وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

سایه‌ی شوم ِ او

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

دیر خوابیده‌ام و زود بیدار شده‌ام، سردردم دارد شروع می‌شود، حسن می‌گوید: «آش خریدم، تا گرمه و هنوز سرد نشده بخور». خواب خوبی ندیده‌ام، نمی‌دانم باید سردردم را به کمبود خواب ربط بدهم یا به خوابی که دیده‌ام. خواب در مورد نویز و خانوداه‌اش بود. یک اتفاق ِ ساده باعث می‌شود دوباره خاطرات آن‌روزها برایم تکرار شود. سردردم شدیدتر شده است.

انگار دچار خودآزاری شده باشم می‌روم یکی‌یکی پست‌های مربوط به نویز را دوباره مرور می‌کنم. حالا علاوه بر سرم، قلبم هم تیر می‌کشد. فکر می‌کردم همه‌ی این‌ها یک‌روز برایم کم‌رنگ و بی‌اهمیت می‌شوند و از شدت تلخیشان کم می‌شود. اما، خوابی که شب ِ گذشته دیده‌ام و پست‌هایی که خوانده‌ام باعث می‌شود تمام آن اتفاقات با جزییات و کاملا واضح در ذهنم مرور شوند.

حسن چند بار تماس می‌گیرد و حالم را می‌پرسد، از وخامت اوضاع بهش نمی‌گویم، فقط می‌گویم: «کمی سردرد دارم». این کمی را جوری می‌گویم که کم‌اهمیت جلوه کند، اما صدایم بالا نمی‌آید، نفسم هم... دارم سعی می‌کنم همه‌چیز را عادی نشان بدهم، با مدیرم عادی صحبت کنم، در گروه دوستانم عادی پیام بدهم، و وقتی دوستی تماس می‌گیرد کاملا عادی جوابش را بدهم.

یک چیزی روی قلبم سنگینی می‌کند، حالم خوش نیست. بیشتر از دست خودم ناراحتم. انتظار داشتم بعد از این‌همه وقت آسیبی که از نویز دیده‌ام کاملا در زندگی‌ام محو شده باشد. اما می‌بینم که آن خاطرات درست مثل کابوسی جلوی چشمانم رژه می‌روند. هر بار که آن‌روزها برایم مرور می‌شوند مدام با خودم کلنجار می‌روم که آهی نکشم و زبانم به نفرینی نچرخد. مدام تکرار می‌کنم که همسرش چه گناهی کرده؟ آه ِ من زندگی‌اش را بگیرد و بدبخت بشود چه؟! بعد با صدای بلند برای نویز و زندگی‌اش دعای خیر می‌کنم. دعا می‌کنم خوشبخت باشد که خوشبختی ِ همسرش در گروی خوشبختی ِ اوست. به‌نظرم کارم مسخره‌ترین کار ممکن باشد، برای کسی دعای خوشبختی می‌کنم که آسیبی که از او دیده‌ام حالا حالاها قصد رها کردنم را ندارد.

چقدر احساس بدی دارم، کاش حسن زودتر به خانه برمی‌گشت، کاش کسی کنارم بود، کاش کسی با من حرف می‌زد، کاش یک نفر بغلم می‌کرد، که باورم می‌شد آن کابوس‌ها تمام شده است.

خانه‌ی دوست کجاست؟

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ب.ظ

شب ِ گذشته تا پاسی از شب با دوست ِ همسرم بیرون بودیم. کوچه‌ و خیابان‌ها خالی از هر رهگذری بود و سکوت و هوای خنکی همراهی‌مان می‌کرد. هر چه بیشتر با هم حرف می‌زدیم، حرف‌های بیشتری برای گفتن داشتیم. لحظه‌ای که خواستیم خداحافظی کنیم به نظرمان هنوز زود بود. هنوز حرف‌های زیادی مانده بود، هنوز آماده‌ی خداحافظی نبودیم انگار.

گرچه او را خیلی‌وقت است که می‌شناسم، اما به تازگی با او دوست شده‌ام. عمر دوستی‌مان به نیمه‌ی سال هم نمی‌رسد اما حرف همدیگر را می‌فهمیم انگار.

دوست ِ همسرم آدم خوبی‌ برای دوستی‌ست. این را وقتی که دیدم برای حرف‌زدن به دنبال بهانه نیستیم فهمیدم. شاید هم علاوه بر خوش‌مشربی و خوش‌صحبت بودنش، اینکه مثل من عادت دارد در گردش و دورزدن‌های کوتاه یا بلندمدت حتما خوراکی بخرد، بیشتر به مذاقم خوش آمده. هر چه هست حالمان با هم خوب است.

شاید آن‌هایی که بیشتر مرا می‌شناسند، می‌دانند که برای دوستی آدم ِ پیش‌قدم‌شونده و زود دوست‌شونده‌ای نیستم. شاید گاهی اوقات بتوانم با خیلی‌ها از همان برخورد اول گرم بگیرم و بنای خوش و بش را بگذارم اما اینکه تبدیل به دوستی عمیق شوند و با هم از هر دری حرف بزنیم به این سادگی امکان‌پذیر نیست. اما خوشحالم که دوست ِ همسرم ویژگی‌های مورد نظر من برای یک رابطه‌ی جدید را دارد.

