وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ب.ظ
بچه بودم و نمی‌دانم چطور تب ِ عاشقی‌ به جانم افتاد، عاشق خرگوش‌ شده بودم، آن‌موقع‌ها هنوز داشتن حیوان خانگی به این صورت مُد نشده بود، پایم را توی یک کفش کرده بودم که من خرگوش می‌خواهم. با تصور اینکه یک خرگوش سفید و بامزه توی بغلم آرام خوابیده و نوازشش می‌کنم قند توی دلم آب می‌شد. تا مدت‌ها خانواده مخالف سرسخت خریدن خرگوش بودند. نمی‌دانم از کجا شنیده بودند که نگهداری از خرگوش در خانه باعث نازایی می‌شود. آن‌موقع‌ها اینترنت به این صورت نبود و من بچه بودم و حتی کامپیوتر نداشتیم چه رسد به استفاده از اینترنت. آنقدر بچه بودم که راه و رسم تحقیق کردن را هم نمی‌دانستم و دلم نمی‌خواست این حرف‌ها را باور کنم.
خیلی که اصرار کردم و روز و شب بیخیال خواسته‌ام نشدم بابا تصمیم گرفت با حیوانی دیگر تب عاشقی‌ام را فروکش کند. گوسفندی که بابا به خانه آورده بود با مزه بود، خوش‌‌رنگ بود و وقت‌هایی که به جایی بسته بود و نمی‌توانست آزادانه در حیاط بچرخد دوستش داشتم و حتی باهاش‌ حرف می‌زدم اما مسئله این بود که آن حیوان یک گوسفند بود و نه خرگوش. من آن گوسفند را دوست داشتم ولی‌ عاشق خرگوش بودم. دلم خرگوش می‌خواست. وقت‌هایی که گوسفند آزادانه در حیاط می‌چرخید حسابی ازش می‌ترسیدم. جرأت نداشتم نزدیکش شوم. عوض همه‌ی این‌ها با بابا خیلی خوب بود. هر چند ازش می‌ترسیدم اما دست‌کم تا مدتی دیگر حرفی از خرگوش به زبان نیاوردم و فقط در دلم این خواسته را نگه داشته بودم.
مدتی بعد که دیگر گوسفندی در کار نبود دوباره پایم را در یک کفش کردم که من خرگوش می‌خواهم. خواهرم مخالف بود می‌گفت دستی‌دستی برای خودت مشکل درست می‌کنی، نازا می‌شوی... حتی اگر این موضوع واقعیت نداشته باشد باید احتیاط کنی. و با این حرف‌ها هر بار که دل بابا نرم می‌شد که برایم خرگوش بخرد دوباره پشیمان می‌شد، اما یکی از همان روزها که دیگر حسابی داشتم از امتیاز دختر‌کوچیکه بودنم استفاده می‌کردم بابا تسلیم شد، خواهرم هم دیگر چیزی‌ نگفت و مخالفتی نکرد، بابا بلند شد که لباس‌ بپوشد و با هم برویم خرگوش بخریم. خرگوش سفیدی که می‌توانست بهترین رفیقم باشد. اما درست یک قدمی رسیدن به آرزوی چند ساله‌ام تمام حرف‌هایی که آن چند سال شنیده بودم در ذهنم مرور شد: «خرگوش نازایی میاره»، «کثیفه»، «مریض می‌شی» و... درست همان‌لحظه‌ای که کافی بود من هم حاضر شوم و با پدرم برای خریدن خرگوش از خانه خارج شوم گفتم پشیمان شده‌ام. از خواسته‌ام دست کشیدم، از «دیدی گفتم»ها و «من که بهت گفته بودم»ها و «مقصر خودت بودی»ها و «خودت خواستی»ها و هر جمله‌ی سرزنشگر دیگری که در آینده می‌توانست روح و روانم را اذیت کند ترسیدم و بیخیال خریدن خرگوش شدم.
آن‌موقع‌ها نهایتا ۸ سال داشتم و الان ۲۸ سال. دو سال است که مستقل زندگی می‌کنم، دو سال است که اکثر امورات زندگی‌ام را خودم مدیریت می‌کنم،‌ دو سال است که دیگر دنبال این نیستم که کسی‌ مسئولیت کارهای من را به عهده بگیرد و از سرزنش نمی‌ترسم، سبک زندگی‌ام را خودم تعیین می‌کنم و در اکثر مواقع شجاعانه تصمیمات بزرگ می‌گیرم، دو سالی که اگر می‌خواستم خرگوش‌ یا هر حیوان خانگی دیگری داشته باشم کاملا آزاد بودم و هیچ مشکلی وجود نداشت، حتی اینقدر بزرگ شده‌ام که بتوانم خودم برای خرید حیوان خانگی‌ام اقدام کنم اما نمی‌دانم چرا دیگر تمایلی در من نیست، حالا که دست‌کم ۲۰ سال از آن روزها گذشته و برای رسیدن به آرزوی‌ بچگی‌ام هیچ محدودیتی وجود ندارد،‌ حالا که هزار جور مقاله و راه و روش دیگر وجود دارد تا بدانم آیا واقعا خرگوش‌ یا هر حیوان دیگری‌ برای سلامتی‌ام خطر دارد یا نه؟ حالا‌ که حتی از اینترنت می‌توانم راه‌های نگهداری از خرگوش‌ را مطالعه کنم و هزار راه برای جلوگیری از مریض شدنش وجود دارد، درست حالا‌ که کافی‌ست دستم را دراز کنم تا یک خرگوش سفید توی بغلم آرام بگیرد و نوازشش کنم دیگر هیچ کششی‌ به داشتنش ندارم، انگار آن زمان داشتنش برایم لذت بوده باشد، آن زمان با بودنش خوشحال می‌شدم، حالا آن حس خوشایند دوران بچگی را بهم نمی‌دهد،‌ حالا دیگر با تصور داشتنش قند توی دلم آب نمی‌شود... حالا‌ دیگر نخواستنش پررنگ‌تر از خواستنش شده، حالا دیگر دیر شده برای رسیدن به آرزوی‌ بچگی‌هایم...

و بسیارند چیزهایی که می‌خواهیمشان اما پس از تقلای فراوان زمانی به دست می‌آوریمشان که دیگر تب خواستنشان فروکش کرده یا انگیزه‌ای برای داشتنشان نداریم.
بله منم همین حس رو دارم عاشق همه چیز می شوم.
ولی من عاشق همه چیز نمیشم.
هم پشم گربه و هم پشم خرگوش نازائی میاره و هم نجس هست و حتی الان هم خرگوش تب کریمه کنگو میاره اگه تو بدنش کنه باشه.
این که بله، اما خب منظور متن چیز دیگری بود.
هر چیزی توی زمان خودش اهمیت و ارزش خاص خودش رو داره زمانش که گذشت دیگه اون لذت رو نداره
مثل اون آدمی که توی هشتاد سالگی بلیط بخت آزمایی برنده شده بود بهش گفته بودن با اینهمه پول چیکار میکنی گفته بود میدم دستشویی عمومی بسازن که مردم بیان ب ش ا ش ن به این شانس ما که تو این سن برنده شدم:))
در ضمن آدما یه روزی افسوس کارهای نکرده شون رو بیشتر میخورن تا افسوس اشتباهاتشون
خواسته‌ها حتی اگر اشتباه باشن به نظرم آدم باید خودش به اشتباه بودنش پی ببره و دیگه نخوادش... نه از روی جبر و مصلحت. وگرنه تا آخر عمر حسرت همون اشتباه ِ نکرده رو می‌خوره.
آرزوها تاریخ اتقضا دارن, اگه بعد از تاریخ انقضا بدستشون بیاری گاهی حتی خودشون میشن مایه عذاب, انگار که چیز فاسد خورده باشی همه اش دلت میخواد از زندگیت خارجش کنی!
البته بعضی آرزوها هم تاریخ انقضا ندارن, هر وقت بهشون برسی خوبن :)
آره دقیقا... تا زمانی که جبر نذاره به آرزوهامون برسن واسه ما حسرت هستند، حتی اگه هنوز رسیدن بهشون امکان داشته باشه.
اومدم یه چیز دیگه بنویسم، کامنت بالا رو دیدم خواستم بگم موی گربه و خرگوش نجس نیست.

من بچگی‌هام به طور دیوانه واری عاشق دوچرخه بودم. هیچ وقت دوچرخه نداشتم و هیچ وقت دوچرخه سواری یاد نگرفتم. اما حالا از اون عشق عجیب و غریب چیز زیادی نمونده. طوری که خودم هم باورم نمیشه یه زمانی در اون حد دوچرخه دوست داشتم. اما بعضی آرزوهام هنوز پابرجاست و رسیدن بهشون خوشحالم میکنه:-)
البته از نظر بعضی مراجع نجس هست.
بله واقعا به مرور زمان که حتی رسیدن به آرزوی قدیمی ممکن می‌شه می‌بینی دیگه نمی‌خوایش
سلام علیکم
اشاره‌ی خوبی فرمودید. سپاسگزارم.
استاد صفای حائری در کتاب «مسئولیت و سازندگی» می‌نویسند: «آزادى از اسارت‏‌ها با شناخت عظمت انسان و شناخت وسعت هستى و شناخت‌هاى دیگر به دست مى‌آید. من که تا دیروز اسیر توپ‌ها و عروسک‌هایم بودم، امروز از آن‌‏ها بیزارم؛ چون به وسعتى رسیده‌‏ام و چون عظمت خودم را یافته‌‏ام و بزرگى خودم را شناخته‌‏ام.»
همچنین در جلد اول کتاب «تطهیر با جاری قرآن» آورده‌اند: «بچه‌ها که خودشان را عروسک و توپ مى‌دانند، با از دست رفتن این‌ها مى‏‌سوزند، ولى همین که بزرگ‌‏تر شدند و درجه‌ی وجودى خودشان را احساس کردند، دیگر از این چیزها ناراحت نمى‌شوند و همان طبیعى‌‏ها برایشان غیرطبیعى مى‏‌شود.

انسان که خودش را از جماد و نبات و حیوان جلوتر مى‌‏یابد، چطور مى‌تواند به خاطر این‌ها، که دنیا چیزى جز همین‌ها نیست، ناراحت بشود و یا شاد بشود؟

بى‌حساب نیست که حد زهد و آزادى را این آیه مى‌‏شمارد: «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَکُم وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتیکُم»؛ انسان نمى‌‏تواند با دست یافتن به تمامى نعمت‏‌ها، شاد بشود و یا با رفتن آنها برنجد.

این حالت طبیعى براى انسانى که در «وجود» و «قدر» خودش را بیشتر از این‌ها مى‌شناسد، دیگر طبیعى نیست.»
بابت طولانی شدن نظر، عذرخواهی می‌کنم.
سلام
ممنون از نظر ارزشمندتون.
البته این نخواستن و دل بریدن همراه با حسرت هست و حسرت هیچ وقت چیز خوبی نیست.
و این فقط در مورد کودکی و بزرگسالی نیست. انسان در مراحل تکاملش چیزی را می‌خواهد که در مرحله بعدی آن چیز خیلی هم خواستنی نیست. چون انسان ذاتا کمال‌گرا است. حال ببینید اگر به سرای باقی برویم و کالبد تنگ تن را واگذاریم، چگونه به این دنیا می‌نگریم؟
نخواستنش از روی تغییر مرحله و بزرگ شدن نیست، از روی از بین رفتن ذوق و انگیزه‌ست.
دقیقا منم  اول خرگوش و بعد از فهمیدن اینکه خرگوش نجس هست و مامان منم که به شدت حساس به پاکی نجسی بیخیالش شدم و همستر میخواستم
الان صاحب زندگی ام اما دیگه هبچ شوقی ندارم برای داشتن حیوون خونگی
همه چی به وقتش خوبه.
هر چیزی سر جای خودش باید باشه ، حتی آرزو‌ها!
دیر رسیدن و زود رسیدن تو اکثر موارد باعث کوچک شدن آرزو و خواسته میشه.

حالا جدا از مفهوم بحث منم عاشق کبوتر بودم تو بچه‌گی. مرغ زیاد داشتیم ولی پدرم با کبوتر مخالف جدی بود. بدش میامد. می‌گفت فایده‌ای برای آدم نداره. یه روز یکی از بچه‌های همسایه‌مون یه بچه کبوتر بهم داد برای خودم. اینقدر خوش‌حال بودم که به بابا فکر نمی‌کردم و هدیه‌اش رو قبول کردم. دم در خونه با خودم فکر کردم که حالا چیکار کنم. کبوتر که اسباب بازی نیست که قایمش کنم و صداش در نیاد!
پیرهنمو دادم بالا و زیر پیرهنم قایمش کردم و رفتم پیش مرغ‌ها. اون موفع‌ها هنوز شهرستانمون گاز کشی نشده بود و هر خانواده‌ای برای خودش یه تانکر تقریباً هزار لیتری داشت برای نفت. تابستون بود و تانکر خالی. رفتم رو تانکر و درشو باز کردم و کبوتر رو گذاشتم داخل تانکر تا یه فکر بهتر به سرم بزنه. آب و دون هم براش گذاشتم.
بعد از ظهری رفتم ببینم در چه حاله. هوا گرم بود و تانکر تو آفتاب بود. درشو باز کردم و متوجه داغی بیش از حدِ داخل تانکر شدم. فکر کردم کبوترم از گرما جون داده. اما یه گوشه له‌له می‌زد. رفتم داخل تانکر و گرفتمش و آوردم بیرون. آبش دادم تا جیگرش حال بیاد. دوباره قایمش کردم و برگردوندم‌ش به صاحبش. دوست نداشتم جسدِ مرده‌ش رو ببینم.
چه تلخ... کبوتر بیچاره...
طبق چیزی که من خوندم تو دانشگاه (کاریم به مسائل شرعیش ندارم)
داخل مدفوع خرگوش و گربه نوعی انگل هست که برای همه خطرناکه
برای خانومای باردار خیلی خطرناک تره و ممکنه باعث سقط بشه اسمش توکسوپلاسما گوندیه،در کل خیلی از حیوانات هستن که آلودگی میارن به خاطر انگلهایی که دارن. ولی خب درمان هم دارن.
در کل اصلا بحث این نبود. کل مطالب منظورش همون دو خط آخر بود. درگیر حواشی نشیم ؛)
واقعا مکروهات و حرامات دین دلایل پزشکی دارن و ما چون اونا رو نمی‌دونیم غیر منطقی می‌دونیمشون.
من تا به حال نشنیده بودم که خرگوش نازایی میاره. از اتفاق خیلی خیلی بامزس. تنها مشکلی که داره اینه که چون سبزیجات و کاهو زیاد میخوره خیلی ادرار میکنه. اگر نمیترسیدم هم از خودش هم از مسئولیت نگه داریش، حتما امتحان میکردم خرگوش داری رو.
به نظرم برای مدتی امتحان کن، نذار آرزوت هر چند آرزوی بچگیت توی دلت بمونه.
آخه دیگه آرزو نیست. علاقه‌ای نمونده... فقط حسرته و حسرت.
خب بالاخره غم‌های کوچک نرسیدن هم، مثل پادزهر باید توی تن‌مان باشد تا بزرگترها را بتوانیم تاب بیاوریم...
اگه همین کوچیک‌ها باعث تحلیل رفتن و ضعیف‌تر شدنمون نباشه، خوبه.
از خیلی جاها شنیدم نگه داشتن خرگوش تو خونه شگون نداره ! الته نمیدونم خرافاته یا واقعیت !
می‌گن شگون نداره چون هزار تا دلیل پزشکی و شرعی داره و خرافات نیست. منتها چون قدیمیا علم و سوادشو نداشتن همین‌طوری بدون اینکه دلیلش رو بدونن می‌گفتن.
من خرگوش داشتم. سه تا. یکی سفید، یکی سفید سیاه و یکی گل باقالی. شاید بهتر از هر کسی بتونی تصور کنی روزی که بابا خرگوشا رو آورد خونه، من چقدر خوشحال بودم. اون روزا توی یه خونه سازمانی کار می کردیم با یه حیاط بزرگ قد حیاط مدرسه های قدیمی توی شهرهای کوچک ( نه این مدرسه اجاره ای فسقلیا ). میدونی غمگین ترین بخش خاطره م کجاست؟ اینکه خرگوشا بر خلاف ظاهر مظلوم و بانمکشون موجودات مهربانی نبودن. ریشه ی تمام درختای توت حیاط رو جویدن و از بین بردن، با وجود اون همه غذای متنوعی که براشون میذاشتیم. و در کمتر از شش ماه با کلی بچه حیاط رو تصاحب کردن. 
غمگین ترین اتفاق اینه که بعد از رسیدن به خواسته ت بفهمی اینقدرا هم ارزش جنگیدن نداشته. بفهمی خیلی با تصورت فرق داشته و همه ی احساسات توی وجودت فرو بریزه و با تلی از نخاله ی روحی مواجه بشی.

متوجهم وقتی می نویسی فروکش کردن تب خواستن یعنی چی. من یه روی دیگه ی ماجرا رو دیدم و نوشتم. 
آره، این همون خواسته‌ی اشتباهیه که هر چقدر هم به آدم بگن تا خودش تجربه نکنه قانع نمی‌شه.

دقییییقا بند اخر پست! این حس خواهر من به ساز گیتار بود! اون زمان ساز زدن مطرب بودن تلقی میشد و بابام چههههه قدر مخالفت کرد! چند سال بعد دقیقا شد همین قصه ی خرگوش شما. دیگه میخواستن براش گیتار بخرن ولی خودش نمیخواست

می‌فهمم :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">