وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ثریا شیری» ثبت شده است.

حالا خوبه امضامم معمولیه:دی

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۵ ب.ظ

عده‌ای از دوستانم لطف داشتن و ازم خواستن که راهی بهشون پیشنهاد بدم که بتونن کتابم رو با امضا تهیه کنند. طبق توافقی که با همدیگه کردیم قرار شد به جای اینکه کتاب رو مستقیم از سایت فروشگاه نشر بخرن، من به تعداد، کتاب سفارش بدم و بعد از اون کتاب رو امضا بزنم و به آدرس دوستام بفرستم. سری قبل فقط چند تا کتاب بیشتر از درخواست دوستانم سفارش دادم که اگر بعدا کسی تقاضا کرد کتاب موجود باشه و براشون بفرستم. ولی دوستان لطف زیادی داشتن و دوستان دیگری هم کتاب رو ازم خریدن و تمام شد و عده‌ای هم بودند که درخواست کردند و کتابی نبود. و یکی دو نفر از بچه‌ها هم گله کردند که چرا فقط در اینستاگرام و تلگرام اطلاع‌رسانی کردم و وبلاگیا رو جا انداختم.

قرار شد دوباره سفارش بدم برای اون عزیزانی که از خرید سری قبل جا موندن. امروز کتابا رسیدن. عزیزانی که تمایل دارن کتاب رو با امضا داشته باشن، لطفا بهم پیام بدن و اگر کسی قبلا شماره کارتم رو گرفته لطفا قبل از اینکه مبلغی واریز کنه حتما از من موجودی بگیره و بعد واریز کنه.

بهرحال این کتاب، کتاب اول من هست و طبیعتا نقص‌هایی داره پس از اینکه اینقدر به من و لیان‌دُخت لطف دارین ممنونم.

نامه‌ای به 40 سالگی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خود ِ عزیزم، سلام.

امیدوارم این نامه را در حالی بخوانی که دلت پر از عشق و لبریز از آرامش و غرق در امید است. من تو هستم. خود ِ تو، خود ِ 30 سال و چند ماهۀ تو. خود ِ تویی که به هنگام خواندن این نامه دیگر وجود ندارم. اما تمام کارها و تصمیماتی که گرفته‌ام به یادگار برایت باقی مانده.

قصد نصیحت ندارم و خوب می‌دانی که اهل نصیحت نیستم تنها چند نکته از زمان حال برایت می‌نویسم. زمان ِ حال ِ من، که زمان ِ گذشتۀ توست. می‌بینی؟ آدمیزاد حتی با خودش هم در بعضی چیزها متفاوت است. من تو هستم و تو من، اما زمان متفاوتی داریم. با این حال نمی‌دانم چطور ما آدم‌ها انتظار داریم دیگران دقیقا شبیه به ما باشند، شبیه به ما فکر کنند، شبیه به ما حرف بزنند و حتی شبیه به ما زندگی کنند. آن‌هم وقتی ما با خودمان هم متفاوتیم!

ثریای عزیزم، خود ِ من جان، خودم جان، به یاد بیاور این‌روزها را که در کلافگی و ناامیدی گذراندی. نه بگذار بگویم گذراندم. تو تقصیری نداری. تو هنوز نیامده‌ای و من نمی‌توانم در تصمیماتی که حالا گرفته‌ام و می‌گیرم تو را شریک کنم. تصمیماتی که اگر خوب نباشند، تو را، که آیندۀ من است، به زحمت و ناراحتی می‌اندازد. پس بگذار بگویم که هر چه هستی و خواهی شد، همه از من است، امیدوارم وقتی این نامه را می‌خوانی آنقدر برایت گل کاشته باشم که نگویی «لعنت بر خودم باد».

داشتم می‌گفتم این روزها را به یاد بیاور خودم جان، روزهایی که زندگی شخصی ظاهر خوبی داشت. توانسته بودی قدم‌های بزرگ‌تری برای رسیدن به رویای نویسندگی برداری و کتابت در مرحله ویرایش نهایی بود و بی‌صبرانه منتظر روزی بودی که منتشر شود. به یاد بیاور این روزها را که خبرنگار بودی و با عشق، به کارت ادامه می‌دادی. به یاد بیاور که با تلاش و امید و البته معجزه توانستید فقط یک سال و چند ماه بعد از ازدواج، صاحب‌خانه شوید. تمام شور و شوق‌های امروزت برای رنگ دیوارها و مدل کابینت‌ها و هر آنچه ظاهر خانه را به سلیقه‌ات نزدیک‌تر می‌کرد را به یاد بیاور. همراهی همسرت، عشق و علاقه‌ای که از خانواده‌ات می‌گرفتی. دوستت نگار و دوستان واقعی و مجازی‌ات را به یاد بیاور و یقین بدان که خوشبخت بودی.

ثریای عزیزم، بپذیر که تو در سیاهی ِ این روزهای وطنت نقشی نداشتی و این حال بد و ناامیدی ِ گسترده بر فضای وطن، همه را درگیر کرده بود و تو هم مستثنی نبودی. بپذیر که  چاره کار افسردگی و دست از دنیا شستن نبوده و نیست.

نمی‌دانم حالا در چه حالی؟ اما تلاش کن غم‌های کوچک، خوشبختی‌های بزرگت را پنهان نکنند. این روحیۀ کمالگرایی که دمار از روزگار من درآورده را سرکوب که نه، اما کنترل کن. بگذار به جای اینکه تو را از آسمان به زمین بکشاند، تو از آن استفاده کنی برای اوج گرفتن و پر زدن به ارتفاع بیشتر.

برایت سلامتی در کنار عزیزانت را آرزو می‌کنم و 40 سالگی ِ پر از خنده‌های از ته دل را از خدا می‌خواهم.

 

«برسد به دست ِ خودم، که دوستش می‌دارم»

تو مو می‌بینی و من پیچش ِ مو

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

وزش ِ باد ِ شدید، از صبح تیتر ِ اول ِ روزنامه‌ها بود...
زنی در خیابان راه می‌رفت، چادرش را باد برد، روزنامه‌‌ها تیتر زدند، «باد ِ وحشی، چادر از سر ِ یک زن برداشت»!
دختری آن‌طرف‌تر در جدال ِ میان ِ موهای بیرون ریخته از زیر ِ روسری‌اش با مُد بود، باد روسری از سر ِ دختر برداشت... روزنامه‌ها تیتر زدند «دومین قربانی ِ این باد دختری بود با موهای بلند»!
بادبادکی اسیر ِ یک نخ در دستان ِ کودکی، به پرواز در‌آمد، کودک می‌خندید، روزنامه‌ها تیتر زدند «باد ِ مهربان، همبازی ِ کودکان شده است»!
آنطرف‌تر کسی بود بی‌صدا، بی‌هیاهو، بی‌‌ هیچ اتفاق ِ قابل ِ نشری... که برای چادر ِ رها در باد و موهای به رقص درآمده شعر می‌گفت...!

او شاعری بود که از چشم ِ همه‌ی روزنامه‌ها مخفی ماند...



|  از سری نوشته‌های یهویی و بدون ِ ویرایش ِ فروردین 96 |