وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

هرگز به غصه خوردن، گذشته برنگشته!

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۳۹ ب.ظ

دیشب که داشتم وبلاگ دوستان رو می‌خوندم با خوندن این پست، به ذهنم رسید که کاش می‌شد همه‌مون به مناسبت 16 شهریور روز وبلاگستان فارسی، یه پست می‌نوشتیم که چی شد وبلاگ‌نویس شدیم و از کِی شروع کردیم و... تصمیم گرفتم 15 شهریور یه پست بذارم و خودم بنویسم و از بقیه هم بخوام بنویسن. اما امروز با خوندن پست شباهنگ و معرفی وب آرشیو که آرشیو وبلاگ‌ها رو میاره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بیشتر از دو ساعت رو توی اون سایت چرخ زدم و آدرس‌های مختلفی که یادم بود رو امتحان کردم. و در حالی که همیشه فکر می‌کردم آرشیو قبل از سال 91 رو از دست دادم موفق شدم از سال 88 آرشیوم رو پیدا کنم و توی ابرا سیر می‌کردم.

من وبلاگ‌نویسی رو یا از سال 86 (احتمالش بیشتره) و یا سال 87 شروع کردم. پاییز بود و احتمالا آذر یا شایدم آبان. متاسفانه یادم نمیاد اسم و آدرس اون وبلاگ چیه. دو سال قبل از اون خواهر بزرگه و دوستش توی سایت بلاگفا یه وبلاگ داشتن و در مورد رشته‌شون کامپیوتر توش مطلب می‌ذاشتن. اما دوره‌ی هنرستان بودم که منم دلم خواست وبلاگ بسازم و با یکی از دوستام که مثل خودم چپ‌دست و پرسپولیسی بود و هر دو متولد یک روز و یک ماه و یک سال بودیم نشستیم پشت دو تا سیستم متفاوت از کارگاه کامپیوتر مدرسه‌مون. چون رشته‌ی کامپیوتر درس می‌خوندیم بیشتر کلاسامون بخصوص درس‌های تخصصی توی کارگاه کامپیوتر بودیم. یادمه اون روز پشت سیستم اولین وبلاگم رو ساختم و بعدش همون لحظه به وبلاگ دوستم که مدتی زودتر از من وبلاگشو ساخته بود کامنت دادم. و اینطوری شد که اولین دوست وبلاگی من شد راضیه. اون‌موقع بیشتر در مورد تیم فوتبال پرسپولیس می‌نوشتم و خاطرات مدرسه رو اونجا یادداشت می‌کردم. و برای کارهای مربوط به وبلاگ‌نویسیمون اگر اشتباه نکنم به سایت بهار بیست مراجعه می‌کردیم. از همون زمان تا الان که 12 سال می‌گذره وبلاگ زیاد عوض کردم. حتی گاهی بین نقل‌مکان از این وبلاگ به اون وبلاگ شاید چند ماهی وقفه می‌افتاد اما هرگز ترک نشد و از همون روز اول به دلم نشسته بود. امروز با پست نسرین و توضیحی که داد تونستم وبلاگ‌های دیگه‌م رو هم پیدا کنم.

 

دنیای من - وبلاگی که گرچه به اسم دختر ایرونی داخلش می‌نوشتم اما همینطوری یه نگاه گذرا به مطالبش که انداختم یه جا دیدم خودمو "مریم" معرفی کردم. و اگه خوندن خاطرات و متن توضیح وبلاگ سمت چپ وبلاگ نبود شاید فکر می‌کردم وبلاگ خودم نیست. اما با همون نوشته‌ای که گوشه وبلاگ هست و با خوندن خاطراتی که یادآوریشون لبخند میاره به لبام مطمئن شدم وبلاگ خودمه و بالاخره آدرسش هم یادم بود، بالاخره این موضوع اون زمان یه چیز عادی بود که با اسم واقعی ننویسیم :دی - این وبلاگ از 25 خرداد 88 شروع شده تا آخرای آذرماه همون سال و متنی که پست اول نوشتم نشون می‌ده که قبل از این هم وبلاگ داشتم و خواننده‌ها منو می‌شناسن. اما کاش توی متنش اشاره به اسم و آدرس وبلاگ قبلش کرده بودم که الان می‌تونستم پیداش کنم. همیشه برام سوال بود روز دقیق وبلاگ‌نویس شدنم کِی بوده و با چه نوشته‌ای وبلاگ‌نویسیم رو شروع کردم.

از ایموجی‌ها و شکلک‌هایی که گذاشتم، نوع نگارشم و متن‌هایی که نوشتم و قالب وبلاگ دیگه هیچی نگم که با خوندنشون کلی خندیدم و بعد مثل دیوونه‌ها بغض کردم از دلتنگی.

