وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

صندلی داغ!

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ق.ظ

گرچه بهاره و هوای جنوب گرم!!! ولی با وجود این گرما به عشق شما نشستیم رو صندلی داغ :دی

البته پست با تاخیر منتشر شد و پوزش! امااااا تا ساعت 9 صبح فردا هر سوالی دوست داشتید بپرسید.


+ کامنت ها بدون تایید هستن.


+ این بازی صندلی داغ از وب حریر جان شروع شده :)

نامه‌ای برای تمام فصول

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵ ب.ظ

ثریای عزیز سلام، از اینکه امسال هم فرصت دوباره‌ای به تو دست داد تا در کنار جمع صمیمی خانواده سال نو را آغاز کنی خرسندم و بابت لبخندی که بی‌وقفه بر لب داشتی به تو می‌بالم، روزهای تعطیل ِ پیش ِ رو را برایت پر از شادی و سلامتی آرزو می‌کنم و دعا می‌کنم غم راه خانه‌ات را گم کند.

اما؛ به خاطر داشته باش بعد از این چند روز زندگی به روال عادی برخواهد گشت، غم دوباره راه خانه‌ات را پیدا خواهد کرد، روزهایی خواهد رسید که لبخند از لب‌هایت می‌افتد و زندگی به شیرینی این چند روز نیست، روزهایی در پیش است که ممکن است حال دلت اصلا خوب نباشد و از تو می‌خواهم تمام تلاشت را کنی تا همان یک ساعت شیرین که در کنار خانواده پای سفره‌ی هفت‌سین نشسته بودید و به همدیگر لبخند می‌زدید یک لحظه هم از ذهنت پاک نشود و هر زمان که غم در خانه‌ی دلت را کوبید با به خاطر آوردن همان صحنه‌ی شیرین مجبورش کنی راه آمده را برگردد، زندگی فراز و نشیب زیادی دارد و قرار نیست هر روزش شادی باشد و خنده، باید یاد بگیری در آن زمان که از خانواده دوری، یا اتفاق بدی افتاده است یا دلتنگ هستی باز هم خدا را شکر کنی و فراموش نکن که هر چه روزگار به جلو می‌رود فرصت آزمون و خطای تو کمتر خواهد شد، کفه‌ی تجربه‌هایت از کفه‌ی خامی‌ات سنگین‌تر خواهد شد و با این وجود باید تعداد اشتباهاتت به حداقل برسد، از یاد مبر که خانواده‌ی تو و دوستانت و هر آنکه در اطراف تو زندگی می‌کند و تو را دوست دارد و تو دوستش داری دارایی‌های ارزشمند تو هستند و باید هر روز بخاطر نفس کشیدنشان شکرگزار باشی، تقاضا می‌کنم عادت کتاب‌خواندن، قدم‌زدن، عکس‌گرفتن، سفر رفتن، شرکت در دورهمی‌های دوستانه، خندیدن، ورزش‌کردن و کشف چیزهای جدید را در خودت تقویت کنی و روزانه چندین بار نفس عمیق بکشی و هوای تازه را وارد ریه‌هایت کنی و همواره به خاطر داشته باشی که هر روز فرصت دوباره‌ای است که خدا به تو می‌دهد تا از زندگی لذت ببری.

ثریای مهربانم این نامه را هر روز که نه، اما ماهی یک‌بار مرور کن و هرگز از یاد مبر فرصت زندگی‌کردن کوتاه است پس برای محبت‌کردن به آدم‌ها و حیوانات و هر موجود زنده‌ای لحظه‌ای دریغ نکن... این نامه، نامه‌ای برای تمام ِ فصول ِ این سال است و اگر به همین چند خط عمل کنی واقعا زندگی را زندگی کرده‌ای.


+ ساده بگویم: سال نو مبارک.

+ خودم عاشق اون "ثریای مهربانم" شدم که برای خودم نوشتم :دی


حالا می‌توانم با "میم" مالکیت بخوانمش...

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ
چند ماه پیش وقتی بعد از چهار سال برگشتم که دوباره در این شهر و در این محله ماندگار شوم، جز صاحب‌خانه کسی مرا نمی‌شناخت، هیچ پاتوقی نداشتم که در اوقات شادی یا وقتی دلم گرفته است، وقتی دلتنگم یا حوصله‌ام سر رفته است بتوانم بسته به حالم به آنجا بروم... هیچ تعلق خاطری به اتاقم نداشتم و وقتی برمی‌گشتم دلم برای وسایلی که آنجا داشتم تنگ نمی‌شد، حالا بعد از چند ماه همسایه‌ها موقع عبور از کنارم بهم لبخند می‌زنند و حالم را می‌پرسند، پسر جوان سوپرمارکت به محض ورود من به مغازه با لبخند جواب سلامم را می‌دهد و فوراً شیرکاکائو را روی پیشخوان می‌گذارد تا من خیالم راحت شود و بروم سراغ بقیه لیستم، خانم جوانی که مغازه لوازم‌تحریر دارد همیشه منتظرم می‌ماند تا به او سری بزنم و قبل از اینکه لب باز کنم از جدیدترین محصول بنفش رنگشان رونمایی کند و بعد بنشینیم روبروی هم و راجع به موضوعات مختلف صحبت کنیم و اگر روزی نتوانستم بهش سر بزنم حتما روز بعد با نگرانی حالم را جویا می‌شود... آقایی که پرنده می‌فروشد به مکث کردنم جلوی در مغازه‌اش عادت کرده وقتی که چشم‌هایم را می‌بندم تا فقط صدای پرنده‌ها را بشنوم و بعد به راهم ادامه دهم، یک‌جورهایی من و آدم‌های این محل به همدیگر عادت کرده‌ایم، حالا فهمیده‌ام باید ساعت 11 هر روز خودم را برسانم کدام نقطه از ساحل تا بتوانم غذا خوردن پرندگان دریایی را از نزدیک ببینم و یا چه موقع سر مزار شهدای گمنام حاضر شوم و باهاشان حرف بزنم... حالا می‌دانم تماشای غروب خورشید از کجای این شهر لذت بخش‌تر است و قدم‌زدن در کدام قسمت از بافت قدیم برای چه ساعتی خوب است... حالا که بالاخره این شهر برایم دوست‌داشتنی شده و تعلق چیزیست که در من به وجود آمده است، هی دلم تنگ می‌شود، برای قفسه‌ی کتاب‌های غیردرسی‌ام، برای گلدان‌هایی که هنوز نخریدمشان و برای تمام لحظاتی که تبدیل به خاطره می‌شوند...

بگو خدا پشت و پناهت

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

رخساره توی حیاط ایستاد و با صدای بلند گفت: "مامان، من رفتم"

مادرش از توی آشپزخانه جواب داد: "مواظب خودت باش"

رخساره گفت: "نه! بگو خدا پشت و پناهت"

مادرش گفت: "برو به‌سلامت عزیزم"

رخساره کوله‌پشتی‌اش را جابه‌جا کرد و گفت: "نه مامان، بگو خدا پشت و پناهت... بگو"

مادرش گفت: "خدا پشت و پناهت دخترم"

رخساره لبخند زد و رفت...

از پشت پنجره‌ی اتاق آرامشی که توی صورت رخساره نشست را دیدم، وقتی لبخند زد و از در حیاط بیرون رفت مطمئن بود که خدا پشت و پناهش شده، اینکه آدم مطمئن باشد خدا پشت و پناهش در تمام لحظات است خیلی دلگرم‌کننده است، حالا شما ببین اگر این را مادر بهت بگوید چقدر ایمن می‌شوی...

انگار اگر این دعا از لب‌های مادر گفته شود خدا واقعا پشت و پناهمان می‌شود... لبخند رخساره آنقدر مطمئن بود که انگار دیگر نگران هیچ اتفاقی نبود، انگار که مادر پای برگه‌ی پشت و پناه بودن خدا را برایش امضاء کرده باشد، انگار تضمین کرده باشد...

چقدر شیرین است که مادرها ما را به این سادگی یک جور محکم و تضمینی به خدا وصل می‌کنند...

مادر، صدایت را نمی‌شنوم اما، لطفا بهم بگو: "خدا پشت و پناهت"

وقتی که نامه می‌رسد از سوی تو به من

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

با خط خودش برایم نامه نوشته بود، ساده و دلنشین، سعی نکرده بود از کلمات سخت و پیچیده استفاده کند، در همان سادگی احساسش را ریخته بود روی کاغذ، من با خواندن هر کلمه احساساتش را جمع می‌کردم و می‌چسباندم به دلم که بمانند به یادگار تا ابد، هی چهره‌ی آرام و مهربانش در ذهنم مرور می‌شد هی کلمات را بیشتر دوست می‌داشتم، آدم‌ها واژه‌ها را هم شبیه به خودشان می‌نگارند، مثل او که همانقدر ساده و مهربان نامه نوشته بود و من هی می‌خواندم و هی به قلبم می‌چسباندم...

