اتفاقات شیرینی که مدیون وبلاگنویسی هستند!
تصمیم داشتم این پست ادامهی پست قبل باشه، اما یادم اومد که دو تا پست توی صف دارم که گرچه زمانشون گذشته و دیگه تازگی ندارن (توی خبرنگاری بهش میگن خبر سوخته، اما از بس خوب و شیرین هستن هیچوقت برای من تبدیل نمیشن به اتفاق سوخته)، دوست دارم بنویسمشون که به یادگار بمونن، چون این اتفاقات قشنگ رو مدیون وبلاگ و وبلاگنویسی هستم و انصاف نیست توی وبلاگم در موردشون ننویسم.
آره، فکر کنم حدسشو زده باشین... این پست حاوی دیدارهای وبلاگیه، مواظب باشین دلتون نخواد :))
جمعه، 12 مرداد 1397 - مشهد - داخلی - حرم امام رضا (ع)
با تأخیر رسیدم (الان بعضیا میگن طبق معمول :دی) گفته بود همونجای پارسال همدیگه رو ببینیم، به همین دلیل با اینکه چشمم خورد بهش ولی هم بخاطر فاصلهای که از هم داشتیم و چشای ضعیف من نمیتونست دقیق چهرهشو تشخیص بده و همین که دقیقا جای پارسال منتظرش بودم نشناختمش و رفتم جلوی ورودی رواق منتظر وایسادم و وقتی دیدم هیچ خانومی که بتونه محبوبه شب باشه اونجا نیست گوشیو در آوردم بهش زنگ بزنم که چشممون افتاد به همدیگه و با ذوق رفتیم سمت همدیگه. (دقیقا همون خانمی بود که اول دیده بودمش) با هم رفتیم پایین و صحبتامون از همون اول شروع شد البته بخاطر روحیهی کنجکاوش همون اول ازم آمار یک سری اتفاقات رو گرفت و منم که پرررر حرف با جزییات کامل براش توضیح دادم بلکه خسته بشه و بگه جون خودت تمومش کن، اما مگه خسته میشد؟ دیدین محبوبه هر وقت از من حرف میزنه به این موضوع اشاره میکنه که من موقع حرف زدن دستمو میکشم زیر چشمم؟ خب من هیچوقت به این موضوع دقت نکرده بودم همونطور که محبوبه به این دقت نکرده بود که وقتی داره به حرفای یکی گوش میکنه چقدر چشماش حالت چشمای یه دختر بچهی شیطون رو به خودش میگیره :دی
خیلی صحبت کردیم و بعد با هم از رواق خارج شدیم، میخواستم براش کتاب بخرم ولی چون نمیدونستم چه سبکی رو دوست داره و نمیدونستم چه کتابایی رو خونده تصمیم گرفتم بیخیال سورپرایز کردن بشم و با خودش برم سمت کتابفروشی... که خدا رو شکر موقعی که از تصمیمم مطلع شد تعارف نکرد وگرنه با چهرهی خشن من روبرو میشد... برخلاف انتظارم برای انتخاب کتاب هیچ کمکی بهم نکرد و من با اضطراب زیاد کتابی رو براش خریدم که خودم نخوندمش و بخاطر توضیحاتی که روی جلد کتاب نوشته بود تصمیم گرفتم اونو بهش هدیه کنم، در عرض چند روز این دومین بار بود که این کتاب رو میخریدم و وقتی که دفعهی آخر رفتیم حرم و بعدش بابا خواست یه سر به کتابفروشی بزنه فروشنده ازم پرسید: این کتاب چیز خاصی داره که دو بار خریدینش؟ گفتم: بخاطر توضیحی که روی جلدش نوشته دوستش دارم، همیشه دخترای قوی رو دوست داشتم. هر چند هر دو هدیه هستن ولی خب خودمم میخونمش. البته بدمم نمیومد بهش بگم به همکارتون بگید اسم کتاب رو درست بگه، "کلاله" آخه؟ طبق سرچی که توی اینترنت داشتم اسمش قبلا "منم ملاله" بوده حالا اینکه کِی و چرا این اسم به "من ملاله هستم" تغییر داده شده الله اعلم. خلاصه که امیدوارم محبوبهی محبوب ِ ما ازش خوشش بیاد :)، یادم نمیره دفترچمو بهم ندادی :( اصن خوب شد نامتو یادم رفت بهت بدم :)) - شرح این دیدار در وبلاگ محبوب :دی
چهارشنبه - 24 مرداد 1397 - بوشهر - خارجی - ساحل
چند روزی میشد که اومده بود بوشهر خونهی خواهرش، اصلا اومدنمون به بوشهر با همدیگه بود، یعنی شنبه صبح با هم هماهنگ کردیم و من و اون و خواهرش رفتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بوشهر. ولی یا من گرفتار بودم و سرکار یا اون برنامه داشت و نشد همدیگه رو ببینیم تا اینکه چهارشنبه عصر بالاخره طلسم شکسته شد و با هم قرار گذاشتیم که فکر کنم نیازی به گفتن نیست که بازم من بعد از اون رسیدم :دی البته تقصیر راننده اسنپ بود که دیر اومد، کمی با هم قدم زدیم و عکس گرفتیم و حرف زدیم تا اینکه بالاخره دوست منم اومد و بعد سه نفری رفتیم طرف کافه. چون دوست من و فرشته اولین بار بود که همدیگه رو میدیدن خیلی استرس داشتم که نتونن با هم ارتباط برقرار کنن و فضا به سمت و سوی سکوت و تعارفات و حرفای رسمی بره و جو سنگین بشه. اما خب خدا رو شکر خیلی زود یخ نداشتهشون آب شد و هر سه مشغول صحبت شدیم. هر چند آخرش یادم رفت به صاحب کافه بگم جای این آهنگا توی کافه نیست :/
این هفته قرار بود یه وبلاگنویس دیگه رو هم ببینم که نشد و نتونست بیاد و چون هنوز نیومده و ندیدمش لذا از فاش کردن نامش میپرهیزم که بعد اگر اومد بنویسم :دی
پیوست: پستهای سریالی "دارم جهان را دور میریزم"، رمزدار میشن. اگر رمز میخواین با ذکر آدرس وبلاگتون (و اگر وبلاگ ندارین با معرفی خودتون) کامنت بذارید که رمز رو بفرستم براتون.
دارم جهان را دور می ریزم (1)
از ما نپرس "چه خبر؟"، خبر بسیار است
چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
نمیدانم دقیقاً از چه زمانی شروع شد، من کجا بودم و چه میکردم، چه ساعتی از شبانهروز بود و چه اتفاقی، شروع این مسیر بود، اما شک ندارم که نقطهی شروعی داشته است، قاعدتاً یکجایی، یک اتفاقی افتاده یا یک نفر حرفی زده یا کاری کرده، چیزی دیدهام یا شنیدهام که من را تا به این اندازه تغییر داده است. نمیدانم کجای این زندگی کسی ریلهای مسیر را تغییر داد... بیآنکه حواسم باشد راه دیگری را رفتم... کمکم شروع کردم به بافتن پیله... پیلهای که محکم بود اما ظاهری زیبا داشت. آنقدر که کسی را متوجه اصل موضوع نمیکرد، هیچکس فکرش را هم نمیکرد که این پیله قرار است بین من و دیگران باشد، قرار است گرفتار شوم درونش و دیگر نتوانم بیرون بیایم، آنقدر تار و پودش هنرمندانه بود که حتی خودم متوجه نمیشدم هر بافت ِ تازه، چقدر تنهاترم میکند. پیله میبافتم و لبخند لحظهای از لبهایم محو نمیشد. پیله میبافتم و فاصلهام بیشتر میشد. وقتی که شب میشد، وقتی که جایی گرفتار میشدم، وقتی که از بافتن پیله خسته میشدم و گوشهای مینشستم تا نفسی تازه کنم یا وقتی انگشتم زخم میشد و ابروهایم در هم گره میخورد از درد تازه متوجه تنهاییام میشدم، حتی اگر رهگذری میدیدم یک تابلوی "ایست" بزرگ توی ذهنم عَلَم میشد که: "مبادا حرفی بزنی". پیله تمام شد اما به بافتنش خو گرفته بودم شروع کردم یک دور دیگر اطرافش بافتم. داشت محکمتر میشد و بیرون آمدنم از آن محال بنظر میرسید... وقتی به خود آمدم به حجم تنهاییام اضافه شده بود، تنهاتر و خستهتر شده بودم، با دردها و حرفهایی که نمیدانم از کی و کجا دیگر نتوانستم به کسی بگویمشان و حالا توی دلم مُرده بودند. حالا وقتی دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، دهانم را باز میکنم اما بلد نیستم چیزی بگویم... اگر هم چیزی بگویم