 

دل‌نوشته‌های من - وبلاگی که به اسم دخترک بیخیال نوشتم و یکی از آدرس‌هایی بود که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشده بود، که البته عمر زیادی نداشته در صورتی که من مطمئنم مدت زیادی رو با این اسم وبلاگ‌نویسی کردم پس احتمالا یه وبلاگ به وبلاگ‌هایی که وجود داشته‌ن اما آدرسشون یادم نمیاد اضافه می‌شه. - این وبلاگ از 18 تیرماه 88 شروع شده تا 20 آذرماه همون سال. (دو روز... پس مطمئنم باز عوض کردم :دی) و قالب وبلاگم که هنوزم بعد از 10 سال بهم حس خوبی می‌ده.

از همین وبلاگ بود که وبلاگ قبلی رو پیدا کردم و البته اون آدرسی که توی یکی از پست‌های همین وبلاگ گذاشتم و نوشتم که در مورد دانشگامونه هر کاری کردم باز نشد.

وبلاگ دختر ایرونی که توی یکی از پست‌های همین وبلاگ آدرسشو گذاشتم و نوشتم "وبلاگ دوم من" در صورتی که تاریخ پست‌هاش قبل از این وبلاگه و باید وبلاگ اولم باشه. همین موضوع باعث می‌شه بازم برام سوال ایجاد بشه. یا اینکه از نظر اولویت گفتم وبلاگ دومم؟! خدا داند. 

وبلاگ سومی که آدرسش رو گذاشتم رو پایین توضیح می‌دم.

 

فسقلی چپ‌دست - وبلاگی که از اواخر تیرماه سال 89 شروع شده تا 30 مردادماه همون سال - اسمی که طولانی‌ترین مدت وبلاگ‌نویسیم رو باهاش بودم (البته بعد از بانوچه) - یعنی اگر بخوام اولویت‌بندی کنم "بانوچه" طولانی‌ترین اسمی بوده که واسه خودم انتخاب کردم، بعدش "فسقلی چپ‌دست" و بعدش "دخترک بیخیال" و بعدش اسم‌های دیگه. - از 20 آذر 88 تا آخرای تیرماه 89 معلوم نیست کجا می‌نوشتم در صورتی که مطمئنم سابقه نداشته اینقدر طولانی وبلاگ‌ ننویسم. پس اسم اینم یادم رفته. - اینجا کم‌کم عادت کرده بودم توی کدهای قالب‌ها دست‌کاری می‌کردم و گاهی قالب‌هایی که از سایت‌های مختلف مثل پیچک و امثالهم بر می‌داشتیم رو یکم تغییر می‌دادم و بعضی جاهاشو به سلیقه‌ی خودم عوض می‌کردم. کاری که به دلیل تنبلی و بی‌انگیزگی از وقتی اومدم به بیان انجامش ندادم. - اون پست که یه شعر طولانی داره رو هم بخونید اگر دوست داشتید.

 

دل‌نوشته‌ها - وبلاگی که توی وبلاگ دل‌نوشته‌های من آدرسش رو گذاشتم و گفتم پایین توضیح می‌دم در موردش، انگار بعد از رفتن و تعطیل کردن این وبلاگ، حذفش هم کردم و اون‌طور که معلومه یکی از خواننده‌های وبلاگم برای اینکه آدرسش رو حفظ کنه اومده اونو دوباره ساخته و پست اولش هم که نوشته: منتظره تا صاحبش بیاد. این وبلاگ از 13 مهرماه 90 هست تا 25 دی‌ماه 92 - این وسط بعد از همون پست اول دیگه پستی نداشته تا 13 مردادماه 91 - یعنی بازم چند ماه وقفه (البته این وقفه برای من نیست چون اینجا من نویسنده‌ش نبودم) - دوباره از 3 مهرماه 91 تا 13 تیرماه سال 92 باز غیبش زده و چیزی ننوشته - همه‌ی پست‌ها رمزدار هستن اما 10 شهریور 92 یه پست گذاشته و نوشته رمز همون چیزیه که خودت بهم دادی، در صورتی که من یادم نمیاد هیچ‌وقت تو زندگیم به کسی اونقدر اعتماد داشتم که رمزی چیزی بهش می‌گفتم و اینم به سوالات بی‌شمارم اضافه می‌شه - بعد از شهریور 92 تا دی 92 باز هم نبوده و دی‌ماه فقط یه پست نوشته که بوی گلایه و دلخوری می‌ده که انگار کسی به عشقش جواب مثبت نداده - حالا چرا اینقدر مطمئنم این آدرس قبلش مال من بوده؟ چون این اسم و آدرس رو دقیق یادم هست. حتی ایمیلی به همین آدرس داشتم. اینکه مربوط به چه سالی بود رو یادم نیست اما مطمئنم همچین وبلاگی داشتم و چندین سال بعد از پاک کردنش در حالی که جای دیگه داشتم می‌نوشتم یه روز یکی بهم کامنت داد و گفت وبلاگمو امانت نگه داشته تا من برگردم. یادم میاد یه پسر بود که ادعا می‌کرد عاشقم شده و انتظار داشت به اون عشق جواب مثبت بدم و وقتی روی خوش ندید، رفت و رمز هم به من نداد :دی

