وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

دنیا را بدون مردها می‌خواستم. حالم با دنیای خودم خوش بود و تعجب می‌کردم که چطور بعضی از دوستانم نمی‌توانند بدون حضور هیچ مردی خوشحال باشند؟! نمی‌توانستم درک کنم که دختری شادی‌اش را مشروط به حضور مردی در کنار خود کند. حالم با دنیای خودم خوش بود، مسافرت می‌رفتم، کتاب می‌خواندم و روزهایی که فرصت کافی داشتم می‌رقصیدم. به نظرم زندگی تا به‌ابد همان‌قدر زیبا ادامه پیدا می‌کرد و نیازی نبود کسی را به زندگی‌ام راه بدهم.

تو آمدی، آهسته و آرام... درست مثل سایه‌ی صبح. نه هیاهویی نه قال و مقالی، هیچ‌کس صدای آمدنت را نشنید. به شکلی آمده بودی که هیچ‌چیز به هم نخورد. هیچ خفته‌ای از خواب بیدار نشود و آب از آب تکان نخورد. حالم با دنیای خودم خوش بود و آمدنت را نفهمیده بودم. تو مرا به خودم، به تو، به دنیای قشنگ دیگری متوجه کردی و من ترسیدم، وهم برم داشت، چطور می‌توانستم دنیای امنم را ترک کنم و با یک غریبه به دنیای دیگری بروم؟!

مقاومت کردم، دستور دادم خودم تمام دیوارهای شهر ِ دلم را محکم‌تر کند. تصمیم داشتم تا جایی که می‌توانم از ورودت به دنیای خودم جلوگیری کنم. تو فقط صبوری می‌کردی، لبخند می‌زدی، رفتن را بلد نبودی، آمده بودی بمانی و مقاومت من هدفت را از یادت نبرد.

تو آرام و آهسته آمده بودی و هیچ‌کسی در هیچ کجای دنیا متوجه آمدنت نشده بود و من با لشکرم در دنیای خودم به مقاومت مشغول بودم. تو صبورتر بودی، ایستادی، راه را نشانم دادی، گفتی دیوارهای بتنی را رنگ بزنیم. گفتی آسمان را ببینیم، خورشید را، ماه را و ستاره‌ها.

مقاومت در هم شکست. لشکریان همه به سرزمین قلبم پناه بردند، هنوز هم هیچ‌کس متوجه آمدنت نشده بود.

تو آمدی، آهسته... چنان که اول ِ یک صبح پاییزی به همسایه‌ات صبح‌ به‌خیر گفته باشی! همینقدر آرام... همینقدر معمولی... با آمدنت هیچ اتفاق تازه‌ای در جهان نیفتاد! آب از آب تکان نخورد، اما در دلم... بگذار اینگونه بگویم: تو آمدی، نه برای متحول کردن جهان بیرون، تو برای تکان دادن ِ جهان ِ درونم آمدی... و خوش آمدی.

 

عنوان: آهنگ بغض دریا - عارف

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (7)

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (6)

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (5)

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (4)

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (3)

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (2)

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به‌هم... (1)

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گوی جادویی

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ب.ظ

 

1- شاید اگه کسی، دو سال پیش، یه گوی جادویی می‌گرفت جلوم و تمام روزای آذر 97 تا آذر امسال رو نشونم می‌داد باورم نمی‌شد این زندگی من باشه. اینقدر که همه‌چیز دچار تغییر و تحولات شده. تغییری بزرگ‌تر از ازدواج یا شرایط کاری یا هر چیز دیگه‌ای.

2- یه چیزایی واسه یه سری آدما تابو هستن. تابوی جامعه نیستن تابوی شخصی هستن. کاری به اون خط قرمزهایی که درسته ندارم. اما یه چیزایی رو برای خودمون خط قرمز کردیم و حواسمونم نیست که اشتباهه. فکر می‌کنید چقدر از این تابوهای اشتباهی رو کشف و رفع کردید؟!

3- لطفا اگر قصد سورپرایز کردن من رو دارید خیلی دقت کنید. خیلی خیلی دقت کنید. دیروز همسر می‌خواست با خریدن جوجه‌رنگی منو سورپرایز کنه! اونم در حالی که من از این جوجه رنگی‌ها و کلا خیلی از موجودات زنده بخصوص اونایی که کوچیک هستن می‌ترسم. چیزی شبیه معجزه بود که همسر بیخیال سورپرایز شد و قبل خرید باهام تماس گرفت و گفت: جوجه بیارم برات؟! من: جوجه چرا؟! ناهار درست کردم! همسر: جوجه که بخوری نه! جوجه که باهاش بازی کنی! من: از اون جوجه رنگیای کوچولو؟! همسر: آره. من: نههههه بخدا اگه بیاری من از یه در دیگه فرار می‌کنم! خلاصه که حواستون باشه کی رو چطوری دارین سورپرایز می‌کنین! یهو دیدین طرف از ترس سکته کرد مُرد!

4- پست بعدی، ادامه همون پست‌های رمزدار هست با رمز جدید. شرط رمز گرفتن؟! یا وبلاگ داشته باشید و من بشناسمتان. یا وبلاگ داشته باشید و اگر نمی‌شناسمتان، مشکوک نباشید. یا وبلاگ نداشته باشید و من بشناسمتان. و جدای همه این شروط، شرط اصلی این است که اصلا طالب گرفتن رمز باشید.

