نویز(1)
پنج دری
1- برای چندمین دفعه اومدم یه سر به وبلاگم بزنم و مطلب جدید بنویسم، کامنتها رو خوندم، تا اومدم جواب بدم و تایید کنم، همکارم زنگ زد و برای انجام یه کاری با هم رفتیم بیرون و ظهر برگشتم خونه. قبلا هم خیلی پیش اومده که اومدم مطلب جدید بنویسم. تا اومدم کامنتها رو جواب بدم و وبلاگهای بروز شده رو بخونم یه کاری پیش اومده که نتونستم بنویسم.
2- از جمله سوتیهای خانهداری من همینبس که دیروز مهمون اومده بود، نشسته بودیم صحبت میکردیم، داشتم از ظرف شکلاتی که جلوم بود برمیداشتم و میخوردم که با اشاره همسر یادم اومد ظرف رو گذاشتم جلو خودم و دارم میخورم اصلا حواسمم نیست که به مهمان تعارف نکردم :/
3- اومده بودم بنویسم که چه سبکمطالبی رو از من و از این وبلاگ میپسندید؟ دوست دارید چجور نوشتههایی با چه سبک و موضوعی اینجا بخونید؟ و اگر نظر و انتقاد و پیشنهاد دیگهای هم داشته باشید خوشحال میشم، بخونم. (نظرات شما به این معنی نیست که هر سبک و موضوعی پیشنهاد بدید قطعا همونطور مینویسم :دی، اما مطمئنم نظرات شما به بهتر نوشتن و بهتر بروز شدن اینجا کمک زیادی میکنه)
4- در ادامهی پستهای تابوشکنی و حتی موازی با اونا، پستهای "نویز" هم قراره نوشته بشن. که احتمالا 20 درصد شما الان فهمیدین قضیه چیه و موضوعش چیه. خواستم بگم پستهای نویز هم رمز داره و رمز اون فقط به افرادی که برای مورد سوم این پست جوابی ارسال کرده باشن و شرایط مندرج در این پست رو داشته باشن، تعلق میگیره. میدونم شاید شرط منصفانهای نباشه ولی نویسنده این وبلاگ دوست داره به زور نظرتون رو بدونه :دی
5- میگن خبر رو وقتی یکی زودتر منتشر کنه بعد رسانههای دیگه اصل همون خبر رو بدون تحلیل و گزارش و پرداختن به جزییات جدید منتشر کنن در واقع خبر سوخته رو منتشر کردن. گرچه این خبر قبلا منتشر شده ولی، بعله من و گندمبانو جان همسایه شدیم و در برخورد اول اونقدررر من حرف زدم که فکر کنم فراریش دادم، چون بعد از اون نه تنها دیگه ندیدمش، که هر پستی هم گذاشته از بوشهر اومدنش اعلام نارضایتی کرده :دی
لازم به ذکره که من کلا آدم کم حرفی هستم، اینو از اطرافیانم بپرسین بهتون میگن، فقط با آدمایی که احساس راحتی میکنم اینقدر حرف میزنم. از میزان راحت بودنم با گندم همینقدر بگم که برای اینکه مجبور نشم چند بار برم تا آشپزخونه و برگردم، قاطی پذیرایی کردنم، نوشیدنی گرم و سرد رو یه جا آوردم گذاشتم :/
رینگ ِ مرحلهی بعد
استرس دارم، مثل تمام وقتهایی که قرار بوده یک کار مهم و بزرگ بکنم، کاری که خودم انتخابش نکردهام و از طرف اطرافیان به من سپرده شده است، حالا اینکه میگویم بزرگ و مهم، از نظر من اینطور است، شاید شما یا هزاران آدم دیگر وقتی در جریان قرار بگیرید با تعجب بگویید: "همین؟" و این یعنی از نظرتان نه آنقدرها مهم است و نه بزرگ.
اما من ترسیدهام، مثل هزاران وقت دیگر، اطرافیان در من ویژگیها و تواناییهایی دیدهاند که خودم ندیدهام، آنها چیزهایی دیدهاند و پیشنهاد دادهاند که وارد مرحلهی بعد شوم و من همان چیزها را ندیدهام و از وارد شدن به مرحلهی بعد ترسیدهام، هراس دارم، ایستادهام یک گوشه و دارم به رینگ ِ مرحلهی جدید نگاه میکنم، احساس کسی را دارم که قرار است وارد رینگ شود و از تمام آدمهای داخل رینگ مشت بخورد و حتی نتواند یک حرکت در راستای دفاع از خود انجام دهد، در حالی که دیگران اینطور فکر نمیکنند.
تابوشکنی(2)
بَستهی پُستی ِ محرمانه!
یکسری پستها هست که ترجیح میدم فعلا بهصورت رمزدار منتشرشون کنم.
رمز پستها به چه کسانی تعلق میگیره؟
1- کسانی که زیر این پست درخواست رمز کرده باشن.
2- کسانی که یا وبلاگنویس ِ آشنا باشند یا آشنای بدون ِ وبلاگ باشند.
توضیح: آشنا بودن چطوری مشخص میشه؟ کافیه کمی از شما شناخت داشته باشم، یعنی وقتی اسمتون رو میبینم با خودم نگم یارو چه مشکوکه، کیه؟ من که نمیشناسمش؟ تا حالا ندیدم اسمشو!
+ لازم به ذکره که، این پستها، چون کمی جنبهی شخصی و زندگیم داره ترجیح میدم به صورت رمزدار باشن (شاید بعد از مدتی از رمز برداشتمشون)
گیر افتاده در یک دور تکراری کار و کار و کار
هر چه پیش میرویم از اینکه از شغل دومم تقریبا کنار کشیدم راضیترم. (البته شغل دوم که نمیشود گفت، همین شغل در دو جا در واقع :دی). اینروزها یک خواب راحت برای همسر آرزو شده. کار من شده صبح تا ظهر توی خانه ماندن که مبادا آقای املاکی مستأجری بیاورد برای دیدن خانه و ما نباشیم. و مدام به همسر یادآوری میکنم که فراموش نکند با خودش کارتُن بیاورد برای جمع کردن وسایل. ظهر که میشود ناهار را سر هم میآوریم و در حالی که داریم کارهای عصر را یادداشت و مرور میکنیم همسر از خستگی بیهوش میشود و من تازه فرصت میکنم کمی کتابی بخوانم یا پیامهای گوشی را چک کنم. عصر که میشود هر دو با هم از خانه بیرون میزنیم و به خانه جدید میرویم. نواقص و کم و کاستیها و کارهایی که باید انجام شود و وسایلی که باید خریداری شود را مینویسیم و بعد برمیگردیم و از این خیابان به خیابانی دیگر برای انجام کارهای بعدی.
و باز شب و بیهوشی از خستگی زیاد. من هم که اکثر اوقات از بس خستهام خوابم نمیبرد و نمیدانم این دیگر چهجورش است.
هفتهی گذشته دخترعمویم به دلیل گرفتگی رگهای قلبش در بیمارستان قلب بوشهر بستری بود که علاوه بر کارهای خودمان سر زدن به بیمارستان و بردن چایی و پتو و بالش و شام و ناهار برای همسر دخترعمو هم جزو کارهای روزانهمان بود چون برخلاف اصرارمان بیمارستان را ترک نمیکرد.
حالا که دخترعمو را برای عمل به شیراز بردهاند به برنامهی هفتهی آینده علاوه بر کارهای خانه و سایر کارهایمان، رفت و برگشت از شیراز هم اضافه میشود.
اگر عمل قلب دخترعمو خوب پیش برود و حالش رو به بهبود باشد (که انشاءالله هست) دو هفته بعد پدر و برادر و خواهرم به سفر کربلا میروند و من باید یک روز را به شهر خودمان بروم و حلوا یا شلهزرد درست کنم (که البته خودم درست نمیکنم من تدارکاتچی و ناظر و توزیعکنندهام فقط :دی).
کارهایمان تمامی ندارد انگار. هر روز یک کار جدید درست میشود. این وسط کمر درد من که دو هفته است هیچ روند بهبودی نداشته و فعلا در مقابل اصرارهای همسر برای مراجعه به دکتر مقاومت کردهام، هم شده یک بار روی دوش.
به همسر گفتم دیوارهای خانه را خودمان رنگ کنیم. (یعنی رسما یک کار جدید برای خودمان درست کردم :دی) و بعد به دنبال نقاشی روی دیوار هم هستم. فقط این یکی را کم داشتیم. :/
کامنتهای پست را میبندم چون غرض از نگاشتن این پست کمی ارائه شرح حال در خصوص اینروزها بود. اگر احیانا خواستید حرفی، سخنی، پیشنهادی و یا "خدا قوتی" درج کنید، در پست قبل کامنت خود را درج کنید. با تشکر از شما. مشغلةالملوک.
تابوشکنی (1)
شاید من و حسن جزو معدود زوجهایی باشیم که مدتی رو با هم زندگی میکنیم و بعد جشن عروسیمون رو میگیریم. که البته این موضوع ممکنه از نظر بعضی افراد که هنوز ارتباط و نزدیکی بیش از حد دختر و پسر در دورهی عقد رو بد میدونن پذیرفته نباشه. اما این عاقلانهترین کاریه که ما داریم میکنیم. تا تابستون بود شرایط گرفتن جشن عروسی رو نداشتیم و هزار کار انجام نشده داشتیم. از جمله مشکل خونه. چون اینجایی که در حال حاضر دارم زندگی میکنم و مدتی هست همسر هم کنارم هست واقعا برای شروع زندگیمون خیلی کوچیکه و فقط به درد یه زندگی مجردی و یکنفره میخوره. قضیه خونه تازه داره درست میشه و ما اگر قرارداد رو نبندیم این خونه با این شرایط رو از دست میدیم و اگر قرارداد ببندیم پس باید اجاره ماهیانهشو پرداخت کنیم و از نظر عقلی هم چنین کاری درست نیست که ما خودمون یه جا داریم با هم زندگی میکنیم و اجاره میدیم و اجاره یه جا دیگه رو هم میدیم، اینم درست نیست که من اینجا باشم و همسر تو خونهی جدیدمون باشه و باز دو تا اجاره بدیم. درسته که شرعاً و قانوناً زن و شوهر هستیم ولی از نظر عرفی هنوز زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم. و خب عرف چیه؟ عرف حاصل از سلیقهها و فرهنگهاییه که خود ما مردم ساختیم. من و همسر هم اگر هر دو در شهرهای خودمون بودیم قاعدتا تا قبل از جشن عروسی یا ماهعسل یا هر چیزی که آغاز زندگی مشترکمون رو رسمیت ببخشه با هم همخونه نمیشدیم اما حالا که خانوادهی من، شمال استان و خانوادهی همسر جنوب استان زندگی میکنن و خودمون دو تا بخاطر کارمون مرکز استان هستیم. عقل و منطق میگه خونه رو اوکی کنیم و بریم سر خونهزندگیمون. حالا اگه دلمون خواست جشن عروسی بگیریم (که دلمون میخواد :دی) یا اینکه بریم ماهعسل، بعد از تموم شدن ماه محرم و صفر این کار رو میکنیم.
گاهیاوقات از بعضی همکاران یا فامیلها یا دوستان (البته تعداد کمی) حرفهایی میشنیدم که براشون عجیب بود چطور ما داریم همینالان با هم زندگی میکنیم. که خب برای مدتی کوتاه حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرد. بعد از صحبتهایی که با حسن داشتیم و با خانوادههامون و البته با چند تا از دوستام. به این نتیجه رسیدیم که هیچ قانونی نیست که همخونه شدن ما رو منع کنه.
عرف و فرهنگ زمان قدیم و گاهاً همین زمان چنین چیزی رو نمیپسندید، درست. اما به نظرم عرف قابل انعطافه و لزومی نداره یه چیزی به اسم عرف وجود داشته باشه که آدما تحت هر شرایطی خودشون رو مجبور به عملکردن به عرف بدونن. حالا که شرایط خاص و ویژهای داریم عرف برای ما همینکاریه که کردیم.
گاهی وقتا میل عجیبی به تابوشکنی دارم. در قضیه خواستگاری و رسم و رسومات بعدش تا عقدمون هر رسمی که نمیتونست توجیهی برامون داشته باشه و قانعمون کنه رو حذف کردیم. این تابوشکنی و حذف بعضی از رسم و رسومات بهخصوص در شهرهای کوچیک خیلی سخته و با واکنشهایی مواجه میشه. اما وقتی جنبههای منفی بعضی از این رسم و رسومات بیشتر از جنبههای مثبتشون باشه واقعا چرا باید بهشون عمل کنیم؟
تا حالا هرچی تابوشکنی کردم بعدش اصلا پشیمون نشدم و اتفاقا راه برای خیلیها باز شده. یادمه سال 94 که برای اولینبار به تنهایی مسافرت رفتم چقدر انتقاد به من و پدرم شد. چقدر آدمایی بودن که این کار رو یک اتفاق فوقالعاده زشت میدونستن. اما پدرم پشتم ایستاد و ازم حمایت کرد. و این مسافرت رفتنها به من جسارت داد و تجربههای ارزشمندی کسب کردم. حالا که 4 سال از همون روز میگذره میبینم چقدر قُبح و زشتی اینکار کمتر شده انگار. به قول برادر ِ حسن: "گاهی وقتا بعضی آدما برای برانداختن بعضی روشهای غلط باید هزینه بدن تا کمکم برداشته بشه"
به نظرم آدم باید برای اصول زندگیش دلیل داشته باشه که حداقل خودش رو قانع کرده باشه. وقتی شما داری کاری رو انجام میدی که نه از نظر مذهبی، نه فرهنگی نه هیچ جنبهی دیگهای توجیه و قانعت نکرده چرا باید انجامش بدی؟
اضافهبار ِ زندگی
روزی که تازه توی شهر بوشهر تونسته بودم اتاقی برای خودم اجاره کنم وسیلهی زیادی همراهم نبود. دو تا پتو و یه کولهپشتی و یه زیرانداز. شب که میخواستم بخوابم یه پتو رو پهن کردم و روش خوابیدم، اونیکی رو گذاشتم روم و چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم. حدودا دو، سه شب به همون وضعیت بودم تا بالاخره آخر هفته شد و برگشتم بندر گناوه. در عرض یه روز چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم و یه سری چیزا هم از خونه خودمون برداشتم و بعد به همراه بابا و دو تا خواهرا توی اتاق اجارهایم توی بوشهر چیدیم.
دیماه 97 که میخواستم از اون اتاق به این سوئیت نقل مکان کنم. در به در دنبال کارتن بودم برای جمع کردن وسایل. هیچ به ذهنم خطور نمیکرد در عرض یک سال و 2 ماه اینقدر به وسیلههام اضافه شده باشه که واسه اسبابکشی منو به زحمت بندازه.
حالا که قراره یه ماه دیگه از این سوئیت هم دل بکنم و به خونهی خودمون نقل مکان کنیم یه حس عجیب و غریبی دارم. وسایلم چهار برابر اول شده. منی که با یه کوله و دو تا پتو زندگی یک نفرهی خودم رو شروع کرده بودم حالا نه تنها باید به دنبال کارتنهای بیشتری باشم که دیگه با پراید دوستم و ماشین همسر هم قابل جابهجایی نیستن و باید ماشین باری بیارم تا وسایل رو از اینجا به خونهی جدید منتقل کنه.
امروز با خودم میگفتم: "زندگی همینه، هیچکس کامل نیست، این گذر زمان و تجربههای ریز و درشته که به ما وزن میده و چیزی بهمون اضافه میکنه وگرنه روزی که به دنیا میایم یه نوزاد سبکیم که هر کسی به راحتی میتونه ما رو رو دستاش بگیره"
در ادامهی "نخور غم گذشته، گذشته برنگشته"
به لطف ِ شباهنگ ِ سابق، دو تا آدرس دیگه هم پیدا کردم. سایا بارانی و بانوی کاغذی.
ول ِ کن جهان را؛ قهوهات یخ کرد - وبلاگی که به اسم و آدرس سایا بارانی مینوشتم و گویا عمر چندانی هم نداشته، 7 تا 21 اردیبهشت سال 93، توجه شما رو جلب میکنم به پست آخرش که گویا دنبال کتابی بودم و پیدا نکردم و مکالمهای که با دوستم داشتم. واقعا باورم نمیشد اون حرفها رو من زده باشم، چه گاردی گرفتم وقتی دوستم گفته میگم پسرعموم برات کتاب بفرسته. الان بعد از 5 سال اینقدر راحت کتاب سفارش میدیم و اینترنتی میخریم بدون هیچ امضایی. وبلاگنویسی هر چی که نداشته باشه واقعا ما رو رشد داد. این رشد و تغییر رو میشه خیلی راحت و ملموس توی مطالبمون ببینیم.
مدتی پیش نسرین کامنتی رو از من نقل کرد که در اون عشق یا ازدواج رو (دقیق یادم نیست ولی قطعا خودش یادشه و میاد توی کامنتهای پست پایین مینویسه :دی) نقد کرده بودم و کاملا با عینک بدبینی بهش پرداخته بودم. فکر کنم در مورد کوتاه اومدن و کمخرج بودن زن بود که کاملا ردش کرده بودم و گفته بودم زنی که خرج نداره ارج نداره. وقتی اینو مطرح کرد واقعا جا خوردم که این واقعا حرف منه؟! منی که همیشه به قناعت معتقد بودم و به درک متقابل و به خرج حسابشده؟! چی باعث میشه همچین دیدگاهی داشته باشم؟ و بله؛ بعد کاشف به عمل اومد که اون کامنت رو زمانی گذاشتم که درگیر دادگاه و طلاق بودم یا بعد از طلاقم بوده. زمانی که به ازدواج و خواستگاری و زندگی مشترک و همسر و شوهر و "مرد" بدبین بودم و خیلی متنفر بودم. - آدمها موقعیتهای مختلفی رو در زندگی تجربه میکنند. و بر اساس همین موقعیتها دیدگاههای مختلفی هم پیدا میکنن. بارها شده جایی نوشتهای از کسی خوندم یا کسی حرفی زده که مدتی قبل همین حرف رو برعکس گفته یا عمل کرده بود و تا اومدم بهش بگم "پس تو که میگفتی فلان پس چرا بیسار؟" یهو موقعیت هر دو حرف یا کار رو سنجیدم و دیدم زمین تا آسمون متفاوته. این درسته که آدم نباید راهبهراه حرفشو عوض کنه و پرچمی باشه که با جهت باد موقعیتش عوض میشه. اما در مقابل رشد و تغییر نباید هیچوقت گارد بگیریم. باید اجازه بدیم مسیر زندگی ما رو با تجربهتر و پختهتر از قبل کنه و بیان خاطرات و نوشتن افکارمون یکی از مستندات این تغییرات و این رشد هست. چیزی که وبلاگنویسی به ما هدیه داده.
باز هم یک سطرهای شبانهی دیگه - وبلاگی که با آدرس بانوی کاغذی و با اسم بانوچه مینویسم و البته اون گوشهی وبلاگ اسم و فامیل واقعیمم نوشتم. آرشیو سال 91 تا 94 رو داره.
مطمئنا آدرسها و اسامی دیگه هم یه جایی منتظرن که من بتونم آرشیوشون رو به دست بیارم. اما چه کنم که هیچی یادم نمیاد.
کامنتهای این پست رو میبندم، چون ادامهی پست قبل هست و نظراتتون رو اونجا ثبت کنید.