وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منتقل شده از وبلاگ بلاگفای من» ثبت شده است.

Blogestan Left The Group

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۰ ب.ظ

به گمانم 36 نفر بودیم، شاید هم 39 نفر. آنچه مسلم است به طور تقریبی تعدادمان همین‌قدر بود. هر که وبلاگش بروز می‌شد لینک جدیدش را توی گروه می‌گذاشت و بچه‌ها می‌خواندند و کامنت‌هایشان را زیر پست می‌گذاشتند و اگر حرف بیشتری داشتند در گروه به اشتراک می‌گذاشتند. مشاعره داشتیم و صندلی داغ. یک نفرمان عکس دسته‌گل خواستگاری‌اش را گذاشته بود و همه آمده بودند وسط و قِر می‌دادند و بعد همگی دست به دعا برداشته بودیم برای آن‌که آن‌روز آزمون مهمی داشت. چه بود؟ نمی‌دانم. فقط گفته بود دعایم کنید. و ما هم دعایش می‌کردیم. در همین حال و هوای معنوی یک‌ نفر دیگر آمده بود و با نوشتن: «زود، تند، سریع، اعلام موقعیت» آتش به جان گروه انداخته بود. این تکیه‌کلام من بود در گروه‌های خیلی‌خیلی دوستانه‌ام. اما آن‌کسی که در گروه نوشته بود من نبودم. بعد از گفتن این حرف هر که در هر جا و هر موقعیتی بود یک عکس فوری از خودش می‌فرستاد و در یک جمله توضیح می‌داد که کجا و در حال انجام چه کاری‌ست. با ارسال آن پیام از طرف یکی از بچه‌ها گروه پر شد از عکس‌های سلفی و فوری ما در موقعیت‌های مختلف. یک نفر داشت سبزی پاک می‌کرد. دیگری دسته‌گلی که پسر کوچکش به آب داده بود را رفع و رجوع می‌کرد. آن یکی در محل کار و در حال سر و کله‌زدن با ارباب رجوع بود و آن یکی هنوز تصمیم نگرفته بود تختخواب گرم و نرمش را ترک کند. ناگهان یک نفر وارد گروه شد و هیچ نگفت. نامش را پرسیدیم و سکوت کرد. مخاطب قرارش دادیم و سکوت کرد. بعد یکی از بچه‌ها آمد نوشت: «فرار کنید، قدیری‌ست که با شیرازی هم‌دست شده‌اند». و گروه پر شد از Felani Left The Group، Bahmani Left The Group.

 

چندی پیش یک نفر از من خواسته بود گروهی ایجاد کنم و از وبلاگ‌نویس‌های فعال بخواهم آن‌جا دور هم جمع شوند برای معاشرت و دوستی ِ بیشتر. ولی پیشنهادش را نپذیرفته و بیخیال شده بودم چون به این نتیجه رسیده بودم که هر کس گروه دوستی خودش را دارد و هیچ‌کس هم آنقدر بیکار نیست که به هزاران گروه تلگرامی‌ یا واتساپی‌اش گروه جدیدی اضافه کند آن‌هم با تعداد اعضای بالا. بعدتر اتفاقاتی افتاد که بعضی از دوستان وبلاگشان را تعطیل کردند و رفتند و از طرف دو نفر از دوستان پیگیری‌هایی از آقای قدیری انجام شد و در حین تصمیم‌گیری‌ها و صحبت‌ها نام بلاگفا و شیرازی هم به میان آمد. همه‌ی این‌ها را با هزار اتفاق ریز و درشت دیگری که در فضای واقعی و مجازی‌ام افتاده اگر جمع کنید، می‌شود خواب بالا. بهتر بود خواب‌هایم علاوه بر هشتگ، دسته‌بندی موضوعی خاصی هم داشته باشند بس که عجیبند.

توجه شما را به خواب‌های مشابه قدیم جلب می‌کنم: کاروان بلاگستانی - خودم را به من پس بده - ای خواب مرا تا به کجا می‌بری‌ام - تور یک‌روزه‌ی ساحل‌گردی با بلاگران -

 

سطرهای شبانه - کاش این اعتیاد همیشه با من بمونه

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۳۵ ب.ظ
به نام او که می داند ...


