وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

جای خالی ِ آدم‌ها

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

با هر بار رفتن کسی از زندگی‌مان حفره‌ای در قلبمان ایجاد می‌شود؛ یک جای قلبمان سوراخ می‌شود و هیچ بُتُن و سنگ‌ریزه‌ای نمی‌تواند به شکل اول در بیاوردش؛ شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم؛ آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن.
روزها می‌رود و آدم جدید می‌شود یک دوست‌داشتنی ِ جدید؛ جای آدم قبلی را پر نمی‌کند اما جوری کنارمان می‌ماند که تحمل یک حفره در قلبمان را ساده‌تر می‌کند؛ بعد، یک روزی می‌رسد که او هم می‌رود؛ حفره‌ی جدیدی ایجاد می‌شود و... حالا توی قلبمان دو حفره‌ی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوست‌داشتنی که از زندگی‌مان رفته‌اند.
این چرخه ادامه دارد... آدم‌ها می‌آیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما می‌شوند جزیی از وجودمان، می‌شوند عزیز ِ دلمان، کاری می‌کنند که زخم حفره‌ی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمی‌شود اما قابل تحمل می‌شود؛ بعد وقتی می‌روند حفره‌ی خالی ِ رفتنشان می‌شود زخم ِ روی زخم؛ می‌شود درد ِ روی درد؛ می‌شود غصه روی غصه؛ ما می‌مانیم و حفره‌ای که پر نشد و بزرگ‌تر هم شد.
باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفره‌ی جدید و این‌گونه می‌شود که تار ِ سفید لابلای موهایمان پیدا می‌شود، زیر چشم‌هایمان گود می‌افتد، دستانمان می‌لرزند، شب‌هایمان گریه‌دار می‌شود، دل‌نوشته‌هایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغ‌تر می‌شود.
این آمدن و رفتن ِ آدم‌ها از زندگی‌مان، مصداق ِ بارز ِ همان شتری‌ست که در ِ خانه‌مان می‌خوابد؛ اجتناب‌ناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری. یعنی اگر بخواهی جلوی حفره‌های جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگی‌ات شود و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکان‌پذیر است؛ غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفره‌ی جدید جلوگیری کند، اما حفره‌ی قدیمی‌مان را آنقدر عمیق‌تر می‌کند که یک روز بی‌صدا می‌میریم. داشتم می‌گفتم این آمدن و رفتن‌ها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمی‌شود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگی‌ها می‌شویم. اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یک‌جوری برویم که حفره‌ی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد.

 

+ ثریا شیری | از کانال: https://t.me/sorayashiri98 |
 

نامه‌ای برای آلن لیون

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ب.ظ

سلام آقای لیون...

امیدوارم حالتان خوب باشد، قرار است نامه‌ای برای شخصیت کارتونی محبوبمان بنویسیم، این یک چالش وبلاگی جدید است برای این روزهایی که حال هیچ‌کسی خوب نیست، نه حال ما و نه حال آدم‌های اطرافمان و نه حال کل جهان.

راستش یک لحظه با خودم گفتم این نامه را برای جودی‌ابوت بنویسم یا حتی آن‌شرلی، که طبق گفته‌ی اطرافیانم خیلی به من شباهت دارند، در علاقه و عادتشان به نوشتن، در خیال‌پردازی‌هایشان و در عشق داشتن به همه‌چیز دنیا.

بعد خواستم برای جولز و جولی نامه بنویسم، همان دوقلوهای افسانه‌ای که وحدت و روابط قشنگشان من را یاد ارتباط بین خودم و برادرم می‌اندازد و کارهای عجیب‌غریبی که با هم همکاری هم‌دیگر انجام می‌دادیم.

و یکی‌یکی تمام شخصیت‌های کارتونی محبوبم از ذهنم گذشتند اما یک نفر همچنان اول لیست بود و آن‌هم شما بودید، شمایی که در زمان کودکی از شدت علاقه اسمتان را روی خودم گذاشته بودم.

قضیه از آن‌جا شروع شد که قرار شد من و خواهران و برادرم هر کدام یکی از شخصیت‌های کارتونی را انتخاب کنیم و اسمش را روی خودمان بگذاریم. خواهر بزرگه که همیشه به فرزند ارشد بودنش افتخار می‌کرد و مثل همه فرزندان ارشد یک روحیه "فرماندهی" داشت بدون معطلی گفت: "من زورو هستم". خواهر دومی که روحیه لطیف‌تر و متفاوت‌تری داشت انتخابش "پسر کوهستان" یا همان "پپرو" بود و من بی‌شک و تردید شما را انتخاب کردم و برادرم هم شخصیت کارتونی "ماسک" را انتخاب کرده بود.

علاقه زیادی به شما داشتم، از شجاعتتان، از به دل ترس‌ها و موقعیت‌های خطرناک زدنتان، از امضا زدن پای تمام کارهایتان و... از همه کارهایتان خوشم می‌آمد و البته هنوز هم می‌آید. آن‌زمان بدون اینکه بدانیم چند سال بعد واژه‌ای به نام "کراش" ورد زبان‌ها می‌شود روی شما کراش داشتم. البته شخصیت واقعی دنیای واقعی که رویش کراش داشتم مجید اخشابی بود. اما خب شما عشق اول من بودی و عشق اول کلا چیز دیگری‌ست مگر نه؟!

خلاصه که روی شما کراش داشتم وقتی که کراش مُد نبود.

آن خانم خبرنگاری که همه جا همراه شما بود، آینده‌ی من بود حالا که فکرش را می‌کنم چقدر برایم هیجان‌انگیز است. که چندین سال قبل بدون آن‌که بدانم چند سال بعد به خبرنگاری علاقمند می‌شوم به کارتونی علاقه داشتم که یک زن خبرنگار پر انرژی در آن بود هر چند بیشترش بخاطر وجود شما بود.

آقای لیون ِ عزیز این روزها دلم عجیب می‌خواهد شما باشید، یا من بتوانم دکمه "آلن لیون" بودنم را روشن کنم و بتوانم جلوی خلاف‌کارها و آدم‌بدها بایستم و نقشه‌هایشان را نقش برآب کنم، دلم می‌خواهد می‌توانستم قدرت قشنگ‌کردن دنیا را داشته باشم و کاش می‌توانستم حال خوب به آدم‌ها هدیه بدهم. این‌روزهایی که در قرنطینه می‌گذرد فهمیده‌ام لبخند آدم‌ها حتی آن‌ها که غریبه هستند و هیچ ارتباطی با هم نداریم چه چیز ارزشمندی بوده و ما بی‌تفاوت از کنار آن می‌گذشتیم.

 

آقای لیون ِ عزیز، برای حال ِ دلمان دعا کنید با آن امضای مخصوص ِ قشنگتان.

 

+ دعوت می‌کنم از دوستان عزیزم "هوپ"، "حریر"، "دردانه"، "قاسم صفایی‌نژاد" و "میرزا مهدی" برای شرکت در این چالش آقاگل.

من زیستنم قصه مردم شده است

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ق.ظ

داشتم با یکی از دوستان گفتگو می‌کردم راجع‌به اتفاقات اخیر، اینکه با این‌همه اتفاقی که برایمان افتاده نسل‌های آینده از ما چه تصوری خواهند داشت؟ اصلا کسی این‌همه بلا و بدبختی را باور خواهد کرد؟
یاد یک خاطره افتادم، اوایل سال ۹۷، یکی از دوستان مجازی نادیده‌ام تصمیم داشت برای اولین‌بار به بوشهر بیاید و برای اولین‌بار مرا خارج از فضای مجازی ببیند. برای اینکه بتواند خانواده‌اش را به این سفر چهار روزه‌ی یک‌نفره راضی کند سعی داشت با روایت‌کردن زندگی من برای مادرش، کمی حس اعتماد و آسوده‌خاطری در او به وجود بیاورد و اجازه سفر را بگیرد.

