

+ به عمد از ذکر اسامی خودداری کردم، این یک مسابقه‌ست که شما بیاید تشخیص بدید هر کدوم از این شش نفر + افرادی که قرآن، سرود ملی و «آهویی دارم خوشگله» رو خوندن، کیا بودن.

+ کامنت‌هایی که جواب رو لو بده از امروز تا پنج‌شنبه تایید نمی‌شه.

+ در آخر به اولین کامنتی که جواب صحیح رو ارسال کرده باشه یه یادگاری تعلق می‌گیره :دی

نامه‌ای به 40 سالگی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خود ِ عزیزم، سلام.

امیدوارم این نامه را در حالی بخوانی که دلت پر از عشق و لبریز از آرامش و غرق در امید است. من تو هستم. خود ِ تو، خود ِ 30 سال و چند ماهۀ تو. خود ِ تویی که به هنگام خواندن این نامه دیگر وجود ندارم. اما تمام کارها و تصمیماتی که گرفته‌ام به یادگار برایت باقی مانده.

قصد نصیحت ندارم و خوب می‌دانی که اهل نصیحت نیستم تنها چند نکته از زمان حال برایت می‌نویسم. زمان ِ حال ِ من، که زمان ِ گذشتۀ توست. می‌بینی؟ آدمیزاد حتی با خودش هم در بعضی چیزها متفاوت است. من تو هستم و تو من، اما زمان متفاوتی داریم. با این حال نمی‌دانم چطور ما آدم‌ها انتظار داریم دیگران دقیقا شبیه به ما باشند، شبیه به ما فکر کنند، شبیه به ما حرف بزنند و حتی شبیه به ما زندگی کنند. آن‌هم وقتی ما با خودمان هم متفاوتیم!

ثریای عزیزم، خود ِ من جان، خودم جان، به یاد بیاور این‌روزها را که در کلافگی و ناامیدی گذراندی. نه بگذار بگویم گذراندم. تو تقصیری نداری. تو هنوز نیامده‌ای و من نمی‌توانم در تصمیماتی که حالا گرفته‌ام و می‌گیرم تو را شریک کنم. تصمیماتی که اگر خوب نباشند، تو را، که آیندۀ من است، به زحمت و ناراحتی می‌اندازد. پس بگذار بگویم که هر چه هستی و خواهی شد، همه از من است، امیدوارم وقتی این نامه را می‌خوانی آنقدر برایت گل کاشته باشم که نگویی «لعنت بر خودم باد».

داشتم می‌گفتم این روزها را به یاد بیاور خودم جان، روزهایی که زندگی شخصی ظاهر خوبی داشت. توانسته بودی قدم‌های بزرگ‌تری برای رسیدن به رویای نویسندگی برداری و کتابت در مرحله ویرایش نهایی بود و بی‌صبرانه منتظر روزی بودی که منتشر شود. به یاد بیاور این روزها را که خبرنگار بودی و با عشق، به کارت ادامه می‌دادی. به یاد بیاور که با تلاش و امید و البته معجزه توانستید فقط یک سال و چند ماه بعد از ازدواج، صاحب‌خانه شوید. تمام شور و شوق‌های امروزت برای رنگ دیوارها و مدل کابینت‌ها و هر آنچه ظاهر خانه را به سلیقه‌ات نزدیک‌تر می‌کرد را به یاد بیاور. همراهی همسرت، عشق و علاقه‌ای که از خانواده‌ات می‌گرفتی. دوستت نگار و دوستان واقعی و مجازی‌ات را به یاد بیاور و یقین بدان که خوشبخت بودی.

ثریای عزیزم، بپذیر که تو در سیاهی ِ این روزهای وطنت نقشی نداشتی و این حال بد و ناامیدی ِ گسترده بر فضای وطن، همه را درگیر کرده بود و تو هم مستثنی نبودی. بپذیر که  چاره کار افسردگی و دست از دنیا شستن نبوده و نیست.