5- به رسم یادگاری نوشتن دوران نوجوانیمون توی دفترخاطرات دوستامون: باقی بقایَت، جانم فدایَت.

چند می‌گیری منو بذاری تیتر یک؟!

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ق.ظ

پست هوپ رو که خوندم سوژه این پست به ذهنم اومد. سوالات ِ ملت (بیشترشون فامیل هستن) از روز اولی که من وارد این حرفه شدم تاکنون:

شب جمعه همین هفته یه مراسم دعا داریم واسه فلانی (یکی از هم‌محله‌ای‌های مرحوم)، بیا واسه صدا و سیما فیلمشو بگیر! - چرا از بازی‌های طناب‌کشی و والیبال و فوتبال که جمعه‌ها با فامیل دور هم انجام می‌دیم گزارش نمی‌گیری؟ - اوه اوه ثریا اومد، بحث رو عوض کنین الان گزارشمونو می‌نویسه پخشمون می‌کنن - اسم زن فلان بازیگر چیه؟! و وقتی بگم نمی‌دونم! با دلخوری می‌گن اسم خودتو گذاشتی خبرنگار؟ تو که اینو نمی‌دونی! - اووووه اییییینهمه شماره تو مخاطبین گوشیت داری؟ مدیر فلان، رئیس فلان، اوه فلانی (بازیگر یا فوتبالیست یا هر آدم معروف دیگه‌ای) هم که داری، وای یعنی به همه‌شون زنگ زدی؟ - تو یعنی صبح تا شب با همکارای آقا می‌ری این‌ور و اون‌ور؟ - بابات (قبلا که مجرد بودم) و حسن (الان که متاهلم) ناراحت نمی‌شن بیشتر همکارات مرد هستن!؟ - وای ماموریت خارج از شهر می‌ری؟ - خانوادت ناراحت نمی‌شن سوار ماشین همکارات می‌شی؟ - از این که عکست توی سایت‌ها اومده بابات عصبی نشده؟! - قیمت طلا امروز چقدره؟! - این هفته بارون داریم؟! - چرا سرعت اینترنت اومده پایین؟ - آخه این شغل مردونه چی بود تو انتخاب کردی؟! - عکستو دیدم با فلانی (مرد) کنار هم وایساده بودین داشتی مصاحبه می‌گرفتی (به طعنه می‌گه که یعنی مچت رو به هنگام انجام یه کار بد (مصاحبه کردن!!!!) گرفتم! - فلانی (بقال سر کوچه) فلان چیز رو گرون می‌ده ببرش تو روزنامه! (منظورش اینه که علیه‌ش خبر کار کن) - فلانی رو با یه دختره دیدم عکسشو بزن تو سایتتون آبروش بره - یه شغل بهتر نبود انتخاب کنی؟ زن باید بیشتر خونه باشه تا بیرون - حسن ناراحت نمی‌شه همکارای مرد بهت زنگ می‌زنن؟ - خانم خبرنگار بیا این جدول رو حل کن برام برنده شم! - تو دیگه چجور خبرنگاری هستی که اینو بلد نیستی؟ (وقتی یه سوال درسی مربوط به فیزیک می‌پرسن و من بعد از این‌همه سال فاصله گرفتن از مدرسه جوابشو یادم نمیاد!) - هر چی گرون می‌شه تقصیر شماست - بیا با منم مصاحبه کن (و وقتی می‌گم راجع به چی؟ می‌گن هرچی... فقط حرف بزنم) - پسرم امروز توی مدرسه‌شون توی مسابقه دو اول شده، عکسشو نمی‌زنین صفحه اول روزنامه‌تون؟ - چند تا روزنامه از دفترتون برام میاری می‌خوام بزنم پشت شیشه‌ی پنجره‌های خونه - به نظرت چرا ترامپ اون حرفو زد؟ - جشن عروسیتون رو تلویزیون هم پخش می‌کنه؟ (اشاره به اینکه من و حسن هر دو خبرنگار هستیم و ازدواج دو خبرنگار رو حتما همکاران صدا و سیما پوشش می‌دن) - توی جلسات که می‌رید تو و حسن مثل زن و شوهرها رفتار می‌کنید یا مثل همکارا؟ - حسن وقتی میاد خونه و می‌بینه تو برنگشتی عصبی نمی‌شه؟! - صدا و سیما بهتون خونه نمی‌ده؟ - شما که خبرنگارید شماره موبایل محمدرضا گلزار رو هم دارید؟! - یه کمد قدیمی دارم دیگه نمی‌خوام استفاده کنم تو روزنامه‌تون اعلام می‌کنی هر کی می‌خواد بیاد بخره؟ تخفیف هم می‌دم! - فلانی (کارمند فلان بانک یا اداره مثلا) دکمه پیرهنش باز بود، نمی‌تونی علیه‌ش مطلب بزنی تو روزنامه؟! - برای دختر فلانی خواستگار اومده، اسم خواستگارش فلانیه، چجور آدمایی هستن!؟ (و وقتی می‌گم نمی‌شناسم می‌گن پس تو چجور خبرنگاری هستی که مردم شهرت رو نمی‌شناسی؟) و...

البته این پست قرار بود به شکل دیگه‌ای نوشته بشه، ولی ترجیح دادم فعلا به همین شکل این زاویه از موضوع رو روایت کنم تا بعد و زاویه‌ای دیگر.

 

+ پست‌های پسانویز؛ مربوط به روزهای بعد از رهایی تا آشنایی و ازدواج با حسن رو شروع می‌کنم (به صورت رمزدار)