وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

من کیستم؟

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۲ ب.ظ

 

 

چند روز پیش این پیام رو توی تلگرام از یکی از شماها گرفتم، خیلی برام عجیب بود همیشه فکر می‌کردم توی وبلاگم مشخصه خیلی هم بداخلاق نیستم :دی واقعا چقدر برداشت‌ها می‌تونه با خودِ واقعی آدم‌ها متفاوت باشه. همین بهانه‌ای شد که این پست رو بذارم که شما بیاین کامنت بذارین و برداشتتون رو در مورد من بگید. امکان نظر به صورت ناشناس رو هم فعال کردم. :)

 

دومین بازنشر

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۵۶ ب.ظ

با سلام

سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای پنجمین سال متوالی، به صورت دسته‌جمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.

چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمی‌تونیم و نمی‌خوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیه‌ای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز می‌تونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه) و یا حتی یک صفحه.

این سهمیه‌ روزانه‌ای که هر کس برای خودش اعلام می‌کنه ثابت هست و برخلاف سال‌های گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره.

اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت می‌کنن و سهمیه‌ای که در طول روز می‌خونن بستگی داره، اما در سال‌های قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم انجام می‌شد.

هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکت‌کننده‌ها رو هم میاریم برای حاجت‌روایی.

فرصت ثبت‌نام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز جمعه، پنجم اردیبهشت هست.

اعلام برنامه‌های ختم روزانه و دسته‌جمی قرآن، در تلگرام صورت می‌گیره و دوستانی که تلگرام ندارند می‌تونن از واتساپ پیگیر باشن.

تعداد شرکت‌کننده‌ها تا این لحظه ۲۸ نفر. 

متشکرم که این پیام رو به اشتراک می‌ذارین :)

کمی بدون تعارف با دُردانه

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ب.ظ

هفتمین گپ‌و‌گفت کمی‌ بدون تعارف، با شیخنا شباهنگه، که البته مدتیه دیگه دُردانه‌ست. هرچند مدتیه کم‌نویس و کم‌فروغ و کم‌پیدا شده. روند گپ‌و‎گفت‌های اینجا اینطوریه که من از جوابی که بلاگرا به اولین سوالم یعنی "بیوگرافی" دادن استفاده می‌کنم و توی مقدمه می‌نویسمشون یعنی اون سوال و جواب هیچ‌وقت توی متن خود مصاحبه به کار گرفته نمی‌شه. اما این جوابی که دُردانه به این سوال داده اینقدر طویل هست که می‌طلبید این گپ‌وگفت کلا بدون مقدمه کار بشه. بعدشم که تصمیم بر این شد من یه مقدمه کوتاه بنویسم می‌خواستم در حد یکی دو جمله بنویسم ولی می‌بینین که هنوز کوتاه نیومدم و مقدمه تموم نشده :دی راستش این‌قدر بهم گفت بذار مصاحبه رو بعد از ساعت 18 منتشر کن که عمر روزای وبلاگ‌نویسیم به 4444 برسه، که وقتی بعد از ناهار اومدم یه چرت بزنم خواب دیدم از تبریز اومده گناوه، بوشهر هم نه، گناوه اونم با اتوبوس. خونه قبلیمون بودیم و مامانم زنده بود و منم هنوز اونجا زندگی می‌کردم، تازه ما نذری داشتیم بعد که تموم شد زن‌عموم (که چند سال قبل از اینکه ما از اون خونه نقل‌مکان کنیم اونا نقل‌مکان کردن و قبل از اون همسایه دیوار به دیوارمون بودن) شروع کرد به پخت نذری و تازه اون یکی زن‌عموم و دختراش و عروساش هم خونه ما بودن و ما هم چند تا از کلمات محلی خودمونو به دُردانه یاد دادیم. و نمی‌دونم چرا وقتی ازش پرسیدم چند ساعت توی راه بودی گفت 8 ساعت. :دی

به دلیل طولانی بودن مصاحبه قسمت مقدمه‌ای که خودش نوشته رو این زیر میارم و مابقی متن مصاحبه رو در ادامه‌مطلب میارم.

 

دُردانه:

سلام. قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و به سؤال‌ها جواب بدم لازمه چهار تا مطلب مقدماتی رو به دوستانی که مصاحبه رو می‌خونن بگم؛ یک اینکه من چند ماه پیش حساب‌کتاب کرده بودم که 26 فروردین سال 99، چهارهزاروچهارصدوچهل‌وچهارمین روز وبلاگ‌نویسیمه (از 25 بهمن 86 حساب کردم) و با این فرض که سوم اسفند آزمون دکترا دارم و نتایج، 26 فروردین سال بعد (امسال) اعلام میشه، به بانوچه گفته بودم مصاحبه‌مو بندازه همین روز (26 فروردین) که در 4444 امین روز وبلاگ‌نویسیم رتبه‌م بشه 4 یا مثلاً 44 یا حتی 444. ولیکن کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم، و آزمون 4 ماه عقب افتاد. این مطلب اول.

مطلب دوم اینه که 29 اسفند پارسال، وقتی پست آخر وبلاگمو نوشتم و موقتاً از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کردم (دلیلشو می‌گم چند خط پایین‌تر)، تصمیم گرفتم همون‌طور که دیگه پستی منتشر نمی‌کنم، هیچ جا نظر عمومی هم نذارم و یه مدت از اذهان عمومی ناپدید بشم و به بانوچه گفتم مصاحبه‌مو هم مثل خیلی چیزای دیگه که عقب افتاده، چند ماهی عقب بندازه که قشنگ در سکوت خبری فرو برم. چند بارم تو موقعیت‌های مختلف تأکید کردم روی این سکوت خبری که یه مدت بگذره که مصاحبه ارزش خبری داشته باشه و ملت رغبت و اشتیاق داشته باشن به خوندنش. فکر می‌کردم بانوچه قبول کرده. بعد وقتی دیروز صبح خمیازه‌کشان و با یه چشم بسته و اون یکی نیمه‌باز واتساپمو باز کردم و با سؤالای مصاحبه مواجه شدم، اولین جمله‌ای که گفتم یا حضرت عباس بود. معمولاً من وقتی غافلگیر می‌شم این عبارت رو به‌کار می‌برم. (بانوچه: شما یه خبرنگار رو دست‌کم نگیرید :دی)

مطلب سوم هم اینه که بانوچه برای مصاحبۀ اولش، از دوستان مشورت می‌گرفت که چیا از بلاگرا بپرسه و چند تا سؤال بپرسه و وقتی متن مصاحبۀ فابرکاستل رو برام فرستاد که بررسی کنم ببینم سؤالا کافیه، کمه، زیاده، چجوریه، من اولین چیزی که گفتم این بود که 2500 تا کلمه خیلی زیاده و ملت نمی‌خونن و بهتره خلاصه‌ش کنی. بعد الان نمی‌دونم خودم با چه رویی این متن 4600 کلمه‌ای رو فرستادم براش. قبلش 4000 کلمه بود. خواستم یه کم خلاصه‌ش کنم شد 4600 کلمه. می‌دونم خیلی زیاده، خیلی طویله، ولی همه رو بخونید. حالا اگه یه‌نفس هم نتونستید بخونید کم‌کم بخونید. هر روز یه پاراگراف، دو پاراگراف، هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید. ولی بخونید. روی لینک‌ها هم کلیک کنید. بعضیاشون عکسه، بعضیاشون پست و وبلاگ.

و مطلب چهارم اینکه چیزی از متن پرسش‌ها کم و بهش اضافه نکردم. تنها تغییری که درشون حاصل شده ویرگول‌ها و نیم‌فاصله‌هاشه. فقط اونا رو درست کردم. مثلاً می+ کنترل شیفت 2 + نویسم، می‌نویسم. وبلاگ + کنترل شیفت 2 + نویس، وبلاگ‌نویس. من هر وقت مردم (بالاخره همه‌مون رفتنی هستیم)، روی سنگ قبرم هر چی خواستید بنویسید بنویسید، فقط نیم‌فاصله رو تو متنش رعایت کنید. خب؟ (بانوچه: البته من همیشه موقع ویرایش و قبل از انتشار مصاحبه نیم‌فاصله سوالات رو می‌ذارم تو مصاحبه‌های قبل موجوده فقط کارمو راحت کردی خدا خیرت بده:دی)

حالا بریم سراغ بیوگرافی. دُردانۀ فعلی هستم (دُرد اینجا ینی چهار؛ و اشاره داره به فصل چهارم وبلاگم)، شباهنگ سابق و تورنادوی اسبق. راجع به اسم و فامیل واقعیم، عرضم به حضورتون که چند روز پیش یه عکس از سریال نون خ تو اینستام (فقط برای آشناهاست، و از پذیرفتن دوستان مجازی به آن جمع معذورم) گذاشته بودم با این توضیح که «پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.». نون. خ. هستم، متولدِ سیزدهمین روز ماه نیستم ولی اگر روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. سال تولدم هم جز خودش و 1، فقط به 3 و 457 بخش‌پذیره. مدرک لیسانسم برقه و مدرک ارشدم زبان‌شناسی، ولی رشته‌های دیگری هم هستن که بهشون علاقه داشتم و غیررسمی دنبالشون کردم، منابعشونو خوندم، تو کنکورشون شرکت کردم و گاهی حتی مستمع‌آزاد تو کلاساشون بودم و یه چیزایی ازشون می‌دونم. ناخنک زدم بهشون در واقع. مثل ادبیات، روان‌شناسی، زبان‌های باستانی، علوم شناختی، فلسفه، حقوق، معارف، مهندسی پزشکی، و یه کم هم هنر و موسیقی. تجربه کردن دنیاهای متفاوت رو دوست دارم.

فرزند ارشد یه خانوادۀ چهارنفره‌م، تا 18 سالگی تبریز زندگی کردم، هفت سالِ لیسانس و ارشد تهران بودم و سه سال هم هست که برگشتم تبریز و تلاش می‌کنم دکترا قبول شم برگردم تهران و در کنار این تلاش‌های فعلاً نافرجام، با استادهای زبان‌شناسیم دورادور کار هم می‌کنم. هم به‌خاطر علاقه و هم به‌خاطر پیشینۀ تحصیلیم سروکارم بیشتر با زبان‌شناسی رایانشی هست و کارهام هم بیشتر تو این حوزه‌ست. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به محل تحصیلم دوستان رو ارجاع می‌دم به وبلاگم؛ چون ترجیحم اینه کلیدواژه‌های محل تحصیل لیسانس و ارشدم تو متن مصاحبه نباشن.

کمی بدون تعارف با فاطمه نعمتی

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ق.ظ

در ششمین گپ‌و‌گفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون، فاطمه نعمتی از وبلاگ معبر اسبق در بلاگفا و معبر سابق در بیان و گِرد ِ فعلی در بلاگفا به سوالاتمون پاسخ داد. اون‌طور که در معرفی خودش گفته، هشتم تیرماه سال 74 در شمال ِ ایران به دنیا اومده، یا شایدم به تاکید یکی از دوستانش در شمال ِ شرقی ایران به دنیا اومده، استان گلستان. آخرین بچه‌ی خونواده بعد از دو خواهر و یک برادره. تا 22 سالگی به‌طور مداوم استان گلستان زندگی کرده، توی یه خونه‌ی بزرگ با حیاطی پر از درخت. و بعد از کنکورش به تهران رفته و در حال حاضر سال سوم کارشناسی روزنامه‌نگاری دانشگاه علامه طباطبایی رو می‌گذرونه. و به گفته خودش فعلا لابه‌لای کتاب‌ها وقت می‌گذرونه چه برای تفریح چه کاری که درآمدی داشته باشه براش.

 

بانوچه: چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟

فاطمه: آخرهای بهمن 89 بود. دخترعمه‌ام خونه‌مون بود. اومد پای کامپیوترم نشست و یکم تو اینترنت چرخید و گپ زدیم و رفت. تهِ شب، رفتم پای سیستم. دیدم صفحه‌ی سایتی بازه. توش گشتی زدم و فهمیدم بلاگفاست. من خیلی کنجکاوم. برای فهمیدن چیزهای جدید، شاید بهتره بگم فضولم. همون شب برای خودم وبلاگی ساختم. اسمشو یادم نمیاد چی بود، ولی یادمه از همون اول دلم می‌خواست بنویسم نه اینکه متن کپی کنم. ولی یادمه از اون چیزهایی که متن رو جدا می‌کردن و گل‌گلی بودن می‌ذاشتم :))

 

بانوچه: چه فلسفه و دلیلی پشت انتخاب اسم وبلاگ‌های شما هست؟

فاطمه: برای هرکدومشون حال و هوام. یکی بود لیلیِ بی‌مجنون [از وبلاگ‌هایی که شاید سال 90 داشتم] چرا؟ چون من عاشقِ این بودم که کسی رو دوست داشته باشم ولی خب چون کسی رو دوست نداشتم نوشتم بی‌مجنون. یا اسم قبلیِ وبلاگم تو بیان. معبر. اون موقع جلوم پر از معبر بود. پر از موانع که باید عبور می‌کردم. و حالا تو مرحله‌ی جدید زندگیم، من ساکنِ یه خونه‌ی گردم که یه کاج تو حیاطشه. :) من عاشق خونه‌های گِردم. ترجیحا شبیه خونه‌ی بیلبو بگینز (لینک)

 

بانوچه: از وبلاگت چه استفاده‌ای می کنی؟ چه موضوعاتی رو می‌نویسی و چرا همه پست‌هات کوتاهه؟

فاطمه: من همیشه روزانه‌نویس و لحظه‌ای‌نویسم. لحظه یعنی یه حرفی تو سرمه و باید بیام بگم. که اصولا تبدیل می‌شن به پست‌های موضوع‌محور. تو وبلاگ جدید، بیشتر حال و هوام از مرحله‌ی سوم زندگیم رو می‌نویسم. از کتاب‌هایی که می‌خونم، تجربه‌های جدیدم و روزانه‌نویسی‌هام. فعلا همه‌ی کارهام در کتاب‌ها خلاصه می‌شن. :)

من خیلی کم پست‌های طولانی می‌نویسم مگر اینکه یه نیمچه داستانکی باشه یا ایده‌ای یا مطلبی درباره‌ی رویدادی تو زندگیم. فکر می‌کنم زمان خیلی مهمه. و البته الان خودمم وقتِ بلندنویسی ندارم. دلم می‌خواد بیام تصویرنویسی‌هامو منتشر کنم ولی هنوز فرصتش نشده.

 

بانوچه: از وبلاگ‌نویسی دنبال چه هدفی بودی و چند در صد به اون هدف رسیدی؟
فاطمه: به دنبال تعاملم. با آدم‌های مختلف. و خب چون همیشه جهان‌_وطنی فکر می‌کنم پس وقتی که یه نفر از کشوری دیگه تجربیات منِ ایرانی رو بخونه و براش جالب باشه و باهام ارتباط بگیره، فکر می‌کنم به پنجاه درصد از خواسته‌ام رسیدم. [فکر کنم این مورد مرتبط باشه با مورد 5] 

 

بانوچه: از وبلاگ‌نویسی چه چیزایی یاد گرفتی؟

فاطمه: خیلی چیزها! به طرز اسرارآمیزی خیلی چیزها! آدم‌های خوبی پیدا کردم، قلم‌های عجیبی! دنیاهایی که با دیدنشون، سوق داده شدم به سمت تجربه‌های جدید! و خب، مهم‌ترین چیز، تقویتِ نوشتنم بوده.

 

بانوچه: بیان یا بلاگفا؟
فاطمه: برای خودم قطعا بلاگفا. من به دموکراسی یکم کم‌عقیده‌ام :)) ولی بازم بقیه هرطور صلاح می‌دونن.

 

بانوچه: چی شد که از وبلاگ بیان به وبلاگ بلاگفا مهاجرت کردی؟

فاطمه: کلماتم تلنبار شده بودن تو تنم. حرف‌ها تو دنیای من خیلی اهمیت دارن. مدت‌ها بود که وقتی پنل مدیریت بیان رو باز می‌کردم یهو قفل می‌شدم. اون صفحه‌ی سفید به طور عجیبی مجبورم می‌کرد عصاقورت داده بنویسم. اینطور شد که برای نجاتِ خودم هجرت کردم.

 

بانوچه: چرا تصمیم گرفتی با اسم و فامیل واقعی خودت توی وبلاگت بنویسی؟
فاطمه: واقعی بودن یه امتیازه. صداقت یه امتیازه. و من فقط جایی ترجیح می‌دم اسم مستعار به‌کار ببرم که جاسوس باشم و بخوام تو یه عملیاتی کاری انجام بدم. در غیر‌ این‌ صورت من همیشه فاطمه نعمتی هستم.

 
بانوچه: چه حرفی برای افرادی که با اسم مستعار در فضای مجازی هستن داری؟
فاطمه: گمنامی بدترین حس برای من بوده همیشه. حتی نیمی از ترس من از زود مردن، بخاطر اینه که هنوز ردی از خودم تو دنیا نذاشتم. حتی شاید تو ذهن چند نفر. ولی اگه اون‌هایی که با نام مستعار می‌نویسن واقعا حالشون با این مخفی بودن خوبه، بمونن تو همین وضعیت.

 

بانوچه: کدوم یک از وبلاگ‌نویس‌ها رو بیرون از فضای مجازی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟

فاطمه: خب دورهمی‌هایی که سال 97 داشتیم باعث شد من شاید بیشتر از 20 نفر از وبلاگ‌نویس‌ها رو ببینم. که اسامی همشون یادم نیست. هولدن، دکتر میم، سیدمهدی، آقاگل، سیدطاها، امید ظریفی، فائزه، خورشید، صبا، فهیمه جاوری، دکتر صفایی‌نژاد، نرگسِ سبز، و چندنفر دیگه که شرمندم اسماشون یادم نیست. اما خب حریر رو که نمی‌تونم از قلم بندازم. لب‌خند. حریرِ عزیزم رو هم دیدم و به خوابگاه منم اومده و خوش گذروندیم. از همینجا ازش معذرت می‌خوام که هنوز به خوابگاهش نرفتم و مهمونش نشدم. :)) البته آلما توکل[تهمینه حدادی] رو هم دیدم.

از بیانی‌ها دلم می‌خواد چارلی رو ببینم. و از بلاگفایی‌ها، فریبا دیندار

 
بانوچه: از بین وبلاگ نویس هایی که دیدی پنج نفر رو نام ببر و تصوری که قبل از دیدنشون داشتی و تصوری که بعد از دیدنشون داری رو به مقایسه بذار؟
فاطمه: هولدن، ترسناک ولی ترسناک نبود.

دکتر میم، پرحرف و پرجنب و جوش، ولی کم‌حرف و آروم بود.

فهیمه جاوری[وبلاگ زلف هندو]، مهربون، و مهربون هم بود.

نرگسِ سبز، متفاوت، و خب واقعا دختر متفاوتیه.

تهمینه حدادی، می‌ترسیدم ازش و فکر می‌کردم آدم مغرور و دیرجوشیه، ولی گرم و صمیمی بود. برای یک گفتگوی دوستانه درباره‌ی کار در دنیای نوجوان‌ها به محل کارش رفتم

 
بانوچه: تا حالا شده دلت بخواد جای یکی از وبلاگ نویس ها باشی؟ چه دلیلی داره؟

فاطمه: دلم خواسته جای دکتر میم باشم. دنیایی شلوغ دارند و تو سرشون پر از علاقه به تجربه کردن و دیدن جاهای مختلفه. و خب الان من نیمی از اون شبیه شدن رو در زندگیم حس می‌کنم. سرم شلوغه و کلی کار برای انجام دادن دارم، و بعدِ کرونا می‌خوام برنامه‌ی گشت‌زنیم رو شروع کنم. در واقع فضای زندگی دکتر میم -چیزی که ما می‌بینیم- برام یه آرزو نموند. :)

 

بانوچه: اوضاع فضای وبلاگ‌نویسی رو چطور ارزیابی می‌کنی و به نظرت چه راهکارهایی برای بهتر شدن این فضا خوبه؟

فاطمه: یه سرزمین بمب‌خورده. فضای الانشو دوست ندارم. دلم تنگِ تنگ شده برای وقتی که می‌چرخیدیم و ول بودیم تو وبلاگِ همدیگه. متاسفانه من بخاطر همین فضای ناخوب، دوباره برگشتم به بلاگفا. تو بلاگفا هم به وبلاگ کسی رفت و آمدی ندارم و فقط می‌نویسم. ساده.

به‌نظرم به قبل که نمی‌شه برگشت. راستش من فکر می‌کنم هیچ‌چیزی در این دنیا - جان‌دار و بی‌جان - شبیه گذشته‌شون نمی‌شن. اگه بیشتر بنویسیم، شاید حال و هوا صمیمی‌تر بشه.

 

بانوچه: متاهلی یا مجرد؟

فاطمه: متاهل نیستم و قصدِ خیلی ویژه‌ای فعلا برای شروع زندگی مشترک ندارم.

 
بانوچه: دوست داری در آینده چند تا بچه داشته باشی، چرا؟ چند تا دختر و چند تا پسر؟

فاطمه: خب من خیلی آدم عدالت‌خواهی‌ام :)) بخاطر همین حسِ تبعیض بهم دست می‌ده اگه تعدادشون برابر نباشه. دو تا دختر، دو تا پسر خوبه. البته دوست دارم اولین بچه‌ام پسر باشه اگه خدا هم مخالفتی نداشته باشه.

 

بانوچه: بزرگترین و مهم‌ترین چیزی که دلت می‌خواد در آینده به بچه‌هات یاد بدی چیه؟!
فاطمه: حد و مرزی برای دنیاشون قائل نباشن. فکر کنن، زیاد، بی‌اندازه ولی نه در حد جنون. خیالشون رو کِش بدن، اونقدر که کل شناخته‌ها و ناشناخته‌های دنیا رو در بر بگیره. یه چیز دیگه هم می‌خوام بگم بهشون. دنیا رو بگردن، آدم‌ها رو ببینن. نذارن تن و روحشون، یکجا‌نشین بشه.

 

بانوچه: به نظرت طلایی‌ترین و نقطه اوج پیشرفتت توی آینده کاریت چی می‌تونه باشه؟

فاطمه: نمی‌گم همه، ولی بیشترِ بچه‌های دنیا، کتاب‌هامو بخونن.

 

بانوچه: تا حالا به خودکشی فکر کردی؟
فاطمه: آره. چندبار. وقتی نوجوان بودم. می‌گفتم برم تو حموم تیغ بذارم روی دستم. بعد یهو یجوری می‌شدم چون از تیغ می‌ترسیدم. می‌گفتم چندتا قرص بالا بندازم ولی می‌گفتم مگه خل شدی دختر؟ تو که قرص خوردن بلد نیستی! [هنوزم بلد نیستم و به دکترها می‌گم آمپول بنویس آقای دکتر :)) ] و خب برای هر روش خودکشی دلیلی میاوردم و تهش بیخیال شدم

 
بانوچه: به نظرت چه اتفاقی میتونه شما رو به اوج ناامیدی برسونه و چه اتفاقی میتونه نقطه اوج امیدواری شما باشه؟

فاطمه: اوجِ ناامیدیِ من، وقت‌هایی هست که کسی رو ندارم باهاش بدون سانسورِ خودم حرف بزنم. ممکنه من در هفته پنج‌بار به اوج ناامیدی برسم ولی همین‌که یه نفر میاد سراغم و می‌گه من گوشم، بیا غر بزن. به اندازه‌ی دیدن یه معجزه‌ی شفابخش برای یه بیمار چندسال دردکشیده، دلم گرمِ زندگی کردن می‌شه. من به قدرت کلمات ایمان دارم. و حتی به‌نظرم وقتِ تحمل یک مرگ دلخراش هم حرف زدن می‌تونه غمت رو کم کنه.

 

بانوچه: حرف آخر؟

فاطمه: کتاب کودک و نوجوان بخونید دوستانِ عزیزم. درکِ این دنیا رو از دست ندید. گرد و خاک‌ِ روحتون پاک می‌شه

 

بانوچه: یه هدیه به خوانندگان این مصاحبه؟

فاطمه: یه هدیه‌ی صوتی دارم برای همه. موسیقی‌ای که برای من جنون‌آمیزه. امیدوارم امسال برای همه مثل این موسیقی، سرسبز و متفاوت باشه. (لینک)

 

-----------

دوستان ِ عزیزم دقت داشته باشید که شما در کامنت‌های مربوط به پست هر مصاحبه، می‌تونید سوالاتی که دوست داشتید توی این مصاحبه پرسیده بشه و نپرسیده بودم رو بپرسید و مصاحبه‌شونده هم توی کامنت‌ها پاسختون رو می‌ده.

همچنین اگر سوالاتی مدنظرتون هست که توی مصاحبه‌ها پرسیده بشه یا بلاگرهایی که دوست دارید باهاشون مصاحبه بشه می‌تونید پیشنهاد بدید.

----------

این قالب وبلاگ رو به نتیجه اعتراض گذاشتم :دی اعتراض به خودم و وضعیت بلاتکلیف ِ این روزهای بلاگستان، که هی می‌خواستم عوض کنم و نمی‌شد. فعلا برای تنوع اینو انتخاب کردم (که البته بنفش‌بودنش حس خوبی بهم می‌ده) تا بعد که یه قالب دیگه بذارم.

 

کمی بدون تعارف با حریر

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ

پنجمین گپ‌و‌گفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون با حریری به رنگ آبان هست، قرار بود این مصاحبه امشب منتشر بشه ولی با صندلی داغی که توی وبلاگش راه انداخت کلا "فرضیه‌ها ریخت به‌هم" :دی از همین رو تصمیم گرفتم مصاحبه رو الان بذاریم که با پست صندلی‌‌داغ حریر هم‌زمان بشه و جواب سوالاتون رو اگر اینجا نگرفتید، برید اونجا بگیرید :دی حریر ِ 21 ساله‌ی بیان، دختر دریا و جنگله و زبان و ادبیات فارسی می‌خونه، هر آدمی یه نشونه‌ای داره و من معتقدم نشونه‌ی حریر، ادبیاته.

 

بانوچه: چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟ و چه اتفاقی ممکنه باعث بشه که دیگه وبلاگ‌نویس نباشی؟

حریر: یه استادی داشتم که وبلاگ داشت. با فضای وبلاگستان آشنا نبودم ولی وبلاگ ایشون رو می‌خوندم همیشه. بهم گفت تو هم می‌تونی وبلاگ داشته باشی. خودش برام یه وبلاگ ساخت و این اول قصه بود...

و در مورد سوال دومت... گمونم ما بلاگرها مبتلاییم به این فضا و اگر هم ترکش کنیم باز برمی‌گردیم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه دیگه ننویسم. شاید اگر ناامید شم از فضای وبلاگستان، دیگه نوشتن رو اینجا ادامه ندم...

 

بانوچه: روز 26 شهریور سال 95 که اولین پستت رو توی این وبلاگ منتشر کردی، فکر می‌کردی بزرگترین تغییری که طی سه سال توی زندگیت رخ می‌ده، چی می‌تونه باشه؟
حریر: من وقتی وبلاگ زدم مهم‌ترین اتفاق پیش روم کنکور بود؛ بنابراین می‌دونستم بزرگترین تغییرم دانشجوشدن و چالش‌های جدید زندگی دانشجویی و خوابگاهی خواهد بود.

 

بانوچه: دقیقا 26 شهریور 95 با یه "یا علی گفتیم و وب آغاز شد" این وبلاگت رو افتتاح کردی، 24 شهریور 96، در آستانه یک‌سالگی وبلاگت خبر دانشجو شدنت رو دادی، اما 26 شهریور 97، هیچ حرفی از وبلاگت نزدی و نکاتی راجع به خوابگاهی بودن گفتی، با این حال 26 شهریور 98، این موضوع رو یادت بود و سه سالگی وبلاگت رو با پستی که با جمله "من از سال 93 به وبلاگستان فارسی آمدم" شروع کردی، فکر می‌کنی 26 شهریور سال 99، دنیای وبلاگ‌نویسی و واقعی تو در چه حال و هوایی باشه؟
حریر: اینقدر که شما به وبلاگ من دقت کردی خودم دقت نکردم واقعا! :)) (بانوچه: دقت نکنم سوال از کجا بیارم؟ :دی)
احتمالا اتفاق خاصی نمی‌افته. نهایتا میام و می‌گم وبلاگم چهارساله شد، دست و جیغ و هورا! :دی

 

بانوچه: اگه با تجربه‌هایی که الان داری برگردی به سال 93، درست روزی که می‌خواستی  اولین پست وبلاگی رو منتشر کنی، به خود ِ اون موقعت چی می‌گی؟
حریر: این فضا باعث رشدت می‌شه، قدرش رو بدون و بااحتیاط قدم بردار.

 

بانوچه: به اولین پستت یه سری بزن، کامنت: "چطوری حریر؟ :))" رو ببین و به فرستنده اون کامنت یه حرفی بزن.
حریر: امیدوارم هرجا هستی شاد و سلامت و موفق باشی مترسک. :)

 

بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز می‌کنی و با پنجاه تا ستاره روشن از وبلاگ‌های بروز شده روبرو می‌شی، اون 10 تا وبلاگی که اول از همه باز می‌کنی که بخونی کدومان؟

حریر: من کمتر از صد وبلاگ رو دنبال می‌کنم که اکثرشون یا بستن و رفتن یا نمی‌نویسن. اگر بخوام از بین کسانی که این‌روزها فعالن بدون ترتیب خاصی اسم ببرم، وبلاگ‌هایی که اول می‌رم سراغشون این وبلاگ‌هان:

کشتی ناخدا، سفر نویسنده، تا حادثهٔ سرخ رسیدن، چارلی، مع‌بر، تویی پایان ویرانی، سکوت من صدای تو، مُحلی، ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد، پژوهشگر، رستاک.
شد یازده‌تا! :دی
ولی این‌طور الویت‌بندی درست نیست. گاهی پیش میاد یکی‌دوتاشون رو نمی‌خونم و می‌رم سراغ بقیه. :))

 

بانوچه: تا حالا شده حس کنی محتوای وبلاگ یکی کاملا اغراق‌شده و دروغه؟ به روی طرف آوردی؟

حریر: نه...


بانوچه: تعداد کامنت‌ها چقدر روی حال خوب و بدت تاثیر میذاره؟

حریر: از همراهی و بودن بقیه حالم خوب می‌شه ولی در کل تعداد مهم نیست، اینکه کی کامنت می‌ده برام مهم‌تره. :)

 

بانوچه: دوست داری کامنت چه کسایی رو زیر پستات ببینی؟
حریر: شما منظورت وبلاگی‌هاست ولی من از کلی بودن سوالت سوءاستفاده می‌کنم و می‌گم دلم می‌خواد دوتا از اساتیدم و چندتا نویسندهٔ خوب واسه‌ام کامنت بذارن نظرشون رو در مورد نوشته‌هام بگن. :))

 

بانوچه: خانواده می‌دونن وبلاگ داری؟

حریر: بله


بانوچه: کدوم وبلاگ‌نویسا رو دیدی از نزدیک و کدوما رو دوست داری ببینی؟
حریر: من خیلی‌ها رو دیدم و واقعا نمی‌تونم تک‌تک اسم همه رو بیارم. دورهمی نمایشگاه باعث شد تعداد بلاگرهایی که دیدم تقریبا به سی‌چهل‌نفر برسه!
و بیشتر از اینکه دلم بخواد شخص خاصی رو ببینم دوست دارم تو یه دورهمی یا یه برنامهٔ وبلاگی، کسایی که وبلاگم رو می‌خونن ببینم و تشکر و قدردانیم رو از صمیم قلب تقدیمشون کنم. :)

 

بانوچه: در دنیای وبلاگ‌نویسی منتظر چه اتفاقی هستی که هنوز نیفتاده؟

حریر: منتظر اتفاق خاصی نیستم. فقط کاش فضا از این رکود در بیاد و دوباره شور و حال سابق بهمون برگرده‌.

 

بانوچه: به اون هدفی که از وبلاگ‌نویس شدن داشتی رسیدی؟ به نظرت چند درصد توی مسیرش پیشرفت داشتی؟
حریر: بله رسیدم تا حد زیادی. یه‌چیزی حدود ۸۰-۹۰ درصد.

 

بانوچه: حرف آخر؟

حریر: به همهٔ کسانی که این پست رو می‌خونن سال نو رو تبریک می‌گم و براشون آرزوی سلامتی و دل خوش دارم. از شما هم ممنونم بابت وقتی که می‌ذاری و زحمتی که واسه این مصاحبه‌ها می‌کشی. :)

 

بانوچه: یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟

حریر: دوست دارم حرف‌هام رو با بیتی از حافظ جانانم تموم کنم. پس این بیت رو هدیه می‌کنم به همتون:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما...

 

 

با سپاس از حریر عزیز و شما که وقت می‌ذارید و این مصاحبه رو می‌خونید...

با هم در ماه رمضان...

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۵۶ ب.ظ

با سلام

سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای پنجمین سال متوالی، به صورت دسته‌جمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.

چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمی‌تونیم و نمی‌خوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیه‌ای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز می‌تونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه و چه بیش از یک جزء) و یا حتی یک صفحه.

این سهمیه‌ روزانه‌ای که هر کس برای خودش اعلام می‌کنه ثابت هست و برخلاف سال‌های گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره.

اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت می‌کنن و سهمیه‌ای که در طول روز می‌خونن بستگی داره، اما در سال‌های قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم انجام می‌شد.

هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکت‌کننده‌ها رو هم میاریم برای حاجت‌روایی.

فرصت ثبت‌نام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز جمعه، پنجم اردیبهشت هست.

اعلام برنامه‌های ختم روزانه و دسته‌جمی قرآن، در تلگرام صورت می‌گیره و دوستانی که تلگرام ندارند می‌تونن از واتساپ پیگیر باشن.

این فراخوان هر چهار روز یک بار منتشر می‌شه.

متشکرم که این پیام رو به اشتراک می‌ذارین :)

ششمین سال...

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۰۴ ق.ظ

حسن حواسش نیست و ویس یکی از دوستانش را پلی می‌کند که در یک گروه در مورد فوت یکی از همشهریانشان صحبت می‌کند، ابتدای فایل صوتی می‌گوید: "خوشا روزی که ما در خانه مادر داشتیم"، حسن نگاهم می‌کند و بی‌قرار هندزفری را وصل می‌کند. تا نگاهش را از من بگیرد نگاهم را از مانیتور لپ‌تاپ برنمی‌دارم و بعد از آن فرو می‌ریزم. از صبح من برای او نقش بازی کرده‌ام و او برای من. می‌گوید از صبح حواسم بود که ثانیه‌ای فرصت غمگین شدن بهت ندهم. اما فرصت نمی‌خواهد. این غم همیشگی‌ست، در قلب و ذهنم همیشه هست. فقط جرقه‌ای مثل همان که آن آقا گفت، کافی است تا ببارم. خواهرم بهش سفارش کرده که هوایم را داشته باشد. و من که نمی‌خواستم بیخود نگران و غمگینش کنم از صبح خودم را بیخیال نشان داده‌ام. اما حالا همه‌چیز جور دیگریست،  من فرو ریخته‌ام، چشمم مدام بارانی می‌شود و قلبم تیر می‌کشد دلم می‌خواهد قرنطینه نبودیم و وقتی حسن خوابید می‌زدم بیرون. چند سال پیش هم همین‌کار را کردم، کار احمقانه‌ای که از روی کنجکاوی بود، ساعت 4 صبح از خانه بیرون زدم و بعد با هزار جور ترس برگشتم. رفته بودم دوچرخه‌سواری. اما الان فرق می‌کند. الان دارم در این خانه خفه می‌شوم. هوای آزاد می‌خواهم. باید فریاد بکشم جایی که نه کسی بشنود و نه مانعم شود. حسن می‌گوید با این حالی که تو داری من فردا چطور به محل کارم بروم؟ و من به این فکر می‌کنم که اگر فریاد نزنم امشب سکته خواهم کرد. باید فریاد بزنم تا شاید کمی از این غم کم شود. هر روز که می‌گذرد صبر من کمتر می‌شود. کاش در دنیایی زندگی می‌کردیم که در آن مادرها تا ابد زنده می‌ماندند.

 

+ ششمین سال ِ نبودنش.

---------------------------------------

+ موفق شدم یک وبلاگ‌نویس ِ رفته را به وبلاگش برگردانم. بالاخره زورم به باقی بلاگرها اگر نرسد، به همسر خودم که می‌رسد. اینجا می‌نویسد. (کلیک)

 

بدون تعارف با قاسم صفایی‌نژاد

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ق.ظ

و در چهارمین مصاحبه با وبلاگ‌نویس‌ها کمی بدون تعارف گپ و گفتی با قاسم صفایی‌نژاد از وبلاگ پژوهشگر داشتیم. قاسم صفایی‌نژاد وبلاگ‌نویس 33 ساله‌ای که دکتری مدیریت رسانه از دانشگاه تهران داره و بنیانگذار و مدیرعامل نشر صاد هست سابقه وبلاگ‌نویسی طولانی‌ای داره و  11 ساله که ازدواج کرده و در حال حاضر یه دختر 5 ساله داره. هر چند خودش معتقد بود که لزومی نداره اینا رو بنویسم اما لزومش رو مصاحبه‌کننده تعیین می‌کنه :دی

 

بانوچه: چه شد که وبلاگ نویس شدید؟
صفایی‌نژاد: از کودکی به نوشتن علاقه داشتم. حتی در دوره دبستان یک بخشی از اوقات فراغت من به تمرین نستعلیق می‌گذشت و نوشتن کلمات در گوشه دفترها و کتاب‌ها. حدودا ۱۲ سالم بود که در بسیج نوجوانان مسجد محله‌مان، یک دوهفته‌نامه دو صفحه‌ای را به عنوان سردبیر راه اندازی کردم. الحمدالله هفته‌نامه اثرگذار بود و طرفدار پیدا کرد و سال بعد نشریه بسیج نوجوانان، تبدیل به ماهنامه مسجد شد و بیش از ۱۵۰ صفحه به صورت مداوم منتشر می‌شد. این اتفاقات برای سال ۷۷ و ۷۸ هست که هنوز فضای مجازی در ایران جدی نشده بود. کم کم که اینترنت در ایران گسترش یافت، اولین جایی که برای نوشتن پیدا کردم همین وبلاگ بود. قبلا در پست «تاریخ شخصی وبلاگ پژوهشگر» توضیح داده‌ام که یک وبلاگی داشتم به نام آواز خاموش در یک سرویس وبلاگ نویسی که اسمش را یادم نیست و کلا تعطیل شد. از آنجا به بلاگفا مهاجرت کردم و نام همان مجله مسجدمان را بر روی وبلاگ گذاشتم: بینش سبز. و اتفاقات پس از آن که در همان پست آمده است.
 
بانوچه: برای اسم وبلاگ، اسم نویسنده وبلاگ و محتوای اولین پست وبلاگ چه معیارهایی رو لحاظ کردید؟
صفایی‌نژاد: از سال ۹۰ اسم وبلاگ را پژوهشگر گذاشتم. حس کردم برای نوشتن باید پژوهش بیشتری کنم و مطالب مفیدتری ارائه کنم. همیشه سعی کرده‌ام پست بی‌هدفی منتشر نکنم و به هر حال به نوعی جمله‌ای از آن به درد حداقل یک نفر بخورد. بنابراین محتوای اولین پست و پست‌های بعدی برایم تفاوتی نمی‌کند. اسم نویسنده هم که همیشه اسم واقعی خودم بوده و به نظرم زمانی که فعالیت افراد در فضای مجازی هم با نام واقعی باشد، محیط بهتری را تجربه خواهیم کرد. البته این نظر مخالفانی دارد که دلایل آنها هم قابل احترام است.

 

بانوچه: تاریخ اولین پست شما برمیگرده به اردیبهشت سال 86، در حالی که محتوای اولین پست بیانگر شروع یک وبلاگ نیست، پس اولین پست شما کجاست و چه بلایی سرش اومده؟!
صفایی‌نژاد: سر اولین پست بلایی نیومده. اولین پست همین بوده. چون ۲ سال قبل از این در وبلاگ دیگری می‌نوشتم و تا وقتی که اون سرویس دهنده کار می‌کرد، لینک وبلاگ قبلی هم در وبلاگ جدید بود، در واقع این وبلاگ ادامه آن حساب می‌شود که متاسفانه پست‌ها از دست رفته است. اما اولین پست فعلی هم خیلی بیراه نیست. این وبلاگ و کلا وبلاگ نویسی می‌تواند یک جهاد فرهنگی باشد.

 

بانوچه: شما یکی از افرادی که هستید که "کتاب خواندن" در برنامه روزانه‌تون شعار نیست بلکه یک عمل واجبه، توضیح بدید که روزانه چند صفحه کتاب می‌خونید و بیشتر به مطالعه چه نوع کتاب هایی علاقه دارید؟!
صفایی‌نژاد: واقعا اینطور نیست که روزانه مشخص باشه چقدر می‌خونم. هر چقدر که زمان و حوصله بهم اجازه بده و خستگی مانع نشه. اما کمتر از ۳۰ دقیقه هم نمیشه معمولا. حالا ممکنه کتابی تخصصی باشه و چهار پنج صفحه پیش بره و ممکنه کتاب داستانی باشه و بیشتر بشه. چند سال اخیر هم که فعالیت انتشاراتی دارم که طبیعتا زمان مطالعه بیشتر هم شده.

 

بانوچه: خانواده شما می‌دونن که وبلاگ دارید؟
صفایی‌نژاد: دخترم که احتمالا ندونه وبلاگ چیه؛ ولی بقیه میدونن. هر کسی اسمم رو جستجو کنه در گوگل به وبلاگم میرسه و چیز مخفیانه‌ای نیست.

 

بانوچه: اگر روزی دخترتون و همسرتون تصمیم بگیرن وبلاگ نویس بشن اولین جمله ای که بهشون می‌گید چیه؟!
همسر من وبلاگ نویس بوده. آخرین وبلاگی که ازش باقی مونده از سال ۹۱ تا ۹۵ پست داره. بعد از اون هم هر از گاهی تشویقش می‌کنم که به وبلاگ نویسی ادامه بده اما خب نشده.
دخترم هم اگر در آینده بخواد وبلاگ نویس بشه، اولین چیزی که میگم اینه که با هویت واقعی خودت بنویس.

 

بانوچه: پس آشنایی شما و همسرتون از طریق فضای وبلاگ‌نویسی بوده؟!
صفایی‌نژاد: نه. همکار بودیم.

 

بانوچه: فکر می کنید تصمیم و نظر شخصی شما چند درصد در وبلاگ نویس موندنتون موثره؟ و چه موضوعی ممکنه باعث بشه که شما تصمیم بگیرید دیگه وبلاگ نویس نباشید؟
صفایی‌نژاد: صد درصد. چون به هر حال وبلاگ نویسی از اون دوران اوجی که تجربه کردیم فاصله گرفته. سال ۸۹، ۹۰ و ۹۱ که تحت برند «چهره بلاگ» به انتخاب بهترین وبلاگ‌نویسان سال توسط مردم کمک می‌کردیم، شور و شوق وبلاگ نویسی خیلی بیشتر بود. پست‌ها هم هر چند روزانه نویسی رو شامل می‌شد اما برای وبلاگ نویسان معروف در واقع رو به سوی تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی داشت. یادمه سال ۸۹ شاید بیش از ۵ استان کشور مسافرت کردم که وبلاگ نویسان رو دور هم جمع کنیم و بتونیم یه کاری بکنیم. شاید بیش ۲۰ هزار وبلاگ نویس رو شناسایی کردیم و قرار بود تحت عنوان «دیدگان» وبلاگ نویسی رو توسط خود مردم ارزشگذاری کنیم و پست‌های محبوب‌تر و پرامتیازتر رو مثل یک سایت محتوایی توسط مردم سردبیری کنیم که متاسفانه نشد سرمایه لازم برای ادامه کار رو فراهم کنیم.
برای امثال من که از قدیم در این فضا بودیم، باقی ماندن وبلاگ بیشتر دغدغه شخصی هست و به چشم یک ضرورت و تکلیف بهش نگاه می‌کنیم.
به نظرم روزی نمیاد که وبلاگ نویسی ترک بشه. شبکه‌های اجتماعی مثل یاهو ۳۶۰، فیس بوک، تلگرام و اینستاگرام شاید شبیه هتل بمونن، اما وبلاگ همون خانه و آشیانه است که به هر حال هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. مگر اینکه به جای وبلاگ نویسی یه پلتفرم یا سرویسی بیاد برای انتشار محتوای عمیق و غیرسطحی با اسم جدید که حتما شباهت‌های زیادی به وبلاگ خواهد داشت.

 

بانوچه: شما جزو افرادی هستید که به معنای واقعی کلمه وبلاگتون محتوا داره، با این حال تا حالا شده بعد از انتشار پستی با خودتون بگید: "این دیگه چی بود من نوشتم؟"
صفایی‌نژاد: این توصیف لطف شماست. برای خیلی از پست‌هام این رو گفتم. هر چی پست‌هام قدیمی‌تر باشن، بیشتر راجع بهشون این رو میگم. بعضی وقتا حتی می‌خواستم یه سری از پست‌های قدیمی رو حذف کنم اما نگه داشتم چون آدم تغییر و تحولات خودش هم در همین پست‌ها می‌بینه. البته باید براشون وقت بذارم و کمی ویراستاری‌شون کنم که فونت‌ها یه دست بشه و هایپرلینک‌های داخل متن صحیح باشه و ...


بانوچه: چند ویژگی آقای صفایی‌نژاد از نظر چند تا از وبلاگ‌نویسان رو در زیر آوردیم، توضیحتون راجع به این ویژگی‌هایی که دیگران با اونا می‌شناسنتون چیه؟
خانواده دوست، آدم پخته، اهل مطالعه، جدی، تلاشگر، قابل اعتماد، متشخص، نگاه حرفه‌ای به وبلاگ‌نویسی، پر از تجربه، متن پست‌ها با اینکه نتیجه مطالعه هست ولی خُشک هستن و نمی‌تونم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنم، کامنت‌هایی که می‌فرسته محدوده و حالت رسمی داره، حس می‌کنم وبلاگ‌نویسی رو صرفا بخاطر اینکه دغدغه نوشتن داره پیش گرفته.

صفایی‌نژاد: نظر دیگران حتما مهمه و قابل احترام. سعی می‌کنم خشک و رسمی ننویسم اما هر وقت تصمیم گرفتم، تجربه موفقی نداشتم. نوع قلمم خشک و رسمی هست. البته همیشه سعی کرده‌ام فضا شبیه روزنامه نشود و فضای وبلاگی حفظ شود اما چون یادداشت‌های رسانه‌ای و گفتگو با رسانه‌ها هم در وبلاگم منتشر می‌کنم، این فضای رسمی بیشتر به چشم می‌آید.
در مورد صفات خوبی هم که دیگران گفته‌اند، سپاسگزارم. اما بدون تعارف خودم را ابتدای راهی می‌دانم که به سمت خیر و نیکی است.


بانوچه: آیا هدف خاصی هست که محتوای تمام نوشته‌های وبلاگتون در راستای رسیدن به اون باشه؟ فکر می‌کنید تا چه اندازه تونستید با تولید محتوا به اون هدف نزدیک بشید؟!
صفایی‌نژاد: در طبقه بندی موضوعی چند موضوع خاص را از ابتدا مشخص کرده بودم. یادداشت‌های شخصی، فرهنگی، علمی و سیاسی. در واقع همان شخصیت دنیای واقعی خودم و نظراتم. بخش نقل قول هم که اضافه کردم و سعی می‌کنم در حدی که زمان اجازه می‌دهد، بریده‌هایی از کتاب‌هایی که در حال مطالعه آنها هستم را منتشر کنم.
هدف تمام پست‌ها به نظرم انجام تکلیف و مأموریت خودم در این دنیاست. به نظرم وظیفه همه انسان‌ها عبادت خداست، و دعوت دیگران به توحید و مبارزه با کفر و شرک و ظلم در عالم. حال هر کسی در محدوده جغرافیایی و موضوعی خود. یکی با جهاد نظامی، یکی با جهاد علمی، یکی با جهاد فرهنگی و تربیتی و ....

بانوچه: کدوم وبلاگ‌نویس‌ها رو بیرون از فضای مجازی دیدید و کدوما رو دوست دارید ببینید؟
صفایی‌نژاد: فکر کنم تعدادشون زیاده. حداقل بیش از ۲۰ هزار نفر رو که در سال ۸۹ دیدم که همشون به شدت دغدغه‌مند و اهل نوشتن بودند. از قدیمی‌های وبلاگ نویسی که الان تقریبا دیگر نمی‌نویسند اگر بگذریم و سوال شما رو محدود به کاربران بیان کنیم، باز هم تعداد قابل توجهی را زیارت کرده‌ام. اگر اجازه بدید اسم وبلاگشون رو میگم چون ممکنه برخی دوس نداشته باشند اسم واقعی‌شان گفته شود:
میم صاد آنلاین، بانوچه، هولدن کالفیلد، حریری به رنگ آبان، لاجوردی، قصر خیال، فیش، معبر، آلپرولازم و خانم الف الان در خاطرم هستند. البته با خیلی دیگه از وبلاگ‌نویسان گفتگوی تلفنی هم داشتم اما حضوری نه.
همه وبلاگ نویسان رو دوس دارم ببینم.
 
بانوچه: آیا در دنیای وبلاگ، آدم اهل دعوا و مشاجره‌ای هستید؟
صفایی‌نژاد: چیزی که خیلی بلد نیستم دعواست.


بانوچه: با این توضیحاتی که بقیه در موردتون دادن به نظر می‌رسه اگر روزی در یک دورهمی وبلاگی شرکت کردید در حالی که همه دارن با هم شوخی می‌کنن و می‌خندن، شما یه گوشه نشستید کتاب می‌خونید و خیلی جدی و رسمی در بحث‌ها شرکت می‌کنید، اینطور نیست؟
صفایی‌نژاد: شما که منو از نزدیک دیدید، چه فکری می‌کنید؟ فکر کنم شما توضیح بدید دقیق‌تر هست.

(بانوچه: رفتار دوستانه و متواضعانه‌ای دارید و البته شوخ هم هستید. البته این مربوط به آقای صفایی‌نژادی هست که حضوری دیدیم :دی نویسنده وبلاگ پژوهشگر کمی جدی و آقامعلم‌طور به نظر می‌رسه :دی)


بانوچه: چرا از اینکه بهتون بگن دکتر ناراحت می‌شین؟
صفایی‌نژاد: برای چی باید ناراحت بشم؟ اینطور نیست. اگه قبلا هم چیزی گفتم، احتمالا قبل از دفاع بوده که قانونا دکتر نشده بودم هنوز.


بانوچه: زندگی شخصی و زندگی شغلیتون هر کدوم با چه تحول و اتفاقی به دو دسته قبل و بعد تقسیم شدن؟!
صفایی‌نژاد: سوال سختیه. نمیشه به اتفاق خاصی اشاره کرد. زندگی یک فرآیند در جریانه که لزوما زندگی شغلی و شخصی هم از هم قابل تفکیک نیستن.
اما جواب در دسترسی که به ذهن آدم میاد، ازدواج برای زندگی شخصی هست و ورود به صنعت نشر الکترونیک در زندگی شغلی.


بانوچه: کدوم وبلاگ‌ها رو به محض اینکه بروز شدن می خونی و چرا؟
صفایی‌نژاد: بانوچه، میم‌صاد، حریری به رنگ آبان، اتاقی برای دو نفر، تا حادثه سرخ رسیدن (نوا)، معبر، لاجوردی، ماجراهای من و خودم، سرو سهی، تلاجن، کاکتوس و وادی الان تو ذهنم هستن. احتمالا چند تای دیگه هم هستن که الان حضور ذهن ندارم.
دلیلش هم اینه که عموما مطالب مفیدتری برای شخص من دارند با توجه به علایق من.


بانوچه: حرف آخر؟
صفایی‌نژاد: دعا کنیم برای عاقبت بخیری همدیگه.

بانوچه: و یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟
صفایی‌نژاد: به قید قرعه ۱۰۰ هزار تومان بن خرید کتاب الکترونیک از طاقچه هدیه میدم به کسانی که زیر پست مربوط به مصاحبه در وبلاگ شما و وبلاگ خودم، نظرشون رو راجع به مصاحبه می‌نویسند. مسئولیت قرعه‌کشی هم با شما.


بانوچه: تا ساعت 24 روز 16 فروردین به پنج نفر از کسانی که برای این مصاحبه چه در وبلاگ من و چه در وبلاگ آقای صفایی‌نژاد کامنت بذارن، پنج بن 20 هزار تومانی خرید کتاب الکترونیک از طاقچه تعلق می‌گیره.

 

ممنون از آقای صفایی‌نژاد و ممنون از شما که می‌خونید :)

 

پ.ن: نتایج قرعه‌کشی: فیش‌نگار، گلاویژ، رئوف، آقاگل،  رحیم فلاحتی

(فیلم قرعه‌کشی هم موجود هست ولی 41 مگ حجم داره. هر کار کردم نه حجمش کم شد و نه تونستم با این حجم آپلود کنم. سرعت پایین اینترنت و دیر شدن اعلام نتایج اجازه تلاش بیشتر رو نداد. با این حال اگر کسی فیلم رو خواست اعلام کنه، بعدا براش لینکشو ارسال کنم.)

کمی بدون تعارف با پری

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

در ادامه گفت‌و‌گو با بلاگرها، این‌بار پری بدون تعارف به سوالاتمون جواب داد، پری که با اسم هلما توی وبلاگ سکوت من، صدای تو می‌نویسه و طبق اون نوشته‌ی زیر اسم وبلاگش، فکر کنم دنبال خوبی و مهربونی بوده که خودش هم اینقدر خوب و مهربون شده چون معتقده که: هر چیز که در جستن آنی، آنی!

پری صالحی که 28 بهمن سال 72 در استان آذربایجان شرقی به دنیا اومد تا آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت باشه، به قول خودش به شدت خانواده‌دوست و باباییه. تحصیلاتش کارشناسی تجهیزات پزشکیه و خیلی براش مهم بود که توی معرفیش حتما گفته بشه که "عمه" شده :)

 

بانوچه: چی شد که وبلاگ نویس شدی؟ و قراره چی بشه که دیگه وبلاگ نویس نباشی؟
هلما: خیلی اتفاقی وارد دنیای وبلاگ شدم، مسیری که طی کردم، دوستهایی که پیدا کردم تشویقم کرد به ادامه دادنش و دغدغه ی نوشتنی که درونم به وجود آمد و آرامشی که از نوشتن و خواندن وبلاگ پیدا کردم باعث ثباتش شد.
دوست ندارم وبلاگ نویسی رو کنار بزارم. فعلا که هستم در خدمتتون یعنی دلیلی برا وبلاگ نویس نبودن برام وجود نداره.😁

 

بانوچه: از زمانی که وبلاگ‌نویس شدی تا زمانی که سایت بیان رو برای نوشتن انتخاب کردی چقدر زمان بُرد؟

هلما: مرداد ماه سال 91 وقتی درمورد زلزله ورزقان_اهر (از شهرهای آذربایجان شرقی) سرچ میکردم رسیدم به چندتا وبلاگ. آدرس هاشون رو یادداشت کردم هرازگاهی خوندم تا اینکه شهریور ماه تو بلاگفا با پیشنهاد نویسنده یکی از وبلاگهایی که خواننده اش بودم برا خودم یه وبلاگ ساختم. به پیشنهاد رامین صاحب وبلاگ عقاید یک رامین
یه مدت دوران دانشجویی وبلاگ‌نویسی رو کنار گذاشتم ولی کماکان خواننده وبلاگ بودم. تا اینکه حس کردم نمیتونم از دنیای وبلاگ دل بکنم، تصمیم گرفتم مجدد بنویسم، چون دوستام (نرگس و رامین) کوچ کرده بودن بیان، منم اومدم بیان.


بانوچه: چه فلسفه و معیاری برای انتخاب عنوان و اسم نویسنده وبلاگت داشتی؟

هلما: اوایل که تو بلاگفا شروع به نوشتن کردم، محافظه کارتر بودم و شاید هم محدودیت های بچگانه برا خودم داشتم بخاطر همون دوست نداشتم با اسم واقعیم بنویسم. اسم "هلما" رو تو تلویزیون شنیده بودم هم آهنگین بودنش و هم معنیش به دلم نشسته بود با این اسم نوشتم، بعدترها تو بلاگفا نظرسنجی کردم که اکثریت خواننده‌ها(همون چند نفر اکیپ پایه) هلما رو ترجیح دادن و منم به نظرشون احترام گذاشتم.
درمورد اسم وبلاگ...
هوووم واقعیت اینکه من وقتی برا کاری ذوق دارم دوست دارم زود انجام شه، برا همین زود یه اسم انتخاب کردم تا بعدترها تغییرش بدم که ندادم. ولی خیلی هم بی ربط به خودم نیست، سکوت و صدا جفتشون در وجود من درهم تنیده شدن، طوری که سکوتم رو پشت پُرحرفی هام قائم میکنم.


بانوچه: اولین پستت رو با "بسم‌الله..." شروع کردی. این کلمه چقدر در زندگی واقعیت به کار برده می‌شه؟
هلما: هرروز و هرلحظه. روز اول کاری خودکار گرفتم دستم و زیرلب گفتم بسم‌الله، همزمان چهارجفت چشم گِرد شده زُل زدن بهم. اسم خدا بهم آرامش میده، تصور کردن دنیا بدون معبود خیلی ترسناکه.


بانوچه: تو یه زمانی دوست داشتی وارد سیاست بشی، ولی قیدشو زدی، میشه بگی بین اون خواستن و این نخواستن چه چیزهایی تغییر کرد؟

هلما: من هنوز هم سیاست رو دوست دارم ولی متاسفانه شرایط موجود در جامعه ام منو مجبور به عقب نشینی میکنه. اگه بهت بگم من از سیاست زخم خوردم شاید برات خنده دار باشه ولی واقعیته.
آرمان های سیاسی من در اینجا محکوم به نابودی اند.


بانوچه: این نظر چند تا وبلاگ نویس در مورد توئه، چه توضیحی در موردشون داری؟
مهربون، خوش خنده، خوش قلب، دل به نشاط، رفیق، پایه، آدمی که برای خیلیا سنگ صبوره ولی کم پیش میاد غصه‌هاش رو رو سر کسی هوار کنه. باهاش همیشه خوش می‌گذره، حس می‌کنم گاهی دوست داره مرموز باشه، وقتی حالش بده مخفی می‌شه و کمتر می‌نویسه.

هلما: اگه بگم خوشحالم که دوستای بلاگرم خیلی خوب میشناسن منو، از نشونه های خودشیفتگیه؟!
اول اینکه دوستان نظر لطفشونه و زوم کردن رو خصوصیات مثبتم.
واقعیت اینکه معتقدم نباید زندگی رو سخت گرفت و مهربونی و خوش خنده و حتی پایه بودن از ضروریاته برا راه اومدن با زندگی.
یه چیزی بگم بخند، با خودم به خودمم خوش میگذره😂😂😂
من معتقدم همه آدمها خوبن مگر اینکه خلافش ثابت شه، پس فرصت دوستی به خیلیا رو میدم ولی با تعداد معدودی رفیق میشم.
شایدم از خصوصیات بدمه که سخته برام حرف زدن در مورد غصه هام.
مرموز بودن... موافقم باهاش :)))
وقتی حالم بده تمرکز کافی هم ندارم بخوام باشم هم نمیشه.
 پایه ام ولی نه برای هرکاری، کلا آدم راحتی ام میتونم با جون و دل پایه باشم، میتونم ریلکس کنار بکشم.

 


بانوچه: دوست داشتی وبلاگ‌نویسا به کدوم یکی از ویژگی‌هات اشاره کنن، که نکرده‌ن؟

هلما: وقتی نظرشون رو دیدم شوکه شدم، خوشحال شدم که ویژگی های مثبت زیادی از من میشناسن.
و اما ویژگی ای که اشاره نکردن میتونست نکته سنج بودن باشه.

 

بانوچه: فکر میکنی محتوای وبلاگت تا چه اندازه به اون هدفی که براش داشتی نزدیک شده؟

هلما: من بلاگر خفنی نیستم ولی تا جایی که تونستم تلاش کردم پشت هر پستم حرفی باشه که مخاطبم رو به فکر کردن وادار کنه. میدونی من روزانه نویسی میکنم و بنظرم زندگی در روزمرگی هامون جریان داره. به مرور زمان و کسب تجربه سعی میکنم بهتر بنویسم. راضیم از خودم.

 

بانوچه: پنل مدیریت وبلاگ رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن از وبلاگ‌های بروز شده مواجه می‌شی، اون 10 وبلاگی که می‌ذاری توی اولویت که بخونیشون، کدومان؟
هلما: عقاید یک رامین.. Green Is the warmest colour.. خیالپرداز  ِنادان.. خورشید شب.. ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد .. دو کلمه حرف حساب .. حریری به رنگ آبان.. تخیلات رام نشدنی.. دردانه .. همراز .. خورشید .. شد ده تا؟!!!
برای همه اشونم دلیل دارم..

(بانوچه: یازده تا شد ولی شما به روی خودتون نیارین)


بانوچه: تا حالا کدوم وبلاگ نویسا رو از نزدیک دیدی و کدوما رو دوست داری از نزدیک ببینی؟
هلما: عقاید یک رامین، نرگس (پاکنویس)، نسرین (زمزمه های تنهایی)، محمود بنایی (گاه نگاری های یک مهندس)
خیلیا رو دوست دارم ببینم: لیلا (وبلاگ آچالیا، دیگه نمینویسه).. حریر.. واران.. آقاگل.. صخره (دیگه نمینویسه).. بانوچه و حتی همسر محترمش.. حاج مهدی و خانم بچه‌هاش :)).. حورا.. مریم.. فرشته.. شباهنگ.. فروزان.. حامد سپهر.. مستور.. تد (نمینویسه خیلی وقته).. مسعود.. شاهزاده شب.. جانان (فقط میخونه وبلاگها رو) به من باشه و امکانش باشه از حامیان دورهمی بلاگی ام


بانوچه: چه حرفی برای وبلاگ‌نویسایی که بستن و کلا رفتن، داری؟
هلما: امیدوارم نوشتن رو از بیخ و بن کنار نگذاشته باشن و حتی شده در دفترچه یادداشتی بنویسن، دوست دارم برگردن، دنیای وبلاگ با نویسنده هاش سرپاست. آقاگل میگه ذکات خوندن نشر کردنشه، منم از حرفش وام میگرم و به دوستان میگم: ذکات ایده ها و پست های ننوشته اتون نشرشه برگردین و ذکاتش رو بدین لطفا.


بانوچه: خانواده‌ت می‌دونن وبلاگ‌ داری؟

هلما: پدرم و خواهرم میدونن ولی بهشون آدرس ندادم، هرازگاهی بعضی از پست هام رو براشون میخونم. و اگر روزی ازدواج کنم به همسر آینده خواهم گفت، حتی یکی از شرط هام خوندن واو به واو وبلاگمه.


بانوچه: اگه بخوای از دل یکی از تلخ‌ترین اتفاقات زندگیت، سه تا نکته مثبت رو به خودت یادآوری کنی، اونا چیا هستن؟

هلما: فکر کنم تلخترین اتفاق زندگیم رو همه کسایی که وبلاگم رو میخونن بدونن. با اختلاف از دست دادن تنها دوستم تو دنیای واقعیه، رفتن "مهدیه" تو اوج جوونی تلخترین اتفاق زندگیمه.
نمیدونم بشه گفت نکته مثبت یا نه ولی "محکم تر شدم". "قدر زندگی رو بهتر از قبل میدونم" بخصوص وقتهایی که مامان و بابا مهدیه بهم متذکر میشن که لبخندم شده دلخوشیشون. "واقع بین تر شدم".


بانوچه: توی فضای وبلاگ‌نویسی چه کاری کردی یا حرفی زدی که بعدش بی‌نهایت از خودت ناراحت شدی؟

هلما: بچه خوبی ام، اصلا بهم میاد کار بد کنم و حرف بد بزنم؟!😂😂
شوخی میکنم. حضور ذهن ندارم راستش ولی خیلی کم پیش اومده که جوگیر شم و فکر نکرده پستی بنویسم و یه مدت بعد بخاطر نوشتنش ناراحت شم. و بعضی وقتها حس کردم ناخواسته زیادی با یه تعدادی صمیمی شدم (سوءتفاهم نشه لطفا، منظورم دوستای فعلیم نیستن)، نمیتونم خوب توضیح بدم یه چیزی شبیه به ورود به حریم خصوصی و اینا.

بانوچه: حرف آخر؟
هلما: خدایا چنان کن سرانجام کار // تو خشنود باشی و ما رستگار.
و اینکه از همه خواهش کنم برا خشنودی و رستگاری، لطفا خودمون هم با خدا همکاری کنیم. کار سختی هم نیست، مهربون باشیم، تلاش کنیم برا بهتر زندگی کردن، بد هیچ کس رو نخواییم در یک کلام "زندگی رو زندگی کنیم".


بانوچه: هدیه؟

هلما: به به رسیدیم به قسمت خوشمزه هدیه😍
هدیه دادن و هدیه گرفتن جفتش حالمو خوب میکنه.
میتونم یه شعر بخونم آخر مصاحبه تقدیم همه مخاطب هایی که مصاحبمون رو میخونن بکنم.😊

کلیک

 

مرسی از هلمای مهربون :)

کمی بدون تعارف با نسرین

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۱۷ ق.ظ

توی این مدت چند نفرتون مرتب پیگیر بودید که جریان گفت‌و‌گو با بلاگرها به کجا می‌رسه. مدتی خیلی درگیر بودم و امکان اینکه بتونم برای طرح سوالات وقت بذارم عملا نبود. نمی‌خواستم یک مشت سوال کلیشه‌ای و کلا تکراری باشه. اما خب فرصتش نشد و بخاطر پیگیری‌هاتون، تصمیم گرفتم توی این روزها که اکثرمون وقت فراغت بیشتری داریم، سعی کنم گفت‌و‌گوها رو ادامه بدم. هر چند بعضی از سوالات در همه مصاحبه‌ها قراره تکرار بشه، اما اون وسطا سعی کردم سوالاتی هم بنویسم که مربوط به اون وبلاگ‌نویس خاص باشه، همچنان پیشنهادات و انتقاداتتون رو پذیرا هستم، حتی اگر سوال خاصی هم مدنظر داشتید بگید و بپرسید توی کامنت‌های همین پست، اون وبلاگ‌نویس مورد نظر میاد و جواب می‌ده.   در ادامه گفت‌و‌گو با وبلاگ‌نویس‌ها، بدون تعارف با نسرین گپ‌و‌گفتی داشتیم. نسرین ِ وبلاگ زمزمه‌های تنهایی اهل تبریزه و آخرین فرزند یک خانواده شش نفره‌ست که 28 اردیبهشت‌ماه سال 67 به دنیا اومده و تحصیلاتش در رشته ادبیات بوده و در حال حاضر هم معلم ادبیات هست.

 

 

بانوچه: چه اتفاقی تو رو وبلاگ‌نویس کرد؟

نسرین: اتفاق نبود یه دعوت بود. اون روزایی که مشغول نوشتن تو سایت کتابخوان حرفه‌ای بودم، دوستای خوبی پیدا کردم، یکی از همین دوستان خوب، که از حسن اتفاق هم دانشگاهی و هم دوره در اومدم باهاش، منو سوق داد به سمت جدی‌تر نوشتن و اینجوری شد که مهر ٩٢ اولین وبلاگم"آخارسوزلر" افتتاح شد.

 

بانوچه: "آخارسوزلر" معنیش چی می‌شه؟

نسرین: حرفای جاری

 

بانوچه: چه اتفاقی ممکنه باعث بشه که وبلاگ‌نویسی رو ترک کنی؟
نسرین: نمی‌دونم بازم بستگی به مسیر زندگی داره، شاید وقتی نوشتن دیگه ارضام نکنه، شاید موندن دیگه لذت سابق رو نداشته باشه. شاید یه جایی برم که کلا قید بلاگر بودن رو بزنم.

 

بانوچه: آیا هدف واقعی و هدف وبلاگ‌نویسی شما یکی هستن؟ تا حالا به چه میزان به هر کدوم رسیدی؟
نسرین: به نظرم اغلب وبلاگ نویس ها در کنار اهداف دیگه، یه نگاه ویژه‌ای هم به نویسندگی دارن، الان مهمترین دغدغه منم تقویت این بعده. هدفم از بلاگر بودن در درجه اول تخلیه روانیه. اینجا امن ترین بخش فضای مجازی منه. شاید برای همینه که خیلی دوست ندارم آدم‌های واقعی زندگیم وارد فضای بلاگم بشن چون از قضاوت شدن بدم میاد.
هنوز اول راهم به نظرم چون داستان نویس شدن یه مسیر سخت و پیچیده است.

 

بانوچه: دهم خرداد 94، وبلاگ بیانت رو با پستی شروع کردی که خلاصه‌ش نشون می‌ده مثل خیلی از وبلاگ‌نویسای دیگه به زور به اینجا کوچ کردی، حالا که چند سال گذشته احساست از اینکه توی بیان داری می‌نویسی چیه؟
نسرین: خیلی حس خوبی دارم، تو بیان مسیر خوبی طی کردم، رفقای خوبی داشتم، چالش‌های خوبی رو پشت سر گذاشتم، از نسرینِ بیان خیلی بیشتر از نسرینِ بلاگفا راضی ام.

 

بانوچه: در قسمت درباره من وبلاگت نوشتی: "من سال نود و هشت جایی قرار می‌گیرم که توی دور دست ترین رویاهام هم برام غیر قابل تصور بود." به اون جایی که فکر می‌کردی قرار می‌گیری، رسیدی؟ یکم برامون توضیح بده.
نسرین: نوشتن سال ٩٨ برام جدی‌تر شد، الان کتابم در انتظار انتشاره، اگه کرونا نبود احتمالا همه چیز خیلی بهتر و سریعتر پیش می‌رفت. نه، اونجایی که قرار بود برسم نرسیدم ولی تا حد زیادی پیش رفتم. رویای بزرگم هنوز محقق نشده ولی مقدماتش فراهم شده.

 

بانوچه: اون گوشه وبلاگت نوشتی که فکر می‌کنی بقیه وبلاگ‌نویس‌ها دوستت ندارن، چرا همچین احساسی در تو شکل گرفته؟

نسرین: راستش اون متن رو روزی نوشتم که خیلی سرخورده بودم، ولی بعد چون همه خوششون اومد دیگه متن ثابت وبلاگ شد. خیلی آدم محبوبی نیستم بین وبلاگنویس ها، البته خیلی هم شناخته شده نیستم. شاید حس اون روزا رو الان نداشته باشم ولی همچنان معتقدم اونقدری که من بلاگرها رو دوست دارم اونا منو دوست ندارن😅

 

بانوچه: جلوی اسم نویسنده توی وبلاگت نوشته که تو 517 تا پست داری، اما آمار و ارقام جلوی موضوعات وبلاگت رو که جمع بزنی 508 تا می‌شه، یکم توضیح راجع به محتوای اون پست‌هایی که نوشتی و توی هیچ‌کدوم از این دسته‌های موضوعی قرار نگرفتن بده.

نسرین: بیشترش مربوط به تنبلی اینجانبه که یادم می‌ره برچسب‌ها و موضوعات رو مرتب کنم قبل از انتشار پست.
اما یه تعدادی هم دچار وسواسم نسبت به درجه بندی شون.

 

بانوچه: آرمان‌شهر وبلاگ‌نویسی چه ویژگی‌هایی داره؟

نسرین: به نظرم آرمان شهر من زمانی شکل می‌گیره که بتونم نوشته‌هایی داشته باشم که ارزش چاپ داشته باشن. مخاطب وسیع داشته باشن، از کل ایران خونده بشم و بازخورد بگیرم.

 

بانوچه: از بستن و رفتن کدوم وبلاگ و وبلاگ‌نویس بیشتر از بقیه ناراحت شدی؟
نسرین: من کلا از رفتن همه کسایی که می‌شناسمشون ناراحت می‌شم، از ماری جوانا، تا مترسک، از هولدن تا جولیک. قلبم به درد میاد واقعا.

 

بانوچه: سابقه تعطیل‌کردن وبلاگ رو داری، چی باعث شد یه مدت وبلاگ رو تعطیل کنی و چی باعث شد برگردی؟

نسرین: بستن وبلاگ یه حرکت انتحاریه، وقتی اوضاع روحیم خوب نباشه، شروع می‌کنم به کم کردن دایره روابطم، پیج اینستاگرام و وبلاگ همیشه مورد تهدید هستن توی این شرایط.
دلیل برگشتنم، این بود که هم اوضاع یکم بهتر شد و هم دوستان خوبی دارم که بهم انگیزه دادن.

 

بانوچه: کدوم وبلاگ‌نویسا رو بیرون از فضای مجازی دیدی و کدوما رو دوست داری ببینی؟
نسرین: من هلمای سکوت من صدای تو رو دیدم و آشنای غریب رو و زهرای بی‌نام رو دیدم.
خیلی‌ها رو دوست دارم ببینم. فرشته، خودت، شباهنگ، مصطفا، و....

 

بانوچه: پنج تا وبلاگ که بین حجم زیاد وبلاگ‌های بروز شده، خوندنشون رو توی اولویت می‌ذاری کدوما هستن؟
نسرین: لافکادیو، آقاگل، غمی، فرشته، پری.

 

بانوچه: پنج تا وبلاگ‌نویسی که بعد از هر بار پست‌گذاشتن دوست داری کامنتشونو زیر پستت ببینی کدوما هستن؟ تا حالا این خواسته محقق شده؟ ویژگی این وبلاگ‌نویسا چیه که منتظر کامنتشون هستی؟

نسرین: غیر از دوستای صمیمی ام که همیشه مشتاق نظراتشون هستم، کامنت کسایی که تو نوشتن صاحب سبک و اندیشه هستن برام مهمه.
مخصوصا تو پست‌هایی که جدی تره برام.
لافکادیو، غمی، لنی، زهرا خسروی، حمیدواشقانی، زهرای آرزوهای نجیب،خورشید.
اغلب شون می‌خونن و کامنت می‌دن ولی بعضی هاشون تا حالا کامنت ندادن متاسفانه.

 

بانوچه: اینا نظر چند وبلاگ‌نویس در مورد شماست، فکر می‌کنی تا چه اندازه به این ویژگی‌هایی که نام برده‌ن نزدیکی؟

"قبلا متوقع‌تر بود - دختری به شدت صادق و مهربونه - قلمش روانتر شده به نسبت اوایل آشناییم باهاش - یه تُرک دختر به معنای واقعیه.

نسرین: لطف دارن دوستام، امیدوارم که واقعا صادق و مهربون باشم و قلمم روان‌تر شده باشه. دقیقا می‌تونم بگم پشت هر کدوم از این واژه‌ها کی نشسته🤗 اما درباره اینکه قبلا متوقع تر بودم. این یعنی هنوزم متوقع هستم ولی نه مثل قبل. من از کسایی که برام مهمن بله توقع دارم، اغلب هم این توقع رو به زبون میارم. البته توقع من بیشتر در حوزه نوشته‌هامه اینکه خونده بشم و بازخورد بگیرم.

 

بانوچه: ویژگی‌های شخصیتی شما، تا چه اندازه ویژگی‌های شخصیتی دنیای وبلاگ‌نویسیتو تشکیل می‌دن؟! به عنوان مثال اگر در دنیای واقعی آدم زودرنجی هستی، آیا اینجا هم همین ویژگی رو داری و از هر حرفی و کامنتی زود رنجیده خاطر می‌شی؟

نسرین: من شخصیت متفاوتی خارج از وبلاگ ندارم، یعنی نود درصد همینم که تو وبلاگ می‌بینید. شاید یکم بداخلاق و بی حوصله تر از فضای بلاگ باشم. من بیشتر از کسایی زود میرنجم که دوستشون دارم، اگه کسی مخاطب عادی باشه و حتی فحش بده خیلی برام مهم نیست، ولی کسایی که خاص و مهم هستن برام خیلی زود دلخور میشم از تغییر لحن و ادبیات شون. خدا رو شکر خیلی وقته بازخورد بد ندارم تو وبلاگ.
 


بانوچه: حرف آخر با خواننده‌ها؟

نسرین: امیدوارم جوابام خسته‌کننده نبوده باشه، ممنونم از تو ثریای عزیز بابت تلاشت و زحماتت. و اینکه لطفا هیچ وقت وبلاگ تون رو رها نکنید. ماها کلی خاطره لابه‌لای نوشته‌های شما جا گذاشتیم. لطفا بی‌رحم نباشین.


بانوچه: یه هدیه به خواننده‌ها؟

نسرین: فکر می‌کردم تهش یه هدیه به خودم می‌دین 😁 یه کتاب خوب چطوره؟

بانوچه: ما اینجا هدیه نمی‌دیم هدیه می‌گیریم 😁 اونم نه واسه یه نفر واسه هر چند نفری که می‌خونن این مصاحبه رو. کتاب عالیه، پس یه معرفی کوتاه در موردش بنویس.

نسرین: عزاداران بیل مجموعه داستانی است از غلامحسین ساعدی، نابغۀ معاصر ما.

ساعدی عزاداران بیل را در توصیف روانکاوانۀ جامعه ایران در دوران حکوت گذشته به نگارش در آورده است. ملتی که در تیره‌روزی دست و پا می‌زنند و درگیر خرافه‌های بی‌پایه و اساسند.  عزادارن بیل را می‌توانیم نمونه‌ای بارز از رئالیسم جادویی به شمار بیاوریم.

بیل روستایی است که در آن فضای مرگ و فاجعه بر تمام حوادث ، رویدادها و شخصیت‌ها، سایه افکنده است.

بوی اضطراب و دلهره ناشی از ترس و واهمه‌های غریب و نا‌آشنا از همه جا به مشام می‌رسد. در این محیط، شخصیت‌ها یک به یک مطرح شده و با مرگ آنها داستان به اتمام می‌رسد. هر چند که اهالی بیل این تباهی شوم و غیر قابل گریز را به روی خود نمی‌آورند ولی مدام با آن درگیر هستند؛ به نحوی که این چشم به راه بروز فاجعه بودن امکان هرگونه علاقه و وابستگی را از اهالی سلب کرده و آنان را بشدت از این تعلق خاطر، گریزان نموده است. انتخاب نام قهرمان اصلی داستان یعنی مش اسلام، نمادین است. مغز متفکر تمام این داستان‌ها اسلام است. اوست که راهکار ارائه می‌دهد و مردم را هدایت می‌کند.

در بیل همه تنها هستند و فقط فاجعه و تباهی است که هر‌از‌چند‌گاهی آنها را دور هم گرد می‌آورد. فاجعه‌هایی مثل مرگ ، قحطی و گرسنگی  و برخورد با ناشناخته‌ها و رویدادهای تلخ دیگر، که همه آنها عواملی هستند که اهالی بیل را از محدوده‌های تنگ تنهایی و فردیت نابالغ و نابارور خود بدر می‌آورند و آنان را نسبت به هم و سرنوشت مشترک‌شان حساس می کند. با این حال در فضای قصه‌های عزاداران بیل هیچ گونه پیوند مشخص و استواری میان آدم ها دیده نمی‌شود.

لینک دانلود کتاب: کلیک

 

ممنون از نسرین عزیز و شمایی که وقت گذاشتید و این مصاحبه رو می‌خونید :)