 

با ثریا، تا ثریا راه هموار می‌شود - این وبلاگ از پست 21 شهریور 92 داره که طبق شماره 192 پست مشخصه قبل از این هم پست‌های زیادی بوده که نمی‌دونم چطوری می‌شه بهشون دسترسی داشت. و آخرین پستی که نشون می‌ده مربوط به 30 شهریور 92 - این وسط نمی‌دونم چطور می‌شه باقی پست‌ها رو دید - انگار فقط یه صفحه رو نشون می‌ده و همین یه صفحه رو فقط می‌شه دید. (پ.ن: اصلا حواسم نیست، توی همین سایت وب‌آرشیو می‌شه روز و ماه و سالی که می‌خوایم آرشیوش رو ببینم رو مشاهده کنیم.)

 

سطرهای شبانه - وبلاگی که انگار بعد از "ول کن جهان را، قهوه‌ات یخ کرد" طولانی‌ترین زمان رو به خودش اختصاص می‌ده برای عنوان وبلاگ. - انگار از 16 آبان ماه 92 این وبلاگ شروع شده اما بنا به شماره پست که عدد 259 رو نشون می‌ده مشخصه قبول از اون هم پست‌های زیادی بود که نمی‌دونم چطوری می‌شه بهشون دسترسی داشت. - به اسم آنا توی این وبلاگ می‌نویسم که یادمه مدت‌زمان کمی این اسم رو داشتم. - در واقع این وبلاگ رو از فروردین 91 تا دی 92 دارم - فروردین 91 همون تاریخی هست که از بعد از اون 98 درصد آرشیوم رو پیدا کرده بودم و قبلش رو نه. - بعدها آدرس این وبلاگ از شب‌نویس تغییر کرده بود به نمی‌دونم چی، شاید banoooche. اما وقتی بلاگفا ترکید و پست‌های مربوط به زیر یک سال و همچنین وبلاگ‌های کمتر از یک‌سال رو پاک کرد من تونستم با استفاده از همین آدرس shaabnevis مطالب قبل از یک سال رو از 91 تا 92 به دست بیارم. و تغییر آدرس بدم.

 

و این یکی سطرهای شبانه - وبلاگی که بعد از اینکه بلاگفا برگشت مطالب رو از سطرهای‌ شبانه‌ی shaabnevis بهش منتقل کردم و هنوزم دارمش. و آرشیو 91 تا 94 در اون هست.

 

و بعدش هم که اومدم بیان و اینجا نوشتم. گرچه بعضی از پست‌های بلاگفا (تعداد کمی)  رو از اونجا منتقل کردم این‌ور ولی آرشیو واقعی من در سرویس بلاگ به 8 مرداد 94 برمی‌گرده.

 

ثمینا - نقطه بانو - دات‌میس - ترنم - توهم - چپ دست - آنشرلی - سمی را - اسمارتیز - ویولت - ارکیده اسم‌هایی هستند که یادم هست باهاش یه مدت نوشتم. که مطمئنم همین اسم‌ها اون زمان‌هایی که آدرسشون رو یادم نیست و آرشیوشون رو ندارم رو تشکیل می‌دن.- یه مدت هم توی بلاگ‌اسکای و پرشین بلاگ و لوکس بلاگ نوشتم که از اونا هم چیز خاصی یادم نیست.

اگر احیانا کسی یادش اومد اون ‌موقع‌ها من با چه آدرس‌هایی نوشتم بهم بگه ممنون می‌شم، بالاخره همین که الان یه جورایی آرشیو 88 تا 98 رو دارم خیلی شیرینه اگه آرشیو 86 تا 88 هم یه جور پیدا می‌کردم که دیگه عالی می‌شد.

 

++ یه قالب می‌خوام یه چیزی تو مایه‌های قالب فعلی وبلاگم و این و این، خودم حوصله و وقتشو ندارم برم کدها رو یاد بگیرم دست‌کاری کنم اما اگر کسی وقت و حوصله‌شو داشت که این‌کار رو برام انجام بده خوشحال می‌شم.

 

گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است!

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ

یکی از دلایلی که دلم برای خانواده‌های کم‌جمعیت می‌گیرد و دوست دارم همه خانواده‌ها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانواده‌ی شش نفره‌مان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم می‌گفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچه‌ی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.