آنقدر دیوارهی پیله را محکم بافتهام که صدایم به بیرون نمیرسد. خودم را اسیر کردهام داخل پیله، آدمها از بیرون مرا میبینند و این دست و پا زدنم برای پاره کردن پیله را هم میبینند اما این حرکت دستها از بیرون بیشتر به شکل رقص در میآید و همه با خود میگویند: "اوه، او بیشک یک دختر شاد است" و من در این پیلهی تنهایی، با انگشتانی زخمی و حرفهایی که در دلم مانده هنوز به تقلا مشغولم. یک نفر درون ذهنم فریاد میزند: "عاقبت کسی که در پیله گرفتار است، پروانگیست". اما یک نفر دیگر فریاد میزند: "رهایی از این پیلهی خودساخته دیوانگیست" و من تقلا میکنم و آدمها گمان میبرند که دختری شاد و سرخوش دارد میرقصد...
* عنوان از سهراب سپهری
* عکس از اینجا (کلیک)
ای کاش رنگ به رنگ بودیم و پر از یکدلی
آخرین جملهی کتاب را که خواندم و کتاب را بستم تازه متوجه تاریکی هوا شدم، اتاق در تاریکی فرو رفته بود و چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود، چراغ اتاق را روشن کردم و نشستم پای کتاب دوم، درد چشمهایم باعث شد بیخیال کتاب خواندن شوم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و به دیوار سفید روبرویم زل بزنم، به یاد آوردم که برای این اتاق و دیوارهایش هزار تا برنامه داشتم، قرار بود عکسهایی که دوست دارم را چاپ کنم و بچسبانم به دیوار و بین عکسها ریسه رد کنم، شبها ریسهها را روشن کنم و غرق شوم در عکسهای خودم و عکس عزیزانم... یکی از عکسهایی که قرار بود چاپ شود عکس سلفی خودم بود وقتی که چشمهایم را گرد کرده بودم و زبانم را رو به دوربین بیرون آورده بودم... عکسی که مطمئنم هر وقت ببینمش میخندم از سرخوشی آن لحظهای که عکس گرفتهام، "درون من دخترکی زندگی میکند که خیلی سعی دارد به خودم ثابت کند من دختر غمگینی هستم و هیچوقت احساس خوشبختی نکردهام، اما در مقابل، دخترک دیگری هم وجود دارد که همیشه به من یادآوری میکند من روزهای زیادی را احساس خوشبختی کردهام و هر لحظه میتوانم این احساس را داشته باشم" به همین دلیل یادآوری خاطرات خوب یا دیدن عکسهایی که گویای لحظات خوب من بودهاند همیشه مرا شگفتزده میکنند، یکی دیگر از برنامههایی که برای این اتاق داشتم نوشتن و چسباندن جملات و بیتهای قشنگی بود که دوستشان داشتم، پیش از این در خانهی قدیممان که صاحبخانه بودیم روی دیوار اتاق هم پر از عکسهایمان بود و هم جملات و شعرهای دوستداشتنی و هم یک تابلوی کوچک که اسمش را گذاشته بودم "چیز نوشت" هر کس که وارد اتاق میشد، حتی خودم، جملهای، کلمهای، شعری روی آن مینوشتیم و تاریخ میزدیم و امضا میکردیم و اسممان را زیرش مینوشتیم... تابلوی "چیز نوشت" اتاقم عجیب حالم را خوب میکرد، چون بعد از مدتهای طولانی که گذشته بود یکهو چشمم میافتاد به یک جمله از یک دوست که ماهها بود ندیده بودمش و آخرین باری که به اتاقم آمده بود آن را به یادگار برایم نوشته بود... همهی این کارها را به علاوهی گلدان خریدن و چند کار دیگر قرار بود برای این اتاق هم انجام دهم. اما از وقتی به اینجا آمدم دغدغههای جدیدی به دغدغههای روزانهام اضافه شد، من در قالب یک دختر با مسئولیت کم تبدیل شدم به کسی که باید یک زندگی را میچرخاند، هرچند یک زندگی یک نفرهی مجردی اما خب، همین زندگی یک نفرهی مجردی سختیها و مشکلات خاص خودش را داشت. هرچند خوبیهایی هم دارد.