نامه بنویسید، نامه نوشتن حال آدم‌ها را خوب می‌کند، با نوشتن نامه احساساتتان را بهتر و راحت‌تر بروز می‌دهید و خواننده‌ی نامه اگر من باشم حسابی ذوق می‌کند :دی

دوستی‌های وبلاگی خیلی دلچسبند، یک‌جوری به دلت می‌نشینند که حتی اگر بعد از سال‌ها مرورشان کنی پر از لبخند می‌شوی، از دل این دوستی‌ها صداقت را می‌شود دید و سادگی را... سلیقه‌های دوست‌های وبلاگی به هم شبیه‌تر است و بهتر بلدند حال دلت را خوب کنند...

هدیه آنالیز


دو کتاب ِ دوست‌داشتنی و یک نامه‌ی دوست‌داشتنی‌تر

| فرستنده: ایشون - گیرنده: بانوچه |

خودم با خودم حرف میزنم

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۱۰ ب.ظ

خودم جان، مشکلات زندگی بیشتر شدن و غصه‌های توی قلبت بیشتر، اینو من می‌فهمم، از تیر کشیدن و سوزش قلبت، از سردردهای همیشگی، از معده دردهای بیش از حد، از سرگیجه‌های مداوم، از اشک‌هایی که یهو غافلگیرت می‌کنن، اما هر چقدر این مشکلات بیشتر میشن تو قوی‌تر میشی، به قول خودت پوست کلفت‌تر میشی، مطمئن باش خدا اگه ظرفیت تحمل این همه مشکل رو توی وجود تو نمی‌دید، اینهمه امتحانت نمی‌کرد، رها می‌کرد تو رو...

خودم جان، من به روحیه‌ی زخمی و تَــرَک برداشته‌ی تو آشنایی کامل دارم اما به قدرتت ایمان دارم، تو همیشه میگی "با خدا باش و پادشاهی کن، بی خدا باش و هرچه خواهی کن" و اینو باور داری، تو همیشه میگی "خدایا من دلم قرصه، کسی غیر از تو با من نیست" و اینو باور داری، تو همیشه میگی "من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد" و اینو باور داری، تو همیشه میگی "هر چقدر مشکلات بزرگ باشن خدای من بزرگتر از اوناست" و اینو هم باور داری... پس زانو نزن... ادامه بده، آخر این مسیر پر از سنگ و شیشه، یه مزرعه‌ی سرسبزه پر از شکلات‌های لبخند...

خودم جان، اصلا به حرف کسانی که فکر میکنن آدم قوی اصلا گریه نمیکنه گوش نکن، آدمیزاد هم تعقل داره هم تخیل، هم منطق داره هم احساس، هم میتونه بخنده هم گریه کنه همه‌ی اینا جزو ویژگی‌هاییه که خدا به بنده‌هاش داده، پس هیچ‌وقت گریه رو به معنای ضعف نبین، گریه برای سبک شدنه، آدم دلتنگ گریه می‌کنه اما در عوض خیلی از آدما هم هستن که از شوق زیاد گریه میکنن، نشنیدی مگه؟ اشک شوق؟!!! پس گریه فقط برای ضعف نیست، تو یه آدمی، حق داری کلافه بشی، دلتنگ بشی، خسته بشی، گریه کن که سبک شی و دوباره بلند شی و ادامه بدی.

خودم جان، به این فکر کن که خدا از اینکه تو اسمشو صدا میزنی خوشش میاد، از اینکه تو این جاده دنبالش میگردی خوشش میاد، از اینکه هر روز بخاطر مشکلاتت هم که شده به یادشی، خوشش میاد... این با خدا بودن نیست؟!

خودم جان، تو قوی باش، به حرف اطرافیانت اهمیت نده، ارزش تو و ارزش زندگی تو رو نه حرف مردم، بلکه کارهایی که انجام دادی تعیین میکنن، پس هیچ‌وقت کاری که تو رو بی ارزش کنه انجام نده...

خودم جان، وقتی به روی مشکلات لبخند میزنی قدرت اونا کمتر میشه، پس همیشه لبخند بزن، نذار فکر کنن از تو قوی‌تر هستن، تو بنده‌ی خدای قدرتمند و مهربانی هستی که جز خوبی و خوشبختی برای بنده‌هاش نمی‌خواد...

خودم جان، این حرف‌ها شعار نیست، بلکه هر بار بعد از دل گرفتن‌های موقت و افسردگی‌های کوتاه‌مدت خودت هم به تمام این حرف‌ها رسیدی، و تا حالا هم که تونستی مشکلاتت رو پشت سر بذاری و خودتو آماده کنی برای مشکلات بعدی، اول از اراده و لطف خدا و بعدش از قدرت و ایمان تو بوده...