فاصله‌ی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصله‌ی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کل‌کل‌ها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و هم‌بازی هم‌دیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آن‌روزها را که مرور می‌کنم چیزی جز "یک خانواده‌ی شاد ایرانی" به ذهنم نمی‌رسد. آن‌روزها با همه‌ی کم و کاستی‌ها، با همه‌ی تلخی‌ها و غصه‌ها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتی‌های روزگار متوجه نمی‌شدیم. اما آن‌شبی که مادر 51 ساله‌ام، در بیمارستان قلب بوشهر نفس‌های آخرش را می‌کشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا می‌کردم و از خدا شفایش را می‌خواستم نمی‌دانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانواده‌ی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تک‌تک اعضای خانواده‌اش جان می‌داد چطور می‌توانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زنده‌ماندن مادرم باشد؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباس‌هایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمی‌دانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زنده‌ماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترین‌ها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانواده‌ام می‌خواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.

مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سال‌ها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانواده‌ام به این شکل به هم‌دیگر عشق می‌ورزیدند اما با خودم فکر می‌کردم از آن‌جا که روزگار غیرقابل پیش‌بینی است شاید مادرم زنده می‌ماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ می‌شد، مثلا یک بیماری دیگر می‌گرفت، یا زنده می‌ماند و پیر می‌شد و زمین‌گیر می‌شد و به خلق‌الله محتاج می‌شد، یادم هست همیشه می‌گفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بنده‌ای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد. 

روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعه‌بار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.

دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیش‌ازحد برای رسیدن به خواسته‌مان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همه‌چیز را بسپریم به او که از همه‌چیز آگاه‌ست.

این را برای نسرین می‌نویسم و هر کسی که برای مرحله‌ای از زندگی‌اش تلاشی کرد و نتیجه‌ای که خواست را نگرفت.

10 سال ِ بعد از حال این روزام!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ق.ظ

10 سال ِ آینده؛ من در حالی که تارهای کم‌پشت ِ امروزی ِ روی سرم، چو برگ پاییزی فرو ریخته‌اند و جلوی سرم به کویری بی‌آب و علف می‌ماند، برف ِ میان‌سالی بر دامنه‌ی موهای غریب و تنهای باقیمانده باریده، چشم‌هایم با دوپینگ ِ عینک مرا یاری می‌کنند، باز هم ساحل فریبا و آرامش‌دهنده‌ی بوشهر را به اتفاق ثریا قدم می‌زنیم و آلبوم ِ مرداد ِ 1398 را ورق می‌زنیم، از سختی‌های زندگی که گذشته‌اند خواهیم گفت. از سختی‌هایی که از آن‌ها ترس ِ طوفان داشتیم اما همچو نسیمی عبور کردند، حرف می‌زنیم. با هم رمان ِ جدیدی که ثریا در حال ِ نگارش دارد را بررسی می‌کنیم. ثریا از دغدغه‌هایش برای مجله بلاگستان که حالا پنج ساله شده می‌گوید و کلی حرف‌های خصوصی دیگر که قابل گفتن نیستند. laugh

 

متن ِ بالا را جناب ِ همسر نوشته است، تصوری از 10 سال ِ آینده‌اش که بیشتر حول ِ 10 سال ِ آینده‌ی من می‌چرخد. فارغ از اینکه 10 سال ِ دیگر کدام یک از پیش‌بینی‌های همسر درست از آب درآمده و کدام نه! این امیدواری‌اش برایم جالب است، اینکه توانسته رویاها و اهداف مرا با علاقمندی‌هایم تلفیق کند و از نوشتن ِ کتاب و مجله بلاگستان حرف بزند باعث خوشحالی ِ من است، این که در ذهن ِ او 10 سال دیگر من حتما یک نویسنده هستم، جای بسی خوشحالی دارد. خوشحالم که تصوری از چهره و ظاهر ِ من در 10 سال ِ آینده ندارد. شاید ریختن ِ موی جلوی سر ِ مردها آنقدرها هم برایشان تلخ و گزنده نباشد به‌خصوص که در 10 سال ِ آینده به سن ِ 42 سالگی رسیده باشند، اما حتما شنیدن ِ اینکه اثرات ِ چین و چروک در صورتمان نمایان شده و یک زن ِ 38 ساله‌‌ی عبور کرده از سن جوانی شده‌ باشیم در کنار ِ خوشی‌هایش یک حس ِ ناخوشایند هم برای ما زن‌ها دارد.

در هر صورت تصور ِ 10 سال ِ آینده‌ی همسر جان بهمان چسبیده، باشد که به واقعیت بپیوندد. حتی اگر موهای جلوی سرش ریخت هم ریخت، فدای سرش به نویسنده‌شدنم می‌ارزد.

10 سال ِ بعد...

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

ناسلامتی تابستونه‌ها، چرا تابستونامون شکل قدیما نیست دیگه؟ مگه نمی‌گفتن تابستونه فصل شادی و خنده؟ پس چی شد؟ حوصله دارین یه بازی وبلاگی راه بندازیم؟ البته جدید نیست و یادم هست که قبلا توی یکی از وبلاگ‌ها مطرح شده بود اما یادم نمیاد کدوم وبلاگ.

