کمی بدون تعارف با شهداد
برای شروع اولین گفتوگو با وبلاگنویسها، بدون تعارف با شهداد گپوگفتی داشتیم. لقب زیاد داره، ولی توی فضای بیان به اسم فابرکاستل میشناسنش، اسمش رو توی این فضا زیاد عوض کرده ولی در نهایت باز برگشته به همین اسم، چون احساس میکنه بقیه با اسم فابرکاستل بیشتر باهاش راحتن، خودش میگه: "مُتولد فصلِ بهارم و ماه اُردیبهشت، و خب چند ماه دیگه بیستونهسالگیم رو فوت میکنم."
چند نکته:
1- بعد از چند سال این دوباره اولین سری مصاحبه با وبلاگنویسهاست پس همین اول کار بگم که نواقص رو ببخشید و پیشنهاداتتون رو از من دریغ نکنین :دی
2- سوالات خاصی که دوست دارید از وبلاگنویسان خاصی پرسیده بشه رو به صورت کامنت خصوصی برام بفرستید.
3- این مصاحبه خیلیوقته آمادهست ولی خیلی گرفتار بودم و نشد که منتشر بشه، پس این تاخیر رو ببخشید.
4- پیشاپیش بابت طولانیبودن مصاحبه عذر میخوام هر کاری کردم نشد خلاصهتر بشه.
5- بعضی سوالا در همه مصاحبهها مشترکه، اما تعدادی از اونها رو میشه تغییر داد.
بانوچه: کدوم شهری؟
فابرکاستل: در حال حاضر؟!
بانوچه: زادگاه، جایی که بزرگ شدی و در حال حاضر!
فابرکاستل: سیاوش قمیشی توی آهنگاش یک متنی داره که میگه: "بیسرزمینتر از باد"، دقیقا به من اشاره داره.
بانوچه: الان این جزو جوابایی بود که قراره بپیچونی؟!
فابرکاستل: نه، بذار میخوام کامل بگم که خودت دربیاری بچهی کجام. دستت رو باز بذارم واسه انتخاب[میخندد] در شهرِ ساری به دنیا اومدم، و کلا توی قائمشهر بزرگ شدم، پدرم آذریِ و اصالتش برمیگرده به شهر مهربان، یکی از شهرهای زیرمجموعهی سراب، ولی مادرِ پدرم اصالتش برمیگرده به باکو، یکی از شهرهای آذربایجان؛ مادرم بابلی هست و خب از سمت مادری مازنی محسوب میشم؛ پس تا اینجا دورگهام؛ کاردانی توی دانشگاه ساری بودم، کارشناسی توی دانشگاه آمل؛ خدمت سربازی هم توی کردستان سپری کردم؛ بعد خدمت اومدم تهران و سه سال دور از خانواده توی این شهر زندگی کردم، و الآن چند وقتِ که اومدم مشهد، و قراره یکسالِ آتی رو توی این شهر زندگانی کنم.
بانوچه: تحصیلاتت و شغلت چیه؟
فابرکاستل: تحصیلات دانشگاهیم حسابداری بازرگانی بوده و خب توی این رشته هم چهارسال کار کردم که دو سال فیکس ازش توی بیمهام، سابقه ثبت شده؛ ولی خب به خاطر اینکه حسابداری، شغل خیلی خشکی برای من محسوب میشد، از این کار اومدم بیرون و الآن تقریبا بیشتر درگیر مباحثِ کامپیوتری هستم. در حال حاضر دیجیتال مارکتینگ یک موسسهی مهاجرتی رو توی مشهد به عهده دارم.
بانوچه: میگن وبلاگنویسا اکثرا درونگرا هستن، تو هم همینطوری؟
فابرکاستل: من آدمِ پیچیدهای هستم؛ نمیشه یک نظرِ ثابت نسبت به من ارائه داد، چون وقتی که مطمئن شدی کامل من رو شناختی، یک انقلابی جلوی چشمت میکنم که به داشتههای خودتم نسبت به من شک کنی، فقط در این حد میتونم بهت بگم که احساساتم توی اراده و اختیاراتِ خودم هست، و قابلیتِ تغییر هر چیزی رو توی خودم دارم.
