وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

رینگ ِ مرحله‌ی بعد

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ب.ظ

استرس دارم، مثل تمام وقت‌هایی که قرار بوده یک کار مهم و بزرگ بکنم، کاری که خودم انتخابش نکرده‌ام و از طرف اطرافیان به من سپرده شده است، حالا این‌که می‌گویم بزرگ و مهم، از نظر من اینطور است، شاید شما یا هزاران آدم دیگر وقتی در جریان قرار بگیرید با تعجب بگویید: "همین؟" و این یعنی از نظرتان نه آنقدرها مهم است و نه بزرگ.

اما من ترسیده‌ام، مثل هزاران وقت دیگر، اطرافیان در من ویژگی‌ها و توانایی‌هایی دیده‌اند که خودم ندیده‌ام، آن‌ها چیزهایی دیده‌اند و پیشنهاد داده‌اند که وارد مرحله‌ی بعد شوم و من همان چیزها را ندیده‌ام و از وارد شدن به مرحله‌ی بعد ترسیده‌ام، هراس دارم، ایستاده‌ام یک گوشه و دارم به رینگ ِ مرحله‌ی جدید نگاه می‌کنم، احساس کسی را دارم که قرار است وارد رینگ شود و از تمام آدم‌های داخل رینگ مشت بخورد و حتی نتواند یک حرکت در راستای دفاع از خود انجام دهد، در حالی که دیگران اینطور فکر نمی‌کنند.

 

تابوشکنی(2)

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بَسته‌ی پُستی ِ محرمانه!

پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یک‌سری پست‌ها هست که ترجیح می‌دم فعلا به‌صورت رمزدار منتشرشون کنم.

رمز پست‌ها به چه کسانی تعلق می‌گیره؟

 

1- کسانی که زیر این پست درخواست رمز کرده باشن.

2- کسانی که یا وبلاگ‌نویس ِ آشنا باشند یا آشنای بدون ِ وبلاگ باشند.

توضیح: آشنا بودن چطوری مشخص می‌شه؟ کافیه کمی از شما شناخت داشته باشم، یعنی وقتی اسمتون رو می‌بینم با خودم نگم یارو چه مشکوکه، کیه؟ من که نمی‌شناسمش؟ تا حالا ندیدم اسمشو!

 

+ لازم به ذکره که، این پست‌ها، چون کمی جنبه‌ی شخصی و زندگیم داره ترجیح می‌دم به صورت رمزدار باشن (شاید بعد از مدتی از رمز برداشتمشون)

 

گیر افتاده در یک دور تکراری کار و کار و کار

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ب.ظ

هر چه پیش می‌رویم از این‌که از شغل دومم تقریبا کنار کشیدم راضی‌ترم. (البته شغل دوم که نمی‌شود گفت، همین شغل در دو جا در واقع :دی). این‌روزها یک خواب راحت برای همسر آرزو شده. کار من شده صبح تا ظهر توی خانه ماندن که مبادا آقای املاکی مستأجری بیاورد برای دیدن خانه و ما نباشیم. و مدام به همسر یادآوری می‌کنم که فراموش نکند با خودش کارتُن بیاورد برای جمع کردن وسایل. ظهر که می‌شود ناهار را سر هم می‌آوریم و در حالی که داریم کارهای عصر را یادداشت و مرور می‌کنیم همسر از خستگی بیهوش می‌شود و من تازه فرصت می‌کنم کمی کتابی بخوانم یا پیام‌های گوشی را چک کنم. عصر که می‌شود هر دو با هم از خانه بیرون می‌زنیم و به خانه جدید می‌رویم. نواقص و کم و کاستی‌ها و کارهایی که باید انجام شود و وسایلی که باید خریداری شود را می‌نویسیم و بعد برمی‌گردیم و از این خیابان به خیابانی دیگر برای انجام کارهای بعدی.

و باز شب و بیهوشی از خستگی زیاد. من هم که اکثر اوقات از بس خسته‌ام خوابم نمی‌برد و نمی‌دانم این دیگر چه‌جورش است.

هفته‌ی گذشته دخترعمویم به دلیل گرفتگی رگ‌های قلبش در بیمارستان قلب بوشهر بستری بود که علاوه بر کارهای خودمان سر زدن به بیمارستان و بردن چایی و پتو و بالش و شام و ناهار برای همسر دخترعمو هم جزو کارهای روزانه‌مان بود چون برخلاف اصرارمان بیمارستان را ترک نمی‌کرد.

حالا که دخترعمو را برای عمل به شیراز برده‌اند به برنامه‌ی هفته‌ی آینده علاوه بر کارهای خانه و سایر کارهایمان، رفت و برگشت از شیراز هم اضافه می‌شود.

اگر عمل قلب دخترعمو خوب پیش برود و حالش رو به بهبود باشد (که ان‌شاءالله هست) دو هفته بعد پدر و برادر و خواهرم به سفر کربلا می‌روند و من باید یک روز را به شهر خودمان بروم و حلوا یا شله‌زرد درست کنم (که البته خودم درست نمی‌کنم من تدارکات‌چی و ناظر و توزیع‌کننده‌ام فقط :دی).

کارهایمان تمامی ندارد انگار. هر روز یک کار جدید درست می‌شود. این وسط کمر درد من که دو هفته است هیچ روند بهبودی نداشته و فعلا در مقابل اصرارهای همسر برای مراجعه به دکتر مقاومت کرده‌ام، هم شده یک بار روی دوش.

به همسر گفتم دیوارهای خانه را خودمان رنگ کنیم. (یعنی رسما یک کار جدید برای خودمان درست کردم :دی) و بعد به دنبال نقاشی روی دیوار هم هستم. فقط این یکی را کم داشتیم. :/

کامنت‌های پست را می‌بندم چون غرض از نگاشتن این پست کمی ارائه شرح حال در خصوص این‌روزها بود. اگر احیانا خواستید حرفی، سخنی، پیشنهادی و یا "خدا قوتی" درج کنید، در پست قبل کامنت خود را درج کنید. با تشکر از شما. مشغلة‌الملوک.