فکر کنید الان 10 سال ِ دیگه‌ست، یه روز عادی و معمولی ِ سال 1408 رو روایت کنید. هر چی جزییات ِ بیشتری از ظاهر و اخلاق و تفکرات ِ اون روزتون بتونید تجسم کنید فکر می‌کنم جذاب‌تر می‌شه.

 

هر کس دوست داشت انجام بده و لینک رو برام بفرسته. :)

 

سی و دو سالگی (زهرا خسروی)

برای تو، که زندگی‌ام با تو رنگ گرفت!

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۵ ب.ظ

سجاد!

دیروز یکی را دیدم درست عین خودت، یعنی اگر مطمئن نبودم که الان در شهر دیگری نشسته‌ای زیر کولر و سر به سر حوریا می‌گذاری فکر می‌کردم که تویی و شاید می‌پریدم جلویت و می‌گفتم تو کجا اینجا کجا خان؟ اما تو نبودی و من این را می‌دانستم و خودش نمی‌دانست که تا چه حد به تو شباهت دارد. پیراهن قرمزی‌ تنش‌ بود، درست عین همان پیراهنی که وقتی رفتی سربازی از کمد تو به کمد من تغییر مکان داد و آن‌قدر پوشیدمش که رنگش پرید.
هندوانه‌‌ای را که مثل توپ فوتبال‌ شوتش می‌کردیم یادت هست؟ همان که آقای سین، دوست پدر را شگفت‌زده کرده بود، توپ هندوانه یا همان هندوانه‌ی توپی را آنقدر قِلش دادیم تا رسید به اتاقی که دوست بابا نشسته بود. همان چند ثانیه در خاطرش مانده بود و به بابا گفته بود: «دوست دارم به خانه‌تان بیایم و فقط بازی ثریا و سجاد را نگاه کنم، بس که در حال بازی غرق در عالمی دیگرند». آن دوچرخه‌ی ۲۴ سبز رنگت را یادت هست؟ همان که وقتی خریدی هنوز پلاستیک از دور قطعاتش باز نکرده‌ بودی و به من گفتی «تو سوار شو». و تعارف هم که آمد و نیامد دارد و من سوار شدم و مستقیم کوبیدمش‌ به دیوار و هیچی نگفتی، خواستم بگویم دمت گرم، مال دنیا که ارزش‌ ندارد.
به یاد داری مامان فریزر را برای من و تو و صفورا و حوریا پر از بستنی یخی کرده بود؟ پشت در ایستادیم و داد زدیم: «بستنیهههه، بیست‌و‌پنج تومنیهههه» و همین که سایه‌ی عابری را از پیچ کوچه می‌دیدیم فوری کله‌مان را می‌بردیم تو و در حیاط را می‌بستیم که کسی‌ ما را نبیند. فروشنده نبودیم! اما با این وجود شین، دختر همسایه مشتری ثابتمان شد! صبح‌ها می‌آمد، عصرها می‌آمد، اما بیشتر از آن بعد از ظهرها می‌آمد، درست همان وقتی که چشم‌های بابا تازه گرم خواب شده بود تا با خواب نیم‌روزی خستگی یک روز کاری را از تن براند، شین در می‌زد و می‌آمد که بستنی بخرد. مامان آنقدر برایمان بستنی یخی درست می‌کرد که نگران تمام شدنش نبودیم و می‌خواستیم با فروش آن طعم خوشمزه‌ی بستنی‌ها را به اشتراک بگذاریم.
من فوتبال را درست از روزی دوست داشتم که یک روز صبح حوصله‌ام سر رفته بود و تو بیدار نمی‌شدی آمدم بیدارت کردم که فوتبال‌ بازی کنیم بعد تو با همان حالت خوابالو بدون اینکه صبحانه بخوری آمدی توی اتاق مهمان و آنقدر توپ را شوت کردیم که هزار بار به مجسمه‌ها برخورد کرد و ۱۰ تا گل هم نوش‌جان کردی! بعد تازه راضی شدم که بروی صبحانه‌ات را بخوری!
تمام این‌ها خاطرات پررنگ زندگی من هستند، روزهایی که توی تک‌تکشان تو حضور داشته‌ای. مرسی که قشنگ‌ترین ‌و بهترین و همراه‌ترین برادر دنیایی
.

این گوی و این میدان

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ ب.ظ

ما تنها یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم، که آن هم در چشم به هم‌زدنی به پایان می‌رسد. همه‌ی ما به شکل‌های مختلف خودمان را مجبور می‌کنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.

کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.

اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم صدا بزنند.

اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامه‌ی استعفایم را روی میز رئیس بگذارم و از آن پس بروم سراغ ِ آن شغل و حرفه‌ای که دوستش دارم.

اگر خانه‌ام را، محل زندگی‌ام را، شهرم را دوست ندارم، تمام تلاش و برنامه‌ریزی‌هایم برای تغییر محل زندگی‌ام باشد.