داشتم میگفتم، امروز که زل زده بودم به دیوار سفید روبرویم و برنامههایی که برای این اتاق داشتم را دوباره مرور میکردم دیدم که چقدر در این 9 ماه به آن دختر سرزندهی درونم بدهکار بودهام و بهش قول دادم بعد از بازگشتم از سفر مشهد حتما به قولهایی که بهش دادهام عمل کنم.
دیروز داشتم به خواهرم میگفتم: حس میکنم جای رنگ در زندگی ِ این روزهای من خیلی خالیست، یکجورهایی تمام زندگیام را تحتالشعاع قرار داده است... بعد به خودم و به خواهرم قول دادم دوباره رنگ بپاشم به این زندگی.
* عنوان از متن آهنگ رنگ با صدای سینا حجازی
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...
مطلب طولانیه هیچ اجباری به خوندنش نیست، اما اگر وقت گذاشتید و خوندید، با توجه به اینکه دارم روی این موضوع کار میکنم تا بتونم گزارشی ازش تهیه کنم، خوشحال میشم فارغ از اعتقاد و جنسیتتون نظر خودتون رو در این مورد برای من بنویسید.
با توجه به نامگذاری روز 21 تیر به نام روز "عفاف و حجاب"، تصمیم گرفتم چند خطی در این مورد بنویسم. (هر چند امروز روز ولادت حضرت معصومه (س) هم هست و توی تقویم ما به روز دختر هم معروفه و بد نبود در این مورد هم چیزی بنویسم اما بریم سر موضوع اول خودمون)
از هر کسی بپرسی تعریف متفاوتی از حجاب ارائه میده، ولی آیا حجاب و عفاف یکی هستن؟ قطعا نه، و حتی میتونن مکمل هم باشن برای همینه که دنبالهی همدیگه آورده شدن، و نکتهی مهمتری که در جامعهی ما بخصوص در افراد کهنسالتر بیشتر به چشم میخوره اینه که اونا حجاب رو فقط در چادر میبیینن.
در صورتی که تعریف کامل و شفافی از حجاب در قرآن کریم اومده که کدام قسمتها پوشیدنشون واجب هست، دیگه اینکه اون قسمتها رو با چی بپوشونی هر چند دارای اهمیت هست ولی حجت نیست. مثال: همهی ما خوندیم و شنیدیم که چادر، حجاب برتر هست اما آیا میشه به چادرهایی که بسیار نازک هستن و تمام اندام زن رو بدتر و بیشتر از یک مانتوی معمولی به نمایش میذارن هم گفت حجاب برتر؟ میشه به کسی که چادر سر کرده و به دلیل همین چادر ِ روی سر، لباس کوتاه و تنگ و نامناسبی زیر اون پوشیده و چادرش هم مرتبا بازه گفت محجبه؟
و مهمتر از اون میشه اسم کسی که چادر سر کرده اما حیا نداره و عفیف نیست رو هم دختر با حجاب گذاشت؟ قطعا نه.
این موضوع صحبت زیادی میطلبه و قطعا پست طولانی میشه و شاید لازم باشه در چند پست بهش پرداخته بشه اما نمیخوام شما هم خسته بشید، ولی چون موضوعی هست که خیلی دارم روش کار میکنم و قراره ازش گزارش تهیه کنم، دوست ندارم سرسری ازش بگذرم. بنظرتون چرا اینقدر موضوع حجاب در جامعهی ما پررنگ شده؟ چرا میزان و معیار سنجش و ارزشگذاری خانمها، محجبه بودن یا نبودنشون شده؟ چرا کار باید به جایی برسه که دختران ما به نشانهی اعتراض به حجاب اجباری به خیابانها بیان و خطرات بعد رو به جون بخرن؟
چرا اصلا عفاف و حجاب فقط برای خانمها اهمیت داره و کسی به حجاب و عفاف هیچ مردی اهمیت نمیده؟ توی شهر من نمایشگاه عفاف و حجاب برگزار شده و در تمام غرفههای اون انواع روسریها، ساقدستها و امثال ِ اون برای حجاب بهتر و برتر به خانمها ارائه میشه، اما حتی یک غرفه هم برای حجاب و عفاف آقایون در نظر گرفته نشده، درسته که در زمینهی عفاف و حجاب همیشه حضرت فاطمه(س) مثال زده میشه اما مگه اون زمان زنان بیحجاب و برهنه نبوده؟! چرا هیچکس تابحال از حجب و حیا و حجاب نگاه امامان ِ ما در برابر اون زنان حرفی نمیزنه؟ چرا کسی به حجاب نگاه و حجاب پوشش آقایون کاری نداره و توجیهشون نمیکنن چون "مرد" هستن نباید با هر لباس و شکلی به کوچه بیان؟!!!
من به عنوان کسی که بیشتر وقت روزم رو بیرون از خونه میگذرونم بارها برام پیش اومده در مواجهه با مردی در کوچه یا گاهی در خیابان مجبور شدم نگاهم رو بندازم پایین بس که لباسش نامناسب بوده.
چرا وقتی صحبت از حجاب زن میشه، کسی نمیگه مردها چشماشون رو ببندن؟ولی وقتی در مورد پوشش مرد صحبت به میون میاد، زنها باید چشماشون رو ببندن؟
این بحث حجاب و پوشش که سالهاست توی کشور مطرحه و دیگه از تکراری بودنش خسته شدیم چرا هنوز به نتیجهای نرسیده؟!!! چون داریم اشتباه در این مسیر صحبت میکنیم و اشتباه عمل میکنیم.
سالها پیش که دانشآموز بودم یکی از همکلاسیهام از معلم پرسید: "چرا توی ایران همه خانمها مجبورن با حجاب باشن در صورتی که در کشورهای دیگه کسی به پوشش زنها کاری نداره؟" و معلم در جوابش گفت: "چون کشور ما یه کشور ا.سلامی هست و باید قوانین اسلام در اون رعایت بشه"
اما آیا واقعا میشه گفت کشور ما الان هم یک کشور ا.سلا.میه؟ واقعا همه قوانینش ا.سلا.می هست؟ یا صرفا یک اسم رو داریم با خودمون یدک میکشیم؟ پس وقتی در امورات دیگه نمیتونیم به توصیههای ا.سلا.م عمل کنیم یا نمیخوایم عمل کنیم در این مورد هم دیگه در این حد نباید سختگیریای وجود داشته باشه.