فرزانه زندگی‌ام را اینگونه روایت کرده بود: «ثریا دختر خوبی‌ست، مادرش را از دست داده و بعد از آن با مردی که هیچ شباهتی به هم‌دیگر نداشته‌اند عقد کرده، اما بعد از هم‌دیگر جدا شده‌اند و او به جای اینکه از زندگی ناامید شود، بعد از این دو بحران بزرگ به بوشهر آمده و یک زندگی مستقل را تشکیل داده است، رابطه‌اش با خانواده خوب است اما در یک شهر دیگر زندگی می‌کند و حالا خبرنگار است و زندگی خوبی دارد و یک مرد خوب در زندگی‌اش پیدا شده و عاشق همدیگر شده‌اند». و عکس‌العمل مادر دوست من چیزی نبود، جز: «مطمئنی بهت راست گفته؟ این‌ها که گفتی بیشتر شبیه رمان‌های م‌‌.مودب‌پور است بنظر می‌رسد دوستت زیادی کتاب می‌خواند و یک قصه‌ای برایت تعریف کرده». این را که از زبان دوستم شنیدم بی اختیار پشت تلفن خنده‌ام گرفت. او از این ناراحت بود که اجازه سفر ندارد و من از این می‌خندیدم که چقدر زندگی‌ام به رمان‌ها شبیه شده است. البته مادر فرزانه حق داشت، وقتی خودم هم به اتفاقاتی که در عرض بیست و چند سال از سر گذرانده‌ بودم فکر کردم و روایت یک‌دقیقه‌ای فرزانه از زندگی‌ام را مرور کردم برایم غیرقابل باور شد. چطور می‌شود یک عمر زندگی را در یک دقیقه روایت کرد و کسی باور کند؟ آ‌ن‌همه زمین‌خوردن‌ها و احساسات و ناامیدی‌ها و بلندشدن‌ها و لبخندها ‌و امیدواری‌ها در روایت کوتاه زندگی جا مانده بودند، همین‌ چاشنی‌هایی که یک زندگی را باورپذیر می‌کردند.
اگر نسل آینده هیچ‌کدام باور نکنند که این‌همه اتفاق تلخ از سیل و آنفولانزا و گرانی یک‌شبه بنزین و شهادت سردار سلیمانی و سقوط هواپیما گرفته تا این‌ کرونای منحوس که آخر سالی به جان ما و آرامشمان افتاده همه در عرض یک سال رخ داده باشد، حق دارند. آخر چه کسی باور می‌کند یک سال بتواند اینقدر بلاخیز باشد؟

 

* عنوان از علیرضا آذر

شاید این عید به دیدار خودم هم بروم

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ

پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق می‌اومد؛ نشسته بودم لبه‌ی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا می‌کردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجره‌ی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو می‌دیدم، که توی شهرک، در حالِ رفت‌وآمد هستند؛ پیاده و سواره، یک‌نفره و چندنفره... هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوت‌تر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصه‌ی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد، یکی اُمیدواره، اون یکی نااُمید و در نهایت... از خودم پرسیدم: داستانِ تو چیه؟! بی‌هوا لبخندی زدم و طبق معمول بدون اینکه حتی ذره‌ای نیاز به فکرکردن باشه، چیزی از درون، زیر گوشم، آروم نجوا کرد: داستانِ من، خودمم؛ انگار که از قبل هم جواب این سوال رو می‌دونستم.

آره؛ داستانِ من، خودم بودم؛ خودی که گم شده بود، و به هوایِ پیداکردنش خیلی جاها سَرک کشیدم؛ خودی که این چندسال از عُمرم رو بخاطر گم‌شدنش، هدر رفته می‌دیدم. خودم که گم شد، انگار هویتم از دست رفت؛ تنها با یک لایه‌ی رویی‌ که تلفیقی از ویژگی‌‌های چند آدم مُختلف بود، سعی داشتم خودم رو عادی نشون بدم؛ حتی خنده‌هامم دیگه از ته دل نبود؛ حتی از اینکه بحرانم رو کسی متوجه بشه می‌ترسیدم. لبه‌ی پنجره نشسته بودم و نگاهم به مردمی بود که درونِ شهرک در تکاپو بودند؛ جالب بود که هیچ‌کدوم رو نمی‌دیدم؛ حتی بین اون غریبه‌ها هم دنبالِ خودم می‌گشتم... سال‌ها طول می‌کشه تا بفهمی پشتِ تمامِ خنده‌های از ته قلبت، دروغ نهفته‌ست؛ اینکه بفهمی تو هم مثل بقیه آلوده به دروغ هستی و روی این حقیقت همیشه سَرپوش می‌ذاشتی، تا مبادا کسی ظاهر شه، و از دروغ بودنِ حقیقتت پرده برداره؛ مثل تمام وقتایی که جلوی عزیزانت شاد بودی، یا این‌که جلوی آینه به خودت لبخند می‌زدی؛ تنها به این خاطر که نمی‌خواستی توی دید اطرافیانت، بی‌هویت به نظر برسی.

این دنیا پُر از دروغه و ما، تا خرتلاق توی این باتلاق غرق هستیم؛ کسی دستِ یاری به سمتمون دراز نمی‌کنه، چون هممون همرنگ هم هستیم؛ اینکه من کی هستم، دیگه برای کسی حتی خودمم اهمیتی نداره؛ تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که چشمامون رو ببندیم و بدون فکرکردن بهش زندگی کنیم، مثل تمام شب‌هایی که تا صبح بیخیالی طی کردیم و چشمامون رو روی همه‌چیز بستیم؛ فردا که برسه دیروز تنها یک خاطره است، و خاطرات خوب بلدند چطور در درازمُدت، بدی‌ها رو بشورند و خوبی‌ها رو بولد کنند؛ دردا که محو شند تنها دلتنگیه که باقی می‌مونه؛ چه فرقی می‌کنه این دلتنگی برای خودم باشه یا دیگران؛ تا زمانی که این نقاب هست ما تنها آدم‌های پُشت نقابیم، پس زندگی می‌کنیم هر چند دیگه حتی برای خودمونم غریبه‌ایم...

 

+ متنی مشترک از من و فابرکاستل.

+ پیشنهاد می‌کنم این‌روزها که همه‌چی دگرگون شده و استرس و وحشت تو فضای جامعه پر شده هر کسی در توان خودش قدمی کوچیک واسه سرگرم‌شدن و تزریق حال خوب به بقیه برداره. اصلا شما هم یه متن مشترک با یکی دیگه از وبلاگ‌نویسا بنویسید :)

مسابقه

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۳۱ ب.ظ

دوستان عزیز، یه مسابقه متن‌خوانی توی کانالم گذاشتم که البته یادم رفته بود و یکم دیر اینجا دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم. چون تا پنج‌شنبه‌شب وقت داره. یه متن گذاشتم توی کانالم و هر کسی دوست داره شرکت کنه، اون متن رو می‌خونه و صداشو ضبط می‌کنه و برام می‌فرسته. صداها با شماره‌گذاری و بدون درج اسم گوینده توی کانال قرار داده می‌شن. پنج‌شنبه‌شب مسابقه به پایان می‌رسه و تمام آثار برای هیئت داوران ارسال می‌شه. اونا بررسی می‌کنن و برنده اول رو انتخاب می‌کنن. یک نظرسنجی هم توی کانال قراره می‌گیره که براساس نتیجه اون نظرسنجی برنده دوم از رای اعضای کانال یا به‌قولی گفتنی، آراء مردمی انتخاب بشه. و بعد به هر دو برنده جایزه می‌دیم.