اگر پیراهنی که هر روز می‌پوشمش را دوست ندارم آن را به کسی که دوستش دارد هدیه کنم و بعد از آن لباسی بپوشم که دوستش دارم.

اگر دوستانم را، دوست ندارم برایشان آرزوی خوشبختی کنم و نامشان را از گوشی موبایلم پاک کنم.

و اگر هر قسمت از زندگی‌ام را دوست ندارم با ماندن و ادامه دادن عمر ِ کوتاهم را به هدر ندهم.


اما با این وجود، همیشه شرایطی وجود دارد که آدم هر چقدر هم به تغییر معتقد باشد اما انگار که دست و پایش بسته است. گاهی تغییر و به دست آوردن شرایط جدید مساوی است با از دست دادن خیلی چیزها. اینجاست که آدمی پای رفتنش لنگ می‌زند و می‌ماند بین دوراهی ِ رفتن و ماندن.

در این صورت باید با خودمان دو دو تا چهار تا کنیم که آنچه از دست می‌دهیم ارزشمندتر است یا آنچه به دست می‌آوریم؟ اگر برویم حسرت می‌خوریم یا اگر بمانیم؟

در نهایت اگر مجبور به ماندن هستیم و تصمیم به ادامه دادن داریم، باز هم باید بدانیم که ما تنها یک بار زندگی می‌کنیم که آن‌هم در چشم بهم‌زدنی به پایان می‌رسد پس باید در شرایطی که هستیم بهترین ِ خودمان باشیم... باید شرایط را جوری مدیریت کنیم که حالمان را خوب کنند. وگرنه آنچه ما به آن زندگی می‌گوییم یک جور مُرده‌گی است و بعدها به خودمان و عمرمان و زندگی‌مان بدهکار خواهیم شد.


البته که گفتن این حرف‌ها آسان است و عمل به آن‌ها دشوار. اما اگر ما به خاطر خودمان و زندگی‌مان کارهای سخت انجام ندهیم، کسی دلش به حال ما نمی‌سوزد که بیاید و زندگی ما را گلستان کند.

حال تصمیم با خودمان است، این گوی و این میدان.

محفل عاشقی

سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۱ ب.ظ

وقتی‌ رسیدم به مشهد تمام غصه‌هام پر کشید و رفت...

به یاد همتون هستم...