سالها پیش، در شهر من به دلیل زندگی سنتی و فرهنگ خاص و محدودی که داشت در 80 درصد مردم به دخترانی که چادر نمیپوشیدن نگاه خوبی وجود نداشت و حتی نامزد یکی از دوستانم بهش گفته بود که دوست من حق نداره با من ارتباط داشته باشه چون من چادر نمیپوشم! در صورتی که من در زمان مدرسه همیشه مقنعهم رو نوک دماغم بود و چون خیلی لاغر بودم همیشه مانتوهام پایینتر از زانو و بسیاااااار سایز بزرگ بودن!!! و همکلاسیهایی داشتم که به اجبار خانواده و فرهنگ شهر چادر میپوشیدن اما بعد از فراغت از مدرسه کارشون این بود که جلوی مدرسه وایسن و به پسرهای همسن خودشون لبخند بزنن و شماره بگیرن! فکر کنم حدوداً سه ماهی گذشت تا اون آقا به اشتباهش اعتراف کرد و به دوستم گفته بود نه من اشتباه کردم دختر خوبیه و از خانوادهی اصیل و آبروداری هستن!
و حتی روزهایی که در همون دوران مدرسه، مدیر مدرسهی ما چادر رو اجبار کرد و من نپوشیدم!!! و پدرم غلیرغم اهمیت زیادی که به درس میداد در حمایت از من گفت: تا زمانی که این اجبار رو برنداشتن به مدرسه نرو. و من سه روز مدرسه نرفتم تا مدیر این اجبار رو برداشت.
و حتی زمانی که بدون هیچ تحقیق و بررسیای و صرفاً از روی علاقهی درونی ِ خودم به چادر، اون رو پوشیدم و با اطمینان گفتم: "همیشه میخوام چادر بپوشم" اما یک ماه و نیم ِ بعد اون رو کنار گذاشتم.
و زمانی که کمکم با علاقه به سمتش اومدم و اتفاقاتی پیش اومد و جریانهایی پیش اومد که تصمیم گرفتم این تحقیق و بررسی رو با تجربه همراه کنم، چون مادامی هم که من در مورد فواید پوشش چادر مطلب میخوندم و بحث میکردم باز هم نمیتونستم چیزهایی که با تجربه کردن به دست میارم رو به دست بیارم. و الان نزدیک به 3 ساله که این تجربه رو دارم ادامه میدم... روز اولی هم که شروعش کردم برعکس دفعهی قبل نگفتم: "برای همیشه" چون معتقدم ذهن آدم هر روز در حال رشد هست و کسی که دنبال چیزی میره هر روز به موارد جدیدی در اون مورد میرسه چه بسا یک روز از سرم بردارمش و به نظرم برسه اشتباهه و شاید هم روزی به اینکه چندین سال پوشیدمش به خودم افتخار کنم.
اما در عین حال، دوستانی دارم که یا از من محجبهتر هستن یا برعکس، کلا اعتقادی به حجاب ندارن. نظر هر دو گروه برای من محترمه و چیزی که همیشه در انتخاب دوست برام اولویت بوده "انسانیت و اخلاق" بوده و هیچوقت کسی رو بخاطر پوشش به دوستی نگرفتم یا از دایرهی دوستانم خط نزدم.
عدهای هم معتقد هستن که چرا دختران مانتویی بعضی جاها چادر میپوشن و ریاکاری میکنن؟ یا چرا دختران چادری بعضی جاها بدون چادر حاضر میشن؟ این برای من خیلی ناراحتکننده هست که اینقدر ذهنمون رو متمرکز کنیم روی "چادر یا مانتو"! بنظرم چیزی که اینجا مطرح هست "عفاف و حجاب" هست، نه چادر یا مانتو.
همونطور که با لباس ورزشی نمیتونیم به جشن تولد دوستمون بریم، با لباس مجلسی و لباس مناسب جشن هم نمیتونیم بریم باشگاه و ورزش کنیم. پس اینکه بنا به محیط و موقعیت پوشش و لباس مناسب اون موقعیت رو بپوشیم یک امر کاملا عادی و درست هست بنظر من و نمیشه روی این مورد خُرده گرفت. همونطور که گفتم بحث اصلی حجاب و عفاف هست. من به عنوان یک دختر که فعلا پوشش چادر رو در 97% مواقع استفاده میکنم آیا همیشه محجبه بودم؟ خیر! من با همین پوشش هم اشتباهات ِ رفتاری و ظاهری ِ زیادی داشتم. نقصهایی وجود داشته که در کنار چادریبودنم اصلا درست نبوده. و به همهی اینها واقفم. پس نه چادری بودن یک فرد رو دلیل بر کامل بودن اون بدونیم و نه مانتویی بودنش رو دلیل بر شُلحجاب یا بیحجاب بودنش بدونیم.
در مسئلهی امربهمعروف و نهیازمنکر هم حواسمون باشه که شرایط خاص خودش رو داره و اینو هم در نظر بگیریم اگر ما به حجاب اعتقاد داریم دلیل نمیشه به دختری که به این مورد اعتقادی نداره به چشم یک فردی که قطعاً جهنمی خواهد بود نگاه کنیم. به جز بحث حجاب و پوشش خدا برای ورود ما به بهشت و جهنم موارد دیگهای رو هم لحاظ میکنه. و مهمتر از اون باور به "مهربان بودن" و "بخشنده بودن" ِ خداست.
ما خدا نیستیم، پس نه قضاوت کنیم، نه حکم بدیم و نه حکم رو اجرا کنیم.
کاش قبل از هر چیز در جامعه این موضوع فرهنگسازی میشد که اعتقادات هر کس به خودش مربوطه و تا زمانی که برای طرف مقابل ایجاد مزاحمت نکرده ما حق نداریم چیزی رو بهش دیکته کنیم.
اخلاق و حیا اهمیت بیشتری دارن تا حجاب. (البته از نظر من) انسانی که حیا نداشته باشه (چه زن و چه مرد) و اخلاق و انسانیت نداشته باشه حتی اگر خودش رو با حجاب خفه هم کنه هیچ ارزشی نداره.
ببخشید طولانی شد. حرف در این مورد زیاده و سعی کردم خلاصه!!! در این مورد بنویسم اما باز هم زیاد شد. اگر تا آخر خوندید متشکرم از وقتی که گذاشتید.
چالش وبلاگی: نویسندگی کتاب
چه خبر از کجا؟
حس کسی رو دارم که بعد از سالها برگشته به وطن، حالا میبینه بچه کوچیکای فامیل بزرگ شدن، دانشجو شدن، ازدواج کردن، پدر و مادر شدن... در این حد بی اطلاع و #ناآگاه هستم الان!
(چرا ناآگاه هشتگ شد؟ بچههای رادیو میدونن!)
اولش که ماه رمضان و شرایط خاصش و گرمای بوشهر و کلاسهای دانشگاه و کارم بعدشم که امتحانا و گرمای بیشتر و بیآبی و بیبرقی و بازم کارم.
ولی خب حالا همهی اون مشکلات هنوز هست ولی همین که امتحانات تموم شد میتونم یه نفس راحت بکشم و با خیال آسوده بیام بگم: سلااااام :)
از بس که برنامهریزی امتحاناتمون افتضاح بود، هر روز پشت سر هم بودن و حتی یه روز دو تا امتحان با هم!!!!
البته تا حالا از وضعیت نمرههام راضی هستم خدا رو شکر.
خب به عنوان اولین پست پس از برگشتم زیاد حرف نمیزنم شما بیاید بگید، چه خبر تو این مدت؟
سومین سال ِ کنار ِ هم بودن...
ختم قرآن ماه رمضان امسال هم تموم شد بالاخره و تونستیم به لطف خدا، برای سومین سال متوالی به صورت دستهجمعی 15 بار قرآن رو ختم کنیم...
ختم قرآن گروهی حس خوبی به من میده و هر بار دوستان جدیدی پیدا میکنم، متشکرم از همراهیتون و امیدوارم همه حاجتروا بشید، تشکر ویژه از سارای عزیز که برای برنامهریزیها به من کمک کرد و پوزش اگر گاهی برنامهها دیر ارسال شد.
اگر دوست داشتید ببینید کدوم قسمتها از قرآن رو خوندید و کدوم قسمتها مونده تا یه ختم یکنفرهی کامل داشته باشید میتونید در انتهای این پست، آمار قرائت قرآنتون رو مشاهده کنید...
پیشاپیش عیدتون مبارک :)