وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است.

هشدار خطر... لطفا نزدیک نشوید!

شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

بعضی روزا، وقت ِ بعضی چیزا نیست. مثل این روزای من که از هر جهت خیلی سرم شلوغه و اصلا فرصت مناسبی برای اینکه غم‌های گذشته دوباره برگردن و با غم‌های جدید دم‌خور بشن، نیست. اما واقعیتش اینه که دم‌خور شدن. هر چی غم از قدیم بوده پاشدن اومدن به بهونه‌ی یلدا با این غم‌های جدید رفیق شدن و حسابی دارن تکثیر می‌شن... این شاید تنها شنبه‌ای باشه که از وقتی کار می‌کنم توی اوج کارم اونقدر فشار روی قلبم زیاد می‌شه که ترجیح می‌دم یه امروز رو چند ساعتی بیخیال کار بشم. نه برای اینکه استراحت کنم و حالم جا بیاد. بلکه فقط برای اینکه موج این غمی که ناشی از افسردگیه به همکارام نرسه. الان که دارم این پست رو می‌نویسم سه نفر رو از خودم ناراحت کردم که یکیشون مدیرم بود.

شاید بهتر بود آدما وقتی به این حال دچار می‌شن یه آلارم بهشون وصل بشه که هر کی بهشون نزدیک می‌شه، یا تماس می‌گیره و پیام می‌فرسته یه بوق هشدار پخش بشه و یکی با صدای پریشانی بهشون بگه: «خطر متلاشی‌شدن و ناراحتی، لطفا نزدیک نشوید».

آره کاش اینجور وقتا آدمای اطراف و دور متوجه می‌شدن که ما امروز اونقدر داغونیم که نمی‌تونیم دوست، کارمند، همسایه، فرزند، همسر یا مادر خوبی باشیم. و انتظارشون از ما پایین می‌اومد.

یا کاش هر آدمی یه جای دنجی مخصوص به خودش داشت که وقتی به این حال دچار می‌شه چند ساعت یا چند روز بره دور از آدما با خودش خلوت کنه، گریه کنه، داد بزنه، آه بکشه، سکوت کنه، فکر کنه، بخوابه و سر آخر با حال و روحیات ِ یک آدم ِ عادی و نرمال برگرده به زندگی ِ روتینش.

به وقت 21 آذر

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۹ ب.ظ

قرار نیست دو آدم دقیقا شبیه به هم‌دیگر باشند تا بتوانند عاشق هم شوند. و قرار نیست دو آدم کاملا متفاوت با هم‌دیگر باشند تا بتوانند همدیگر را تکمیل کنند. ما با تمام شباهت‌ها و تفاوت‌هایمان دو انسان منحصر به‌فرد هستیم که تصمیم گرفته‌ایم این مسیر را در کنار هم ادامه دهیم.

دومین و اولین سالگرد ِ با هم‌بودنمان مبارک.

 

Blogestan Left The Group

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۰ ب.ظ

به گمانم 36 نفر بودیم، شاید هم 39 نفر. آنچه مسلم است به طور تقریبی تعدادمان همین‌قدر بود. هر که وبلاگش بروز می‌شد لینک جدیدش را توی گروه می‌گذاشت و بچه‌ها می‌خواندند و کامنت‌هایشان را زیر پست می‌گذاشتند و اگر حرف بیشتری داشتند در گروه به اشتراک می‌گذاشتند. مشاعره داشتیم و صندلی داغ. یک نفرمان عکس دسته‌گل خواستگاری‌اش را گذاشته بود و همه آمده بودند وسط و قِر می‌دادند و بعد همگی دست به دعا برداشته بودیم برای آن‌که آن‌روز آزمون مهمی داشت. چه بود؟ نمی‌دانم. فقط گفته بود دعایم کنید. و ما هم دعایش می‌کردیم. در همین حال و هوای معنوی یک‌ نفر دیگر آمده بود و با نوشتن: «زود، تند، سریع، اعلام موقعیت» آتش به جان گروه انداخته بود. این تکیه‌کلام من بود در گروه‌های خیلی‌خیلی دوستانه‌ام. اما آن‌کسی که در گروه نوشته بود من نبودم. بعد از گفتن این حرف هر که در هر جا و هر موقعیتی بود یک عکس فوری از خودش می‌فرستاد و در یک جمله توضیح می‌داد که کجا و در حال انجام چه کاری‌ست. با ارسال آن پیام از طرف یکی از بچه‌ها گروه پر شد از عکس‌های سلفی و فوری ما در موقعیت‌های مختلف. یک نفر داشت سبزی پاک می‌کرد. دیگری دسته‌گلی که پسر کوچکش به آب داده بود را رفع و رجوع می‌کرد. آن یکی در محل کار و در حال سر و کله‌زدن با ارباب رجوع بود و آن یکی هنوز تصمیم نگرفته بود تختخواب گرم و نرمش را ترک کند. ناگهان یک نفر وارد گروه شد و هیچ نگفت. نامش را پرسیدیم و سکوت کرد. مخاطب قرارش دادیم و سکوت کرد. بعد یکی از بچه‌ها آمد نوشت: «فرار کنید، قدیری‌ست که با شیرازی هم‌دست شده‌اند». و گروه پر شد از Felani Left The Group، Bahmani Left The Group.

 

چندی پیش یک نفر از من خواسته بود گروهی ایجاد کنم و از وبلاگ‌نویس‌های فعال بخواهم آن‌جا دور هم جمع شوند برای معاشرت و دوستی ِ بیشتر. ولی پیشنهادش را نپذیرفته و بیخیال شده بودم چون به این نتیجه رسیده بودم که هر کس گروه دوستی خودش را دارد و هیچ‌کس هم آنقدر بیکار نیست که به هزاران گروه تلگرامی‌ یا واتساپی‌اش گروه جدیدی اضافه کند آن‌هم با تعداد اعضای بالا. بعدتر اتفاقاتی افتاد که بعضی از دوستان وبلاگشان را تعطیل کردند و رفتند و از طرف دو نفر از دوستان پیگیری‌هایی از آقای قدیری انجام شد و در حین تصمیم‌گیری‌ها و صحبت‌ها نام بلاگفا و شیرازی هم به میان آمد. همه‌ی این‌ها را با هزار اتفاق ریز و درشت دیگری که در فضای واقعی و مجازی‌ام افتاده اگر جمع کنید، می‌شود خواب بالا. بهتر بود خواب‌هایم علاوه بر هشتگ، دسته‌بندی موضوعی خاصی هم داشته باشند بس که عجیبند.

توجه شما را به خواب‌های مشابه قدیم جلب می‌کنم: کاروان بلاگستانی - خودم را به من پس بده - ای خواب مرا تا به کجا می‌بری‌ام - تور یک‌روزه‌ی ساحل‌گردی با بلاگران -

 

برای تو که مخاطبم هستی ولی نیستی!

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

همیشه یک دفتر و خودکار توی کیفم بود، به همراه چند کاغذ و یک خودکار زاپاس، برای وقت‌هایی که خودکار اولم تصمیم می‌گرفت ننویسد. یا مثلا کسی به خودکار و کاغذی نیاز داشت. در خانه هم همیشه دفتر و کاغذهای باطله و خودکارم توی هال پیدا می‌شدند به همراه یک عدد روسری. چون در خانه‌ی سابقمان همیشه مهمان داشتیم. هر ساعتی ممکن بود یک نفر «یالله» بگوید و داخل شود و ما بدون اینکه متعجب شویم که چطور داخل شده می‌فهمیدیم که لابد یکی از اعضای خانواده در حیاط یا پارکینگ بوده و توقف کسی یا موتوری یا ماشینی را پشت در حس کرده و قبل از اینکه انگشتش شاسی زنگ در را لمس کند، در را باز کرده. موقع خواب هم همیشه کاغذ و دفتر و خودکارم بالای سرم بود. برای نوشتن به وقت نیمه‌شب‌ها. موقع سفر، توی کلاس درس، در محل کار و... همیشه حتی در بعیدترین حالت و جای ممکن هر که کاغذ و خودکاری نیاز داشت به من مراجعه می‌کرد و خیالش راحت بود که دست خالی برنمی‌گردد.

به مرور زمان و از دوره هنرستان به بعد، گوشی و دفترچه‌یادداشتش و شبکه‌های پیامرسانش هم به کاغذ و خودکارهای همیشه همراهم اضافه شدند. حالا من ِ عاشق ِ نوشتن، همیشه صدها امکان برای نوشتن داشتم. اما از یک جایی به بعد ترسیدم. برای نوشته‌هایم هزار فیلتر «نکند...» و «خب که چی» و «اینو ننویسم» و... اضافه کرده‌ام.

حالا می‌ترسم برای بعضی نوشته‌های عاشقانه‌ام از هشتگ سابق ِ #عاشقانه‌های_بی‌مخاطب استفاده کنم، می‌ترسم گاهی در جایگاه ِ کسی که عشقش را از دست داده یا از او دور است و به درد دلتنگی دچار است قرار بگیرم و بنویسم، می‌ترسم نوشته‌هایم مخاطب‌های خیالی داشته باشند، مثل بهادری که اوایل نوجوانی‌اش بود و قرار بود معنی ِ خیلی چیزها در دنیا را عوض کند حتی اسمش را، یا شمس‌الملوکی که تازه تصمیم گرفته بود از وابستگی‌اش به حاجی کم کند و کمی به خودش برسد و حق تمام زنان عالم را از مردها بگیرد و مثل خیلی‌های دیگر. چون من یک زن متاهلم، و هر نوشته‌ی عاشقانه‌ای باید برای همسرم باشد، اگر نوشته‌ی غم‌انگیزی بنویسم لابد با همسرم دعوایم شده و اگر متن عاشقانه‌ای بنویسم در وصف کسی که همسرم نیست لابد با مرد دیگری جز همسرم رابطه دارم. چند وقت پیش با حسن در همین خصوص صحبت می‌کردم هر دو موافق بودیم که نوشتن باید فراتر از واقعیت باشد، باید بشود در دنیای خیال هم قدم زد و اتفاقا نوشتن از چیزهایی که آدم هیچ درک و تجربه‌ای در آن‌ها ندارند، قلم را قوی می‌کند. بعد تصمیم گرفتم که بنویسم و بیخیال ِ قضاوت‌ها شوم. علی‌الحساب قرار است هر روز با همسرم دعوایم شود و برای عشق دومم نامه بنویسم و باقی ماجرا.

 

+ نکنه یادتون رفته باشه اینجا رو؟ (لینک)

 

دنیا هنوز قشنگیاشو داره

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

پنل مدیریت وبلاگم رو باز کرده بودم که پستی با یه موضوع متفاوت از چیزی که الان نوشتم، بنویسم. ولی این کامنت که زیر پست 2 هزار روزگی وبلاگ زمزمه‌های تنهایی نوشته شده، کلا موضوع پست وبلاگم رو عوض کرد.

 

 

«سلام زمزمه‌ی دوهزار روزه :)

وقتی که دوران راهنمایی‌ام رو تموم کردم، حس کردم که باید به خودم اجازه بدم که کمی بزرگ‌تر شم. که بذارم افرادی که شاهد زندگی‌ام نیستند، تبدیل بشن به خواننده‌هایی که توی قلبم جا دارند. اون موقع البته خیلی وبلاگ نمی‌خوندم و شاید حتی خیلی هم برای خونده شدن نمی‌نوشتم، از جمع‌های وبلاگی دور بودم و توی خودم بودم اما وبلاگ ثریا از معدود وبلاگ‌هایی بود که چشم‌اندازم بود، حس می‌کردم شاید اگر یک روز بزرگ شدم، می‌رسم به جایی که ثریا ایستاده، یک وبلاگ بنفش و کلی مخاطب و کلی به فکر و قلم خوب و ایده‌های ناب! گذشت، من از اون وبلاگ بنفش اولم که یکی از قالب‌های عرفان روش بود، گذشتم، از دور بودن وبلاگ ثریا هم؛ اما از خوندن وبلاگش هنوز دست نکشیدم. یاد گرفتم که بین وبلاگ‌نویس‌ها باید بخونی و ببینی و ننویسی و حسرت بخوری و غوطه‌ور بشی توی لحظات وبلاگ خوندنت. بالاخره بعد از این که تبدیل به یک خوره وبلاگ‌خونی شدم، خودم یک وبلاگ با قالب زرد زدم که ویرایشش رو خودم انجام داده بودم و دوستش داشتم و همون روزها، ثریا استارت کار مصاحبه‌اش رو زد، من اون موقع تقریبا مطمئن بودم وبلاگی وجود نداره که هم دلنشین باشه و هم من پیداش نکرده باشم! اما ثریا با عزیزی مصاحبه کرد به نام نسرین، نویسنده وبلاگ زمزمه‌های تنهایی؛ و من نسرین رو نمی‌شناختم! همون روز من کل مصاحبه‌ات رو یک جا خوندم، بدون مکث و سریع اومدم توی وبلاگت و هی گشتم و گشتم و گشتم و در نهایت تمام جرئتم رو جمع کردم و منِ به سختی کامنت‌گذار، اولین کامنتم رو برات گذاشتم. از اون اولین استارت دوستی ما، که مدیون ثریائم، الان دقیقا 239روز می‌گذره و این خیلی عجیبه،

 

آه یک پست کامل نوشتم! ولی من به آشنایی‌های وبلاگی خیلی اهمیت می‌دم، نمی‌تونستم همین‌جوری فقط بنویسم که «آممم یک مصاحبه ازت خوندم یک جایی و کامنت گذاشتم توی وبلاگ دوهزار روزه‌ات.» می‌دونی سیر اتفاقات و متصل شدن آدم‌های این زنجیره به هم برای من واقعا اهمیت داره و می‌دونم که تو هم بهش اهمیت می‌دی:)

 

دوست‌دارت - خانم مارچ کوچک» لینک پست و متن کامل کامنت

 

 

تا حالا این‌همه اسم خودم رو یک‌جا و اون‌هم توی یه کامنت ندیده بودم. ^_^

دقیقا توی روزهایی که خسته و بی‌حوصله و کلافه‌م خوندن این کامنت انگار نور امیدی توی دلم روشن کرد. می‌دونین؟ من مدتیه همش فکر می‌کنم که خسته‌کننده شدم، برای دوستام، برای همکارام، برای همسایه‌هام حتی با وجود اینکه نمی‌بینمشون و ارتباط خاصی نداریم. حتی برای شما.

محبت همیشه دل آدم رو گرم می‌کنه مثل این کامنتی که از اول تا آخرش یه لبخند پهن و گنده روی صورتم بود :)

 

دنیا هنوز قشنگیاشو داره، می‌گین نه؟ اینجا رو هم بخونین

کرونانوشت

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ب.ظ

برای شرکت در یک مسابقه، به صورت موقت وبلاگی ساختیم به اسم وی، اما با مشارکت هر دویمان. قرار است کرونانوشت‌ها را در آن به اشتراک بگذاریم. نوقدم است و نیازمند یاری شما.

چند صباحی آنجا هم میزبانتان هستیم. دنبال‌کردن، خواندن و کامنت‌گذاشتن شما، امتیاز وبلاگ را بالاتر می‌برد و برای ادامه‌ی مسیر به ما انگیزه می‌دهد. منتظرتان هستیم.

 

وبلاگ کرونا‌نوشت

در سوگ ِ میهن(بلاگ)

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ق.ظ

اول - برای من فیلم تایتانیک با آهنگ قلندر ِ امید معنا پیدا می‌کنه، یه کلیپ دیده بودم از صحنه‌های مختلف این فیلم که آهنگ قلندر رو گذاشته بودن روش. و فکر می‌کنم اینقدر که این آهنگ تونسته بود غم اون فیلم رو منتقل کنه خود فیلم نتونسته بود. بعدها این آهنگ رو هر جا و توی هر شرایطی شنیدم قلبم رو سراسر غم کرد. انگار که همه تنهات گذاشته باشن، جایی گیر افتاده باشی که هیچ آشنایی نباشه، تمام اتفاقات تلخ دنیا رو سرت آوار شده باشه، عزیزی رو از دست داده باشی... و اصلا چی بدتر و تلخ‌تر از این که عزیزی رو از دست داده باشی؟

دیروز که دُردانه لینک خبر تعطیلی میهن‌بلاگ رو برام فرستاد خیلی ناراحت شدم، اما وقتی که متن خبر رو خوندم و بعدش کامنت‌های وبلاگ‌نویس‌ها زیر اون پست رو می‌خوندم بغض کرده بودم. درست مثل وقتی که کشتی تایتانیک داشت غرق می‌شد و مردم توی دریا می‌افتادن و تقلا می‌کردن. بیهوده، لاعلاج...

کی می‌دونه؟ شاید یه روز این اتفاق تلخ برای بیان هم بیفته... مگه بلاگفا نبود؟ این روزها که بلاگستان به اندازه کافی سوت و کور هست و یکی‌یکی همه می‌رن، تعطیلی یکی از سرویس‌دهنده‌ها یعنی تعطیلی دسته‌جمعی وبلاگ‌های زیادی که قطعا دوستای ما بودن.

نمی‌تونم حجم غصه‌مو اونطور که هست بیان کنم... تلخم و ناامید، مثل همون سکانس غرق‌شدن مسافرای تایتانیک.

 

 

دوم - دانشمند ایرانی ترور شد. بعضی خبرها هر چقدر کوتاه‌تر، تلخیشون بیشتر... حسی که الان دارم حس خوبی نیست. هر وقت آدم‌بزرگای فامیلمون فوت می‌کردن فارغ از ارتباط داشتن یا نداشتن باهاشون حس بی‌پناهی می‌کردم. مثل الان.

کتابچین

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۷ ب.ظ

من اوریانا فالاچی هستم، نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی. اومدم که یک روایت کوتاه از یکی از سفرهای کاریم برای شما بنویسم ماجرا دقیقا از اون روزی شروع شد که مدیر روزنامه از من خواست برای تهیه‌ی گزارشی به ایران سفر کنم. مسافرت من به خواست مدیرم با اوه و آرتور رقم خورد. هر دو کم حرف و ساکت بودند و به نظر می‌رسید هیچ تفاهمی بین ما سه نفر نباشه. تنها اشتراکمون فقط همین بود که قرار بود به ایران سفر کنیم. مدیر گفته بود اوه برای دیدن یکی از همسایه‌های قدیمیش که ایرانی بوده به ایران سفر می‌کنه و آرتور که از جما و اعتقادات مذهبیش و مونتانلی (کشیش محبوبش) خسته و ناامید شده بود به ایران سفر می‌کنه تا همه و به خصوص برادران ناتنی‌ش فکر کنن که اون مُرده. لیدر من برای سفر به نقاط مختلف ایران دختری به نام ثمین بود. ثمین ما رو به دیدن محسن برد. پسری که در شر و شوری و شیطنت رقیبی نداشت. اوه که حوصله انرژی محسن رو نداشت همون اول کار ما رو تنها گذاشت و رفت. آرتور همراهمون بود اما انگار نبود. هیچی نمی‌گفت. نه عصبی می‌شد و نه می‌خندید. محسن اما دمار از روزگار ما در آورده بود. ملیحه با اینکه ازدواج کرده بود هنوز از دست شیطنت‌های محسن در امان نبود و آقا برات ِ بیچاره هم هنوز سوژه‌ی افکار شیطانی این پسربچه‌ی پر انرژی بود. بعد از اینکه با قدم‌خیر محمدی کنعان، معصومه آباد و فرزانه سیاهکالی هم‌صحبت می‌شم و گزارشم رو کامل می‌کنم ثمین برای حسن‌ختام این مسافرت ما رو به روستای جیران برد. گوشه‌ای ایستاده بودیم و استراحت می‌کردیم که متوجه شدم پیرمردی به طرفمون میاد. رنگ از چهره‌ی ثمین رفت و چند بار به سرفه افتاد. نگران شدم و وقتی علت این رنگ‌پریدگی و هراس رو پرسیدم، گفت: «اون پیرمردی که داره به سمتمون میاد، میرزا مقنی گورکنه، میگن توی خواب بهش میگن کی قراره بمیره و اونم سعی می‌کنه کمکشون کنه، بعضی وقتا موفق می‌شه و بعضی وقتا هم نه، هر کدوم از اهالی روستا که میرزا رو می‌بینن انگار عزرائیل رو دیده باشن قالب تهی می‌کنن که نکنه مرگشون نزدیکه». تا حرف ثمین تموم بشه میرزا هم به ما رسیده، به من نگاه می‌کنه و می‌گه: «از صبح علی‌الطلوع منتظرت بودم، دیر رسیدی».

 

این متن برای چالش کتابچین بلاگردون نوشته شده، چند شخصیت متفاوت از چند کتاب متفاوت، برای انتخاب کتاب‌ها از همین جایی که حالا نشستم چشم چرخوندم به قفسه‌ی کتاب‌هام و همون چند کتاب اولی که دیدم از هر کدوم یک شخصیت قرض گرفتم، تا شما رو به خوندن متنی که به کمک شخصیت‌ کتاب‌های جنس ضعیف، مردی به نام اوه، خرمگس، آبنبات هل‌دار، دختر شینا، من زنده‌ام، یادت باشد و میرزا مقنی گورکن نوشته شده دعوت کنم.

 

دعوت می‌کنم از کوثر متقی، کازی وه، آبلوموف، هوپ، بهار نارنج، همطاف یلنیز، لیلا، حامد سپهر، آلاء، آرا مش، صخره‌نورد، محسن رحمانی، مسافر، بندباز، حوریا، فاطمه که در این چالش شرکت کنن :)