وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۲۶ مطلب با موضوع «نویسندگی :: قلم‌زنی‌های دل» ثبت شده است.

کاراکترهای فراموش‌شده

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ق.ظ

قرار شد یکی از تمرین‌هایمان این باشد که روایت یک ماجرا را تغییر دهیم، صحبت‌های استاد هنوز تمام نشده بود اما ذهن من پر کشیده بود به یکشنبه‌شبی که صبح فردایش نوبت عمل قلب مادرم بود. به این فکر می‌کردم که اگر زندگی و تقدیر آدم‌ها هم مثل نوشتن، در دستان ما بود چه خوب می‌شد.

می‌توانستم ماجرای آن‌شب را دقیقا از همان نقطه‌ای که توی بیمارستان، روی تخت کنارش نشسته بودم و گفت: «برام آیت‌الکرسی بخون، همونطوری که بابات می‌خونه». تغییر دهم. یک‌بار خواندم و گفت: «نه، بابات یه جور دیگه می‌خوند». می‌توانستم ماجرا را از اینجا تغییر دهم، که مرا به زور و به بهانه قرص‌های پدر نفرستد پایین، که خواهرم خبر بدتر شدن حالش را به ما ندهد، که روی زمین ننشسته باشم و به خدا التماس کنم، که نیمه‌شب وقتی منتظر خبری از CCU هستیم ناگهان دست‌های عمو مرتضی روی شانه پدر ننشیند و بعد گریه سر دهد و از آن به بعد دنیا دیگر هیچ رنگی نداشته باشد.

می‌توانم همه اینها را تغییر دهم. یا اصلا ماجرا را به شکلی روایت می‌کنم که پای مادرم اصلا به بیمارستان باز نشود، قلب مهربانش تا هنوز هم بتپد، هنوز هم صدایش شور و شوق خانه باشد و وجودش گرمابخش زندگیمان.

کاش تقدیر جور دیگری بود، کاش خدا نوشتن این بخش از زندگی را به عنوان تمرین هم که شده به ما می‌سپرد.

یک جای کار می‌لنگد، ظاهراً فقط یک زن از دنیا رفته است، اما وقتی به گذشته برمی‌گردم، خانواده‌ای را می‌بینم که در همان شب جا مانده‌اند. آن‌هایی که سوار ماشین عمو و دائی شدند و به خانه برگشتند، ما بودیم، آدم‌های جدیدی که با آدم‌های پیش از آن فرق داشتیم. اما آن خانواده، آن مرد، آن پسر و آن دخترها. همان‌جا، دقیقا در حیاط بیمارستان بنت‌الهدی بوشهر جا ماندند. خدایا، در نوشتن این تقدیر، فکری به حال این کاراکترهای فراموش‌شده‌ی داستان نکرده بودی؟

برای تو که مخاطبم هستی ولی نیستی!

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

همیشه یک دفتر و خودکار توی کیفم بود، به همراه چند کاغذ و یک خودکار زاپاس، برای وقت‌هایی که خودکار اولم تصمیم می‌گرفت ننویسد. یا مثلا کسی به خودکار و کاغذی نیاز داشت. در خانه هم همیشه دفتر و کاغذهای باطله و خودکارم توی هال پیدا می‌شدند به همراه یک عدد روسری. چون در خانه‌ی سابقمان همیشه مهمان داشتیم. هر ساعتی ممکن بود یک نفر «یالله» بگوید و داخل شود و ما بدون اینکه متعجب شویم که چطور داخل شده می‌فهمیدیم که لابد یکی از اعضای خانواده در حیاط یا پارکینگ بوده و توقف کسی یا موتوری یا ماشینی را پشت در حس کرده و قبل از اینکه انگشتش شاسی زنگ در را لمس کند، در را باز کرده. موقع خواب هم همیشه کاغذ و دفتر و خودکارم بالای سرم بود. برای نوشتن به وقت نیمه‌شب‌ها. موقع سفر، توی کلاس درس، در محل کار و... همیشه حتی در بعیدترین حالت و جای ممکن هر که کاغذ و خودکاری نیاز داشت به من مراجعه می‌کرد و خیالش راحت بود که دست خالی برنمی‌گردد.

به مرور زمان و از دوره هنرستان به بعد، گوشی و دفترچه‌یادداشتش و شبکه‌های پیامرسانش هم به کاغذ و خودکارهای همیشه همراهم اضافه شدند. حالا من ِ عاشق ِ نوشتن، همیشه صدها امکان برای نوشتن داشتم. اما از یک جایی به بعد ترسیدم. برای نوشته‌هایم هزار فیلتر «نکند...» و «خب که چی» و «اینو ننویسم» و... اضافه کرده‌ام.

حالا می‌ترسم برای بعضی نوشته‌های عاشقانه‌ام از هشتگ سابق ِ #عاشقانه‌های_بی‌مخاطب استفاده کنم، می‌ترسم گاهی در جایگاه ِ کسی که عشقش را از دست داده یا از او دور است و به درد دلتنگی دچار است قرار بگیرم و بنویسم، می‌ترسم نوشته‌هایم مخاطب‌های خیالی داشته باشند، مثل بهادری که اوایل نوجوانی‌اش بود و قرار بود معنی ِ خیلی چیزها در دنیا را عوض کند حتی اسمش را، یا شمس‌الملوکی که تازه تصمیم گرفته بود از وابستگی‌اش به حاجی کم کند و کمی به خودش برسد و حق تمام زنان عالم را از مردها بگیرد و مثل خیلی‌های دیگر. چون من یک زن متاهلم، و هر نوشته‌ی عاشقانه‌ای باید برای همسرم باشد، اگر نوشته‌ی غم‌انگیزی بنویسم لابد با همسرم دعوایم شده و اگر متن عاشقانه‌ای بنویسم در وصف کسی که همسرم نیست لابد با مرد دیگری جز همسرم رابطه دارم. چند وقت پیش با حسن در همین خصوص صحبت می‌کردم هر دو موافق بودیم که نوشتن باید فراتر از واقعیت باشد، باید بشود در دنیای خیال هم قدم زد و اتفاقا نوشتن از چیزهایی که آدم هیچ درک و تجربه‌ای در آن‌ها ندارند، قلم را قوی می‌کند. بعد تصمیم گرفتم که بنویسم و بیخیال ِ قضاوت‌ها شوم. علی‌الحساب قرار است هر روز با همسرم دعوایم شود و برای عشق دومم نامه بنویسم و باقی ماجرا.

 

+ نکنه یادتون رفته باشه اینجا رو؟ (لینک)

 

این صبر که من می‌کنم افشردن جان است!*

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

اصلا فکر نمی‌کردم آدم صبوری باشم. یعنی اگر قرار بود چند مشخصه‌ی برجسته‌ی خوب و بد خودم را بنویسم حتما به «عجول‌بودن»ــَم اشاره می‌کردم. مثلا وقتی قرار است چیزی بخرم همان‌قدر که به کیفیت و مدل و رنگ و ویژگی‌هایش اهمیت می‌دهم، برای زود نتیجه‌گرفتن و خرید ِ آن هم اهمیت زیادی قائلم. یعنی یک جورهایی صبر و طاقتم کم است. اما همیشه اتفاقاتی در زندگی‌ام افتاده که وقتی تمام شده و زندگی به روال خودش برگشته، پشت سرم را نگاه کرده‌ام و فهمیده‌ام که چقدر صبوری به خرج داده‌ام. صبوری در برابر اتفاقات تلخ اصلا کار راحتی نیست. همیشه به آدم‌های صبور غبطه می‌خوردم. هیچ‌وقت هم پیش نیامده جایی از خودم تعریف کنم اما بعضی از اتفاقات زندگی‌ام را که مرور می‌کنم می‌بینم که خیلی صبوری کرده‌ام. شاید اگر عجولانه تصمیم می‌گرفتم فارغ از نتیجه‌ی خوب و بدی که برایم داشت فرصت تجربه و فهمیدن خیلی از مسائل را از دست می‌دادم. اما صبوری علاوه بر اینکه ذره‌ذره روح آدم را خراش می‌دهد و روز به روز انرژی بیشتری را نابود می‌کند، اما درس‌ها و تجربه‌هایی دارد که به هیچ روش دیگری قابل دستیابی نیستند. شاید بزرگ‌ترین و پررنگ‌ترین اتفاقی که مرا صبور کرد یا به من فهماند که می‌توانم آدم صبوری باشم حادثه‌ی تلخ ِ از دست‌دادن ِ مادرم باشد. و بعد از آن اتفاقات ِ تلخ ِ بسیاری افتاده است که در آن‌ها صبوری پیشه کرده‌ام و نَمُرده‌ام. مثلا همین حادثه‌ی تلخ ِ شکسته‌شدن ِ باور و اعتمادم در مهری که با بی‌مهری به پایان رسید.

 

* عنوان از هوشنگ ابتهاج

202. به بی‌وزنی رسیده‌ام

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۵۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

199. از بس مُرده است دیگر نمی‌میرد

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

180. احساسات ِ نوپا

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

177. یه روزای قشنگی هست

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

170. فلانی بمیر لطفا !

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

146. "مسافر ِ باران"

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۵۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید