وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۵۸۴ مطلب توسط «بانوچـه ⠀» ثبت شده است.

پنج راه ِ نرفته...

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

1- پاییز برای من عجیب خاطرات و حال و هوای خاص ِ وبلاگم رو زنده می‌کنه، اولین باری که وبلاگ‌نویس شدم پاییز بود، سال 86، چه زود 11 سال گذشت... یازده سالی که زندگیم دچار تغییر و تحولات ِ مثبت و منفی ِ زیادی شد اما وبلاگ‌نویسی رو از خودم دور نکردم... شاید همین حال و هوای پاییزی ِ امروز بعد از ظهر ِ خونمون بود که دلتنگیمو شدیدتر کرد و تصمیم گرفتم بیام و به وبلاگم سری بزنم، اما خوندن چند تا پست ِ نخونده‌ی شباهنگ که خود کتاب قطوری! بود :دی، بعد از ظهر رو به شب رسوند :))

2- چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته بابا و داداشم اومدن بوشهر دنبالم و من رو که از شدت سرماخوردگی نمی‌تونستم روی پا بایستم برگردوندن به خونه  و امروز هشت روزه که هنوز اینجام و کلی کار ِ عقب‌مونده بوشهر دارم که منتظرن من برگردم و بیان به استقبالم.

3- بالاخره کسری‌خدمت داداشم اعمال شد و سربازیش تموم شد، بزرگترین نگرانی و دغدغه‌ی این یک سال خانواده و بخصوص پدرم رفع شد و این اتفاق ِ خوب، میون این همه وضع نابسامان ِ مملکت واقعا حس خوبی داشت.

4- با این چند روز مرخصی تحمیلی! دیگه بعید می‌دونم حتی اگر سایر شرایط هم جور بشه بتونم مسافرت پاییزه رو برم و حالم خوب بشه ولی خب، خدا بزرگه، راهی می‌ذاره جلو پام حتما. مطمئنم... وگرنه تو این اوضاع داغون ِ روحی دوام نمیارم!... مگه نه!؟!

5- مثل کسی میمونه که یه نقشه‌ طراحی کرده و طبق همون میره جلو، اگه چاهی هست، دامی هست قبلا پیش‌بینی کرده و گرچه ازشون زخم می‌خوره اما بازم عبور می‌کنه و میره مراحل بعدی، اما توی مراحل بعدی بازی یه جوری می‌چرخه، دام‌ها و چاه‌ها یه جوری می‌شن که نه تنها زخمی می‌شه که تا مرز سقوط هم پیش می‌ره... شما بودین چیکار می‌کردین؟ بازی رو استپ می‌کردین و بیخیال می‌شدین؟ اگه ادامه می‌دادین واسه این چاه‌ها و دام‌ها پیش‌بینی نشده‌ی مراحل جاری و بعدی چه راهکاری می‌اندیشیدین؟

تریبون آزاد

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ

یه تریبون آزاد، برای شما.

کامنت‌های این پست به تایید نیازی ندارن دیگه حواستون باشه :))

بنویسید از هر چیزی که دوست دارید، خطاب به من، خطاب به خودتون... خاطره تعریف کنید، جک بگید، از وبلاگ من یا نوشته های من بگید، نقد کنید، تعریف کنید، سوال کنید... هرچی هرچی خودتون دوست دارین...

دوست دارم بشنومتون شماهایی که هنوز اینجا رو دنبال میکنید :)

دارم جهان را دور می‌ریزم(6)

شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

موقت

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۴۶ ب.ظ

سلام

متشکرم که پیگیر ادامه‌ی پست‌های "دارم جهان را دور می‌ریزم" هستید، ممنونم که می‌خونید و پوزش می‌خوام که فاصله می‌افته. سعی می‌کنم امروز بنویسم.

هزار روضه بخوانم و جان دهم هر بار...

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۵ ب.ظ
لااقل اگه می‌خواین جنگ کنین، اگر می‌خواین بکشین، اگر می‌خواین نابود کنین کمی انصاف داشته باشین و با شرایط برابر وارد این جنگ بشین، اما خوی وحشی‌گری شما کجا و انصاف کجا؟ اگر انصاف داشتین که اینطور وحشیانه زن و بچه‌ها رو هدف قرار نمی‌دادین... زن و بچه‌هایی که سهمشون از سیاست فقط خون دل خوردن و چشم به در بودن و صبوری بوده... تا بوده همین بوده، سیاست و قانون رو مردها می‌نویسن اما زن‌ها داغدار میشن، زن‌ها باید بمونن و با مشکلات دست و پنجه نرم کنن، بچه‌ها یتیم می‌شن و بچگیشون ازشون گرفته میشه...
ماجرای 31 شهریور اهواز هزار تا روضه داره...
خشاب خالی اسلحه‌ی اون سربازی که نمیدونم گناهش چی بوده یه روضه داره، مادری که بچه‌ش رو از دست داد یه روضه داره، حتی اون پاسداری که شهید شد... و تمام کسانی که زخمی شدن و شهید شدن هر کدوم یه روضه‌ی جداگونه دارن...

