وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است.

تابوشکنی (1)

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

شاید من و حسن جزو معدود زوج‌هایی باشیم که مدتی رو با هم زندگی می‌کنیم و بعد جشن عروسیمون رو می‌گیریم. که البته این موضوع ممکنه از نظر بعضی افراد که هنوز ارتباط و نزدیکی بیش از حد دختر و پسر در دوره‌ی عقد رو بد می‌دونن پذیرفته نباشه. اما این عاقلانه‌ترین کاریه که ما داریم می‌کنیم. تا تابستون بود شرایط گرفتن جشن عروسی رو نداشتیم و هزار کار انجام نشده داشتیم. از جمله مشکل خونه. چون اینجایی که در حال حاضر دارم زندگی می‌کنم و مدتی هست همسر هم کنارم هست واقعا برای شروع زندگیمون خیلی کوچیکه و فقط به درد یه زندگی مجردی و یک‌نفره می‌خوره. قضیه خونه تازه داره درست می‌شه و ما اگر قرارداد رو نبندیم این خونه با این شرایط رو از دست می‌دیم و اگر قرارداد ببندیم پس باید اجاره ماهیانه‌شو پرداخت کنیم و از نظر عقلی هم چنین کاری درست نیست که ما خودمون یه جا داریم با هم زندگی می‌کنیم و اجاره می‌دیم و اجاره یه جا دیگه رو هم می‌دیم، اینم درست نیست که من اینجا باشم و همسر تو خونه‌ی جدیدمون باشه و باز دو تا اجاره بدیم. درسته که شرعاً و قانوناً زن و شوهر هستیم ولی از نظر عرفی هنوز زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم. و خب عرف چیه؟ عرف حاصل از سلیقه‌ها و فرهنگ‌هاییه که خود ما مردم ساختیم. من و همسر هم اگر هر دو در شهرهای خودمون بودیم قاعدتا تا قبل از جشن عروسی یا ماه‌عسل یا هر چیزی که آغاز زندگی مشترکمون رو رسمیت ببخشه با هم هم‌خونه نمی‌شدیم اما حالا که خانواده‌ی من، شمال استان و خانواده‌ی همسر جنوب استان زندگی می‌کنن و خودمون دو تا بخاطر کارمون مرکز استان هستیم. عقل و منطق می‌گه خونه رو اوکی کنیم و بریم سر خونه‌زندگیمون. حالا اگه دلمون خواست جشن عروسی بگیریم (که دلمون می‌خواد :دی) یا اینکه بریم ماه‌عسل، بعد از تموم شدن ماه محرم و صفر این کار رو می‌کنیم.

گاهی‌اوقات از بعضی همکاران یا فامیل‌ها یا دوستان (البته تعداد کمی) حرف‌هایی می‌شنیدم که براشون عجیب بود چطور ما داریم همین‌الان با هم زندگی می‌کنیم. که خب برای مدتی کوتاه حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرد. بعد از صحبت‌هایی که با حسن داشتیم و با خانواده‌هامون و البته با چند تا از دوستام. به این نتیجه رسیدیم که هیچ قانونی نیست که هم‌خونه شدن ما رو منع کنه.

عرف و فرهنگ زمان قدیم و گاهاً همین زمان چنین چیزی رو نمی‌پسندید، درست. اما به نظرم عرف قابل انعطافه و لزومی نداره یه چیزی به اسم عرف وجود داشته باشه که آدما تحت هر شرایطی خودشون رو مجبور به عمل‌کردن به عرف بدونن. حالا که شرایط خاص و ویژه‌ای داریم عرف برای ما همین‌کاریه که کردیم.

گاهی وقتا میل عجیبی به تابوشکنی دارم. در قضیه خواستگاری و رسم و رسومات بعدش تا عقدمون هر رسمی که نمی‌تونست توجیهی برامون داشته باشه و قانعمون کنه رو حذف کردیم. این تابوشکنی و حذف بعضی از رسم و رسومات به‌خصوص در شهرهای کوچیک خیلی سخته و با واکنش‌هایی مواجه می‌شه. اما وقتی جنبه‌های منفی بعضی از این رسم و رسومات بیشتر از جنبه‌های مثبتشون باشه واقعا چرا باید بهشون عمل کنیم؟

تا حالا هرچی تابوشکنی کردم بعدش اصلا پشیمون نشدم و اتفاقا راه برای خیلی‌ها باز شده. یادمه سال 94 که برای اولین‌بار به تنهایی مسافرت رفتم چقدر انتقاد به من و پدرم شد. چقدر آدمایی بودن که این کار رو یک اتفاق  فوق‌العاده زشت می‌دونستن. اما پدرم پشتم ایستاد و ازم حمایت کرد. و این مسافرت رفتن‌ها به من جسارت داد و تجربه‌های ارزشمندی کسب کردم. حالا که 4 سال از همون روز می‌گذره می‌بینم چقدر قُبح و زشتی این‌کار کمتر شده انگار. به قول برادر ِ حسن: "گاهی وقتا بعضی آدما برای برانداختن بعضی روش‌های غلط باید هزینه بدن تا کم‌کم برداشته بشه"

به نظرم آدم باید برای اصول زندگیش دلیل داشته باشه که حداقل خودش رو قانع کرده باشه. وقتی شما داری کاری رو انجام می‌دی که نه از نظر مذهبی، نه فرهنگی نه هیچ جنبه‌ی دیگه‌ای توجیه و قانعت نکرده چرا باید انجامش بدی؟

اضافه‌بار ِ زندگی

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۴۲ ب.ظ

روزی که تازه توی شهر بوشهر تونسته بودم اتاقی برای خودم اجاره کنم وسیله‌ی زیادی همراهم نبود. دو تا پتو و یه کوله‌پشتی و یه زیرانداز. شب که می‌خواستم بخوابم یه پتو رو پهن کردم و روش خوابیدم، اون‌یکی رو گذاشتم روم و چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم. حدودا دو، سه شب به همون وضعیت بودم تا بالاخره آخر هفته شد و برگشتم بندر گناوه. در عرض یه روز چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم و یه سری چیزا هم از خونه خودمون برداشتم و بعد به همراه بابا و دو تا خواهرا توی اتاق اجاره‌ایم توی بوشهر چیدیم.

دی‌ماه 97 که می‌خواستم از اون اتاق به این سوئیت نقل مکان کنم. در به در دنبال کارتن بودم برای جمع کردن وسایل. هیچ به ذهنم خطور نمی‌کرد در عرض یک سال و 2 ماه اینقدر به وسیله‌هام اضافه شده باشه که واسه اسباب‌کشی منو به زحمت بندازه.

حالا که قراره یه ماه دیگه از این سوئیت هم دل بکنم و به خونه‌ی خودمون نقل مکان کنیم یه حس عجیب و غریبی دارم. وسایلم چهار برابر اول شده. منی که با یه کوله و دو تا پتو زندگی یک نفره‌ی خودم رو شروع کرده بودم حالا نه تنها باید به دنبال کارتن‌های بیشتری باشم که دیگه با پراید دوستم و ماشین همسر هم قابل جابه‌جایی نیستن و باید ماشین باری بیارم تا وسایل رو از اینجا به خونه‌ی جدید منتقل کنه.

امروز با خودم می‌گفتم: "زندگی همینه، هیچ‌کس کامل نیست، این گذر زمان و تجربه‌های ریز و درشته که به ما وزن می‌ده و چیزی بهمون اضافه می‌کنه وگرنه روزی که به دنیا میایم یه نوزاد سبکیم که هر کسی به راحتی می‌تونه ما رو رو دستاش بگیره"

در ادامه‌ی "نخور غم گذشته، گذشته برنگشته"

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

به لطف ِ شباهنگ ِ سابق، دو تا آدرس دیگه هم پیدا کردم. سایا بارانی و بانوی کاغذی.

 

ول ِ کن جهان را؛ قهوه‌ات یخ کرد - وبلاگی که به اسم و آدرس سایا بارانی می‌نوشتم و گویا عمر چندانی هم نداشته، 7 تا 21 اردیبهشت سال 93، توجه شما رو جلب می‌کنم به پست آخرش که گویا دنبال کتابی بودم و پیدا نکردم و مکالمه‌ای که با دوستم داشتم. واقعا باورم نمی‌شد اون حرف‌ها رو من زده باشم، چه گاردی گرفتم وقتی دوستم گفته می‌گم پسرعموم برات کتاب بفرسته. الان بعد از 5 سال اینقدر راحت کتاب سفارش می‌دیم و اینترنتی می‌خریم بدون هیچ امضایی. وبلاگ‌نویسی هر چی که نداشته باشه واقعا ما رو رشد داد. این رشد و تغییر رو می‌شه خیلی راحت و ملموس توی مطالبمون ببینیم.

مدتی پیش نسرین کامنتی رو از من نقل کرد که در اون عشق یا ازدواج رو (دقیق یادم نیست ولی قطعا خودش یادشه و میاد توی کامنت‌های پست پایین می‌نویسه :دی) نقد کرده بودم و کاملا با عینک بدبینی بهش پرداخته بودم. فکر کنم در مورد کوتاه ‌اومدن و کم‌خرج بودن زن بود که کاملا ردش کرده بودم و گفته بودم زنی که خرج نداره ارج نداره. وقتی اینو مطرح کرد واقعا جا خوردم که این واقعا حرف منه؟! منی که همیشه به قناعت معتقد بودم و به درک متقابل و به خرج حساب‌شده؟! چی باعث می‌شه همچین دیدگاهی داشته باشم؟ و بله؛ بعد کاشف به عمل اومد که اون کامنت رو زمانی گذاشتم که درگیر دادگاه و طلاق بودم یا بعد از طلاقم بوده. زمانی که به ازدواج و خواستگاری و زندگی مشترک و همسر و شوهر و "مرد" بدبین بودم و خیلی متنفر بودم. - آدم‌ها موقعیت‌های مختلفی رو در زندگی تجربه می‌کنند. و بر اساس همین موقعیت‌ها دیدگاه‌های مختلفی هم پیدا می‌کنن. بارها شده جایی نوشته‌ای از کسی خوندم یا کسی حرفی زده که مدتی قبل همین حرف رو برعکس گفته یا عمل کرده بود و تا اومدم بهش بگم "پس تو که می‌گفتی فلان پس چرا بیسار؟" یهو موقعیت هر دو حرف یا کار رو سنجیدم و دیدم زمین تا آسمون متفاوته. این درسته که آدم نباید راه‌به‌راه حرفشو عوض کنه و پرچمی باشه که با جهت باد موقعیتش عوض می‌شه. اما در مقابل رشد و تغییر نباید هیچ‌وقت گارد بگیریم. باید اجازه بدیم مسیر زندگی ما رو با تجربه‌تر و پخته‌تر از قبل کنه و بیان خاطرات و نوشتن افکارمون یکی از مستندات این تغییرات و این رشد هست. چیزی که وبلاگ‌نویسی به ما هدیه داده.

 

باز هم یک سطرهای شبانه‌ی دیگه - وبلاگی که با آدرس بانوی کاغذی و با اسم بانوچه می‌نویسم و البته اون گوشه‌ی وبلاگ اسم و فامیل واقعیمم نوشتم. آرشیو سال 91 تا 94 رو داره.

 

مطمئنا آدرس‌ها و اسامی دیگه هم یه جایی منتظرن که من بتونم آرشیوشون رو به دست بیارم. اما چه کنم که هیچی یادم نمیاد.

 

کامنت‌های این پست رو می‌بندم، چون ادامه‌ی پست قبل هست و نظراتتون رو اونجا ثبت کنید.

هرگز به غصه خوردن، گذشته برنگشته!

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۳۹ ب.ظ

دیشب که داشتم وبلاگ دوستان رو می‌خوندم با خوندن این پست، به ذهنم رسید که کاش می‌شد همه‌مون به مناسبت 16 شهریور روز وبلاگستان فارسی، یه پست می‌نوشتیم که چی شد وبلاگ‌نویس شدیم و از کِی شروع کردیم و... تصمیم گرفتم 15 شهریور یه پست بذارم و خودم بنویسم و از بقیه هم بخوام بنویسن. اما امروز با خوندن پست شباهنگ و معرفی وب آرشیو که آرشیو وبلاگ‌ها رو میاره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بیشتر از دو ساعت رو توی اون سایت چرخ زدم و آدرس‌های مختلفی که یادم بود رو امتحان کردم. و در حالی که همیشه فکر می‌کردم آرشیو قبل از سال 91 رو از دست دادم موفق شدم از سال 88 آرشیوم رو پیدا کنم و توی ابرا سیر می‌کردم.

من وبلاگ‌نویسی رو یا از سال 86 (احتمالش بیشتره) و یا سال 87 شروع کردم. پاییز بود و احتمالا آذر یا شایدم آبان. متاسفانه یادم نمیاد اسم و آدرس اون وبلاگ چیه. دو سال قبل از اون خواهر بزرگه و دوستش توی سایت بلاگفا یه وبلاگ داشتن و در مورد رشته‌شون کامپیوتر توش مطلب می‌ذاشتن. اما دوره‌ی هنرستان بودم که منم دلم خواست وبلاگ بسازم و با یکی از دوستام که مثل خودم چپ‌دست و پرسپولیسی بود و هر دو متولد یک روز و یک ماه و یک سال بودیم نشستیم پشت دو تا سیستم متفاوت از کارگاه کامپیوتر مدرسه‌مون. چون رشته‌ی کامپیوتر درس می‌خوندیم بیشتر کلاسامون بخصوص درس‌های تخصصی توی کارگاه کامپیوتر بودیم. یادمه اون روز پشت سیستم اولین وبلاگم رو ساختم و بعدش همون لحظه به وبلاگ دوستم که مدتی زودتر از من وبلاگشو ساخته بود کامنت دادم. و اینطوری شد که اولین دوست وبلاگی من شد راضیه. اون‌موقع بیشتر در مورد تیم فوتبال پرسپولیس می‌نوشتم و خاطرات مدرسه رو اونجا یادداشت می‌کردم. و برای کارهای مربوط به وبلاگ‌نویسیمون اگر اشتباه نکنم به سایت بهار بیست مراجعه می‌کردیم. از همون زمان تا الان که 12 سال می‌گذره وبلاگ زیاد عوض کردم. حتی گاهی بین نقل‌مکان از این وبلاگ به اون وبلاگ شاید چند ماهی وقفه می‌افتاد اما هرگز ترک نشد و از همون روز اول به دلم نشسته بود. امروز با پست نسرین و توضیحی که داد تونستم وبلاگ‌های دیگه‌م رو هم پیدا کنم.

 

دنیای من - وبلاگی که گرچه به اسم دختر ایرونی داخلش می‌نوشتم اما همینطوری یه نگاه گذرا به مطالبش که انداختم یه جا دیدم خودمو "مریم" معرفی کردم. و اگه خوندن خاطرات و متن توضیح وبلاگ سمت چپ وبلاگ نبود شاید فکر می‌کردم وبلاگ خودم نیست. اما با همون نوشته‌ای که گوشه وبلاگ هست و با خوندن خاطراتی که یادآوریشون لبخند میاره به لبام مطمئن شدم وبلاگ خودمه و بالاخره آدرسش هم یادم بود، بالاخره این موضوع اون زمان یه چیز عادی بود که با اسم واقعی ننویسیم :دی - این وبلاگ از 25 خرداد 88 شروع شده تا آخرای آذرماه همون سال و متنی که پست اول نوشتم نشون می‌ده که قبل از این هم وبلاگ داشتم و خواننده‌ها منو می‌شناسن. اما کاش توی متنش اشاره به اسم و آدرس وبلاگ قبلش کرده بودم که الان می‌تونستم پیداش کنم. همیشه برام سوال بود روز دقیق وبلاگ‌نویس شدنم کِی بوده و با چه نوشته‌ای وبلاگ‌نویسیم رو شروع کردم.

از ایموجی‌ها و شکلک‌هایی که گذاشتم، نوع نگارشم و متن‌هایی که نوشتم و قالب وبلاگ دیگه هیچی نگم که با خوندنشون کلی خندیدم و بعد مثل دیوونه‌ها بغض کردم از دلتنگی.

 

دل‌نوشته‌های من - وبلاگی که به اسم دخترک بیخیال نوشتم و یکی از آدرس‌هایی بود که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشده بود، که البته عمر زیادی نداشته در صورتی که من مطمئنم مدت زیادی رو با این اسم وبلاگ‌نویسی کردم پس احتمالا یه وبلاگ به وبلاگ‌هایی که وجود داشته‌ن اما آدرسشون یادم نمیاد اضافه می‌شه. - این وبلاگ از 18 تیرماه 88 شروع شده تا 20 آذرماه همون سال. (دو روز... پس مطمئنم باز عوض کردم :دی) و قالب وبلاگم که هنوزم بعد از 10 سال بهم حس خوبی می‌ده.

از همین وبلاگ بود که وبلاگ قبلی رو پیدا کردم و البته اون آدرسی که توی یکی از پست‌های همین وبلاگ گذاشتم و نوشتم که در مورد دانشگامونه هر کاری کردم باز نشد.

وبلاگ دختر ایرونی که توی یکی از پست‌های همین وبلاگ آدرسشو گذاشتم و نوشتم "وبلاگ دوم من" در صورتی که تاریخ پست‌هاش قبل از این وبلاگه و باید وبلاگ اولم باشه. همین موضوع باعث می‌شه بازم برام سوال ایجاد بشه. یا اینکه از نظر اولویت گفتم وبلاگ دومم؟! خدا داند. 

وبلاگ سومی که آدرسش رو گذاشتم رو پایین توضیح می‌دم.

 

فسقلی چپ‌دست - وبلاگی که از اواخر تیرماه سال 89 شروع شده تا 30 مردادماه همون سال - اسمی که طولانی‌ترین مدت وبلاگ‌نویسیم رو باهاش بودم (البته بعد از بانوچه) - یعنی اگر بخوام اولویت‌بندی کنم "بانوچه" طولانی‌ترین اسمی بوده که واسه خودم انتخاب کردم، بعدش "فسقلی چپ‌دست" و بعدش "دخترک بیخیال" و بعدش اسم‌های دیگه. - از 20 آذر 88 تا آخرای تیرماه 89 معلوم نیست کجا می‌نوشتم در صورتی که مطمئنم سابقه نداشته اینقدر طولانی وبلاگ‌ ننویسم. پس اسم اینم یادم رفته. - اینجا کم‌کم عادت کرده بودم توی کدهای قالب‌ها دست‌کاری می‌کردم و گاهی قالب‌هایی که از سایت‌های مختلف مثل پیچک و امثالهم بر می‌داشتیم رو یکم تغییر می‌دادم و بعضی جاهاشو به سلیقه‌ی خودم عوض می‌کردم. کاری که به دلیل تنبلی و بی‌انگیزگی از وقتی اومدم به بیان انجامش ندادم. - اون پست که یه شعر طولانی داره رو هم بخونید اگر دوست داشتید.

 

دل‌نوشته‌ها - وبلاگی که توی وبلاگ دل‌نوشته‌های من آدرسش رو گذاشتم و گفتم پایین توضیح می‌دم در موردش، انگار بعد از رفتن و تعطیل کردن این وبلاگ، حذفش هم کردم و اون‌طور که معلومه یکی از خواننده‌های وبلاگم برای اینکه آدرسش رو حفظ کنه اومده اونو دوباره ساخته و پست اولش هم که نوشته: منتظره تا صاحبش بیاد. این وبلاگ از 13 مهرماه 90 هست تا 25 دی‌ماه 92 - این وسط بعد از همون پست اول دیگه پستی نداشته تا 13 مردادماه 91 - یعنی بازم چند ماه وقفه (البته این وقفه برای من نیست چون اینجا من نویسنده‌ش نبودم) - دوباره از 3 مهرماه 91 تا 13 تیرماه سال 92 باز غیبش زده و چیزی ننوشته - همه‌ی پست‌ها رمزدار هستن اما 10 شهریور 92 یه پست گذاشته و نوشته رمز همون چیزیه که خودت بهم دادی، در صورتی که من یادم نمیاد هیچ‌وقت تو زندگیم به کسی اونقدر اعتماد داشتم که رمزی چیزی بهش می‌گفتم و اینم به سوالات بی‌شمارم اضافه می‌شه - بعد از شهریور 92 تا دی 92 باز هم نبوده و دی‌ماه فقط یه پست نوشته که بوی گلایه و دلخوری می‌ده که انگار کسی به عشقش جواب مثبت نداده - حالا چرا اینقدر مطمئنم این آدرس قبلش مال من بوده؟ چون این اسم و آدرس رو دقیق یادم هست. حتی ایمیلی به همین آدرس داشتم. اینکه مربوط به چه سالی بود رو یادم نیست اما مطمئنم همچین وبلاگی داشتم و چندین سال بعد از پاک کردنش در حالی که جای دیگه داشتم می‌نوشتم یه روز یکی بهم کامنت داد و گفت وبلاگمو امانت نگه داشته تا من برگردم. یادم میاد یه پسر بود که ادعا می‌کرد عاشقم شده و انتظار داشت به اون عشق جواب مثبت بدم و وقتی روی خوش ندید، رفت و رمز هم به من نداد :دی

 

با ثریا، تا ثریا راه هموار می‌شود - این وبلاگ از پست 21 شهریور 92 داره که طبق شماره 192 پست مشخصه قبل از این هم پست‌های زیادی بوده که نمی‌دونم چطوری می‌شه بهشون دسترسی داشت. و آخرین پستی که نشون می‌ده مربوط به 30 شهریور 92 - این وسط نمی‌دونم چطور می‌شه باقی پست‌ها رو دید - انگار فقط یه صفحه رو نشون می‌ده و همین یه صفحه رو فقط می‌شه دید. (پ.ن: اصلا حواسم نیست، توی همین سایت وب‌آرشیو می‌شه روز و ماه و سالی که می‌خوایم آرشیوش رو ببینم رو مشاهده کنیم.)

 

سطرهای شبانه - وبلاگی که انگار بعد از "ول کن جهان را، قهوه‌ات یخ کرد" طولانی‌ترین زمان رو به خودش اختصاص می‌ده برای عنوان وبلاگ. - انگار از 16 آبان ماه 92 این وبلاگ شروع شده اما بنا به شماره پست که عدد 259 رو نشون می‌ده مشخصه قبول از اون هم پست‌های زیادی بود که نمی‌دونم چطوری می‌شه بهشون دسترسی داشت. - به اسم آنا توی این وبلاگ می‌نویسم که یادمه مدت‌زمان کمی این اسم رو داشتم. - در واقع این وبلاگ رو از فروردین 91 تا دی 92 دارم - فروردین 91 همون تاریخی هست که از بعد از اون 98 درصد آرشیوم رو پیدا کرده بودم و قبلش رو نه. - بعدها آدرس این وبلاگ از شب‌نویس تغییر کرده بود به نمی‌دونم چی، شاید banoooche. اما وقتی بلاگفا ترکید و پست‌های مربوط به زیر یک سال و همچنین وبلاگ‌های کمتر از یک‌سال رو پاک کرد من تونستم با استفاده از همین آدرس shaabnevis مطالب قبل از یک سال رو از 91 تا 92 به دست بیارم. و تغییر آدرس بدم.

 

و این یکی سطرهای شبانه - وبلاگی که بعد از اینکه بلاگفا برگشت مطالب رو از سطرهای‌ شبانه‌ی shaabnevis بهش منتقل کردم و هنوزم دارمش. و آرشیو 91 تا 94 در اون هست.

 

و بعدش هم که اومدم بیان و اینجا نوشتم. گرچه بعضی از پست‌های بلاگفا (تعداد کمی)  رو از اونجا منتقل کردم این‌ور ولی آرشیو واقعی من در سرویس بلاگ به 8 مرداد 94 برمی‌گرده.

 

ثمینا - نقطه بانو - دات‌میس - ترنم - توهم - چپ دست - آنشرلی - سمی را - اسمارتیز - ویولت - ارکیده اسم‌هایی هستند که یادم هست باهاش یه مدت نوشتم. که مطمئنم همین اسم‌ها اون زمان‌هایی که آدرسشون رو یادم نیست و آرشیوشون رو ندارم رو تشکیل می‌دن.- یه مدت هم توی بلاگ‌اسکای و پرشین بلاگ و لوکس بلاگ نوشتم که از اونا هم چیز خاصی یادم نیست.

اگر احیانا کسی یادش اومد اون ‌موقع‌ها من با چه آدرس‌هایی نوشتم بهم بگه ممنون می‌شم، بالاخره همین که الان یه جورایی آرشیو 88 تا 98 رو دارم خیلی شیرینه اگه آرشیو 86 تا 88 هم یه جور پیدا می‌کردم که دیگه عالی می‌شد.

 

++ یه قالب می‌خوام یه چیزی تو مایه‌های قالب فعلی وبلاگم و این و این، خودم حوصله و وقتشو ندارم برم کدها رو یاد بگیرم دست‌کاری کنم اما اگر کسی وقت و حوصله‌شو داشت که این‌کار رو برام انجام بده خوشحال می‌شم.

 

گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است!

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ

یکی از دلایلی که دلم برای خانواده‌های کم‌جمعیت می‌گیرد و دوست دارم همه خانواده‌ها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانواده‌ی شش نفره‌مان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم می‌گفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچه‌ی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.

فاصله‌ی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصله‌ی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کل‌کل‌ها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و هم‌بازی هم‌دیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آن‌روزها را که مرور می‌کنم چیزی جز "یک خانواده‌ی شاد ایرانی" به ذهنم نمی‌رسد. آن‌روزها با همه‌ی کم و کاستی‌ها، با همه‌ی تلخی‌ها و غصه‌ها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتی‌های روزگار متوجه نمی‌شدیم. اما آن‌شبی که مادر 51 ساله‌ام، در بیمارستان قلب بوشهر نفس‌های آخرش را می‌کشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا می‌کردم و از خدا شفایش را می‌خواستم نمی‌دانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانواده‌ی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تک‌تک اعضای خانواده‌اش جان می‌داد چطور می‌توانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زنده‌ماندن مادرم باشد؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباس‌هایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمی‌دانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زنده‌ماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترین‌ها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانواده‌ام می‌خواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.

مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سال‌ها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانواده‌ام به این شکل به هم‌دیگر عشق می‌ورزیدند اما با خودم فکر می‌کردم از آن‌جا که روزگار غیرقابل پیش‌بینی است شاید مادرم زنده می‌ماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ می‌شد، مثلا یک بیماری دیگر می‌گرفت، یا زنده می‌ماند و پیر می‌شد و زمین‌گیر می‌شد و به خلق‌الله محتاج می‌شد، یادم هست همیشه می‌گفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بنده‌ای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد. 

روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعه‌بار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.

دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیش‌ازحد برای رسیدن به خواسته‌مان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همه‌چیز را بسپریم به او که از همه‌چیز آگاه‌ست.

این را برای نسرین می‌نویسم و هر کسی که برای مرحله‌ای از زندگی‌اش تلاشی کرد و نتیجه‌ای که خواست را نگرفت.

10 سال ِ بعد از حال این روزام!

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ق.ظ

10 سال ِ آینده؛ من در حالی که تارهای کم‌پشت ِ امروزی ِ روی سرم، چو برگ پاییزی فرو ریخته‌اند و جلوی سرم به کویری بی‌آب و علف می‌ماند، برف ِ میان‌سالی بر دامنه‌ی موهای غریب و تنهای باقیمانده باریده، چشم‌هایم با دوپینگ ِ عینک مرا یاری می‌کنند، باز هم ساحل فریبا و آرامش‌دهنده‌ی بوشهر را به اتفاق ثریا قدم می‌زنیم و آلبوم ِ مرداد ِ 1398 را ورق می‌زنیم، از سختی‌های زندگی که گذشته‌اند خواهیم گفت. از سختی‌هایی که از آن‌ها ترس ِ طوفان داشتیم اما همچو نسیمی عبور کردند، حرف می‌زنیم. با هم رمان ِ جدیدی که ثریا در حال ِ نگارش دارد را بررسی می‌کنیم. ثریا از دغدغه‌هایش برای مجله بلاگستان که حالا پنج ساله شده می‌گوید و کلی حرف‌های خصوصی دیگر که قابل گفتن نیستند. laugh

 

متن ِ بالا را جناب ِ همسر نوشته است، تصوری از 10 سال ِ آینده‌اش که بیشتر حول ِ 10 سال ِ آینده‌ی من می‌چرخد. فارغ از اینکه 10 سال ِ دیگر کدام یک از پیش‌بینی‌های همسر درست از آب درآمده و کدام نه! این امیدواری‌اش برایم جالب است، اینکه توانسته رویاها و اهداف مرا با علاقمندی‌هایم تلفیق کند و از نوشتن ِ کتاب و مجله بلاگستان حرف بزند باعث خوشحالی ِ من است، این که در ذهن ِ او 10 سال دیگر من حتما یک نویسنده هستم، جای بسی خوشحالی دارد. خوشحالم که تصوری از چهره و ظاهر ِ من در 10 سال ِ آینده ندارد. شاید ریختن ِ موی جلوی سر ِ مردها آنقدرها هم برایشان تلخ و گزنده نباشد به‌خصوص که در 10 سال ِ آینده به سن ِ 42 سالگی رسیده باشند، اما حتما شنیدن ِ اینکه اثرات ِ چین و چروک در صورتمان نمایان شده و یک زن ِ 38 ساله‌‌ی عبور کرده از سن جوانی شده‌ باشیم در کنار ِ خوشی‌هایش یک حس ِ ناخوشایند هم برای ما زن‌ها دارد.

در هر صورت تصور ِ 10 سال ِ آینده‌ی همسر جان بهمان چسبیده، باشد که به واقعیت بپیوندد. حتی اگر موهای جلوی سرش ریخت هم ریخت، فدای سرش به نویسنده‌شدنم می‌ارزد.