بانوچه: چی شد که تصمیم گرفتی فابرکاستل بشی، این اسم از کجا اومد؟
فابرکاستل: بعد اینکه از خدمت سربازی ترخیص شدم، دوماهِ تمام داشتم به این فکر میکردم که با چه اسمی شروع کنم، اوایل اسمای دیگهای توی ذهنم بود ولی هنوز ازش مطمئن نبودم، یک روز صبح طبق معمول سَرکار بودیم، یکی از بچهها رفته بود یک سری وسایل از لوازم تحریر خریده بود، نایلکسی که دستش بود، تبلیغاتِ فابرکاستل روش طرح خورده بود، اونجا بود که این اسم نظرم رو جلب کرد و حس کردم که این اسم چقدر میتونه علاوه بر گوشنوازی، چشمنواز هم باشه.
بانوچه: و تا حالا نشده که دوست داشته باشی دیگه این اسم رو نداشته باشی؟
فابرکاستل: نه اصلا، همیشه دوستش داشتم.
بانوچه: زمان بلاگفا هم بودی؟ بلاگفا رو بیشتر دوست داشتی یا بیان؟!
فابرکاستل: اتفاقا از بلاگفا شروع کردم. با پنلِ بیان بیشتر حال میکنم، بلاگفا کمبود زیاد داشت. ولی از لحاظ قالب و محتوایی بلاگفا کاملتره به نظرم.
بانوچه: سقوط یک شوالیه تو رو یاد چی میندازه؟! ( اشاره به عنوان این پست )
فابرکاستل: خودم؛ این موضوع برمیگرده به گذشته؛ شوالیه سمبل یک انسان بزرگِ که همیشه سعی میکنه حامی باشه، به عنوان یک قهرمان و یا سمبلِ ملی، و خب همچین فردی رو در نظر بگیر که سقوط براش رقم میخوره، و من کسی بودم که بعدِ گذر زمان دیگه نبودم، و اینطوری سقوط یک شوالیه کلید میخوره.
بانوچه: این سقوط به لحاظ بزرگ بودنش توی زندگیت باعث شد اولین پست وبلاگت باشه؟ یا صرفا یه همزمانی بوده؟!
فابرکاستل: در واقع من زمانی ظاهر شدم توی بیان که یک متولد شده از دل خاکستر بودم، اگر بخوام اسمی برام خودم بذارم فکر میکنم ققنوس نزدیکترین اسم برای من باشه، و من سالهاست که یاد گرفتم چطوری از دل نیستشدنهام دوباره شروع کنم و استارت بزنم.
بانوچه: ازدواج کردی؟ اگه نه؛ در صورتی که روزی ازدواج کنی به همسرت میگی که وبلاگنویس هستی؟ و اگه آدرس وبلاگت رو بخواد، بهش میدی؟
فابرکاستل: نه هنوز؛ ولی خب مشکلی با نوشتههام ندارم، به هر حال هر کسی گذشتهای داره و خب وقتی انسان به این سن میرسه قطعا یکسری شکستهایی هم توی زندگیش داشته و تجربه کرده، طبیعتا اون هم موارد مشابهای رو با خودش داشته، اما مهم اینه گذشته، به بعد از زندگیِ مشترک منتقل نشه، حتی اگر روزی در کنار همسرم قرار بگیرم بهش تاکید خواهم کرد که گذشتهها گذشته، و تولد من زمانی اتفاق میافته که دست من درون دستهای تو گره میخوره، چون گذشتهی من، حال من و آینده من از این به بعد تو خواهی بود و بس.