کامنت های پست قبل هم کم کم تایید میکنم فعلا با گوشی سختمه

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ب.ظ
بچه بودم و نمی‌دانم چطور تب ِ عاشقی‌ به جانم افتاد، عاشق خرگوش‌ شده بودم، آن‌موقع‌ها هنوز داشتن حیوان خانگی به این صورت مُد نشده بود، پایم را توی یک کفش کرده بودم که من خرگوش می‌خواهم. با تصور اینکه یک خرگوش سفید و بامزه توی بغلم آرام خوابیده و نوازشش می‌کنم قند توی دلم آب می‌شد. تا مدت‌ها خانواده مخالف سرسخت خریدن خرگوش بودند. نمی‌دانم از کجا شنیده بودند که نگهداری از خرگوش در خانه باعث نازایی می‌شود. آن‌موقع‌ها اینترنت به این صورت نبود و من بچه بودم و حتی کامپیوتر نداشتیم چه رسد به استفاده از اینترنت. آنقدر بچه بودم که راه و رسم تحقیق کردن را هم نمی‌دانستم و دلم نمی‌خواست این حرف‌ها را باور کنم.
خیلی که اصرار کردم و روز و شب بیخیال خواسته‌ام نشدم بابا تصمیم گرفت با حیوانی دیگر تب عاشقی‌ام را فروکش کند. گوسفندی که بابا به خانه آورده بود با مزه بود، خوش‌‌رنگ بود و وقت‌هایی که به جایی بسته بود و نمی‌توانست آزادانه در حیاط بچرخد دوستش داشتم و حتی باهاش‌ حرف می‌زدم اما مسئله این بود که آن حیوان یک گوسفند بود و نه خرگوش. من آن گوسفند را دوست داشتم ولی‌ عاشق خرگوش بودم. دلم خرگوش می‌خواست. وقت‌هایی که گوسفند آزادانه در حیاط می‌چرخید حسابی ازش می‌ترسیدم. جرأت نداشتم نزدیکش شوم. عوض همه‌ی این‌ها با بابا خیلی خوب بود. هر چند ازش می‌ترسیدم اما دست‌کم تا مدتی دیگر حرفی از خرگوش به زبان نیاوردم و فقط در دلم این خواسته را نگه داشته بودم.
مدتی بعد که دیگر گوسفندی در کار نبود دوباره پایم را در یک کفش کردم که من خرگوش می‌خواهم. خواهرم مخالف بود می‌گفت دستی‌دستی برای خودت مشکل درست می‌کنی، نازا می‌شوی... حتی اگر این موضوع واقعیت نداشته باشد باید احتیاط کنی. و با این حرف‌ها هر بار که دل بابا نرم می‌شد که برایم خرگوش بخرد دوباره پشیمان می‌شد، اما یکی از همان روزها که دیگر حسابی داشتم از امتیاز دختر‌کوچیکه بودنم استفاده می‌کردم بابا تسلیم شد، خواهرم هم دیگر چیزی‌ نگفت و مخالفتی نکرد، بابا بلند شد که لباس‌ بپوشد و با هم برویم خرگوش بخریم. خرگوش سفیدی که می‌توانست بهترین رفیقم باشد. اما درست یک قدمی رسیدن به آرزوی چند ساله‌ام تمام حرف‌هایی که آن چند سال شنیده بودم در ذهنم مرور شد: «خرگوش نازایی میاره»، «کثیفه»، «مریض می‌شی» و... درست همان‌لحظه‌ای که کافی بود من هم حاضر شوم و با پدرم برای خریدن خرگوش از خانه خارج شوم گفتم پشیمان شده‌ام. از خواسته‌ام دست کشیدم، از «دیدی گفتم»ها و «من که بهت گفته بودم»ها و «مقصر خودت بودی»ها و «خودت خواستی»ها و هر جمله‌ی سرزنشگر دیگری که در آینده می‌توانست روح و روانم را اذیت کند ترسیدم و بیخیال خریدن خرگوش شدم.
آن‌موقع‌ها نهایتا ۸ سال داشتم و الان ۲۸ سال. دو سال است که مستقل زندگی می‌کنم، دو سال است که اکثر امورات زندگی‌ام را خودم مدیریت می‌کنم،‌ دو سال است که دیگر دنبال این نیستم که کسی‌ مسئولیت کارهای من را به عهده بگیرد و از سرزنش نمی‌ترسم، سبک زندگی‌ام را خودم تعیین می‌کنم و در اکثر مواقع شجاعانه تصمیمات بزرگ می‌گیرم، دو سالی که اگر می‌خواستم خرگوش‌ یا هر حیوان خانگی دیگری داشته باشم کاملا آزاد بودم و هیچ مشکلی وجود نداشت، حتی اینقدر بزرگ شده‌ام که بتوانم خودم برای خرید حیوان خانگی‌ام اقدام کنم اما نمی‌دانم چرا دیگر تمایلی در من نیست، حالا که دست‌کم ۲۰ سال از آن روزها گذشته و برای رسیدن به آرزوی‌ بچگی‌ام هیچ محدودیتی وجود ندارد،‌ حالا که هزار جور مقاله و راه و روش دیگر وجود دارد تا بدانم آیا واقعا خرگوش‌ یا هر حیوان دیگری‌ برای سلامتی‌ام خطر دارد یا نه؟ حالا‌ که حتی از اینترنت می‌توانم راه‌های نگهداری از خرگوش‌ را مطالعه کنم و هزار راه برای جلوگیری از مریض شدنش وجود دارد، درست حالا‌ که کافی‌ست دستم را دراز کنم تا یک خرگوش سفید توی بغلم آرام بگیرد و نوازشش کنم دیگر هیچ کششی‌ به داشتنش ندارم، انگار آن زمان داشتنش برایم لذت بوده باشد، آن زمان با بودنش خوشحال می‌شدم، حالا آن حس خوشایند دوران بچگی را بهم نمی‌دهد،‌ حالا دیگر با تصور داشتنش قند توی دلم آب نمی‌شود... حالا‌ دیگر نخواستنش پررنگ‌تر از خواستنش شده، حالا دیگر دیر شده برای رسیدن به آرزوی‌ بچگی‌هایم...

و بسیارند چیزهایی که می‌خواهیمشان اما پس از تقلای فراوان زمانی به دست می‌آوریمشان که دیگر تب خواستنشان فروکش کرده یا انگیزه‌ای برای داشتنشان نداریم.

