136
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ
1. روزی که پست 133 رو نوشتم، تقریبا یه روز شلوغ در پیش داشتم، اما باز هم دلم هوای ایمیلبازی کرده بود و جا داره همینجا ازتون تشکر کنم بخاطر این همه مهربونی. از لحظهی ثبت ِ اون پست تا همین امروز صبح 30 نفر برام ایمیل فرستادن که چند نفری هم چندین بار فرستادن جدا از این 30 تا (خودمم به چند نفر ایمیل فرستادم) و نکتهی قشنگتر ماجرا اینجاست که چند نفر از این عزیزان گفتن که ایمیلشون رو خیلیوقت بود چک نکرده بودن و بخاطر پست من یه سر بهش زدن و کلی حس خوب گرفتن از اینکار و خوشحالم که هم به من حس خوب ترزیق کردید و هم من تونستم این حس خوب رو به شما انتقال بدم... مهر و مهربونیتون همیشگی :) و تشکر ویژهتری از بعضی از خوانندههای خاموش وبلاگم که تعدادیشون با این ایمیلبازی از خاموشی در اومدن. :)
2. روز چهارشنبه (19 آبان) هم نگار سر ِ صبحی زنگ زد که بانوچه بیا خونمون. گفتم نمیتونم هنوز توی رختخوابم و کامل load نشدم و باید بلند شم صبحانهی بابا رو درست کنم و یه فکری هم واسه ناهار بکنم و فکر نکنم فرصت بشه بهت سر بزنم که اونم در جواب گفت: خوب پس خودم میام با هم صبحانه بخوریم و به این ترتیب اونروز هم با دیدن ِ دوستم حال و هوام قشنگ شد و جا داره ازش تشکر کنم هرچند اینجا رو بلد نیست و نمیخونه و نخواهد خوند :دی (ولی چون بعد از صبحانه سفره رو جمع کرد وظیفه بود اینجا مراتب ِ ذوقم رو اعلام میکردم :دی)
3. داشتم بین عکسای کامپیوتر میچرخیدم که رسیدم به این عکس، مربوط به 11 بهمن 92 (یعنی 23 سالگی ِ من :دی) اونموقع داشتیم از بوشهــ ـر برمیگشتیم و توی راه وقت اذان وایسادیم نماز بخونیم و ناهار بخوریم :دی، تازه با بَبَعیها دست دوستی داده بودم :دی و هرجا میدیدمشون ذوق میکردم... اونی که پشت شاخ و برگاست منم :دی که داشتم میرفتم با اون یکی بَبَعی ِ سمت ِ چپ ِ عکس هم دست ِ دوستی بدم که ازم فرار کرد :دی... ولی نمیدونم چرا حس میکنم این یکی که جلو دوربینه داره میخنده :دی
4. با اینکه هنوز چند تا کتاب ِ نخونده دارم ولی باز هم یکی از کارهایی که باید هفتهی آینده انجام بدم رو اختصاص دادم به مراجعه به کتابخونه هم برای تمدید کارت کتابخونه و هم برای گرفتن چند تا کتاب. ( فاطمه، فاطمه است از دکتر شریعتی - جاذبه و دافعه علی(علیه السلام) از شهید مطهری – مردان مریخی زنان ونوسی از جان گری) این کتابهایی که امانت میگیرم چون باید سر دو هفته ببرم تحویل بدم رو علیرغم همهی شلوغیام میشینم میخونم اما اونایی که نخونده موندن رو خیالم راحته که دیگه مال ِ خودمن تنبلی میکنم :دی
جا داره بگم که یاد اون داستانی افتادم که پدره میخواست پسرش رو امتحان کنه و یه تلنگر بهش بزنه بهش میگه فرق ازدواج با نمیدونم چیچی (شاید عشق) در اینه که در ازدواج چون خیالت راحته که همسرت دیگه مال خودته بهش محبت نمیکنی و همچین چیزایی کلا زدم داستان آموزندهی ملت رو به فنا دادم :دی (اگر اشتباه نکنم یکی از بلاگرا این داستان رو چندی پیش توی وبلاگش گذاشته بود که الان یادم نمیاد کی بود :دی) خلاصه اگر کتاب دیگه ای میشناسید که خوب باشه معرفی کنید.
از استقبالتون استقبال میکنم :دی