بانوچه: و اگه ازت بخواد دیگه ننویسی؟
فابرکاستل: توی وبلاگ، قبول میکنم ولی حقیقتا نمیتونم دست از نوشتن بردارم، حداقلش توی دفترم مینویسم.
بانوچه: نظرت در مورد ه کسره چیه؟
فابرکاستل: چیزِ خوبی ِ، ولی خب من ساختارشکنی رو بیشتر دوست دارم!
بانوچه: اگه بدونی همسرت وبلاگنویسه واکنش تو چیه؟! و اینکه تحت چه شرایطی ممکنه ازش بخوای که دیگه وبلاگنویسی نکنه؟
فابرکاستل: یکی اهل قلم باشه دوست دارم، اگر عالی بنویسه که بیشتر دوست دارم، اما اگر احساس کنم کمی میلنگه، کمکش میکنم بهتر بنویسه و اگر توی زندگیم احساسِ خطر کنم، مانعش میشم که دست از وبلاگنویسی برداره.
بانوچه: قدیمیترین وبلاگت که الان توی ذهنت هست.
فابرکاستل: اولین وبلاگم رو که همون سالها بعد از چندین ماه فعالیت حذف کردم. سالِ هشتاد و چهار یا هشتاد و پنج. ولی خب قدیمیترین وبلاگی که از من موجودِ یک وبلاگ به اسم "بیا تو باحاله"، توی بلاگفاست، که هنوزم سرپاست ولی خب دیگه توش پستی قرار نمیگیره.
بانوچه: یا خدا، از اون عنوان رسیدن به فابرکاستل یه پیشرفت خییییییلی بزرگه
فابرکاستل: [میخندد]خب من از اول نمینوشتم، اولین بار که توی وبلاگ دست به قلم شدم، تقریبا اواخرِ دهه هشتاد بود. چیزی حدود چهار تا پنج سال فقط از مطالب بقیهی وبلاگها استفاده میکردم.
بانوچه: تاثیرگذاترین کامنتی که دریافت کردی چی بود؟!
فابرکاستل: سوالاتِ سخت؟ من کلا چیزی به اسم حافظه ندارم. تنها زمانی که یک اتفاق به روحم رسوخ کنه یادم میمونه در غیر اینصورت فراموش میکنم.
بانوچه: پس هیچ کامنتی نداشتی که بره توی روحت
فابرکاستل: کمکاریِ بقیه بوده در واقع. کامنت تعریفی زیاد داشتم ولی موثر نه.
بانوچه: تا حالا در فضای وبلاگ نویسی دوستی پیدا کردی؟ اگه آره یادته اولینش کی بود؟ هنوز مینویسه؟ هنوز دوستین؟
فابرکاستل: صد البته دوست زیاد داشتم، ولی خب اون زمان سنها کم بود، وقت واسه وقت تلف کردن زیاد بود، تا اینکه دیگه زمان مهم شد، رفاقتها پاشید. ولی خب یک دوست قدیمی از دوران وبلاگ نویسی دارم. فکر کنم مرز دهسال رو رد کردیم. هنوز با هم کم و بیش در ارتباطیم. ولی نه مثل گذشته.
بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن روبرو میشی، اون 10 تا وبلاگی که اول از همه باز میکنی کدوما هستن؟
فابرکاستل: بذار ببینم بهت بگم چون حافظه ندارم خیلیها دیگه نمینویسن ولی خب اگر فرض بگیریم اینا همشون روشن باشن اینا هستن، البته ذکر میکنم ترتیب خاصی ندارن فقط وبلاگهایی هستن که اول میخونمشون.
نیمه سیب سقراطی - Supercalifragilisticexpialidocious – همینه که هست – تخیلات ِ رامنشدنی – ویتا – نخستین شهروند مریخی – دختری از نسل حوا – فعل و انفعالات مغزم – حرفای ستارهدار - http://cherknevism.blog.ir/
بانوچه: برای انتخاب قالب وبلاگت چقدر حساسیت به خرج میدی و چه نکاتی خیلی برات مهمه؟!
