112. زندگی چیست
مینویسم: "انگار کن که امروز، روز جمعهست" و بعد گوشی را کنار میگذارم. دارم به حجم عمیق کارهایم در این هفته فکر میکنم. جایی برای بلاتکلیفی نیست. پر واضح است که داستان ِ این هفته، داستان ِ دویدنهاست. محل تصویربرداری را مشخص کرده ایم. میگوید: "بعد از ظهر برویم یک سر آنجا را ببینیم". نرم افزاری که دانلود کردم به درد نخورد. باید 9 ساعت دیگر صبر کنم تا نرم افزار دیگری دانلود شود. روی کف ِ سرامیکی سُر میخورم و قبل از اینکه بیفتم خودم را به در میچسبانم و به این فکر میکنم که اگر سرم به جایی میخورد و بیهوش میشدم تا عصر هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد و لابد بعدش هم کار از کار گذشته بود. مینویسم: "فکر کنم داشتم میمردم... آخرش هم شیرینی شناسنامهام رو نخوردی". مینویسد: "تو چرا هر چی بلاست وقتی تنهایی سرت میاد؟". مینویسم: "چون وقتی بابا خونهست، مواظبمه". به آشپزخانه میروم اما یادم نمیآید برای چه کاری رفته بودم؟ به غذای ظهرم ناخونک میزنم و برمیگردم پشت میز. دارم دکوپاژ گزارشم را مینویسم که گوشی ام زنگ میخورد. تصویر یک لب خندان خودنمایی میکند. حین کشیدن ِ دایره به سمت راست با خودم تکرار میکنم: "من تو رو گم کرده بودم اومدی". صدای خنده اش از پشت تلفن خنده را به لبهایم میکشاند. میگویم: "هوا چطور است؟". میگوید: "تو که اهل این سوالهای کلیشهای نبودی!... هوا هم خوب است... کمی سرد". میگویم:"سعی کن دختر خوبی باشی". میخندد. میخندم. گوشی را دوباره کنار میگذارم. سیامک عباسی میخواند: "خوبه حال ِ من... تا خیال ِ من توی لحظههاته" و من به رقص موهایم در آینه نگاه میکنم. به برنامهی شلوغ ِ این هفتهام رفتن به آرایشگاه را با اولویت ِ بالا اضافه میکنم و دنبال ِ ظرف ِ شیرینی توی کابینتها میگردم. دو روز پیش به بابا قول دادم کمتر شکلات بخورم. یادم باشد عصر که به خانه برگشت بگویم در این مورد خوش قول نیستم. به سفر فکر میکنم. بابا تماس میگیرد که سفارش کند حتما ناهارم را بخورم. بعد از روزی که فشارم به 7 رسید چشمشان ترسیده. خیالش را راحت میکنم و متعجب از ساعت ِ گوشیام خودم را در روزمرگی غرق میکنم.
با تو بابام نمیذاره حتی :))