 

تا بحال به صورت جدی و مستقیم، از دوستانم نپرسیده‌ام که از دوستی با من احساس رضایت می‌کنند یا نه؟! اگر به عقب باز گردند باز هم دوست دارند من را به عنوان دوست خود انتخاب کنند؟ بارها شده از خودم پرسیده‌ام کدام ویژگی شخصیتی و اخلاقی‌ام دوستانم را به طرفم جذب می‌کند و کدام یک باعث ناراحتی‌شان می‌شود؟ با وجودی که می‌دانم بعضی اوقات شرایط و مشغله‌های زندگی اجازه نمی‌دهد آن‌طور که باید حق دوستی را ادا کنم، اما از داشتن تک‌تک دوستانم با هر جنسیت و اهل هر شهر و دیاری که هستند احساس غرور می‌کنم.

 

 

دل‌خوشی‌های 100 کلمه‌ای

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

مدتی با خودم کلنجار رفتم که ببینم چطور می‌شود از میان این‌همه اتفاق تلخ و ناامیدی و یأس، دل‌خوشی‌هایی پیدا کنم که بتوانم بنویسمشان و بهشان باور داشته باشم. سیاهی‌ها توی ذهنم رژه می‌روند، خط فقر به 10 میلیون‌تومان رسید، فساد مالی جدید فلانی ثابت شد، تخم‌مرغ گران شد و... حتی یک مورد از لیست اتفاقات تلخ این روزها کافی‌ست تا آدم انگیزه‌ای برای نوشتن از دل‌خو‌شی‌هایش نداشته باشد و حتی شاید دل‌خوشی‌ای پیدا نکند که بخواهد چیزی از آن بنویسد. اما با این حال، دل‌خوشی‌هایی دارم که هر چه تلخی‌های جامعه بیشتر شود من به آن‌ها بیشتر چنگ خواهم زد. مثلا ایمان پدرم، مهربانی برادرم، حمایت خواهرانم و همراهی ِ همسرم و در کنار این‌ها رفقایم، وبلاگم و پاییزی که تازه از راه رسیده :)

 

+ پست جدیدمان در رادیوبلاگی‌ها را دیدید؟ جا نمانید از این زنجیره‌ی خوشحالی!

+ اهدای کتاب به وبلاگ‌نویسان هم تا 28 مهر مهلت دارد، این هم یک دل‌خوشی ِ دیگر :)

هدیه‌ای برای وبلاگ‌نویس‌ها!

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ق.ظ

این پست آقای صفایی‌نژاد رو خوندین؟ خلاصه‌ش اینه که قراره به مناسبت روز جهانی کتاب الکترونیک به 2000 وبلاگ‌نویس هدیه بدن! جزییاتش رو می‌تونید از وبلاگ خودشون بخونین. اما عجله کنین و این فرصت عالی رو از دست ندین.

من یکی که انصافاً خیلی خوشحال شدم که بالاخره یک نفر به ما وبلاگ‌نویس‌ها توجه کرد :دی

 

 

در وبلاگتون و یا از هر طریق دیگه‌ای که می‌تونین بقیه وبلاگ‌نویس‌ها رو در جریان بذارین و در انتشار این پست، همکاری کنین :)

نمودار رابطه‌ی فامیلی

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۲۶ ب.ظ

خُب قابل توجه دوستانی که برای تصور و ترسیم و توضیح رابطه‌ی فامیلی ِ ذکرشده در پست قبل رگ به رگ شدن.

جولیک موفق شد این نمودار رو رسم کنه و طبق خبرهایی که رسیده خدا رو شکر بعد از رسم این نمودار هنوز زنده‌ست. این شما و این هم نمودار توضیحی ِ رابطه فامیلی. لینک

 

+ کامنتی اگر داشتید پست قبل.

ثریا اسمتو نگیا

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

چندین سال ِ پیش که من طفلی بیش نبودم و در مقطع ابتدایی تحصیل می‌نمودم! یه بار من و ایشون داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم خونه. توی کوچه پسردائی ِ مامانم (که البته پسرعمه‌ی مامانمم می‌شه و همین‌طور پسر ِ پسرعمو و پسر ِ دخترعموی بابامم می‌شه) از کنار ما رد شد و به شوخی به من گفت: اسمت چیه؟!

حوریا: ثریا اسمتو بهش نگیا

من: O-o

پسردائی و پسرعمه‌ی مامانم: :))))))

حوریا : :|

تولد دنیای خاصمون مبارک

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۳ ب.ظ

وبلاگ‌نویسی یکی از قشنگ‌ترین اتفاقات زندگی من بوده و هست. پاییز 86 وقتی از طریق خواهرم که از طریق دوستش با سایت بلاگفا آشنا شده بود، با این فضا آشنا شدم و بعد اولین وبلاگم رو ایجاد کردم فکرشو نمی‌کردم 13 سال بعد، هنوز در حال وبلاگ‌نویسی باشم و عاشق این کار شده باشم.

حال ِ غمگین ِ این روزهای وبلاگ‌نویسی خیلی منو دلسرد و افسرده می‌کنه. شاید روزی که وارد این فضا شدم چنین آینده‌ی غمگینی رو براش متصور نبودم. اما امروز نمی‌خوام از تلخی‌ها بگم. وبلاگ‌نویسی به تنهایی شیرینی خاصی رو به من منتقل می‌کنه. فضایی که دوستای خوبی به من هدیه کرد و تجربه‌های زیادی رو در اون کسب کردم.

روز دنیای قشنگمون مبارک :)

 

پست‌های مرتبط: هرگز به غصه خوردن، گذشته برنگشته! - نخور غم گذشته، گذشته برنگشته! - اگر وبلاگ‌هامون انسان بودن - وبلاگ‌نویسی یک خوشبختی‌ست

نظر شما چیه!؟

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

در راستای تغییراتی که در ظاهر وبلاگ در حال انجام بود و همچنان ادامه داره. یه نظر خواهی از دوستان داشتم.

 

به نظرتون عنوان وبلاگ رو به «بانوچه» تغییر بدیم یا همین بمونه؟ لطفا نظرتون رو با دلیل برام بنویسید.

قاب ِ دلخواه ِ خانه‌ی من

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۵ ق.ظ

 

اولش رفتم از کنج سبزینگی ِ خونه عکس گرفتم، همون‌جایی که گلدونای ریز و درشتی که پشت ِ هر کدومشون یه عالمه خاطره و عشق داریم رو قرار دادیم. اما بعدش یادم اومد که یه جای دیگه از این خونه هست که برای من ارزش و معنی خاص‌تری داره. و اینم همین قابیه که می‌بینید. ساعات زیادی از روز رو من اینجا می‌شینم و به کارام می‌رسم. معمولا لپ‌تاپم ساعت 12 شب خاموش می‌شه و 7 صبح دوباره روشن می‌شه. و این صحنه با سررسید و خودکار بنفشی که کنارشه برای من خواستنی‌ترین، پرتکرارترین و آرامش‌بخش‌ترین قابیه که هر روز با هم سر و کار داریم.

 

«قاب دلخواه خانه‌ی من» چالشیه که بلاگردون برگزار کرده، همه‌ی دوستانی که این پست رو می‌خونن دعوت هستن به این چالش، اما به طور خاص دعوت می‌کنم از شارمین امیریان، هوپ، شاهزاده شب و دکتر سین

 

آخرین خبر

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۶ ق.ظ

آرشیو اردیبهشت، خرداد و تیرماه ِ وبلاگم، ناامیدکننده‌ست، از این بدتر هم بوده اما به‌هرحال دارم از امسال صحبت می‌کنم. گاهی وقت‌ها ستاره‌های روشن وبلاگ‌ها، بیش از 170 تا می‌شه. خیلی که وقت بذارم و پیگیر بشم در عرض سه روز می‌تونم به 120 تا برسونمش. که اونم تا بیام و ادامه بدم دوباره ستاره روشن می‌شه. این‌همه ستارۀ روشن توی بلاگستان، برای من که همیشه دغدغۀ زنده‌بودن و زنده‌موندن ِ وبلاگ‌نویسی دارم حس خوشایندیه. اما اینکه خودم نباشم و نتونم بخونم برام خوشایند نیست.

الان که دیگه آخرای تیرماه هست، تصمیم گرفتم این پست رو بذارم و اعلام کنم که یه مدت پست نمی‌ذارم. البته اگر اعلام نمی‌کردم هم چیزی عوض نمی‌شد. چون که ممکنه نبودن ِ الانم از نبودن ِ خیلی‌وقتای دیگه‌م کمتر طول بکشه.

 

چرا نیستم؟ چون می‌خوام یکم به وضعیت ظاهری این وبلاگ برسم، وبلاگ‌های نخونده رو کامل و با دقت بخونم، قالب رو عوض کنم، لیست دنبال‌شونده‌ها رو بروز کنم و کم و زیاد کنم و اگر بشه یک‌سری تغییرات دیگه. ولی زود میام.

اما اگه شما کاری داشتید، کامنت بذارید، حتما می‌خونم و جواب می‌دم.

 

و اینکه...

و اینکه اگر کسی منو خاموش می‌خونه اعلام حضور کنه.

و اینکه اگر کسی بلده برای طراحی یا ویرایش قالب اطلاع بدید.

و اینکه پیشنهاداتتون برای یه قالب خوب و جذاب رو پذیراییم.

و اینکه کامنت‌های این پست، فعلا تایید نمی‌شن.

و اینکه ماسک بزنید و فاصله اجتماعی رو رعایت کنید.