فابرکاستل: خیلی، اینکه خاصِ خودم باشه و خب بُعدهای تفکراتیم رو توش پیاده میکنم
بانوچه: میتونی راجع به قالب فعلیت توضیح بدی؟
فابرکاستل: مُبهمنویسم، و الباقی رو به دنیای از ابهام دعوت میکنم.
بانوچه: از تعطیل شدن کدوم وبلاگ خیلی ناراحت شدی؟!
فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم ریرا و بدمَست ریرا که کلا پاک کرد. بَدمستم مسدود شد. (از درستبودن آدرسها مطمئن نیست)
بانوچه: تا حالا کدوم یکی از وبلاگنویسها رو خارج از فضای مجازی دیدی؟
فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم.... پریسا، که اونم وبلاگش رو حذف کرده.
بانوچه: تا حالا دورهمی وبلاگی شرکت نکردی پس
فابرکاستل: هرگز.
بانوچه: به نظرت روزی میرسه که دوست داشته باشی شرکت کنی؟ کلا نظرت در مورد این دورهمیها چیه
فابرکاستل: آدما تغییر میکنن، نمیدونم چی قرارِ پیش بیاد.کلا دورهمیها باحاله، ولی اینکه وارد جمعی بشی که اولینبار از نزدیک دیدیشون خیلی باید حس سختی باشه.
بانوچه: پس در حال حاضر دوست نداری شرکت کنی
فابرکاستل: ترجیح میدم ناشناخته باقی بمونم.
بانوچه: یه تعریف یه خطی ساده از وبلاگ؟!
فابرکاستل: دنیایی پُر از رمز و راز
بانوچه: در روز یا هفته چند ساعت وقت میذاری واسه وبلاگ؟ و معیارت برای تولید محتوا توی وبلاگت چیه؟! همینطور برای خوندن و دنبال کردن وبلاگ ها؟!
فابرکاستل: خیلی اهل خوندن نیستم، یک مقدار از حوصلم خارجِ، واقعا یک پُستی بلند باشه مخم نمیکشه واسه خوندنش و این حقیقتا دست خودم نیست، توی متن خوندن خیلی بیحوصله هستم، وبلاگهایی که مدام دنبال میکنن، کوتاه نویسن، یکی از علتهایی که وبلاگت توی لیست دهتاییهام نبود همین بود! تو رو میذارم واسه وقتی که حوصلم بیاد![میخندد] اینکه کاملا ایده و طرح مال خودم باشه خاص خودشون باشه.
بانوچه: میدونی اگه چهار تا آدم دیگه مثل خودت باشن مصاحبتو نمیخونن؟
فابرکاستل: من خودم کوتاه نویسم، وبلاگهای کوتاه هم میخونم! توی دنیای خودمون، خودمون رو درک میکنیم. ولی خب سعی میکنم اونایی که بلند مینویسن هم، اگر حقیقتا قلمشون خاصِ خودشون باشه رو بخونم.
بانوچه: گفتی دوست نداری دورهمی وبلاگی شرکت کنی، پس وبلاگ نویس ِ خاصی هم نیست که دوست داشته باشی ببینیش، درسته!؟
فابرکاستل: ماورای باورهای ما، ماورای بودنها و نبودنهای ما، آنجا دشتیست... فراتر از همهی تصوراتِ راست و چپ، تو را آنجا خواهم دید. چشمها به دنبال حقیقت هستند، ولی خب چند نفری هستند که دلم بخواد ببینمشون، ولی اسم نمیتونم بگم، به دلایلی که خودشون میدونن.
بانوچه: فابرکاستل یه هویت مبهم هست که انتخابش کردی تا کسی تو رو نشناسه، با وجود سانسورهایی که داری، فکر میکنی فابرکاستل چقدر به شخصیت حقیقی تو نزدیکه؟!
