وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است.

6.

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۴۲ ق.ظ


یه مدت می خوام ول کنم زندگی رو

بذارم کنار عشقو دیوونگی رو

چشامو رو اونی که می خوام ببندم

یه مدت با هیچی ، با هیشکی نخندم

یه مدت می خوام لَنگ چیزی نباشم

هراسون و دلتنگ چیزی نباشم

بترسن همه آدما از منی که

قراره یه مدت بشم یکی دیگه

یه کم فرصت و استراحت می خوام

یه شب خواب شیرین و راحت می خوام

می خوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه کم فرصت و استراحت می خوام

یه شب خواب شیرین و راحت می خوام

می خوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه مدت جداشم از این حس و حال

 

تو می دونی احوال خوبی ندارم

غروبم سکوتم گمم بی قرارم

واسه این که خورشید چشمام بتابه

یه مدت باید بی توقف ببارم

ببخشید که آروم نمی گیرم از عشق

گریزونم از خنده و سیرم از عشق

بهت قول می دم باز بشم مثل اول

بازم واسه تا ، با تو میمیرم از عشق

یه کم فرصت و استراحت می خوام

یه شب خواب شیرین و راحت می خوام

می خوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه کم فرصت و استراحت می خوام

یه شب خواب شیرین و راحت می خوام

می خوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جداشم از این حس و حال

یه مدت جداشم از این حس و حال


* ترانه سرا و خواننده : عرفان سلیمی


5.

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۶ ب.ظ

دیدار تلخ


به زمین میزنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را 
دیدمت وای چه دیداری وای 
این چه دیدار دلازاری بود 
بی گمان برده ای از یاد آن عهد 
که مرا با تو سر و کاری بود 
دیدمت وای چه دیداری وای 
نه نگاهی نه لب پر نوشی 
نه شرار نفس پر هوسی 
نه فشار بدن و آغوشی 
این چه عشقی است که دردل دارم 
من از این عشق چه حاصل دارم 
می گریزی ز من و در طلبت 
بازهم کوشش باطل دارم 
باز لبهای عطش کرده من 
لب سوزان ترا می جوید 
میتپد قلبم و با هر تپشی 
قصه عشق ترا میگوید 
بخت اگر از تو جدایم کرده 
می گشایم گره از بخت چه باک 
ترسم این عشق سرانجام مرا 
بکشد تا به سراپرده خاک 
خلوت خالی و خاموش مرا 
تو پر از خاطره کردی ای مرد 
شعر من شعله احساس من است 
تو مرا شاعره کردی ای مرد 
آتش عشق به چشمت یکدم 
جلوه ای کرد و سرابی گردید 
تا مرا واله بی سامان دید 
نقش افتاده بر آبی گردید 
در دلم آرزویی بود که مرد 
لب جانبخش تو را بوسیدن 
بوسه جان داد به روی لب من 
دیدمت لیک دریغ از دیدن 
سینه ای تا که بر آن سر بنهم 
دامنی تا که بر آن ریزم اشک 
آه ای آنکه غم عشقت نیست 
می برم بر تو و بر قلبت رشک 
به زمین می زنی و میشکنی 
عاقبت شیشه امیدی را 
سخت مغروری و میسازی سرد 
در دلی آتش جاویدی را


* فروغ فرخزاد


4.

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ

سر کلاس مسیریابی شبکه :

استاد یه تمرین داده خودمون حل کنیم من قسمت الف و ب سوال رو حل کردم و حالا دارم رو قسمت ج فکر میکنم ، بعد چند دقیقه استاد یه نیگا به لیستش می اندازه !

استاد : خانم شیــــن !

من : بله استاد ! (قلبم داشت از دهنم در می اومد)

استاد : یه شماره بگو از 1 تا 25 !

من : 16 !

استاد یه نگاهی به لیست می اندازه و با خنده میگه : 16 که خودتی ... !

یَـــــــــعنی کلاس رفت رو هوا از خنده ... آدم به بد شانسی من دیدین تا حالا ؟ استاد در حالی که داشت می خندید گفت : پس جواب بده من نمیخواستم ازت سوال بپرسم ولی حالا دیگه جواب رو خودت بگو !


* اینو میگن لگد زدن به بخت !

* کلا من موندم چرا اینقد خوش شانسم واقعا !

* یکی از دوستامو بعد از 9 سال دیدم یَــــــنی من الان تو فضام کلاً !

* پــــخ با طعم شیرین احساس خوشبختی تو اوج مشکلات !