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ
عقیده‌ام این است که وقتی یک نفر تصمیم مهم و بزرگی می‌گیرد، به شکلی که در پس آن تصمیم تغییر بزرگی اتفاق می‌افتد باید حرفی برای گفتن داشته باشد، هدفی داشته باشد که می‌خواهد با این تصمیم به تغییر به آن برسد، مقصد متفاوتی داشته باشد که با تغییر مسیر به آن می‌رسد.
اگر بدون فکر، بدون هدف و بدون برنامه تغییرات بزرگ انجام شود یک‌هو وسط راه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم که گم شده‌ایم، می‌بینیم این‌همه راه آمده‌ایم و طبیعتا خیلی چیزها را از دست داده‌ایم و حالا جز نفس‌نفس زدن و خسته‌تر شدن و سردرگم شدن هیچ‌چیز به دست نیاورده‌ایم.
حالا زمانی‌ست که باید چاره‌ای بیندیشیم، یا برگردیم به اولِ راه و سعی کنیم بیخیال عمر و لحظه‌هایی که از دست داده‌ایم بشویم کما اینکه ممکن است به اول راه برگردیم و حالا برنامه‌ریزی کنیم و به این نتیجه برسیم که باید دوباره همان راه جدید را برویم و دوباره عمر و لحظه‌های جدیدی را پای مسیر بگذاریم. یا اینکه باید ادامه بدهیم و ببینیم به کجا می‌رسیم. که بنا بر تجربه وقتی هدف و برنامه‌ای نباشد حتی اگر مسیر درست هم باشد راه به ترکستان خواهد برد.
راه سومی هم وجود داره و آن این است که همان وسط ِ راه، دقیقا همان‌جا که فهمیدیم بی‌برنامه و بی‌هدف و سردرگمیم! بایستیم و به فکر چاره باشیم. ببینیم دقیقا چه می‌خواهیم، از خودمان، از زندگیمان، از مسیری که می‌خواهیم برویم، بعد ببینیم که حالا باید چه کنیم؟ آیا این مسیر ما را به چیزی که می‌خواهیم می‌رساند یا باید برگردیم و مسیر جدیدتری را شروع کنیم؟! هرچند در این حالت باز هم عمر و لحظه‌هایمان را که بی‌شک از سرمایه‌های زندگیمان هستند از دست داده‌ایم اما باز هم می‌توان از نو شروع کرد، حالا کمی دیرتر... اما از عقب کشیدن و به ترکستان رسیدن بهتر است.


* عنوان قسمتی از شعری از محمدرضا شفیعی‌کدکنی

سفرنامه(3)

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ب.ظ

با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، همسر بود، ازم خواست حاضر شوم که با هم برای صرف صبحانه به طبقه پایین برویم. تا حاضر شوم و از اتاق خارج شوم همسر دم در ایستاده بود، وقتی مرا دید چنان ذوق کرد که حس کردم چند سالی‌ست از هم دور بوده‌ایم. بعد از صرف صبحانه وسایل را برداشتیم و از آنجا بیرون زدیم. طبق آدرسی که بلاگر سوم به ما داده بود باید می‌رفتیم سراغ BRT، تازه فرصتی شد خیابان را ببینیم، از جلوی دانشگاه امیرکبیر گذشتیم و به طرف میدان ولیعصر رفتیم.

http://bayanbox.ir/view/8074165669102228278/IMG-20190427-085915.jpg

کمی پیاده‌روی کردیم و صحبت کردیم و بعد به سوار BRT شدیم و مسیری طولانی را در پیش گرفتیم تا برسیم به بلاگر سوم. وقتی رسیدیم و از حراست گذشتیم و وارد دفتر شدیم آقای صفایی‌نژاد به استقبال آمد.

http://bayanbox.ir/view/2010482824049765634/IMG-20190427-095021.jpg

اولین چیزی که توجهم را جلب کرد صفحه‌ی مدیریت وبلاگشان بود که از مانیتور لپ‌تاپ دیدم. خواستم به اشاره به همسر بگویم که: "می‌بینی؟ مدیر جایی هم باشی و کلی آدم زیر دستت کار کنن اما بازم یادت نمیره که وبلاگتو چک کنی، پس تو هم پسر خوبی باش و برگرد وبلاگتو بروز کن" :دی ولی خب آقای صفایی‌نژاد سر صحبت را باز کرد و مشغول شدیم به حرف زدن. البته که من فاز ِ دخترِ مظلوم و کم‌حرف برداشته بودم و بیشتر شنونده بودم و به حرف‌های همسر و آقای صفایی‌نژاد گوش می‌کردم. آقای صفایی‌نژاد را اگر بخواهم توصیف کنم، همین‌ بس که او یک مدیر است اما قبل از آن یک وبلاگ‌نویس است. بسیار بسیار انسان شریف و متواضعی‌ست، از آن‌ها که بدون غرور و تکبر و با روی خوش با هر که مقابلشان نشسته باشد برخورد می‌کنند و همیشه برای کمک کردن آماده هستند.

ظهر شده بود که علیرغم اصرارهای آقای صفایی‌نژاد برای اینکه ناهار را همان‌جا صرف کنیم خداحافظی کردیم و در حالی که باز هم فشارم به شدت افت کرده بود به پارک ملت رفتیم.

http://bayanbox.ir/view/8780180439101308692/IMG-20190427-135930-1.jpg

ناهارمان را خوردیم و بعد هم به سمت فرودگاه رفتیم. آن‌جا کم‌کم بقیه همسفران را هم دیدیم. این‌بار هوا مساعد شده بود و موقع پرواز هواپیما نه کسی ترسید و نه صدای گریه‌ی بچه‌ای بلند شد.

http://bayanbox.ir/view/5588413084868173398/IMG-20190427-172535.jpg