فابرکاستل: حقیقتش رو بخوام بگم، فابرکاستل یک بُعد از تمام بُعدهای منه؛ اما تمامِ من نیست، کسایی که با من چت کردن توی جاهای دیگه، فهمیدن که چقدر منعطفتر هستم و چقدر متفاوتتر از شخصیت اصلیم توی بیان هستم، ولی این تفاوت به این معنی نیست که من نباشه، این من توی وجودم هست ولی در کنار الباقیِ منها.
بانوچه: وبلاگ نویسی چقدر روی زندگی حقیقیت تاثیر داره!؟
فابرکاستل: به نظرم برعکسِ، زندگیم توی وبلاگنویسم تاثیر گذاشته. هر چی تجربیاتم بیشتر شد خط فکریم تغییر کرد و خب نوشتارم رو تحت شعاع قرار داد و خب به نظرم این طبیعیتره.
بانوچه: اگه به عقب برگردی بازم وبلاگ نویس میشی؟
فابرکاستل: قطعا. ولی خب زودتر شروع میکنم.
بانوچه: چه دلیلی ممکنه باعث بشه از وبلاگ نویسی خداحافظی کنی؟
فابرکاستل: همین الانشم خیلی فعال نیستم، ولی خب پیچیدگی زندگیم اگر بیشتر بشه شاید بیخیالش شم، فعلا که با وجود همهی کاستیها، گاهی مینویسم.
بانوچه: به نظرت چه راهی داره که حداقل یکم رونق به وبلاگ نویسی برگرده؟ و تو به نوبه خودت حاضری چه کاری انجام بدی؟
فابرکاستل: بحث سر اینه که خیلی از وبلاگنویسها هستند چون بقیه هستند، وقتی بقیه میرن اونها هم میرن، در صورتی که خیلیها هنوزم تازه دارن میان و میشه با اونها هم مراوده کرد، انگیزه واسه هر کسی یک جور تعریف شدهست، من میگم اگر میخوای وارد چیزی بشی، اون چیزی که باعث ورودت میشه انگیزهست، اما اون چیزی که باعث میشه موندگار بمونی هدفِ، باید دید هدف هر کسی از زندگی چیه، اما خودم به شخصه اگر بخوام کاری کنم سعی میکنم چالش بذارم.
بانوچه: مثلا چجور چالشی؟
فابرکاستل: باید دید توی اون زمان، چه چالشی بین بقیه میگیره دیگه خودت تو کاری و میدونی باید زمان و شرایط رو تحلیل کرد ولی در کل قطعا چالش نویسندگی خواهد بود.
بانوچه: بزرگترین آرزوت چیه؟! (نه فقط در وبلاگنویسی)
فابرکاستل: جایزهی نوبل ادبیات
بانوچه: اگه به 15 سالگی برگردی و دوباره فرصت زندگی داشته باشی. چه چیزی رو تغییر میدی. (چه کاری رو انجام میدی یا چه کاری رو انجام نمیدی)
فابرکاستل: من فکر میکنم هیچ چیز توی زندگی اتفاقی نیست، من گذشتم رو قبول کردم، کامل و جامع، پس دست نخورده باقیش میذارم.
بانوچه: به این وبلاگها از نظر محتوا، قالب، ارتباط نویسنده با خواننده و هماهنگی عنوان وبلاگ با محتوای وبلاگ، چه نمرهای میدی؟ وبلاگ فیشنگار، وبلاگ ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد!، وبلاگ دردانه. صرفا نمره عددی نباشه. میتونی به جای گفتن یه عدد نظرت رو بگی
فابرکاستل:
فیشنگار: قالبش که معمولیِ، صرفا فقط چیزی رو انتخاب کرده که ساده باشه، صرفا فیشنگار تفکراتش مذهبیِ، ولی خب آدم بستهای نیست، صرفا به دنبال اینه که بتونه تفکراتش رو توی این مبحث رشد بده، از همینرو وبلاگش کامنتمحورِ، یعنی یک بحثی رو باز میکنه و اجازه میده بقیه نظر بدن و اون نظرات رو به چالش میکشه، یعنی اگر بخوام تفکرات رو سه قسمت کنم، مذهبی، بیطرف، فلسفی، توی دستهی مذهبی قرارش میدم، افرادی هم که مشارکت میکنن توی همون حیطه هستند، ارتباطشم به نسبت محوریتی که داره خوبه، عنوانشم به محتواش میاد، کسی که به دنبال شکار مطالب جدیده و اونهارو به نگارش درمیاره.
ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد!: ارتباط که نگم برات، دیگه دلبرِ بیان و اهل بیانی، قالبت خاص خودته و به شکلی که دوست داشتی تغییرش دادی، اسم و عنوانتم کاملا مرتبط با زندگی خودته، کسی که سعی میکنه خود واقعیشو بنویسه، به دور از ریا و دورویی.
دردانه: فکر کنم دو سه دفعه خوندمش، اونم مثل خودت روزانه نویسه، ولی خب اون بیشتر همهچیش رو به مرز نمایش گذاشته، در قالب عکس و اینجور چیزا، خیلی سیاست رفتاریش با تفکرات من سازگاری نداشت، برای همین دنبال نکردم نوشتههاش رو، هر چقدر که من پنهان بودم اون رودرروی من بود، و خب این تضاد شاید برای اونم به چشم اومده، چون همونطور که من نمیخونمش اونم من رو نمیخونه]میخندد[، قالبش اوایل خیلی به چیزی که خودش میخواست نزدیک بود، اما الان میبینم یک محیط ساده رو انتخاب کرده، عنوانشم نمرهای بهش نمیدم، چون باید محتواش رو بخونی تا عنوان رو بفهمی.
بانوچه: یه هدیه به دوستانی که این مصاحبه رو میخونن بده. (پیشنهاد بانوچه: عکستو بذار اگه دوست نداری چهرهت دیده بشه یه عکس بذار که چهرهت مشخص نباشه - یه ویس کوتاه از خودت بذار، مثلا شعری، متنی، چیزی بخون - یه چیزی بنویس روی کاغذ و عکس دستخطت رو بفرست - لینک یکی از بهترین پستهات رو به ما هدیه کن و...) کاملا به سلیقه و انتخاب خودت... این دیگه تیر آخر بود.
فابرکاستل: بذار فکر کنم، میتونم یک موزیک هدیه کنم؟ یا حتما باید از خودم باشه؟
بانوچه: نه هیچ مشکلی نداره.
فابرکاستل: این همهی مَن نیست، اما سعی کردم مراعات بقیه رو هم بکنم. ( هدیه فابرکاستل: موزیک )
بانوچه: مرسی که وقت گذاشتی و با حوصله جواب دادی.
فابرکاستل: خواهش میکنم، ببخش اگر نتونستم به همهی سوالاتت جواب بدم
به به :)
اول یه خاطره مربوط به شهر مهربان شهر پدری فابرکاستل بگم: برادر من یکی از همکارای زنداداش بزرگه رو دوست داشت، خونواده رفتن ببیننش یهو دیدیم عقد کردن دخترخانم رو و طرف عروسمون شده. اونجا بود که متوجه شدم تو استانمون شهری به اسم "مهربان" وجود داره. چون عروسمون اهل مهربانه. وقتی بچههاش رو تنبیه میکنه، بابام میگه: سحر جان من بچهها رو نزن میزنی هم مهربانی بزن. :))
چون فقط در حد اسم میشناسم ترجیح میدم یکم آرشیوخوانی کنم و مجدد مصاحبه رو بخونم. :)
نظرش درمورد تو و فیش نگار و دُردانه جالب بود.