اصولا اعتیاد چیز خوبی نیست ؛ ولی به قول دونیـــت می تواند گاهی تبصره هم داشته باشد ؛ مثلا اگر اعتیاد به مواد مخدر نباشد خیلی هم خوب است ؛ البته آن هم کلی تبصره و اما و اگر دارد ...
کلاً اعتیاد یعنی افراط ... یعنی زیاده روی در انجام دادن یا دوست داشتن ِ چیزی ؛ حرفی یا کسی ... و افراط در هیچ چیزی خوب نیست !
اعتیاد به نوشتن در حالی که اعتیاد ِ بدی نیست ؛ میشود گفت بعضی جاها هم دَمار از روزگار ِ آدم در می آورد ...
اینکه یکی از دغدغه های بزرگــَــم تمام شدن ِ جوهر ِ خودکارم باشد یعنی اعتیاد به نوشتن ... اینکه هر جا که قرار است بروم قبل از هر چیز تعدادی کاغذ ِ سفید می چپانم توی کیفم یعنی اعتیاد به نوشتن ... اینکه همه ی اتفاقات ِ ریز و درشت ؛ همه ی حس های لحظه ای یا دائم ؛ همه ی حرفهای خوب یا بد را به واژه می کشانم یعنی اعتیاد ؛ آن هم به نوشتن ...
راستش را بخواهید اوضاع دارد بیخ پیدا می کند ؛ زیر چشم هایم گود افتاده و صبح ها تا دستانم به خودکاری که کنار بالشم گذاشته ام برخورد نکند چشم باز نمی کنم ... این اواخر حتی موقع آشپزی کردن هم یک کاغذ و خودکار گذاشته ام توی آشپزخانه دم ِ دستم که مرتباً واژه بنویسم و خالی شوم ؛ این اعتیاد ؛ این افراط ِ شیرین در نوشتن را دوست دارم و اصلا هم نگران خودم نیستم ؛ حتی دیشب توی n اُمین نامه ای که به "آقای هنوز نیامده ام" نوشته بودم این موضوع را هم ذکر کرده بودم که تصمیم گرفته ام مهریه ام را تغییر بدهم ... مثلا به جای چهارده سکه و چهل کتاب از او چهارده سکه و چهل کتاب و 1369 عدد کاغذ ِ سفید + 40 تا خودکار رنگی رنگی که بیست تایش بنفش باشد و آن بیست تای دیگر خودکارهایی با رنگ های متقاوت باشد ...
کاش هیچوقت مرا به تخت نبندند ؛ کاش هر روز همه به این اعتیاد ِ شیرین ِ کاغذی دچار شوند و کاش همه یک روز نویسنده شوند ...

+ هنوزم توی فکر عنوان مناسب واسه وبلاگ هستما ...
+ حال مامانم بدتر شده :( بازم دعاش کنید .

189. سطرهای شبانه - مبادا خودم نباشی؟

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۴۲ ق.ظ
سلام ، نمی پرسم خوبی یا نه ؛ که اگر هنوز هم عادت این سال های من را داشته باشی بی شک از این سوال کفرت در می آید ؛ زمانی که این نامه را می خوانی من نیستم و این غم انگیز است ؛ زمین و زمان را هم که به هم بدوزی نمیتوانی من را برگردانی مگر خواب ها به کمکت بیایند یا نوشته ها و رویاها و خاطرات ؛ من این روزها که فقط یک ماه و نوزده روز دیگر مانده تا بیست و سه ساله شوم کم حوصله شده ام ؛ نصفه شب ها نوشتنم می آید ، واژه ها حمله می کنند به سمت گلویم که خفه ام کنند و تا زمانی که قلم و کاغذ را با همدیگر آشتی نداده ام رهایم نمی کنند ؛ این روزها به زور لبخند می زنم و همین شادم می کند ؛ وقتی غمگینم ؛ وقتی عصبی هستم ؛ وقتی دلم گرفته باشد فرشته که باشد می شود سنگ صبورم ... ناراحتش میکنم ولی حس حضورش دل گرمم می کند ؛ راستی بالاخره به آرزویت رسیدی؟ زندگی در یک سوئیت مجردی؟ داشتن یک شغل مناسب ؛ دوربین عکاسی؟ موفق شدی به سراسر ایران سفر کنی؟ وای به حالت اگر آن زمان هنوز هم در کلافگی این روزها مانده باشی ؛ تکیه کلامت چه؟ همین تکیه کلام های من است؟ یا دایره ی لغاتت را گسترده تر کرده ای؟ هنوز هم "اوهوم" و "پـــخ" را زیاد به کار می بری؟ هنوز هم برای اس ام اس دادن به جای "نه" می نویسی "ن" ؟ هنوز هم شیرینی و شکلات زیاد میخوری؟ راستی نگار چه شد؟ از او خبر داری؟ فاطمه؟ شکورا؟ دیشب خواب مولود را دیدم ؛ خواب صدیقه را ؛ مبادا ازدواج کرده باشی ؛ آن گوی بنفش که هدیه ی نگار بود را هنوز داری؟ هنوز هم دوست داری شب ها با صدای آهنگش بخوابی؟ دفتر یادگاری هایت به کجا رسید؟ چند نفر برایت نوشته اند؟ هنوز هم همه را به یاد داری؟ هنوز هم وقتی رنگ بنفش یا یاسی می بینی از ذوق جیغ میکشی؟ راستی ؛ وقتی کلافه ای و عصبی هنوز هم پشت سر هم و یک نفس حرف میزنی؟ مثل آنشرلی تند تند و پشت سر هم؟ یا نه ؛ آرام شده ای و خانمانه رفتار میکنی؟ نکند عشق فوتبالت پریده باشد و دختربچه ها را دوست نداشته باشی ؛ نکند از کنار یک بچه برّه ی سفید بی خیال بگذری و یادت نیاید که چقدر دوستشان داشتم؟ آه ، غمگینم میکند فکر اینکه نمیتوانم همه ی دوست داشتنی هایم را برایت بفرستم میترسم ماشین زمان همه را ببلعد ؛ وقتی این نامه را میخوانی نکند تنها نباشی؟ یا بخندی به نوشته هایم؟ هر چند من دیگر نیستم ولی دوست دارم جواب نامه ام را بدهی ... قربان شما یک عدد آنـــآ .
برسد به دست سی سالگی ام