نمی‌دانم حالا در چه حالی؟ اما تلاش کن غم‌های کوچک، خوشبختی‌های بزرگت را پنهان نکنند. این روحیۀ کمالگرایی که دمار از روزگار من درآورده را سرکوب که نه، اما کنترل کن. بگذار به جای اینکه تو را از آسمان به زمین بکشاند، تو از آن استفاده کنی برای اوج گرفتن و پر زدن به ارتفاع بیشتر.

برایت سلامتی در کنار عزیزانت را آرزو می‌کنم و 40 سالگی ِ پر از خنده‌های از ته دل را از خدا می‌خواهم.

 

«برسد به دست ِ خودم، که دوستش می‌دارم»

دورهمی ماه رمضان

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

با سلام

سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای ششمین سال متوالی، به صورت دسته‌جمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.

چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمی‌تونیم و نمی‌خوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیه‌ای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز می‌تونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه) و یا حتی یک صفحه.

چون به دلیل مشغله‌ی بچه‌های پشت صحنه برنامه‌ها رو از قبل آماده می‌کنیم پس این سهمیه‌ روزانه‌ای که هر کس برای خودش اعلام می‌کنه ثابت هست و برخلاف سال‌های گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره. (حتی اگر به هر دلیلی نتونستید بخونید کسی رو پیدا کنید که سهم شما رو بخونه)

اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت می‌کنن و سهمیه‌ای که در طول روز می‌خونن بستگی داره، اما در سال‌های قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم گروهی انجام می‌شد.

هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکت‌کننده‌ها رو هم میاریم برای حاجت‌روایی.

فرصت ثبت‌نام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز دوشنبه 23 فروردین‌ماه.

اعلام برنامه‌های ختم روزانه و دسته‌جمعی قرآن، در تلگرام صورت می‌گیره و دوستانی که تلگرام ندارند می‌تونن از واتساپ یا وبلاگ پیگیر باشن. (ولی اگه همه بیاین تلگرام کار ما راحت تره :دی)

 

ممنون می‌شم اگر این پست رو به اشتراک بگذارید.

 

 

تونل وحشت!

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۴۳ ق.ظ

قرار بود شنبه 14 فروردین روز شیفت کاری حسن باشد. خسته بود و قصد خواب کرده بود اما کره‌ی داخل یخچال، آب شده بود، نوشابه گرم و ماست خراب. فریزر اما مثل قبل کار می‌کرد و به انجماد آنچه درون خود داشت ادامه می‌داد. حدودا یک ساعتی یخچال و فریزر را از برق کشیدیم. بعد دوباره به برق وصل کردیم. فریزر هم کار نمی‌کرد. ساعت 12 شب بین مخاطبین گوشی دنبال کسی بودیم که بتوانیم آن وقت شب محتویات فریزر و یخچال را بهش امانت بسپریم. همسایه خواب بود، صمد بیدار بود اما یخچال مجردی کفاف مواد غذایی ما را نمی‌داد. همکار حسن قرار شد با همسرش مشورت کند و خبر بدهد. همزمان یکی از فامیل‌های ما و یکی از فامیل‌های حسن و همکار حسن جواب مثبت دادند. گوشت و مرغ و میگو و حبوبات آب‌پز شده و سوسیس و ناگت و فلافلی که دیگر منجمد نبودند را به همراه پنیر و یک مشت مواد غذایی دیگر در صندوق عقب ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. ساعت از 10 شب خیلی گذشته بود و احتمال اینکه بخاطر تردد در آن وقت شب جریمه شویم بالا بود. جلوی در پایگاه اسممان را نوشتند، حسن کارت سکونت پایگاه را در خانه جا گذاشته بود. گفتم: «همین مونده که موقع برگشت راهمون ندن داخل». سرباز گفت: «صندوق ماشین را بزن بالا». باز نمی‌شد. داشتیم فکر می‌کردیم که حالا هم تعمیر ماشین به روز پرکار پیش ِ رویمان اضافه می‌شود و هم با این حساب همه مواد غذایی که در حال تلاش برای نجات‌دادنشان بودیم خراب خواهند شد که صندوق باز شد. سرباز خیالش راحت شد که نه بمب و مواد جاساز کرده‌ایم و نه جنازه‌ای برای مخفی‌کردن داریم. مواد غذایی را در یخچال و فریزر فامیلمان که تازه از مهمانی برگشته بودند جا دادیم و خواستیم برگردیم که اصرار کردند به صرف یک فنجان چای بمانیم. ساعت یک نیمه‌شب بود. فردایش روز کاری هر چهار نفرمان بود اما نشستیم به چای‌خوردن و حرف‌زدن. نیم‌ساعت بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم باقی مواد غذایی یخچال را جلوی کولر گذاشتیم و آن‌ها که خراب شده بودند را راهی سطل زباله کردیم و خوابیدیم.

اما امروز، یعنی شنبه 14 فروردین 1400 روز متفاوت‌تری بود. حسن صبح زود برق یخچال را وصل کرد اما قبل از اینکه بشود تشخیص داد سالم است یا نه، برق ساختمان قطع شد. به دنبال قطع برق، پمپ آب هم کار نمی‌کرد. صبحی که نه برق داشتیم و نه آب و نه مواد خوراکی‌ یخچالی‌. نمی‌دانم تجربه کرده‌اید یا نه. اما استفاده از سرویس بهداشتی وقتی نه روشنایی داری و نه آب یکی از مزخرف‌ترین شکنجه تاریخ بشریت است!!! با این حال روز جدید غیرتعطیل شروع شده بود و همه‌جای شهر به جز ساختمان 13 طبقه ما همه‌چیز عادی بود. پس حسن به دلیل نبود برق و قطعی آسانسور، پنج طبقه را با پله پایین رفت تا در روزی که مجبور به مرخصی‌گرفتن شده، کارهای غیراداری‌اش را انجام دهد و من لپ‌تاپ را روشن کردم که به کارهایم برسم. امکان استفاده از وای‌فای به دلیل قطع برق وجود نداشت، با اینترنت لاک‌پشتی همراه اول لپ‌تاپ را به شبکه جهانی که هم خیر و هم شر از اوست وصل کردم، باطری لپ‌تاپ در حال تمام‌شدن بود گوشی را برداشتم که به همکارم پیام بدهم و او را از وضعیت امروز روشن کنم، خواستم بگویم که لپ‌تاپم اگر خاموش شود تا وصل‌شدن برق کاری از دستم برنمی‌آید که متوجه شدم باطری گوشی هم دست کمی از لپ‌تاپ ندارد. چای... اینجور مواقع به جای اینکه سیامک انصاری‌طور به دوربین زل بزنم، نوشیدن چای راهگشاست، اما عزیزانم کتری‌برقی هم به برق نیاز داشت. برقی که ما نداشتیم. پس از جستجو بالاخره کتری معمولی را پیدا کردم، چای آماده شد، نوشیدم. برق وصل شد، آب هم... گوشی و لپ‌تاپ هم به برق و شارژر و هم به شبکه جهانی محبوب و منفور وصل شدند، یخچال و فریزر به خدمت‌رسانی سابق خود برگشتند و انگار آب از آب تکان نخورده است.

نامه‌ای از سی‌سالگی به 23 سالگی‌ام

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ب.ظ

در آستانه‌ی 23 سالگی‌ام، نامه‌ای برای سی سالگی‌ام نوشته بودم و در آخر از خودم خواسته‌ام که جواب نامه‌ام را بدهم. حالا که سی ساله‌ام جواب این نامه‌ را برای من 23 ساله‌ای که دیگر نیست می‌نویسم:
«سلام خودم جان، حالا که نامه‌ات را ‌خواندم از این همه تغییر شگفت‌زده شده‌ام. از من خواسته بودی که تا 30 سالگی تنها باشم و ازدواج نکرده باشم اما حال و روز من مصداق این بیت است: «گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید / آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم» (امید صباغ‌نو) بله، بی‌خبر آمد و برنامه‌هایی که برای یک زندگی یک‌نفره ریخته بودم را به‌هم ریخت. البته بد هم نشد همین که بلد است با بادکنک‌های سالگرد ازدواجمان والیبال بازی کند و امتیاز بیشتری نسبت به من بگیرد، همین که پیشنهاد می‌دهد برویم زیر باران، همین که در کنارش آرامم به همه‌ی آن فرضیه‌های قدیم می‌ارزد. ببخشید که مثل قدیم‌ترها به جای «نه» نمی‌نویسم «ن». چند سالی می‌شود که به املا و نگارش صحیح کلمات دقت می‌کنم البته هنوز هم گاهی کلمات جدیدی اختراع می‌کنم اما دیگر تن و بدن ادیبان پارسی را در گور نمی‌لرزانم. بعد از آن نامه اتقاقات زیادی افتاد. گاهی کودک درونم شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، لباس رسمی می‌پوشد و افعال را جمع می‌بندد که این هم حاصل زندگی مجردی جدا از خانواده و کشیدن دیوار دفاعی برای حفاظت از خودم در برابر غریبه‌ها بود. خودم‌جان در آن زمان نمی‌دانستی که تنها پنج‌ماه فرصت داری مادرم را ببینی و صدایش را بشنوی و از محبتش بهره‌مند باشی. اما من ِ امروز این اتفاق وحشتناک را از سر گذراندم و همیشه دلتنگم. همیشه غم ِ بزرگی همراه من است حتی در اوج خوشی‌ها. دوستانم هنوز هستند، دوستان جدیدی هم پیدا کرده‌ام. هر کدام از دیگری خوب‌تر و بی‌نظیرتر. خانواده خوب و دوست خوب دو نعمت همیشگی زندگی من بوده‌اند که بابت آن‌ها همیشه خدا را شاکرم. نوشته‌ای که کاش می‌توانستی دوست‌داشتنی‌هایت را برایم بفرستی اما از ترس اینکه توسط ماشین زمان بلعیده شوند این کار را نمی‌کنی. راستش عشق و علاقه به رنگ یاسی و بنفش، دوست‌داشتن بچه‌برّه‌ها و اعتیاد به نوشتن هنوز هم با من است. هنوز هم شکلات را به طرز افراطی مصرف می‌کنم و هنوز وقتی هیجان‌زده باشم اتفاقات را مثل آنه‌شرلی تندتند و پشت سر هم تعریف می‌کنم اما مسأله این است که حالا به ندرت پیش می‌آید که هیجان‌زده شوم. چیزهای خیلی کمتری مرا تا به آن حد که جیغ بزنم شگفت‌زده می‌کنند و سر ذوق می‌آورند. من نام این تغییر را بزرگ‌شدن نمی‌گذارم. آدمی به مرور زمان اتفاقات تلخ بزرگ‌تری را تجربه می‌کند و سختی‌های بیشتری متحمل می‌شود. نام این روند تلخ اگر بزرگ‌شدن است، پس می‌پذیرم که بزرگ شده‌ام. در پایان از تو ممنونم که برایم نامه نوشتی. دیگر نیستی اما اگر نبودی حالا این من، من نبودم.

 

+ به وقت 14 دی 99، سالروز تولدم. :)

 

متن نامه‌ی 23 سالگی به 30 سالگی.

 

 

+ و اما اینجا رو ببینید، می‌خواستم بابتش پست مستقل بذارم ولی ترسیدم تا شب تو جاده باشم و نشه، بلاگردونی‌های عزیز، دوستای مهربونم به شکل خیلی قشنگی سورپرایزم کردن و دیشب بعد از رونماییشون من تا چند دقیقه شوکه و هنگ بودم، بمونین برام :*