خودم جان، دستت رو توی دست خدا بذار و قدم بزن و نترس... این زمین، دنیا و تمام اتفاقات اون، تحت کنترل و به اراده‌ی خداست، پس از هیچ چیز هراسی نداشته باش که خدا جز خوبی برای تو چیزی نمی‌خواد...

خودم جان، لطفا اون لب و لوچه‌ی آویزونت رو جمع و جور کن و به قدردانی از اینهمه خطی که با انگشت زخمی برات تایپ کردم یه تکونی به خودت بده، فقط یه تکون!!!


کدومشون منم!؟!!

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۶ ب.ظ

چندی پیش توی دنیای خودم خلوت کرده بودم و داشتم داستان جدیدم رو می‌نوشتم که یکی از آشناها توی واتساپ پیام داد و بعد از سلام و احوالپرسی و چند دفه پرسیدن "چه خبر" و دریافت پاسخ "سلامتی"، فهمید که اینطوری نمیتونه به جواب مورد نظر برسه و پرسید: "چیکارا میکنی؟" گفتم: "دعا به جون ِ شما" :دی بعد دید نه بازم فایده نداره و راهی نداره جز اینکه صریح‌تر سوالشو بپرسه و گفت: "نه منظورم اینه که دقیقا الان داشتی چیکار میکردی؟"، منم اومدم از در ِ صداقت وارد شم و گفتم:"داستان مینویسم"، گفت:"وااای راست میگی؟ برام میفرستی بخونم؟" و هرچی من گفتم تازه شروع شده و صفحه‌ی چهارمه و هیچی به هیچیه گفت نههه من دوست دارم بخونم و تا همینجاشو بفرست! منم که حوصله‌ی تایپ اون همه کلمه رو نداشتم عکس گرفتم و براش فرستادم و بعد از یه ساعت پیام داد که: "ثریا، تو این داستان‌ها رو از روی روحیات و زندگی شخصی خودت مینویسی؟ مثلا اون عکسایی که توی دفترخاطرات دختر قصه هست توی دفترخاطرات خودت هم هست؟ اون مردی که اون دختره عاشقش شده و فوت کرده توی زندگی تو هم بوده؟ وااای عزیزم یعنی تو یکی رو میخواستی و مُرده؟!" و همینطور سوال در ذهن ایشون شکل میگرفت! و من؟ در تمام طول مدتی که با هر خط خوندن سوال تازه‌ای براش ایجاد میشد دو نقطه خط‌وار زل زده بودم به صفحه گوشی :|

بعد به تمام ِ داستان‌هایی که از یازده سالگی تا الان نوشتم فکر کردم و با خودم گفتم: "احتمالا من یه زن پنجاه ساله هستم، هم یه دختر نوزده ساله، هم مردی که نابیناست و 30 سالشه، هم اون خانمه که توی تصادف حافظشو از دست داد منم و هم اون بچه‌ای که دنبال خانواده‌ی خودش می‌گشت و نهایتا خانواده‌ی یکی دیگه رو براش پیدا کرد، احتمالا همه‌ی این آدما منم :/"

دنیای زن‌ها دنیای عجیبی‌ست...

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ
دنیای زن‌ها دنیای عجیبی‌ست...
شنیدم مردی می‌گفت: زن‌ها را هیچ‌وقت نمی‌توان شناخت!
راستش خود ِ زن‌ها هم خیلی‌وقت‌ها نمی‌دانند چه می‌خواهند، نمی‌دانند از چه چیزی ناراحت شده‌اند، حتی گاهی اوقات نمی‌دانند چرا دارند گریه می‌کنند؟!
دنیای پیچیده‌ای که می‌تواند پر از شادی باشد و شیطنت، یا پر از غم باشد و انتقام...
زن‌ها موجودات قدرتمندی هستند که هم می‌توانند عشق بورزند و گریه کنند و هم نفرت سراپای وجودشان را پر کند اما با صدای بلند بخندند... اما، همین زن‌ها، در عین پیچیدگی و در عین اقتدار و قدرت، همیشه رام ِ مردانی هستند که آمده‌اند بمانند.
اگر مرد هستید، کافی‌ست لبخندتان همان زاویه‌ی دلخواه زنان باشد، طولی نمی‌کشد که زن‌ها اسیر شما می‌شوند.
بعدها اگر کسی از آن‌ها بپرسد چطور شد که به فلانی دل دادی؟ می‌گویند: زاویه‌ی لبخندش با خصوصیات مرد ِ مورد نظر من مطابقت داشت...
آن‌ها با همین زاویه‌ی لبخند، تمام ِ لایه‌های پنهانی ِ شخصیت ِ یک مرد را کشف می‌کنند... به همین سادگی...!!!

| ثریا شیری |

+ از نوشته‌های قدیمی ِ کانالم.


هر نکته بجای خود و هر کار به وقتش

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بهم گفت اگه یه فرصت بهت داده بشه که برگردی عقب به چند سالگی برمی‌گردی؟ یهو گفتم: 18 سالگی... 

چون قبل از اون رو دوست ندارم، با اینکه سال‌هایی بود که هیچی از غم نمی‌فهمیدم اما خیلی بچه بودم و از 18 سالگی می‌تونستم خیلی کارها بکنم و خیلی تصمیات رو بگیرم یا نگیرم، بعد فکر کردم خب 18 سالگی تا 24 سالگی همش 6 سال مادرم رو کنارم دارم، نه نه، برگردم به روز تولدم، که از همون اول ِ اول، عمیق نگاش کنم، قدرشو بیشتر بدونم و اصلا یه لحظه هم ازش دور نشم، حتی تصمیم اشتباهی هم در مورد نویز نگیرم و نذارم چند سال از عمرم تلف بشه بخاطرش... اما بعد با خودم گفتم اگه بازم برگردم و از اول همه‌چیز شروع بشه بازم 24 ساله که بشم و مادرم فوت کنه برای از دست دادنش آماده نیستم، بازم دلتنگش میشم، بازم غم میاد سراغم... و اصلا اگه ماجرای نویز پیش نمیومد من همین آدم الان بودم؟ شاید یه روز دیگه یه جور دیگه اشتباهی رو انجام می‌دادم که بیشتر از این ضربه می‌خوردم و قطعاً به پختگی و باتجربگی الانم نبودم... 

بعد در حالی که اصلا نمی‌شنیدم داره چی میگه و در مورد چی صحبت می‌کنه با خودم گفتم: قربون خدا برم که همه کارهاش از روی برنامه‌ست، چه خنده‌ها و چه گریه‌هامون درست سر وقتش اتفاق می‌افته... درست سر وقت...

با توجه به اینکه همون روز ولادت حضرت زینب (س) هم بود توی دلم آرزو کردم کاش صبورتر از این بشم، کاش بتونم اعتماد و امید به خدا رو در وجودم عمیق‌تر و محکم‌تر کنم، منی که هر وقت نگاش کردم و خودمو بهش سپردم نتیجه به نفعم شد...

بیاین همه با هم بزرگ بشیم اصلا

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۹ ب.ظ

امروز تولدم بود، البته باید بگم تولدمه چون امروز هنوز تموم نشده، در واقع امروز امروزه و فردا فرداست :/

می‌خواستم بنویسم که چقدر بزرگ‌تر شدنم به چشم خودم میاد دیگه چه برسه به بقیه :دی

یعنی قشنگ من هرچی بزرگتر میشم مشکلاتم زودتر از من بزرگ میشن :| (منظور از بزرگ شدن سن عقلی و تجربی و شناسنامه‌ایه، وگرنه ظاهری فقط در جهت عرضی بزرگ میشم :/)

این بزرگ‌تر شدنه، تو محیط وبلاگ‌نویسی هم داره به چشمم میاد (کلا خیلی چیزا به چشمم میاد :دی)

ماها همونایی هستیم که از روزای دبیرستانمون می‌نوشتیم، بعدش درگیر کنکور شدیم، حالا هر کدوم بزرگ شدیم، چند سال گذشته، کم کم داریم فارغ‌التحصیل می‌شیم، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار می‌شیم حتی... یعنی قشنگ این بزرگ‌تر شدنه خیلی ملموسه [وی به واژه‌ی "بزرگ" علاقه‌ی وافری داشت]

چه خوب میشه اگه بمونیم اینجا، به زندگی وبلاگیمون ادامه بدیم، یه روزم برسه که بیایم بنویسیم: "امروز برای پسر سومم رفتیم خواستگاری، دختر خوبی بود امیدوارم زودتر نوه‌مو ببینم حتی"

بیاید بمونیم تو این جزیره‌ی دوست‌داشتنی، نگید خودتم نیستی خیلی وقته، من هستم اما مجبورم دیرتر بنویسم و تمام دغدغه‌م برگشتنه...

خلاصه بیاید به روند بزرگ (:دی) شدنمون در دنیای وبلاگ‌نویسی ادامه بدیم...

تولدمم مبارک همه‌تون باشه :دی