11 ماهه که داداشم سربازه، 11 ماهه که هر بار رفت آروم و قرار از خونه‌ی ما هم رفت، 11 ماهه که بابا به محض رفتن داداش گوشش به تلفن همراهشه و چشمش به در... 11 ماهه که تو دلمون رخت می‌شورن تا داداشم بیاد، یا زنگ بزنه که صداشو بشنویم و مطمئن بشیم خوبه... همه‌ی اون سربازا خانواده داشتن، پدر و مادر داشتن، خواهر داشتن، معشوقه داشتن و همه‌ی این آدما چشم انتظار بودن...
من میتونم درک کنم، حس و حال اون روزایی که توی شهر کازرون آشوب شده بود رو یادمه، که چقدر دل‌نگران بودیم...

فیلم‌ها و تصاویر حمله‌ی تروریستی اهواز توی فضای مجازی پخش می‌شد و هر ثانیه‌ش خون به دلمون می‌کرد، اما همون لحظاتی که همه‌ی ایران عزادار بودن بعضی‌ها هم کوتاهی نکردن و با پست‌ها و استوری‌هاشون نمک روی زخم پاشیدن... "از نظامی جماعت هر چه بیشتر بکشید ما دلمون بیشتر خنک میشه" این استوری رو خانمی گذاشته بود که در تمام ساعات روزش کتاب به دسته، تو خیابون، تو مترو، تو خونه... خانمی که مدعی حمایت از حقوق حیوانات و حامی گیاه‌خوارها و طرفدار کمپین نه به حجاب اجباری و...، کسی که وقتی موقع اعزام حجاج به عربستان میشه یا ماه محرم شروع میشه فریاد سر میده که "وای بر شما که پولتون رو به جای کمک کردن به فقرا به جیب عرب‌ها می‌ریزید"، خانمی که گریه برای عزای امام حسین(ع) رو عرب‌پرستی و مرده‌پرستی میدونه و ماه رمضون که میشه افتخارش اینه که بگه من توی خیابون بستنی خوردم!... کسی که مدعی بود باید به عقاید و نظرات مخالف احترام بذاریم.
خیلی دوست داشتم براش بنویسم اون نظامی‌هایی که میگی هم آدمن، خانواده دارن، احساس دارن، کسی منتظرشونه... خواستم بگم اونا تصمیم‌گیرنده‌ی هر چی که تو موافق یا مخالفش هستی نیستن... اونا هم مثل من و تو آدم هستن... که اگه تصمیم‌گیرنده هم بودن هم‌وطنت هستن... هم‌وطن... اما بعد دیدم این خانم خودش یه پا تروریسته... افکار امثال این خانم بسیار خطرناکه... دلم سوخت از این‌همه تفکرات تروریستی که قبل از داعش و آمریکا و هر دشمن دیگه‌ای به هم‌وطن خودش حمله می‌کنه...

دارم جهان را دور می‌ریزم(5)

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دارم جهان را دور می‌ریزم(4)

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دارم جهان را دور می‌ریزم(3)

جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اگر شباهنگ بودم...

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۰ ق.ظ

سلام

چهارشنبه ساعت 4 صبح، چهار بار نتیجه رو چک کردم و چهار بار مطمئن شدم که آزمون دکترا رو قبول نشدم. اون لحظه اگر وضعیت روحی و امید به زندگیمو می‌بردم روی نمودار قطعا سیر نزولی داشت و در آخر به صفر و شاید هم به زیر صفر می‌رسید، سعی کردم یک بار فضای دانشگاه‌هایی که انتخاب کرده بودم رو توی ذهنم مسجم کنم و خودمو ببینم که دارم توی گوشیم برای وبلاگم کلید واژه یادداشت می‌کنم که بعدا بیام براتون بنویسم استاد شماره 1 و 2 و... چی گفتن و چیکار کردن و حتی شاید فایل ضبط شده‌ی صدای یکی از اساتید رو هم براتون بارگذاری می‌کردم توی وبلاگ و بهتون می‌گفتم ثانیه‌ی 44 به بعد رو گوش کنید و شما می‌شنیدین که استادم بهم می‌گه چقدر باهوشی شما! ولی خب نه دکترا قبول شدم، نه به هیچ‌کدوم از این دانشگاه‌هایی که تو ذهنم تصور کردم رفتم و نه کلید واژه‌ای اونجا نوشتم و نه فایلی ضبط کردم! فلذا راهی جز کنار اومدن با واقعیت نبود وگرنه اگر به همین فرمون جلو می‌رفتم حتی از مراد هم دست می‌کشیدم و مگر میشه همچین چیزی؟ نه نمیشه، پس چهارمین قطره‌ی اشکی که به وجود اومده بود رو هم مهار کردم و به سال دیگه و کنکور دکترای بعد فکر کردم.