فایل صوتی این نوشته با صدای خودم (کلیک)پسوند فایل رو تغییر دادم حالا همه تون میتونید گوش کنید

دوستان همه میتونن درخواست رمز کنن ... ببخشید که تند تند حرف زدم :دی

8.

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۳۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

5.

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ

دیدار تلخ


به زمین میزنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را 
دیدمت وای چه دیداری وای 
این چه دیدار دلازاری بود 
بی گمان برده ای از یاد آن عهد 
که مرا با تو سر و کاری بود 
دیدمت وای چه دیداری وای 
نه نگاهی نه لب پر نوشی 
نه شرار نفس پر هوسی 
نه فشار بدن و آغوشی 
این چه عشقی است که دردل دارم 
من از این عشق چه حاصل دارم 
می گریزی ز من و در طلبت 
بازهم کوشش باطل دارم 
باز لبهای عطش کرده من 
لب سوزان ترا می جوید 
میتپد قلبم و با هر تپشی 
قصه عشق ترا میگوید 
بخت اگر از تو جدایم کرده 
می گشایم گره از بخت چه باک 
ترسم این عشق سرانجام مرا 
بکشد تا به سراپرده خاک 
خلوت خالی و خاموش مرا 
تو پر از خاطره کردی ای مرد 
شعر من شعله احساس من است 
تو مرا شاعره کردی ای مرد 
آتش عشق به چشمت یکدم 
جلوه ای کرد و سرابی گردید 
تا مرا واله بی سامان دید 
نقش افتاده بر آبی گردید 
در دلم آرزویی بود که مرد 
لب جانبخش تو را بوسیدن 
بوسه جان داد به روی لب من 
دیدمت لیک دریغ از دیدن 
سینه ای تا که بر آن سر بنهم 
دامنی تا که بر آن ریزم اشک 
آه ای آنکه غم عشقت نیست 
می برم بر تو و بر قلبت رشک 
به زمین می زنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را


* فروغ فرخزاد


4.

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ

سر کلاس مسیریابی شبکه :

استاد یه تمرین داده خودمون حل کنیم من قسمت الف و ب سوال رو حل کردم و حالا دارم رو قسمت ج فکر میکنم ، بعد چند دقیقه استاد یه نیگا به لیستش می اندازه !

استاد : خانم شیــــن !

من : بله استاد ! (قلبم داشت از دهنم در می اومد)

استاد : یه شماره بگو از 1 تا 25 !

من : 16 !

استاد یه نگاهی به لیست می اندازه و با خنده میگه : 16 که خودتی ... !

یَـــــــــعنی کلاس رفت رو هوا از خنده ... آدم به بد شانسی من دیدین تا حالا ؟ استاد در حالی که داشت می خندید گفت : پس جواب بده من نمیخواستم ازت سوال بپرسم ولی حالا دیگه جواب رو خودت بگو !


* اینو میگن لگد زدن به بخت !

* کلا من موندم چرا اینقد خوش شانسم واقعا !

* یکی از دوستامو بعد از 9 سال دیدم یَــــــنی من الان تو فضام کلاً !

* پــــخ با طعم شیرین احساس خوشبختی تو اوج مشکلات !


3.

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۰۸ ق.ظ


برای دلای پردرد گاهی من سنگ صبورم

یه روزی ساکت و خاموش یه روزی شوخُ شرورم

بعضی وقتا مثه دریام بعضی وقتا مثه خشکی

گاهی رنگی ، گاهی آبی ، گاهی ساده رنگ مشکی

یه روزی یکه و تنهام یه روزی تو جمع مردم

یه روزی پیدای پیدا یه روزی می شم گم ِگم


* نمیدونم از کیه !



2.

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1.

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید