وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۹ مطلب با موضوع «شخصی :: نامه‌های پُست‌نشده» ثبت شده است.

تو آدم رفتن نبودی

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ

یازده ساله بودم که خبر عاشق‌شدنت را اتفاقی فهمیدم و 14 ساله بودم که یک‌شب با دسته‌گل و شیرینی به خانه‌مان آمدی. بعد از آن شب رفت و آمدت به خانه‌ی ما از قبل هم بیشتر شد. دفتر شعرهای عاشقانه‌ات را هنوز هم یادم هست و امضای مخصوصت. تو تبدیل شده بودی به برادر بزرگتر ما و آنقدر شیطنت داشتی و سرزنده بودی که همیشه شور و شوقت به اطرافیان تزریق می‌شد. نه بیماری‌ات را توانستم هضم کنم و نه رفتنت را. این سنگ سرد و بی‌روح مزار که نام تو را یدک می‌کشد اینجا چه می‌کند؟ چرا حقیقت اینقدر محکم توی صورت آدم می‌زند؟ چگونه می‌توانم باور کنم کسی که آنقدر پر از شوق زندگی بود حالا دیگر نیست؟ تو هنوز خیلی جوان بودی برای آن که نباشی. خیلی انگیزه داشتی برای آن که نخواهی زندگی کنی. خیلی زندگی‌کردن بهت می‌آمد. تو آدم نبودن، نبودی. آدم خوابیدن و بیدار نشدن، نبودی. این سنگ قبری که اسم تو را رویش حک کرده‌اند بیشتر به یک شوخی ِ زشت می‌ماند. مهران وقتی خبر فوتت را شنیده بود گفته بود این هم لابد یکی از همان شوخی‌های وحید است. می‌بینی؟ با وجود اینکه این چهار-پنج ماه اخیر بیمار بودی اما هیچ‌کس رفتنت را باور نکرده بود. چطور می‌شود بعد از این یک زندگی عادی داشته باشیم و یاد تو نیفتیم؟ تو همه‌جا کنارمان بودی. جوری کنارمان بودی که حالا نبودنت توی ذوق می‌زند. مثل افتادن دندان جلو. آخ گفتم افتادن دندان. لعنت به خواب‌هایی که دندانی در آن می‌افتد...

نامه‌ای به 40 سالگی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خود ِ عزیزم، سلام.

امیدوارم این نامه را در حالی بخوانی که دلت پر از عشق و لبریز از آرامش و غرق در امید است. من تو هستم. خود ِ تو، خود ِ 30 سال و چند ماهۀ تو. خود ِ تویی که به هنگام خواندن این نامه دیگر وجود ندارم. اما تمام کارها و تصمیماتی که گرفته‌ام به یادگار برایت باقی مانده.

قصد نصیحت ندارم و خوب می‌دانی که اهل نصیحت نیستم تنها چند نکته از زمان حال برایت می‌نویسم. زمان ِ حال ِ من، که زمان ِ گذشتۀ توست. می‌بینی؟ آدمیزاد حتی با خودش هم در بعضی چیزها متفاوت است. من تو هستم و تو من، اما زمان متفاوتی داریم. با این حال نمی‌دانم چطور ما آدم‌ها انتظار داریم دیگران دقیقا شبیه به ما باشند، شبیه به ما فکر کنند، شبیه به ما حرف بزنند و حتی شبیه به ما زندگی کنند. آن‌هم وقتی ما با خودمان هم متفاوتیم!

ثریای عزیزم، خود ِ من جان، خودم جان، به یاد بیاور این‌روزها را که در کلافگی و ناامیدی گذراندی. نه بگذار بگویم گذراندم. تو تقصیری نداری. تو هنوز نیامده‌ای و من نمی‌توانم در تصمیماتی که حالا گرفته‌ام و می‌گیرم تو را شریک کنم. تصمیماتی که اگر خوب نباشند، تو را، که آیندۀ من است، به زحمت و ناراحتی می‌اندازد. پس بگذار بگویم که هر چه هستی و خواهی شد، همه از من است، امیدوارم وقتی این نامه را می‌خوانی آنقدر برایت گل کاشته باشم که نگویی «لعنت بر خودم باد».

داشتم می‌گفتم این روزها را به یاد بیاور خودم جان، روزهایی که زندگی شخصی ظاهر خوبی داشت. توانسته بودی قدم‌های بزرگ‌تری برای رسیدن به رویای نویسندگی برداری و کتابت در مرحله ویرایش نهایی بود و بی‌صبرانه منتظر روزی بودی که منتشر شود. به یاد بیاور این روزها را که خبرنگار بودی و با عشق، به کارت ادامه می‌دادی. به یاد بیاور که با تلاش و امید و البته معجزه توانستید فقط یک سال و چند ماه بعد از ازدواج، صاحب‌خانه شوید. تمام شور و شوق‌های امروزت برای رنگ دیوارها و مدل کابینت‌ها و هر آنچه ظاهر خانه را به سلیقه‌ات نزدیک‌تر می‌کرد را به یاد بیاور. همراهی همسرت، عشق و علاقه‌ای که از خانواده‌ات می‌گرفتی. دوستت نگار و دوستان واقعی و مجازی‌ات را به یاد بیاور و یقین بدان که خوشبخت بودی.

ثریای عزیزم، بپذیر که تو در سیاهی ِ این روزهای وطنت نقشی نداشتی و این حال بد و ناامیدی ِ گسترده بر فضای وطن، همه را درگیر کرده بود و تو هم مستثنی نبودی. بپذیر که  چاره کار افسردگی و دست از دنیا شستن نبوده و نیست.

نمی‌دانم حالا در چه حالی؟ اما تلاش کن غم‌های کوچک، خوشبختی‌های بزرگت را پنهان نکنند. این روحیۀ کمالگرایی که دمار از روزگار من درآورده را سرکوب که نه، اما کنترل کن. بگذار به جای اینکه تو را از آسمان به زمین بکشاند، تو از آن استفاده کنی برای اوج گرفتن و پر زدن به ارتفاع بیشتر.

برایت سلامتی در کنار عزیزانت را آرزو می‌کنم و 40 سالگی ِ پر از خنده‌های از ته دل را از خدا می‌خواهم.

 

«برسد به دست ِ خودم، که دوستش می‌دارم»

نامه‌ای از سی‌سالگی به 23 سالگی‌ام

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۳۳ ب.ظ

در آستانه‌ی 23 سالگی‌ام، نامه‌ای برای سی سالگی‌ام نوشته بودم و در آخر از خودم خواسته‌ام که جواب نامه‌ام را بدهم. حالا که سی ساله‌ام جواب این نامه‌ را برای من 23 ساله‌ای که دیگر نیست می‌نویسم:
«سلام خودم جان، حالا که نامه‌ات را ‌خواندم از این همه تغییر شگفت‌زده شده‌ام. از من خواسته بودی که تا 30 سالگی تنها باشم و ازدواج نکرده باشم اما حال و روز من مصداق این بیت است: «گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید / آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم» (امید صباغ‌نو) بله، بی‌خبر آمد و برنامه‌هایی که برای یک زندگی یک‌نفره ریخته بودم را به‌هم ریخت. البته بد هم نشد همین که بلد است با بادکنک‌های سالگرد ازدواجمان والیبال بازی کند و امتیاز بیشتری نسبت به من بگیرد، همین که پیشنهاد می‌دهد برویم زیر باران، همین که در کنارش آرامم به همه‌ی آن فرضیه‌های قدیم می‌ارزد. ببخشید که مثل قدیم‌ترها به جای «نه» نمی‌نویسم «ن». چند سالی می‌شود که به املا و نگارش صحیح کلمات دقت می‌کنم البته هنوز هم گاهی کلمات جدیدی اختراع می‌کنم اما دیگر تن و بدن ادیبان پارسی را در گور نمی‌لرزانم. بعد از آن نامه اتقاقات زیادی افتاد. گاهی کودک درونم شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌شود، لباس رسمی می‌پوشد و افعال را جمع می‌بندد که این هم حاصل زندگی مجردی جدا از خانواده و کشیدن دیوار دفاعی برای حفاظت از خودم در برابر غریبه‌ها بود. خودم‌جان در آن زمان نمی‌دانستی که تنها پنج‌ماه فرصت داری مادرم را ببینی و صدایش را بشنوی و از محبتش بهره‌مند باشی. اما من ِ امروز این اتفاق وحشتناک را از سر گذراندم و همیشه دلتنگم. همیشه غم ِ بزرگی همراه من است حتی در اوج خوشی‌ها. دوستانم هنوز هستند، دوستان جدیدی هم پیدا کرده‌ام. هر کدام از دیگری خوب‌تر و بی‌نظیرتر. خانواده خوب و دوست خوب دو نعمت همیشگی زندگی من بوده‌اند که بابت آن‌ها همیشه خدا را شاکرم. نوشته‌ای که کاش می‌توانستی دوست‌داشتنی‌هایت را برایم بفرستی اما از ترس اینکه توسط ماشین زمان بلعیده شوند این کار را نمی‌کنی. راستش عشق و علاقه به رنگ یاسی و بنفش، دوست‌داشتن بچه‌برّه‌ها و اعتیاد به نوشتن هنوز هم با من است. هنوز هم شکلات را به طرز افراطی مصرف می‌کنم و هنوز وقتی هیجان‌زده باشم اتفاقات را مثل آنه‌شرلی تندتند و پشت سر هم تعریف می‌کنم اما مسأله این است که حالا به ندرت پیش می‌آید که هیجان‌زده شوم. چیزهای خیلی کمتری مرا تا به آن حد که جیغ بزنم شگفت‌زده می‌کنند و سر ذوق می‌آورند. من نام این تغییر را بزرگ‌شدن نمی‌گذارم. آدمی به مرور زمان اتفاقات تلخ بزرگ‌تری را تجربه می‌کند و سختی‌های بیشتری متحمل می‌شود. نام این روند تلخ اگر بزرگ‌شدن است، پس می‌پذیرم که بزرگ شده‌ام. در پایان از تو ممنونم که برایم نامه نوشتی. دیگر نیستی اما اگر نبودی حالا این من، من نبودم.

 

+ به وقت 14 دی 99، سالروز تولدم. :)

 

متن نامه‌ی 23 سالگی به 30 سالگی.

 

 

+ و اما اینجا رو ببینید، می‌خواستم بابتش پست مستقل بذارم ولی ترسیدم تا شب تو جاده باشم و نشه، بلاگردونی‌های عزیز، دوستای مهربونم به شکل خیلی قشنگی سورپرایزم کردن و دیشب بعد از رونماییشون من تا چند دقیقه شوکه و هنگ بودم، بمونین برام :*

208. هاچ

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

200. برسد به دست آقای خدا ...

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

189. سطرهای شبانه - مبادا خودم نباشی؟

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۴۲ ق.ظ
سلام ، نمی پرسم خوبی یا نه ؛ که اگر هنوز هم عادت این سال های من را داشته باشی بی شک از این سوال کفرت در می آید ؛ زمانی که این نامه را می خوانی من نیستم و این غم انگیز است ؛ زمین و زمان را هم که به هم بدوزی نمیتوانی من را برگردانی مگر خواب ها به کمکت بیایند یا نوشته ها و رویاها و خاطرات ؛ من این روزها که فقط یک ماه و نوزده روز دیگر مانده تا بیست و سه ساله شوم کم حوصله شده ام ؛ نصفه شب ها نوشتنم می آید ، واژه ها حمله می کنند به سمت گلویم که خفه ام کنند و تا زمانی که قلم و کاغذ را با همدیگر آشتی نداده ام رهایم نمی کنند ؛ این روزها به زور لبخند می زنم و همین شادم می کند ؛ وقتی غمگینم ؛ وقتی عصبی هستم ؛ وقتی دلم گرفته باشد فرشته که باشد می شود سنگ صبورم ... ناراحتش میکنم ولی حس حضورش دل گرمم می کند ؛ راستی بالاخره به آرزویت رسیدی؟ زندگی در یک سوئیت مجردی؟ داشتن یک شغل مناسب ؛ دوربین عکاسی؟ موفق شدی به سراسر ایران سفر کنی؟ وای به حالت اگر آن زمان هنوز هم در کلافگی این روزها مانده باشی ؛ تکیه کلامت چه؟ همین تکیه کلام های من است؟ یا دایره ی لغاتت را گسترده تر کرده ای؟ هنوز هم "اوهوم" و "پـــخ" را زیاد به کار می بری؟ هنوز هم برای اس ام اس دادن به جای "نه" می نویسی "ن" ؟ هنوز هم شیرینی و شکلات زیاد میخوری؟ راستی نگار چه شد؟ از او خبر داری؟ فاطمه؟ شکورا؟ دیشب خواب مولود را دیدم ؛ خواب صدیقه را ؛ مبادا ازدواج کرده باشی ؛ آن گوی بنفش که هدیه ی نگار بود را هنوز داری؟ هنوز هم دوست داری شب ها با صدای آهنگش بخوابی؟ دفتر یادگاری هایت به کجا رسید؟ چند نفر برایت نوشته اند؟ هنوز هم همه را به یاد داری؟ هنوز هم وقتی رنگ بنفش یا یاسی می بینی از ذوق جیغ میکشی؟ راستی ؛ وقتی کلافه ای و عصبی هنوز هم پشت سر هم و یک نفس حرف میزنی؟ مثل آنشرلی تند تند و پشت سر هم؟ یا نه ؛ آرام شده ای و خانمانه رفتار میکنی؟ نکند عشق فوتبالت پریده باشد و دختربچه ها را دوست نداشته باشی ؛ نکند از کنار یک بچه برّه ی سفید بی خیال بگذری و یادت نیاید که چقدر دوستشان داشتم؟ آه ، غمگینم میکند فکر اینکه نمیتوانم همه ی دوست داشتنی هایم را برایت بفرستم میترسم ماشین زمان همه را ببلعد ؛ وقتی این نامه را میخوانی نکند تنها نباشی؟ یا بخندی به نوشته هایم؟ هر چند من دیگر نیستم ولی دوست دارم جواب نامه ام را بدهی ... قربان شما یک عدد آنـــآ .
برسد به دست سی سالگی ام

فایل صوتی این نوشته با صدای خودم (کلیک)پسوند فایل رو تغییر دادم حالا همه تون میتونید گوش کنید

دوستان همه میتونن درخواست رمز کنن ... ببخشید که تند تند حرف زدم :دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

142. آمدنت کِش پیدا کرد

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

117. به فاطمه رفیق ِ خوب ِ روزهای من

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید