حالا میتوانم با "میم" مالکیت بخوانمش...
پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ
چند ماه پیش وقتی بعد از چهار سال برگشتم که دوباره در این شهر و در این محله ماندگار شوم، جز صاحبخانه کسی مرا نمیشناخت، هیچ پاتوقی نداشتم که در اوقات شادی یا وقتی دلم گرفته است، وقتی دلتنگم یا حوصلهام سر رفته است بتوانم بسته به حالم به آنجا بروم... هیچ تعلق خاطری به اتاقم نداشتم و وقتی برمیگشتم دلم برای وسایلی که آنجا داشتم تنگ نمیشد، حالا بعد از چند ماه همسایهها موقع عبور از کنارم بهم لبخند میزنند و حالم را میپرسند، پسر جوان سوپرمارکت به محض ورود من به مغازه با لبخند جواب سلامم را میدهد و فوراً شیرکاکائو را روی پیشخوان میگذارد تا من خیالم راحت شود و بروم سراغ بقیه لیستم، خانم جوانی که مغازه لوازمتحریر دارد همیشه منتظرم میماند تا به او سری بزنم و قبل از اینکه لب باز کنم از جدیدترین محصول بنفش رنگشان رونمایی کند و بعد بنشینیم روبروی هم و راجع به موضوعات مختلف صحبت کنیم و اگر روزی نتوانستم بهش سر بزنم حتما روز بعد با نگرانی حالم را جویا میشود... آقایی که پرنده میفروشد به مکث کردنم جلوی در مغازهاش عادت کرده وقتی که چشمهایم را میبندم تا فقط صدای پرندهها را بشنوم و بعد به راهم ادامه دهم، یکجورهایی من و آدمهای این محل به همدیگر عادت کردهایم، حالا فهمیدهام باید ساعت 11 هر روز خودم را برسانم کدام نقطه از ساحل تا بتوانم غذا خوردن پرندگان دریایی را از نزدیک ببینم و یا چه موقع سر مزار شهدای گمنام حاضر شوم و باهاشان حرف بزنم... حالا میدانم تماشای غروب خورشید از کجای این شهر لذت بخشتر است و قدمزدن در کدام قسمت از بافت قدیم برای چه ساعتی خوب است... حالا که بالاخره این شهر برایم دوستداشتنی شده و تعلق چیزیست که در من به وجود آمده است، هی دلم تنگ میشود، برای قفسهی کتابهای غیردرسیام، برای گلدانهایی که هنوز نخریدمشان و برای تمام لحظاتی که تبدیل به خاطره میشوند...