آدرس کانالم - ستارههاتون همیشه روشن
امروز بعد از ناهار، در حالی که کمرم در اثر گردگیری و جارو کشیدن ِ دو تا از اتاق ها رسماً داشت نابود میشد عزممو جزم کردم که ستارههای این وبلاگ رو خاموش کنم و بالاخره همه رو خوندم... طبیعتاً جملهی خاموش کردن ستاره، بار ِ منفی داره، و باز هم طبیعتاً بلاگری که سرش شلوغه و وقت نداره دوست داره ستارههای زرد ِ وبلاگش کمتر باشن چون نمیتونه همه رو بخونه، اما اعتراف میکنم با وجود اینکه میدونم خوندن همهی این وبلاگها زمانبر هست و توی این دو روز باقیمونده همهی کارها قاطی شدن اما باز هم هرچی تعداد وبلاگهای بروز شدهی توی لیست دنبال شوندههام بیشتر میشه، ذوقم هم بیشتر میشه، از اینکه هنوز وبلاگنویسی فراموش نشده :)
مانا باشید و همیشه بنویسید :)
توی سفر نمیتونم به وبلاگم سر بزنم، اما توی کانالم هستم، اگر دوست داشتین میتونید از اونجا منو دنبال کنید :)
(توی این دو روز قبل از سفر دیگه پست نمیذارم اما سعی میکنم کامنتها رو جواب بدم)
آدرس کانالم: با ثریا، تا ثریا
موقت
+ بلاگر ِ مشهدی داریم؟ (سوال دارم)
+ ببخشید که نمیتونم سر بزنم روزهای قبل از سفر مهمون اومده برامون :(( خیییلی سرم شلوغه ولی سعی میکنم حتما قبل از سفر این 103 ستاره رو خاموش کنم :)
+ ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک :) (هر چند از کادو خبری نیست :دی)
جای خالی ِ او
این قفل شدن دقیقا وسط ِ خاطرهبازیها تلخه...
"من"هایی که زاییدهایم... (باز نشر)
بعدها و در مرور ِ زمان، آن دوست رفت، یعنی خودم خواستم که برود، یکروز یکهو تصمیم گرفتم که در روابطم تجدید ِ نظر کنم و او دیگر نباشد، آدمهایی که باعث میشوند من خودم نباشم را اصلا دوست ندارم، و او میخواست که من خودم نباشم، در گیر و دار ِ تجربهی یک عشق ِ عمیق بود که بهش گفتم: "همیشه میتونی روی کمک من حساب کنی" و بعد لبخند زده بودم و شمارهاش را پاک کرده بودم، خودش هم فهمید که دیگر "دوست" نیست، تبدیل شده است به یک "آشنا". بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم و کمکم حتی فراموشم شد...
اما حالا، اگر دوباره او را ببینم، اگر شمارهای از او به دست بیاورم، اگر بتوانم ردی از او بگیرم، دعوتش میکنم به یک کافه در شهر و همانطور که بستنی خوردنش را تماشا میکنم از او میخواهم که دوباره همان سوال را تکرار کند:
"چرا اینقدر نوشتن از خودت و خواندن ِ دیگران را دوست داری؟"
این دفه کاملاً با تأمل خواهم گفت: "روزی فکر میکردم که آدمها را از نوشتههایشان میشود شناخت، نوشتهها از درون میآیند و کاملاً خالص و بیآرایشند، ولی حالا فکر میکنم که اینطور نیست، بعضیها آنطور که دوست دارند باشند مینویسند، آنطور که در رویا فکر میکنند، آنطور که دوست دارند شخصیتشان باشد، حالا تشخیص ِ نوشتههای خالص از نوشتههای رنگ عوضکرده کمی سخت شده... اویی که ادعا میکند کتابخوان است ممکن است حوصلهی یک صفحه خواندن ِ کتاب در روز را هم نداشته باشد ولی دوست داشته باشد که فرد ِ کتابخوانی باشد، اویی که ادعا میکند ظاهر ِ آدمها برایش مهم نیست، ممکن است کسی را بخاطر ِ کوتاهی ِ قد، چاق یا لاغر بودن، آرایش کردن یا نکردن و هزار پارامتر ِ ظاهری ِ دیگر از روابطش کنار بزند ولی دوست داشته باشد که آدم ِ ظاهربینی نباشد، اویی که ادعا میکند نظر دیگران برایش مهم نیست، ممکن است در طول ِ روز بارها بخاطر حرفهایی که پشت سرش بوده رنجیده باشد ولی در باطن دوست دارد که همچین آدمی نباشد، گاهی فکر میکنم شاید نوشتن بهانهی خوبیست که "من" را آنطور که دوست داریم بسازیم و بشناسانیم ولی گاهی یادمان میرود، نوشتن و خواندن برای پرورش ِ روح و شخصیت است، قرار نیست نوشتههایمان را بنویسیم و بعد فراموششان کنیم، ما در قبال هر کلمه و جملهای که نوشتهایم مسئولیم..."