+ آدرس کانالم در تلگرام: @SorayaShiri98

+ سوال دیگه‌ای اگر داشتین راه ارتباطی با من در قسمت بیوی کانالم هست. :)

کمی بدون تعارف با شهداد

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۱۹ ب.ظ

برای شروع اولین گفت‌وگو با وبلاگ‌نویس‌ها، بدون تعارف با شهداد گپ‌و‌گفتی داشتیم. لقب زیاد داره، ولی توی فضای بیان به اسم فابرکاستل می‌شناسنش، اسمش رو توی این فضا زیاد عوض کرده ولی در نهایت باز برگشته به همین اسم، چون احساس می‌کنه بقیه با اسم فابرکاستل بیشتر باهاش راحتن، خودش می‌گه: "مُتولد فصلِ بهارم و ماه اُردی‌بهشت، و خب چند ماه دیگه بیست‌ونه‌سالگی‌م رو فوت می‌کنم."

 

چند نکته:

1- بعد از چند سال این دوباره اولین سری مصاحبه با وبلاگ‌نویس‌هاست پس همین اول کار بگم که نواقص رو ببخشید و پیشنهاداتتون رو از من دریغ نکنین :دی

2- سوالات خاصی که دوست دارید از وبلاگ‌نویسان خاصی پرسیده بشه رو به صورت کامنت خصوصی برام بفرستید.

3- این مصاحبه خیلی‌وقته آماده‌ست ولی خیلی گرفتار بودم و نشد که منتشر بشه، پس این تاخیر رو ببخشید.

4- پیشاپیش بابت طولانی‌بودن مصاحبه عذر می‌خوام هر کاری کردم نشد خلاصه‌تر بشه.

5- بعضی سوالا در همه مصاحبه‌ها مشترکه، اما تعدادی از اون‌ها رو می‌شه تغییر داد.

 

 

بانوچه: کدوم شهری؟
فابرکاستل: در حال حاضر؟!

بانوچه: زادگاه، جایی که بزرگ شدی و در حال حاضر!

فابرکاستل: سیاوش قمیشی توی آهنگاش یک متنی داره که می‌گه: "بی‌سرزمین‌تر از باد"، دقیقا به من اشاره داره.

بانوچه: الان این جزو جوابایی بود که قراره بپیچونی؟!

فابرکاستل: نه، بذار می‌خوام کامل بگم که خودت دربیاری بچه‌ی کجام. دستت رو باز بذارم واسه انتخاب[می‌خندد] در شهرِ ساری به دنیا اومدم، و کلا توی قائمشهر بزرگ شدم، پدرم آذریِ و اصالتش برمی‌گرده به شهر مهربان، یکی از شهرهای زیرمجموعه‌ی سراب، ولی مادرِ پدرم اصالتش برمی‌گرده به باکو، یکی از شهرهای آذربایجان؛ مادرم بابلی هست و خب از سمت مادری مازنی محسوب می‌شم؛ پس تا اینجا دورگه‌ام؛ کاردانی توی دانشگاه ساری بودم، کارشناسی توی دانشگاه آمل؛ خدمت سربازی هم توی کردستان سپری کردم؛ بعد خدمت اومدم تهران و سه سال دور از خانواده توی این شهر زندگی کردم، و الآن چند وقتِ که اومدم مشهد، و قراره یک‌سالِ آتی رو توی این شهر زندگانی کنم.

بانوچه: تحصیلاتت و شغلت چیه؟

فابرکاستل: تحصیلات دانشگاهیم حسابداری بازرگانی بوده و خب توی این رشته هم چهارسال کار کردم که دو سال فیکس ازش توی بیمه‌ام، سابقه ثبت شده؛ ولی خب به خاطر این‌که حسابداری، شغل خیلی خشکی برای من محسوب می‌شد، از این کار اومدم بیرون و الآن تقریبا بیشتر درگیر مباحثِ کامپیوتری هستم. در حال حاضر دیجیتال مارکتینگ یک موسسه‌ی مهاجرتی رو توی مشهد به عهده دارم.

بانوچه: می‌گن وبلاگ‌نویسا اکثرا درون‌گرا هستن، تو هم همینطوری؟

فابرکاستل: من آدمِ پیچیده‌ای هستم؛ نمی‌شه یک نظرِ ثابت نسبت به من ارائه داد، چون وقتی که مطمئن شدی کامل من رو شناختی، یک انقلابی جلوی چشمت می‌کنم که به داشته‌های خودتم نسبت به من شک کنی، فقط در این حد می‌تونم بهت بگم که احساساتم توی اراده‌ و اختیاراتِ خودم هست، و قابلیتِ تغییر هر چیزی رو توی خودم دارم.

بانوچه: چی شد که تصمیم گرفتی فابرکاستل بشی، این اسم از کجا اومد؟

فابرکاستل: بعد این‌که از خدمت سربازی ترخیص شدم، دوماهِ تمام داشتم به این فکر می‌کردم که با چه اسمی شروع کنم، اوایل اسمای دیگه‌ای توی ذهنم بود ولی هنوز ازش مطمئن نبودم، یک روز صبح طبق معمول سَرکار بودیم، یکی‌ از بچه‌ها رفته بود یک سری وسایل از لوازم تحریر خریده بود، نایلکسی که دستش بود، تبلیغاتِ فابرکاستل روش طرح خورده بود، اونجا بود که این اسم نظرم رو جلب کرد و حس کردم که این اسم چقدر می‌تونه علاوه بر گوش‌نوازی، چشم‌نواز هم باشه.

بانوچه: و تا حالا نشده که دوست داشته باشی دیگه این اسم رو نداشته باشی؟

فابرکاستل: نه اصلا، همیشه دوستش داشتم.

بانوچه: زمان بلاگفا هم بودی؟ بلاگفا رو بیشتر دوست داشتی یا بیان؟!

فابرکاستل: اتفاقا از بلاگفا شروع کردم. با پنلِ بیان بیشتر حال می‌کنم، بلاگفا کمبود زیاد داشت. ولی از لحاظ قالب و محتوایی بلاگفا کامل‌تره به نظرم.

بانوچه: سقوط یک شوالیه تو رو یاد چی میندازه؟! ( اشاره به عنوان این پست )

فابرکاستل: خودم؛ این موضوع برمی‌گرده به گذشته؛ شوالیه سمبل یک انسان بزرگِ که همیشه سعی می‌کنه حامی باشه، به عنوان یک قهرمان و یا سمبلِ ملی، و خب همچین فردی رو در نظر بگیر که سقوط براش رقم می‌خوره، و من کسی بودم که بعدِ گذر زمان دیگه نبودم، و این‌طوری سقوط یک شوالیه کلید می‌خوره.

بانوچه: این سقوط به لحاظ بزرگ بودنش توی زندگیت باعث شد اولین پست وبلاگت باشه؟ یا صرفا یه همزمانی بوده؟!

فابرکاستل: در واقع من زمانی ظاهر شدم توی بیان که یک متولد شده از دل خاکستر بودم، اگر بخوام اسمی برام خودم بذارم فکر می‌کنم ققنوس نزدیک‌ترین اسم برای من باشه، و من سال‌هاست که یاد گرفتم چطوری از دل نیستشدن‌هام دوباره شروع کنم و استارت بزنم.

بانوچه: ازدواج کردی؟ اگه نه؛ در صورتی که روزی ازدواج کنی به همسرت می‌گی که وبلاگ‌نویس هستی؟ و اگه آدرس وبلاگت رو بخواد، بهش می‌دی؟

فابرکاستل: نه هنوز؛ ولی خب مشکلی با نوشته‌هام ندارم، به هر حال هر کسی گذشته‌ای داره و خب وقتی انسان به این سن می‌رسه قطعا یکسری شکست‌هایی هم توی زندگی‌ش داشته و تجربه کرده، طبیعتا اون هم موارد مشابه‌ای رو با خودش داشته، اما مهم اینه گذشته، به بعد از زندگیِ مشترک منتقل نشه، حتی اگر روزی در کنار همسرم قرار بگیرم بهش تاکید خواهم کرد که گذشته‌ها گذشته، و تولد من زمانی اتفاق می‌افته که دست من درون دست‌های تو گره می‌خوره، چون گذشته‌ی من، حال من و آینده من از این به بعد تو خواهی بود و بس.

بانوچه: و اگه ازت بخواد دیگه ننویسی؟

فابرکاستل: توی وبلاگ، قبول می‌کنم ولی حقیقتا نمی‌تونم دست از نوشتن بردارم، حداقلش توی دفترم می‌نویسم.

بانوچه: نظرت در مورد ه کسره چیه؟

فابرکاستل: چیزِ خوبی ِ، ولی خب من ساختارشکنی رو بیشتر دوست دارم!

بانوچه: اگه بدونی همسرت وبلاگ‌نویسه واکنش تو چیه؟! و اینکه تحت چه شرایطی ممکنه ازش بخوای که دیگه وبلاگ‌نویسی نکنه؟

فابرکاستل: یکی اهل قلم باشه دوست دارم، اگر عالی بنویسه که بیشتر دوست دارم، اما اگر احساس کنم کمی می‌لنگه، کمکش می‌کنم بهتر بنویسه و اگر توی زندگیم احساسِ خطر کنم، مانعش می‌شم که دست از وبلاگ‌نویسی برداره.

بانوچه: قدیمی‌ترین وبلاگت که الان توی ذهنت هست.

فابرکاستل: اولین وبلاگم رو که همون سال‌ها بعد از چندین ماه فعالیت حذف کردم. سالِ هشتاد و‌ چهار یا هشتاد ‌و پنج. ولی خب قدیمی‌ترین وبلاگی که از من موجودِ یک وبلاگ به اسم "بیا تو باحاله"، توی بلاگفاست، که هنوزم سرپاست ولی خب دیگه توش‌ پستی قرار نمی‌گیره.

بانوچه: یا خدا، از اون عنوان رسیدن به فابرکاستل یه پیشرفت خییییییلی بزرگه

فابرکاستل: [می‌خندد]خب من از اول نمی‌نوشتم، اولین بار که توی وبلاگ دست به قلم شدم، تقریبا اواخرِ دهه هشتاد بود. چیزی حدود چهار تا پنج سال فقط از مطالب بقیه‌ی وبلاگ‌ها استفاده می‌کردم.

بانوچه: تاثیرگذاترین کامنتی که دریافت کردی چی بود؟!

فابرکاستل: سوالاتِ سخت؟ من کلا چیزی به اسم حافظه ندارم. تنها زمانی که یک اتفاق به روحم رسوخ کنه یادم‌ می‌مونه در غیر این‌صورت فراموش می‌کنم.

بانوچه: پس هیچ کامنتی نداشتی که بره توی روحت

فابرکاستل: کم‌کاریِ بقیه بوده در واقع. کامنت تعریفی زیاد داشتم ولی موثر نه.

بانوچه: تا حالا در فضای وبلاگ نویسی دوستی پیدا کردی؟ اگه آره یادته اولینش کی بود؟ هنوز می‌نویسه؟ هنوز دوستین؟

فابرکاستل: صد البته دوست زیاد داشتم، ولی خب اون زمان سن‌ها کم بود، وقت واسه وقت تلف کردن زیاد بود، تا این‌که دیگه زمان مهم شد، رفاقت‌ها پاشید. ولی خب یک دوست قدیمی از دوران وبلاگ نویسی دارم. فکر کنم مرز ده‌سال رو رد کردیم. هنوز با هم کم و ‌بیش در ارتباطیم. ولی نه مثل گذشته‌.

بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن روبرو می‌شی، اون 10 تا وبلاگی که اول از همه باز میکنی کدوما هستن؟

فابرکاستل: بذار ببینم بهت بگم چون حافظه ندارم خیلی‌ها دیگه نمی‌نویسن ولی خب اگر فرض بگیریم اینا همشون روشن باشن اینا هستن، البته ذکر می‌کنم ترتیب خاصی ندارن فقط وبلاگ‌هایی هستن که اول می‌خونمشون.

نیمه سیب سقراطی -    Supercalifragilisticexpialidociousهمینه که هستتخیلات ِ رام‌نشدنیویتانخستین شهروند مریخیدختری از نسل حوافعل و انفعالات مغزم حرفای ستاره‌دار - http://cherknevism.blog.ir/

بانوچه: برای انتخاب قالب وبلاگت چقدر حساسیت به خرج می‌دی و چه نکاتی خیلی برات مهمه؟!

فابرکاستل: خیلی، این‌که خاصِ خودم باشه و خب بُعدهای تفکراتیم رو توش پیاده می‌کنم

بانوچه: میتونی راجع به قالب فعلیت توضیح بدی؟

فابرکاستل: مُبهم‌نویسم، و الباقی رو به دنیای از ابهام دعوت می‌کنم.

بانوچه: از تعطیل شدن کدوم وبلاگ خیلی ناراحت شدی؟!

فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم ری‌را و بدمَست ری‌را که کلا پاک کرد. بَدمستم مسدود شد. (از درست‌بودن آدرس‌ها مطمئن نیست)

بانوچه: تا حالا کدوم یکی از وبلاگ‌نویس‌ها رو خارج از فضای مجازی دیدی؟

فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم.... پریسا، که اونم وبلاگش رو حذف کرده.

بانوچه: تا حالا دورهمی وبلاگی شرکت نکردی پس

فابرکاستل: هرگز.

بانوچه: به نظرت روزی می‌رسه که دوست داشته باشی شرکت کنی؟ کلا نظرت در مورد این دورهمی‌ها چیه

فابرکاستل: آدما تغییر می‌کنن، نمی‌‌دونم چی قرارِ پیش بیاد.کلا دورهمی‌ها باحاله، ولی این‌که وارد جمعی بشی که اولین‌بار از نزدیک دیدی‌شون خیلی باید حس سختی باشه.

بانوچه: پس در حال حاضر دوست نداری شرکت کنی

فابرکاستل: ترجیح می‌دم ناشناخته باقی بمونم.

بانوچه: یه تعریف یه خطی ساده از وبلاگ؟!

فابرکاستل: دنیایی پُر از رمز و راز

بانوچه: در روز یا هفته چند ساعت وقت میذاری واسه وبلاگ؟ و معیارت برای تولید محتوا توی وبلاگت چیه؟! همینطور برای خوندن و دنبال کردن وبلاگ ها؟!

فابرکاستل: خیلی اهل خوندن نیستم، یک مقدار از حوصلم خارجِ، واقعا یک پُستی بلند باشه مخم نمی‌کشه واسه خوندنش و این حقیقتا دست خودم نیست، توی متن خوندن خیلی بی‌حوصله هستم، وبلاگ‌هایی که مدام دنبال می‌کنن، کوتاه نویسن، یکی از علت‌هایی که وبلاگت توی لیست ده‌تایی‌هام نبود همین بود! تو رو می‌ذارم واسه وقتی که حوصلم بیاد![می‌خندد] این‌که کاملا ایده و طرح مال خودم باشه خاص خودشون باشه.

بانوچه: میدونی اگه چهار تا آدم دیگه مثل خودت باشن مصاحبتو نمیخونن؟

فابرکاستل: من خودم کوتاه نویسم، وبلاگ‌های کوتاه هم می‌خونم! توی دنیای خودمون، خودمون رو درک می‌کنیم. ولی خب سعی می‌کنم اونایی که بلند می‌نویسن هم، اگر حقیقتا قلم‌شون خاصِ خودشون باشه رو بخونم.

بانوچه: گفتی دوست نداری دورهمی وبلاگی شرکت کنی، پس وبلاگ نویس ِ خاصی هم نیست که دوست داشته باشی ببینیش، درسته!؟

فابرکاستل: ماورای باورهای ما، ماورای بودن‌ها و نبودن‌های ما، آنجا دشتی‌ست... فراتر از همه‌ی تصوراتِ راست و چپ، تو را آنجا خواهم دید. چشم‌ها به دنبال حقیقت هستند، ولی خب چند نفری هستند که دلم بخواد ببینم‌شون، ولی اسم نمی‌تونم بگم، به دلایلی که خودشون می‌دونن.

بانوچه: فابرکاستل یه هویت مبهم هست که انتخابش کردی تا کسی تو رو نشناسه، با وجود سانسورهایی که داری، فکر میکنی فابرکاستل چقدر به شخصیت حقیقی تو نزدیکه؟!

فابرکاستل: حقیقتش رو بخوام بگم، فابرکاستل یک بُعد از تمام بُعدهای منه؛ اما تمامِ من نیست، کسایی که با من چت کردن توی جاهای دیگه، فهمیدن که چقدر منعطف‌تر هستم و چقدر متفاوت‌تر از شخصیت اصلیم توی بیان هستم، ولی این تفاوت به این معنی نیست که من نباشه، این من توی وجودم هست ولی در کنار الباقیِ من‌ها.

بانوچه: وبلاگ نویسی چقدر روی زندگی حقیقیت تاثیر داره!؟

فابرکاستل: به نظرم برعکسِ، زندگیم توی وبلاگ‌نویسم تاثیر گذاشته. هر چی تجربیاتم بیشتر شد خط فکریم تغییر کرد و خب نوشتارم رو تحت شعاع قرار داد و خب به نظرم این طبیعی‌تره.

بانوچه: اگه به عقب برگردی بازم وبلاگ نویس میشی؟

فابرکاستل: قطعا. ولی خب زودتر شروع می‌کنم.

بانوچه: چه دلیلی ممکنه باعث بشه از وبلاگ نویسی خداحافظی کنی؟

فابرکاستل: همین‌ الانشم خیلی فعال نیستم، ولی خب پیچیدگی زندگیم اگر بیشتر بشه شاید بیخیال‌ش شم، فعلا که با وجود همه‌ی کاستی‌ها، گاهی می‌نویسم.

بانوچه: به نظرت چه راهی داره که حداقل یکم رونق به وبلاگ نویسی برگرده؟ و تو به نوبه خودت حاضری چه کاری انجام بدی؟

فابرکاستل: بحث سر اینه که خیلی از وبلاگ‌نویس‌ها هستند چون بقیه هستند، وقتی بقیه می‌رن اون‌ها هم می‌رن، در صورتی که خیلی‌ها هنوزم تازه دارن میان و می‌شه با اون‌ها هم مراوده کرد، انگیزه واسه هر کسی یک جور تعریف شده‌ست، من می‌گم اگر می‌خوای وارد چیزی بشی، اون چیزی که باعث ورودت می‌شه انگیزه‌ست، اما اون چیزی که باعث می‌شه موندگار بمونی هدفِ، باید دید هدف هر کسی از زندگی چیه، اما خودم به شخصه اگر بخوام کاری کنم سعی می‌کنم چالش بذارم.

بانوچه: مثلا چجور چالشی؟

فابرکاستل: باید دید توی اون زمان، چه چالشی بین بقیه می‌گیره دیگه خودت تو کاری و می‌دونی باید زمان و شرایط رو تحلیل کرد ولی در کل قطعا چالش نویسندگی خواهد بود.

بانوچه: بزرگترین آرزوت چیه؟! (نه فقط در وبلاگنویسی)

فابرکاستل: جایزه‌ی نوبل ادبیات

بانوچه: اگه به 15 سالگی برگردی و دوباره فرصت زندگی داشته باشی. چه چیزی رو تغییر میدی. (چه کاری رو انجام میدی یا چه کاری رو انجام نمیدی)

فابرکاستل: من فکر می‌کنم هیچ چیز توی زندگی اتفاقی نیست، من گذشتم رو قبول کردم، کامل و جامع، پس دست نخورده باقی‌ش می‌ذارم.

بانوچه: به این وبلاگ‌ها از نظر محتوا، قالب، ارتباط نویسنده با خواننده و هماهنگی عنوان وبلاگ با محتوای وبلاگ، چه نمره‌ای می‌دی؟ وبلاگ فیش‌نگار، وبلاگ ول کن جهان را، قهوه‌ات یخ کرد!، وبلاگ دردانه. صرفا نمره عددی نباشه. میتونی به جای گفتن یه عدد نظرت رو بگی

فابرکاستل:

فیش‌نگار: قالبش که معمولیِ، صرفا فقط چیزی رو انتخاب کرده که ساده باشه، صرفا فیش‌نگار تفکراتش مذهبیِ، ولی خب آدم بسته‌ای نیست، صرفا به دنبال اینه که بتونه تفکراتش رو توی این مبحث رشد بده، از همین‌رو وبلاگش کامنت‌محورِ، یعنی یک بحثی رو باز می‌کنه و اجازه می‌ده بقیه نظر بدن و اون نظرات رو به چالش می‌کشه، یعنی اگر بخوام تفکرات رو سه قسمت کنم، مذهبی، بی‌طرف، فلسفی، توی دسته‌ی مذهبی قرارش می‌دم، افرادی هم که مشارکت می‌کنن توی همون حیطه هستند، ارتباطشم به نسبت محوریتی که داره خوبه، عنوانشم به محتواش میاد، کسی که به دنبال شکار مطالب جدیده و اون‌هارو به نگارش درمیاره.

ول کن جهان را، قهوه‌ات یخ کرد!: ارتباط که نگم برات، دیگه دلبرِ بیان و اهل بیانی، قالبت خاص خودته و به شکلی که دوست داشتی تغییرش دادی، اسم و عنوانتم کاملا مرتبط با زندگی خودته، کسی که سعی می‌کنه خود واقعیشو بنویسه، به دور از ریا و دورویی.

دردانه: فکر کنم دو سه دفعه خوندمش، اونم مثل خودت روزانه نویسه، ولی خب اون بیشتر همه‌چیش رو به مرز نمایش گذاشته، در قالب عکس و اینجور چیزا، خیلی سیاست رفتاری‌ش با تفکرات من سازگاری نداشت، برای همین دنبال نکردم نوشته‌هاش رو، هر چقدر که من‌ پنهان بودم اون رودرروی من بود، و خب این تضاد شاید برای اونم به چشم‌ اومده، چون همونطور که من نمی‌خونمش اونم من رو نمی‌خونه]می‌خندد[، قالبش اوایل خیلی به چیزی که خودش می‌خواست نزدیک بود، اما الان می‌بینم یک محیط ساده رو انتخاب کرده، عنوانشم نمره‌ای بهش نمی‌دم، چون باید محتواش رو بخونی تا عنوان رو بفهمی.

بانوچه: یه هدیه به دوستانی که این مصاحبه رو می‌خونن بده. (پیشنهاد بانوچه: عکستو بذار اگه دوست نداری‌ چهره‌ت دیده بشه یه عکس بذار که چهره‌ت مشخص نباشه - یه ویس کوتاه از خودت بذار، مثلا شعری، متنی، چیزی بخون - یه چیزی‌ بنویس روی کاغذ و عکس دست‌خطت رو بفرست - لینک یکی از بهترین پست‌هات رو به ما هدیه کن و...) کاملا به سلیقه و انتخاب خودت... این دیگه تیر آخر بود.

فابرکاستل:  بذار فکر کنم، می‌تونم یک موزیک هدیه کنم؟ یا حتما باید از خودم باشه؟

بانوچه: نه هیچ مشکلی نداره.

فابرکاستل: این همه‌ی مَن نیست، اما سعی کردم مراعات بقیه رو هم بکنم. ( هدیه فابرکاستل: موزیک )

بانوچه: مرسی که وقت گذاشتی و با حوصله جواب دادی.

فابرکاستل: خواهش می‌کنم، ببخش اگر نتونستم به همه‌ی سوالاتت جواب بدم

تحت هر شرایطی همه هموطنیم

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ب.ظ

قرار بود این پست، رونمایی از یادگاری‌های ارزشمند شما به مناسبت تولدم باشد که گذاشتم برای بعد. این روزها با این اتفاقاتی که افتاده هیچ حال خوشی ندارم. دوست داشتم بنویسم که چقدر این‌روزها کودک درونم فعال‌تر است اما باز دارم توی سرش می‌زنم چون دل و دماغ ندارم. اینکه چطور می‌شود که دل و دماغ نداشته باشم اما کودک درونم فعال باشد بحثی جدا می‌طلبد.

این یادداشت در خصوص دغدغه‌های این روزهایم که مرتبط با حال و هوای این روزهای جامعه است، نوشته شده و طولانی‌ست. یا مخالف عقیده شماست که ممکن است خاطرتان مکدر شود یا شبیه دیدگاه شماست که یحتمل تکرار مکررات است. پس اگر حوصله و اعصاب خواندنش را ندارید. چشم‌هایتان را خسته نکنید.

 

لینک یادداشت: قرار است مملکتمان را آباد کنیم، نه آب

 

 

+ میون ِ این‌همه اتفاق ِ تلخ، یه خبر ِ خوب شنیدم و الان خوشحالم.

+ قراره به کمک چند تا از وبلاگ‌نویس‌ها یک حرکت ِ نه چندان جدید رو انجام بدیم امیدوارم حال و هوای وبلاگ‌نویسا کمی تغییر کنه و بهتر بشه.

+ پست رونمایی از یادگاری‌ها به زودی منتشر می‌شه.

29 سالگی

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۶ ب.ظ

گفته بودم که به نشونه‌ها ایمان دارم. وقتی هم شب عروسیم، هم شب تولدم خدا بارون رحمتشو فرستاد قلبم پر از آرامش شد. الان که نصف روز تولدم گذشته و هنوز آسمون اینجا ابریه و صدای بارون میاد دارم برای تک‌تک شماهایی که اسمتون توی ذهنم رد می‌شه دعا می‌کنم. تولد امسالم رو یه جور متفاوتی گذروندم که حسابی سر ذوقم آورد. گرچه فکر می‌کردم امسال بخاطر دور بودن از خانواده تنها می‌مونم. اما خانواده‌م دو شب قبل از تولدم خودشون رو رسوندن و سورپرایزم کردن. و دیشب هم همکارام با هماهنگی همسر اومدن و سورپرایزم کردن. روز تولد برای من روز خیلی خاصی هست. و در طول سال تا رسیدن به روز تولد بعدی یادم می‌مونه که کی یادش بوده و کی یادش نبوده :دی (عکس)

29 سالگی قشنگی رو شروع کردم و دوست دارم با این آرامش ِ امروزم دعا کنم؛

خدایا مردم کشورم رو به آرامش و خوشبختی برسون. خدایا یه کاری کن هر روز دلامون به همدیگه نزدیک‌تر بشه، دشمن نتونه با پلیدی بینمون فاصله بندازه، جوری که تحمل تفاوت دیدگاه همدیگه رو نداشته باشیم و مخالفتمون رو با فحش و تهدید نشون بدیم.

خدایا به مردم مجاهد کشورم، به اونایی که جونشون رو کف دستشون گذاشتن و برای امنیت ما شب و روز تلاش می‌کنن توان و سلامتی بده و روح سردار سلیمانی رو با شهدای کربلا محشور کن.

خدایا به مردم کشورم، به خانواده‌م، به دوستام سلامتی و پول حلال و دل شاد بده و کاری کن که جوری عمل کنیم که ازمون راضی باشی. الهی آمین.

+ عکس‌های بیشتر (احتمالا) و رونمایی از یادگاری‌هاتون در پست‌های بعدی ان‌شاءالله.  (هنوز برای ارسال یادگاری‌هاتون فرصت هست)

چندتا عکس یادگاری با یه بغض و چندتا نامه

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۶ ب.ظ

 

کلهم از دیرباز و قدیم‌الایام و روزگاران قدیم، یادگاری و هر آنچه که خاطره‌سازی می‌کرد رو دوست داشتم. چندین سال پیش توی وبلاگم توی بلاگفا از خواننده‌های وبلاگم خواستم که به مناسبت فرا رسیدن تولدم :دی یه یادگاری از خودشون برام بذارن. یکی تصوری که از من داشت رو نقاشی کشیده بود، حالا یا به شکل خودم، یا حتی یه خط بنفش، یا گل قرمز... هر چیزی که منو تو ذهنشون میاورد نقاشی کرده بودن. یکی صداشو ضبط کرده بود و تبریک گفته بود، یکی یه یادداشت کوچولو نوشته بود و عکسشو فرستاده بود که اون یادگاری رو با دست‌خط خودش داشته باشم و خلاصه هر کی هر چی تو آستین داشت توی طبق اخلاص گذاشت و به من یادگاری داد که خیلی برام ارزشمند بود. امسال اینو حتی توی کانالم هم گفتم و تا امروز چند نفر فرستادن. اما چون هر کسی گرفتاریای خودش رو داره تا یک هفته بعد از تولدم هم اگر بفرستید خوشحالم می‌کنید. تولدم 14 دی‌ماه هست. می‌تونید یادگاریتونو تا 21 دی‌ماه بفرستید.

در همین راستا، اینو ببینید، به دیوار هال ِ خونمون نصب کردیم، هر کی مهمونمون می‌شه ازش می‌خوایم که برامون یادگاری بنویسه. قبلا یه تابلوی کوچیک‌تر بود توی خونه مجردیم. امسال بزرگ‌تر و شکیل‌ترش کردیم :دی البته توی عکس زیاد خوب و واضح نیست. فعلا فقط پسرعمه‌ی همسر برامون یه یادگاری نوشته. بقیه هم که اومدن عجله‌ای اومدن و رفتن و نشده. هم فرداشب و هم پس‌فرداشب یه عالمه مهمون دارم که از ذوق اینکه تک‌تکشون اونجا برام یادگاری بنویسن از الان چشمام قلب‌قلبیه.

و ایضاً اینو هم ببینید، کارت دعوت عروسیمونه که برای اینکه یادگاری داشته باشیم چاپ کردیم روی شاسی. شما هم آدم خاطره‌باز و خاطره‌سازی هستین؟

در 21 آذر 98 چه گذشت؟!

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۴۷ ب.ظ

1. آرایشگر هر کار جدیدی که انجام می‌داد یه‌کم عقب می‌ایستاد کارش رو نگاه می‌کرد و با ذوق می‌گفت: وای چه خوب شدی، چه پوستت خوبه، چه آرایش قشنگ می‌شینه بهش. و انتظار داشت من بگم: واااای آره پنجه طلای کی بودی تو! اما من فقط به کسی که توی آینه بود نگاه می‌کردم و تو دلم می‌گفتم: آخر شب کی می‌خواد اینا رو بشوره!

2. بهش گفته بودم می‌خوام مثل عقد آرایشم خیلی ملایم باشه که در آخر موقع اعتراضم به اینکه: رژم زیادی پررنگه گفت: بابا ناسلامتی عروسی، نمی‌شه معمولی باشه که!!! و نه اینجا و نه اونجایی که گفتم لنز نمی‌خوام زیربار نرفت و برخلاف میلم بازم لنز برام گذاشت. هم می‌دونستم چشمام حساسه و اشک میاد هم اینکه خودم و همسر عقیده داشتیم که رنگ چشم خودم بهتره و با لنز کلا یه آدم دیگه می‌شم. این‌همه تغییر کلافه‌م می‌کرد.

3. دوستام زنگ می‌زدن و پیامک می‌دادن (از چند روز قبل) و مدام استرس داشتن. من اما حتی اون موقعی که فهمیدم کار ناخن رو باید روز قبلش انجام می‌دادم و نداده بودم هم استرس بهم وارد نشد و همچنان بیخیاااال نشسته بودم و لحظه‌شماری می‌کردم کارم تموم بشه و از آرایشگاه بیرون بیام.

4. آرایشگر می‌گفت عروسانه رفتار کن تا اینهمه زحمت برباد نره. اما من تو فکر بودم کی می‌شه برم برقصم پس؟!

5. فیلمبردار دختر مهربونی بود که وسطای کار گفت شما خیلی عروس و داماد خوبی هستین. خیلی حس خوبی بهتون دارم.

6. وقتی دو خانوم عکاس هم بهمون گفتن که شما دو تا خیلی خوبین و اذیتمون نکردین من و همسر به این نتیجه رسیدیم که ما فقط یه دونه‌ایم که محض نمونه‌ایم احتمالا و به خوبی ما دیگه نیست در جهان و خوشبحال آرایشگر و تیمش، فیلمبردار و تیم عکاسی و همه و همه که ما سر راهشون سبز شدیم اصلا.

7. توی آتلیه اونقدر خسته بودیم و خوابمون می‌اومد که دوست داشتیم بعد از عکاسی بریم خونه بگیریم بخوابیم و بذاریم خانواده‌هامون با مهمونا توی جشن خوش باشن و بزنن و برقصن. آخرشم خانومای عکاس با رنگارنگ و کاپوچینو سعی کردن انرژی ما رو برگردونن.

8. تصمیم گرفتیم عکس سرمجلسی نداشته باشیم. تا به جای یه عکس هول‌هولکی ِ بزرگ که قراره یکی بگیره بالای سرش و باهاش برقصه و بعد بره رو دیوار اتاقمون. صبر کنیم و بعدا از بین عکس‌هایی که گرفتیم اونی که بیشتر دوست داریم رو خودمون انتخاب کنیم و با سایزی که خودمون دوست داریم بزنیم رو دیوار اتاقمون.

9. اینقدر دوردور کردیم و تشریفاتیه می‌گفت نه هنوز زوده نیاین تالار که بنزین لازم شدیم و با همون وضعیت رفتیم پمپ‌بنزین. از نگاه‌هایی که چرخید سمتمون نگم براتون. کارگرای مهربون پمپ بنزین هم به محض دیدن ما همسر رو که داشت پیاده می‌شد مجبور کردن بشینه توی ماشین تا خودشون کارمونو انجام بدن.

10. بعدش اونقدر حوصلمون سر رفت که تصمیم گرفتیم بریم محل کار دوستم ببینیمش که بالاخره آقای تشریفاتی و خانم فیلمبردار رضایت دادن و گفتن بیاین.

11. از دم در ورودی صدای نی‌انبان بوشهری رو که شنیدم توی این فکر بودم که موقع پیاده شدن چطوری راه برم که قر ندم و اصلا کی می‌شه بریم توی سالن خانوما و من بتونم برم وسططط!

12. یه رفت و برگشت مسخره روی فرش قرمز انجام دادیم و آتیش بازی مسخره‌تری انجام شد و همه مهمونا اومده بودن توی محوطه به استقبال ما و بعد اومدن دورمون حلقه زدن و دَوّاره رقصیدن. هی با چشم و ابرو به خواهرم اشاره می‌کردم که: منم می‌خوااااام.

13. موقع ورود به سالن ِ خانوما، هر کی هر چی در چنته داشت از گل و شیرینی و نقل گرفته تا هر چیز نرمولک ِ رنگی‌رنگی ِ کوچولویی که داشتن رو سرمون ریختن و من در حالی که داشتم گوش می‌دادم که مطمئن شم آهنگ: "لیلی و مجنون اومدن، شیرین و فرهاد اومدن، مثل دو تا دسته گل، عروس و داماد اومدن" داره پخش می‌شه چشمم به یکی از شکلاتای کاکائویی که رو سرمون ریختن و جلوی پام فرود اومد خشک شد و با پا کشوندمش زیر دامن لباسم! بعد در حالی که خانوما کِل کشان، دستمال‌توری‌های رنگی رو بالای سرمون می‌چرخوندن من اون شکلات رو آروم آروم با پام به جلو هدایت کردم که اون کلاهی که موقع عقد سرم رفت ایندفه سرم نره و بتونم شکلات بخورم! اما خوشحالیم دیری نپایید که رسیدیم به یکی دو پله مزخرف ِ مسخره که جایگاه عروس و داماد رو بالاتر از جایگاه ِ رقص و صندلیای مهمونا قرار می‌داد و حالا لحظه‌ای بود که باید از شکلات کاکائویی ِ محبوبم دل می‌کندم.

14. ما نشستیم، همسر شنل رو به طرز ِ نابلدانه‌ای برداشت که همونجا دلم واسه اون تاج و شینیون ِ بدبخت سووووخت :)) البته خراب نشد خودم حس کردم یکم شُل شد شاید. بعد به جای اینکه حرص بخورم با نیش باز گفتم: آخ آخ مدل موهام! بعد هرهرهر! :/ نشستیم و چشمم به پیست رقص بود که خواهرام، دوستام، فامیلامون، همکارامون و فامیلای داماد داشتن می‌رقصیدن و آاااخ که چقدر خودمو کنترل کردم نپرم وسط.

15. به خواهرم و دوستم از قبل گفته بودم من پنج دقیقه می‌شینم اگه اومدین منو بکشونین وسط که هیچی وگرنه من خودم میامااااا ولی مگه فیلمبردار اجازه داد؟ گفت باید برنامه ماست و عسل انجام بشه! حالا هر چی بگم الان میل ندارم مگه گوشش به این حرفا بدهکار بود؟! یه نمایش ِ فرمالیته‌ی عقد برگزار شد و بعد در حالی که داشتم خواهرم رو تهدید می‌کردم که یا بیا منو ببر وسط پیست رقص یا خودم میام روی همتونو کم می‌کنم :دی اومدن و من و داماد رو بردن وسط. و همه دورمون رقصیدن.

16. همسر که نگاش همش پایین بود و معذب بود بالاخره فیلمبردار رضایت داد و رفتن بالا برای خوش‌آمدگویی به آقایون و حالا کی می‌خواست من رو از وسط پیست ِ رقص بیاره بیرون؟ :دی

17. موقع رقص چاقو. من منتظر بودم خواننده آهنگی که انتخاب کرده بودیم رو پلی کنه که دیدیم داره یه چیز دیگه می‌خونه با هزار مکافات همسر بهشون خبر داد که آهنگ "میگن اسمش ثریاست" رو می‌خوایم که توی فلش بهتون دادیم. که یهو دیدم خودش شروع کرد به خوندنش و آاااخ نگم که چقققدر بد می‌خوند. حقیقتش رقصم نمی‌اومد. باز با هزار زحمت گفتیم لطفا آهنگ فلش رو پلی کن (خیلی محترمانه گفتیم نخون براااادر!) که یهو اون یکی آهنگ پلی شد و: "یکی تو کنج ِ قلبمه که زندگیم به نامشه عزیز دلم ثریا" من :| وار وایساده بودم ببینم کِی این خواننده از رو می‌ره و بالاخره آهنگ خودمو پخش می‌کنه که بالاخره همه‌چی اوکی شد و آهنگ پخش شد و من شروع کردم به رقصیدن و داماد شروع به خوندن کرد که میکروفون اوکی نشد و صداش واضح نبود از اول قرار بود همخونی کنه که بیشتر به لب‌خونی شبیه شد.

18. از قبل هماهنگ کرده بودیم که موقع رقص چاقو من با پول گول نخورم :دی، دیدین موقع رقص ِ چاقو داماد به عروس پول می‌ده که چاقو رو بهش بده؟! من و همسر هر دو از اینکار خوشمون نمیومد. قرار شد هر دو بار پول رو رد کنم و دفه سوم داماد یه سورپرایزی رو کنه که من با ذوق بگیرمش و چاقو رو بهش بدم. نظر جفتمون روی آیس‌پک بود :)) اما منصرفمون کردن و نهایتا تونستیم روی یه شاخه گل رز بنفش به توافق برسیم با بقیه :)) البته همسر واقعا سورپرایزم کرد و به جای یه شاخه گل یه دسته‌گل با سه گل ِ بنفش بهم داد. (عکس دسته‌گل خودم و دسته‌گل بنفش)

19. اون لحظه‌ اول که داماد پول در آورد بهم بده و با رقص گفتم نمی‌خوام، همکارم که جلو نشسته بود گفت: بگییییر! دفه دوم هم که قبول نکردم داد می‌زد: ثریا بگییییییر حیفه :))

20. کیک رو که برش دادیم، آهنگ هنوز تموم نشده بود نتونستم آروم وایسم باز رفتم رقصیدم، داماد هم اومد ادامه لب‌خونی رو کرد فیلمبردار غش کرده بود از خنده، گفت باباااا یکم استراحت کنین. :دی

21. موقع کادوها خیلی خسته شدم. صف طولانی بود. خسته شده بودم، دلم می‌خواست دو برابر مبلغ کادوها بدم به فیلمبردار اجازه بده برقصم  :))

22. موقع شام جلوی دوربین و بعد از یه نمایش مسخره همسر نشست غذاشو خورد! بعد هم می‌گفت من که شام نخوردم هنوز گشنمه! :دی

23. من میلی به خوردن شام نداشتم، چند قاشق واسه فیلم خوردم اما بعدش یه اتفاقی افتاد که کلا اشتهام کور شد. آهنگ "پدر جونمه، پدر عمرمه، پدر دینمو و ایمونمه" رو انتخاب کرده بودم با یه متن داده بودم که خواننده اون متن رو بخونه و بعد آهنگ رو از فلش پخش کنه. توی اون متن از پدرم بخاطر اینکه پنج سال برام هم پدری کرده بود و هم مادری کرده بود تشکر کرده بودم که خواننده‌ی خیلی‌خیلی عزیززززززززز متن رو با بی‌احساسی تمام خوند و بعد هم به جای پخش آهنگ پدر ِ شهیاد. خودش یه آهنگ پدر خوند که خیلی هم غمگین بود :| بعد چند دقیقه دیدم دوستم گریه‌کنان از سالن رفت بیرون. یادم افتاد پدرش چند ساله فوت شده و یادش افتاده. خیلی ناراحت شدم. کلی بغلش کردم و قربون صدقه‌ش رفتم و براش توضیح دادم که چقدر این روزها برای من و خانواده‌م سخت بوده که مادرم نیست. غم نگاه پدرم یادم نمی‌رفت، سفارشی که به خواهرام کرده بود که حواستون به ثریا باشه امشب غصه نخوره. گریه‌های خاله‌م که چشمش به من میفتاد و واسه مادرم گریه می‌کرد و خودم که با رقص می‌خواستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. دوستم آروم شد.

24. از اول تا آخرش فیلمبردار بهم می‌گفت لبخند بزننننن. اما دلم هوای مادرم رو کرده بود. البته واقعا دست ِ خودم‌جان درد نکنه. اونقدر خوب کنترل کردم که هیچکس متوجه نشد.

25. آخرای مجلس که مهمونای غریبه‌تر رفته بودن مردا اومدن پایین و عکسای خانوادگی شروع شد.

26. بعدش هم توی محوطه و باز هم رقص دَوّاره و اینبار من و همسر هم همراهیشون کردیم.

27. دیدم یکی دیگه از دوستام داره گریه می‌کنه. بعدش می‌گفت تو زندگی سختی داشتی. اون لحظه که داشتی با همسرت می‌رقصیدی و چشمت به پدر و برادرت می‌افتاد و لبخند می‌زدی گریه‌م گرفت و از ته دل آرزو کردم که خوشبخت بشی و اون همه سختی جبران بشه.

28. بعدش می‌خواستیم بریم خونه که یه صف طولانی ماشین پشت سرمون اومد و توی مسیر به ماشین‌های غریبه‌ای که با شادی ما شادی می‌کردن و کودکی توی ماشینشون بود بادکنک دادیم.

29. رسیدیم خونه و یکم کنارمون موندن و بعد یکی‌یکی همه رفتن.

30. نمی‌دونم دقیقا چقدر شد ولی فکر کنم بیشتر از 40 دقیقه همسر زحمت و پشتکار به خرج داد تا تونست گیره‌های موهام رو در بیاره.

31. در حالی که داشتیم خونه رو مرتب می‌کردیم و منتظر بودیم اذان صبح رو بگن، نماز بخونیم و بخوابیم همسر با خوشحالی از بالکن اومد توی خونه و گفت: ثریا بارونه. و چی از این قشنگ‌تر؟

32. در تاریخ 21 آذر 97 بله گفتم و شدیم عضو مهم زندگی هم‌دیگه. 21 آذر 98 با یه جشن به زندگی مشترکمون رسمیت بخشیدیم.

 

اما چند نکته:

* شب عروسی سعی کنید خوش بگذرونید، بیخیال ِ کلاس‌گذاشتن و لاکچری بازی بشید. شب ِ عروسی دیگه تکرار نمی‌شه نذارید بعد از این شب یه سری فیلم و عکس بمونه که توی همشون شما مثل یک ربات یک سری حرکات نمایشی اجرا کردید. اگر دوست دارید برقصید، برقصید. اگر دوست دارید بشینید و هی سلفی بگیرید، اینکار رو بکنید. حتی اگر گشنتون بود شامتون رو تا آخر بخورید. اون شب مال ِ شماست و قرار نیست از روی یک سناریویی که همه انجام می‌دن رفتار کنیم و خیلی از کارهایی که دلمون می‌خواد رو با استدلال "ضایع‌ست"، "بهمون می‌خندن"، "کلاسمون میاد پایین" انجام ندیم.

** حساس نباشید. هر چقدر هم برنامه‌ریزی کنید و مدیریت داشته باشید. باز هم خیلی اتفاقا و برنامه‌ها خارج از خواست شما انجام می‌شه و اگر قرار باشه بخاطر اونا بقیه مراسم رو حرص بخورید شبتون رو خراب کردید. سعی کنید در برابر هر اتفاقی فقط بخندید حتی اگر خواننده سورپرایزتون رو خراب کرد و آهنگی که مدنظرتون بود رو پخش نکرد :/

*** من برای اینکه راحت باشم، بعد از عکاسی، کفشم رو با یه صندل ِ سفید ِ پاشنه‌مبلی تعویض کردم. خیلی رقصیدم و بپربپر کردم (موقع رقص ِ عربی یه جوری پریدم که دوستم گفت میفتیا گفتم نترسسس :)) ) /عرب نیستیم ولی آهنگای عربی دوست داریم :دی / سعی کنید چیزی بپوشید که خودتون توش راحت باشید. جدا از بحث رقص. پوشیدن کفشی که خیلی قشنگه اما توش راحت نیستید فقط شبتون رو خراب می‌کنه. کفش عروس واقعا پیدا نیست، یکی از فامیلامون شب عروسیش که هم رقصیدن رو می‌خواست هم می‌خواست حتما کفش عروس داشته باشه موقع رقص افتاد زمین!

**** ناراحتی‌ها و کدورت‌ها رو دور بریزید. اگر از دست کسی خیلی ناراحت هستید و دیدنش براتون ناخوشاینده دعوتش نکنید. اما اگر به هر دلیلی دعوت شد سعی کنید حداقل همون یک شب کدورت و ناراحتی رو بیخیال بشید و اونو هم مثل عزیزانتون نگاه کنید. نه بخاطر اون، بخاطر خودتون که اون شب باید به هر قیمتی شده بهتون خوش بگذره.

***** اونقدر نرقصید که عرق کنید، اگر هم رقصیدید و عرق کردید به حرف دوستتون گوش کنید و جلوی کولر نایستید، اولا که توهم زدید و آرایشتون خراب نمی‌شه دوما فردای عروسی تا دو هفته سرما می‌خورید و به غلط کردن می‌افتید، از ما گفتن بود :/

****** و در آخر اینکه اگر به عنوان مهمان یا میزبانی به جز عروس توی مراسم بودید حتما یه دونه شکلات کاکائویی بردارید به عروس بدید بخدا خیلی دلش می‌خواد :(