+ جای شباهنگ نوشتن و جای هر کسی دیگه نوشتن سخته، دیروز که ایده‌ی دیگه‌ای توی ذهنم بود حتی می‌دونستم که با کدوم جمله‌بندی بنویسمش. ولی خب الان که خواستم بنویسم دیدم جای یکی دیگه نوشتن از آنچه فکر می‌کنیم سخت‌تر است :دی

+ از 100 واژه بیشتر شد ولی خب چون ما بچه‌های رادیو توی مسابقه شرکت داده نمیشیم این قانون‌شکنی اشکالی نداره و حق کسی ضایع نمیشه :))

+ برای چالش رادیوبلاگی‌ها

450 درجه‌ی فارنهایت

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ق.ظ

از اونجایی که من همه‌چی رو یادم میره به جز بعضی چیزا که اونا هم از صدقه سر دفتر خاطراتم همش یادم میمونن :دی، تصمیم گرفتم قبل از انتشار قسمت بعد "دارم جهان را دور می‌ریزم"، چالشی که دعوت شدم رو انجام بدم که هم از نمکش کم نشه و هم اینکه به دعوت دوستان لبیک گفته باشم.

به دعوت دو عزیز که هر دو خیلی برای من قابل احترام هستن و قبولشون دارم، یعنی فیشنگار  و آقای صفایی‌نژاد به این چالش دعوت شدم و چه چالشی بهتر از چالشی که در مورد کتاب باشه. (البته شروع این چالش از وبلاگ تِـد هست)


طبیعتاً کتاب‌های مختلفی بودن که هر چند تأثیری کوچیک داشتن، ولی بالاخره موثر بودن. همیشه وقتی این سوال رو کسی ازم می‌پرسه در وهله‌ی اول اسم یه کتاب به ذهنم میاد شاید چون تأثیری که ازش گرفتم از بقیه کتاب‌ها بیشتر و پررنگ‌تر بوده. اما مطمئنا کتاب‌های دیگه هم تاثیرات کوچک و بزرگی داشتند ولی خب جواب کامل و کافی برای این چالش، نیازمند سر زدن من به اسم تمام کتاب‌هایی بود که تا حالا خوندم که دوباره یادم بیاد کدوم کتاب چه تاثیری روی من داشته و الان فرصتش رو ندارم.

کتاب "استاد عشق" کتابیه که خیلی روی من تاثیر گذاشت، کتابی که ایرج حسابی از زندگینامه ی پدرش، دکتر حسابی نوشته و چقدر آدم میتونه به خودش و زندگیش امیدوار بشه و چقدر میتونه روی تحمل سختی ها تاثیر داشته باشه.

اینجا (تو شهر من) گاهی پیش میاد وقتی به کسی مصیبتی میرسه بهش میگن "به اونایی که مثل خودت هستن نگاه کن"، مثلا اگه طرف پدرش فوت شده، به زندگی تمام کسایی که اطرافش هستن و پدرشون رو از دست دادن توجه کنه، می‌بینه که همه‌ی اونا بعد از یه دوره عزاداری به زندگی عادیشون برگشتن و گرچه تا ابد دلتنگ پدر هستن اما دارن زندگی خودشونو می‌کنن. این جمله رو به کسایی میگن که یه عزیزی رو از دست میدن و فکر میکنن دیگه نمیتونن زندگی کنن.

این کتاب دقیقا با من همین کار رو کرد. وقتی می دیدم دکتر حسابی قبل از اینکه دکتر حسابی بشه کی بوده و چه شرایطی داشته از خودم خجالت میکشیدم که سختی‌هام (البته تا قبل از فوت مادر) نصف سختی های اونم نبود و در واقع میشد گفت اصلا سختی‌ای توی زندگیم نبود در مقایسه با اون. البته اینو قبول دارم که نمیشه گرفتاری‌های زندگی چند آدم متفاوت رو با هم مقایسه کرد و گفت کی بیشتر سختی کشیده چون هم شرایط زندگی متفاوته و هم اون آدم‌ها و ظرفیتشون با همدیگه متفاوت هستن، اما این کتاب بهم فهموند باید تحملم بالاتر از این بره و نباید ناامید بشم و دست از تلاش بردارم.

کتاب "شما که غریبه نیستید" از هوشنگ مرادی کرمانی هم تقریبا همین حس رو به آدم منتقل میکنه.


دعوت می‌کنم از دو دوست عزیزی که کامنت‌های اول و دوم این پست رو ثبت می‌کنن (در صورتی که این چالش رو انجام نداده باشن) اگر انجام دادن خودشون دو نفر رو دعوت کنن.