دوست دارم همهی اینها را به آن آشنا بگویم و بعد دوباره شمارهاش را پاک کنم و مواظب ِ آدمهایی که وارد زندگیام میکنم باشم...
(این مطلب رو در تاریخ ِ 16 مرداد 94 نوشتم، حس کردم برای اینروزهای غرقشدگی در کانالها و نوشتههای متنوعی که معلوم نیست نویسندهاش چقدر مسئولیتپذیر است، به درد میخورد - لینک مطلب)
بسمالله :)
بِسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشندهى مهربان
تا حالا به این فکر کردین که چرا میگن اول ِ هر کاری بسمالله بگو؟!
یا مثلا شده به این فکر بیفتین که گفتن یا نگفتن ِ بسمالله تاثیری هم توی انجام شدن یا نشدن ِ اون کار داره؟!
در اقوام و ملتهای مختلف، رسمه که کارهای مهم و با
ارزششون رو به نام یکی از بزرگان ِ مورد ِ احترامشون شروع می کنند که یه
جور جنبهی تبرک کردن یا مبارک شدن برای اون کار پیدا میکنه. خب هر قوم و
ملتی هم ممکنه اعتقادات صحیح یا فاسدی داشته باشه و حتی ممکنه یه قوم کارها
رو به اسم بتها شروع کنن یا یه قوم دیگه به اسم خدا و اولیای خدا...
مثلاً: توی جنگ خندق، اولین کلنگ رو پیامبر اکرم بر زمین زد...
یا نمونههای دیگه َش:
1- دیدین بعضیا میخوان یه ساختمونی، پارکی یا یه
پروژهی تکمیل شده رو افتتاح کنن؟ کلنگ اونجا رو کی میزنه؟ رُبان ِ اونجا
رو کی قیچی میکنه؟ مسئولین... چرا؟ چون مورد ِ احترام هستن و مثلا بزرگ ِ
اون حوزه یا شغل به حساب میان (حتی شده به اجبار :دی)
2- یا عروس و دومادی که میخوان وسایل ِ خونشون رو بچینن، اول از همه قرآن رو میبرن توی خونه.
3- یا رسم و رسوماتی که از قبل وجود داشته و مثلا تا
بزرگ ِ سر ِ سفره (پدر، پدر بزرگ، مادربزرگ، ...) شروع به غذا خوردن نکرده
بود کسی لب به غذا نمیزد...
4- یا یه نمونهی خیلی عامیانهترش... عاشق و معشوقا رو دیدین؟ میخوان آبمیوه بخورن، به طرف ِ مقابلشون میدن ولو در حد ِ یک قُلُپ (در حالت ِ خوشبینانه :دی) که اون از آبمیوه بخوره و مزه ی عشق در اون آبمیوه تکثیر بشه (والا اینا همش الکیه، جز مواد افزودنی هیچی توی اون آبمیوه نیست :/)
5- یا مثلا عید میشه، اول از همه زنگ میزنیم به مادرمون تا تبریک بگیم...
حضرت
على علیهالسلام فرمود: «بسماللَّه»، مایه برکت کارها و ترک آن موجب
نافرجامى است.
همچنین آن حضرت به شخصى که جملهى «بسماللَّه» را مىنوشت، فرمود: «جَوِّدها» آنرا نیکو بنویس.
خوب میدونیم که سفارش شده موقع ِ شروع ِ هرکاری "بسمالله" بگیم: خوردن - خوابیدن - نوشتن - سوار شدن بر مرکب - مسافرت
حتی اینم میدونیم که اگر حیوانی بدون نام خدا ذبح بشه، حرام گوشت میشه
در حدیث مىخوانیم: «بسماللَّه» را فراموش
نکن، حتّى در نوشتن یک بیت شعر.
و روایاتى در پاداش کسى که اوّلین بار «بسماللَّه» را به کودک یاد بدهد، وارد شده است.
اما این سوال هنوز هم وجود داره که چرا؟ چرا سفارش شده اول ِ هر کاری بسمالله بگیم؟!
بهترین پاسخ به این سوال اینه که: همهی ما میدونیم که محصولات و کالاهای ساخت یه کارخونه، آرم و علامت ِ اون کارخونه رو داره، ربطی هم به تعداد و اندازه و رنگ نداره، مثلا یه کارخونهی چینیسازی، علامت ِ خودش رو، روی تمام ظروف میزنه، چه ظرف بزرگ باشه و چه کوچیک...
حتی پرچم هر کشوری هم بر فراز ِ ادارات و مدارس و پادگانها و کشتیها و میز اداری اون کشور هست...
و بسمالله هم علامت و نشانهی مسلمان بودنه... ما
میگیم به نام خدا... یعنی خدا رو میپرستیم، خدا برای ما مقدس و
بزرگترینه... پس همهی کارهامون رو با اسم خودش شروع میکنیم.
1. «بسماللَّه» نشانگر رنگ و صبغهى الهى و بیانگر جهتگیرى توحیدى ماست.
2.
«بسماللَّه» رمز توحید است و ذکر نام دیگران به جاى آن رمز کفر، و قرین
کردن نام خدا با نام دیگران، نشانهى شرک. نه در کنار نام خدا، نام دیگرى را
ببریم و نه به جاى نام او
3. «بسماللَّه» رمز بقا و دوام است. زیرا هرچه رنگ خدایى نداشته باشد، فانى است.
4.
«بسماللَّه» رمز عشق به خدا و توکّل به اوست. به کسىکه رحمان و رحیم است
عشق مىورزیم و کارمان را با توکّل به او آغاز مىکنیم، که بردن نام او سبب
جلب رحمت است.
5. «بسماللَّه» رمز خروج از تکبّر و اظهار عجز به درگاه الهى است.
6. «بسماللَّه» گام اوّل در مسیر بندگى و عبودیّت است.
7. «بسماللَّه» مایه فرار شیطان است. کسى که خدا را همراه داشت، شیطان در او مؤثّر نمىافتد.
8. «بسماللَّه» عامل قداست یافتن کارها و بیمه کردن آنهاست.
9. «بسماللَّه» ذکر خداست، یعنى خدایا! من تو را فراموش نکردهام.
10. «بسماللَّه» بیانگر انگیزه ماست، یعنى خدایا هدفم تو هستى نه مردم، نه طاغوتها و نه جلوهها و نه هوسها.
11. امام رضاعلیه السلام فرمود: «بسماللَّه» به اسم اعظم الهى، از سیاهى چشم به سفیدى آن نزدیکتر است.
این مطالب رو (به جز چند تا از مثالها) از اینجا و بخش تفسیر برداشتم و سعی کردم محاورهطور بنویسمش، چقدر خوبه که همیشه "بسمالله" بگیم و همیشه حضور خدا رو حس کنیم :)
تو مو میبینی و من پیچش ِ مو
وزش ِ باد ِ شدید، از صبح تیتر ِ اول ِ روزنامهها بود...
زنی در خیابان راه میرفت، چادرش را باد برد، روزنامهها تیتر زدند، «باد ِ وحشی، چادر از سر ِ یک زن برداشت»!
دختری
آنطرفتر در جدال ِ میان ِ موهای بیرون ریخته از زیر ِ روسریاش با مُد
بود، باد روسری از سر ِ دختر برداشت... روزنامهها تیتر زدند «دومین قربانی ِ این باد دختری بود با موهای بلند»!
بادبادکی اسیر ِ یک نخ در دستان ِ
کودکی، به پرواز درآمد، کودک میخندید، روزنامهها تیتر زدند «باد ِ
مهربان، همبازی ِ کودکان شده است»!
آنطرفتر کسی بود بیصدا، بیهیاهو،
بی هیچ اتفاق ِ قابل ِ نشری... که برای چادر ِ رها در باد و موهای به رقص
درآمده شعر میگفت...!
او شاعری بود که از چشم ِ همهی روزنامهها مخفی
ماند...
| از سری نوشتههای یهویی و بدون ِ ویرایش ِ فروردین 96 |
دخیل بستهام...
دخیل بستهام به تو، که زود راهیام کنی
یا به طوس رسانیام، یا کربلاییام کنی
| ثریا شیری |
+ هفت مرداد انشاءالله راهی هستم بعد از دو سال :)
گاهی به کتاب هایت نگاه کن!
درسته ناخواسته کمپیدا هستم، اما به بازیهای وبلاگی
تا جایی که در جریان قرار بگیرم و بتونم نه نمیگم :دی (البته اگه جذابیت
داشته باشه :دی)
به دعوت ِ ماهی کوچولو، دعوت شدم به بازی ِ وبلاگی ِ "گاهی به کتابهایت نگاه کن" که هولدن شروع کرده.
من معمولا هر کتابی رو که برمیدارم بخونم، حتما صفحهی
اول و یادداشتی که نوشته شده رو میخونم، و هر بار بخاطر ِ اون کتابهای
بدون ِ یادداشتی که تحویل گرفتم حسرت میخورم. کتابهایی که خودم برای خودم
خریدم هم یه نوشته دارن حتی در حد یک تاریخ.
سال ِ 91، چند روز بعد از تولدم، یکی از دوستای قدیمم رو ملاقات کردم به عنوان هدیهی تولدم سه تا کتاب بهم داد و 4 تا کتاب ِ دیگه هم که یکی از دوستاش بهش داده بود رو به من داد، اولین و آخرین باری بود که یهجا و یهویی 7 تا کتاب از کسی هدیه گرفتم، اون دوستم آدم ِ کتاب نخونی! بود و اون دیدار قرار بود آخرین دیدار ِ ما باشه، بعد از 5 سال، هنوزم وقتی بهش فکر میکنم خوشحال میشم که بهجای دور انداختن ِ کتابها تصمیم گرفت اونا رو به کسی هدیه بده که کتاب رو دوست داره، یعنی آدم اگر میخواد از کسی برای همیشه خداحافظی کنه اینطوری خداحافظی کنه، هم بار ِ علمی ِ زیادی داره :دی و هم هر وقت طرف ِ مقابل یادش میاد لبخند مینشینه رو لبهاش :دی
(این سه تا عکس که در واقع تفاوتی هم در متن ندارن و
تنها نشونهی تمایزشون، کادر ِ چاپشدهی توی صفحهی کتابه، همون سه تا
کتابی هستن که برای تولدم خریده بود)
و اینم عکس چهار تا کتابی که هدیه گرفته بود و به من داد:
اولین و آخرین کتابی که با امضای خود ِ نویسنده(شاعر) به دستم رسید (که اونم خودم حضور نداشتم و یکی از دوستان زحمتشو کشید :دی) البته همیشه فکر میکردم نویسندهها و شاعران و در کل، هنرمندان، خط ِ خوبی دارن که الحمدالله با این دستنوشته درهای روشنی از این تفکر بر من گشوده شد :دی
به ترتیب به مناسبت ِ تولدم سال ِ 95 (از دوستم زیبا)، سال ِ 93 (از داداشم)، سال ِ 88 (از یکی از دخترای فامیل)
یکی از بزرگترین و بهترین اتفاقات ِ خوب ِ دنیای مجازی
همیشه آشنایی با آدمایی بوده که بعد از مدتی اسمشون میشه دوست، رفیق و
لحظههای قشنگ ِ زیادی رو با هم چه از دور و چه از نزدیک تجربه میکنیم،
دستنوشتههای سه دوست ِ عزیز ِ مجازی که البته سومیشون الان دیگه نیستش...
(ریرا و ساجده)
سعی کردم گلچین کنم که تعدادشون زیاد نشه، ولی انگار باز هم زیاد شد :دی
(برای دیدن ِ عکسها با اندازهی اصلی روی آنها کلیک کنید)
من هم در ادامهی این بازی ِ وبلاگی، از همهی دوستان دعوت میکنم این بازی رو انجام بدن و به طور ِ ویژه دعوت میکنم از: میرزا، دکتر سین، آقاگل، حنا، پرنده سفید و نگین :)
قدرتی به نام ِ عُرف
اگر قرار است هیچ دانشگاهی، هیچ کتابی و هیچ مسافرتی برای رشد ِ فکری ِ انسانها کمک نکند، پس اینهمه تلاش میکنیم که باسواد شویم که چه شود؟ کجای دنیا را قرار است بگیریم وقتی یکسری مسائل ِ بیپایه و اساس را جوری میپذیریم که تمام زندگیمان را تحتالشعاع قرار میدهد؟
+ اگر دوست داشتید، از اعتقادات ِ خرافاتی ِ محل ِ زندگیتان که تبدیل به عُرف شده است، بگویید و عکسالعملتان در مقابل ِ این خرافهها را هم بیان کنید.