وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است.

68. بازی با موزیک

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

67. آخه واسه ما این روزا چرا اینقدر غم انگیزه

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

امین حبیبی - زخمی

 

من و تو توی این دنیا یه درد مشترک داریم 
دوتامون خسته ی دردیم، رو قلبامون ترک داریم 
من و تو کوه دردیم و یه گوشه زخمی افتادیم 
داریم جون میکنیم انگار رو زخمامون نمک داریم 
تموم زندگیمون سوخت، تموم لحظه هامون مرد 
هوای عاشقیمونو هوای بی کسیمون برد 
من و تو مال هم بودیم، من و تو جون هم بودیم 
خوره افتاد به جونمون، تموم جونمونو خورد 
من و تو توی این دنیا اسیر دست تقدیریم 
همش دلهره داریمو با این زندگی درگیریم 
نفس که میکشیم انگار دارن شکنجمون میدن 
داریم آهسته آهسته تو این تنهایی میمیریم 
شدیم مثل یه دیواری که کم کم داره میریزه 
هوای خونمون سرده مثل غروبه پاییزه 
تقاص چیو ما داریم به کی واسه چی پس میدیم 

آخه واسه ما این روزا  چرا اینقدر غم انگیزه

66. وصف حال

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۲ ب.ظ

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

  از این زندان خاموش پر بگیرم

   به چشم مرد زندانبان بخندم

   کنارت زندگی از سر بگیرم 

   در این فکرم من و دانم که هرگز

   مرا یارای رفتن زین قفس نیست

   اگر هم مرد زندانبان بخواهد

   دگر از بهر پروازم نفس نیست

( فروغ فرخزاد )

65. یک روز عادی

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

64. حریم شخصی

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ

دقیقن نیم ساعته فقط دارم "سعی" میکنم حالیش کنم که حریم شخصی یعنی چه !!! هنوزم موفق نشدم ... خدا آخر و عاقبتمو با همچین آدمی به خیر کنه !!!!!!!!!!!!!!

63. امتحانات

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۳۹ ق.ظ

یکشنبه :

صبح زود بیدار شدم و طبق معمول صبحانه در کنار خانواده همراه با چرت و پرتای من صرف شد و بعد من و مامان و بابا و داداشی خونه رو ترک کردیم با فاطی ناز چهار راه توپ قرار گذاشته بودم ، سوار شد و شهر رو ترک کردیم ، وقتی رسیدیم بوشهر ، حدوداً تا ساعت ده و نیم با بابایینا اینور اونور رفتیم واسه کارای اداری که بابا میخواست انجام بده اما بعدش من و فاطی ناز رو دم خونه دانشجویی که من و فاطی ناز همیشه با "هتل عباسی" میشناسیمش ، پیاده کردن و بابایینا رفتن دنبال ادامه ی کاراشون ... من و فاطی ناز در حالی که میوه میخوردیم سوالا رو با هم مرور کردیم و بعدشم نماز و ناهار و بعدشم دراز کشیدیم و با همدیگه حرف زدیم ... از مشکلات زندگی مشترک حرف زدیم و سعی کردم آرومش کنم ... !!! بعدش هم با همدیگه رفتیم سمت دانشگاه ... زود رسیدیم ، جالب اینجا بود که همه داشتن درس می خوندن ... از همدیگه سوال می پرسیدن ... استرس داشتن در حد بوندس لیگا ... یه سوالایی از همدیگه می پرسیدن و من و فاطی ناز فقط همدیگه رو نگاه می کردیم و می پرسیدیم این سوالا از کجا اومده دیگه :دی

با این وجود استرس نداشتیم ... من و فاطی ناز هم رشته ای نیستیم و تمام ذوق هر ترممون اینه که همون یه درس عمومی که داریم با همدیگه برداریم ... وقتی شماره صندلی هامون رو خوندیم رفتیم سالن و دنبال صندلی هامون گشتیم ... فاطی ناز 96 بود و من 100 ... ظاهراً که 4 تا صندلی بیشتر با همدیگه فاصله نداشتیم ... اما وقتی صندلی هامون رو دیدیم متوجه شدیم که بله ... الکی دلمون خوش بود ... من نفر چهارم یه ردیف بودم و فاطی ناز صندلی آخر ردیف قبلش ... ینی یه جورایی من اول سالن بودم و اون آخر سالن ... برگه ها رو که گذاشتن جلومون ... دیدم که بالاش نوشته "کد A" ینی اینکه سؤالا چند نمونه هستن و مثلا اولین نمونش دست منه و بغل دستیم سوالاش با من متفاوته ... اینکارو کرده بودن که ما بگیم آره سوالامون متفاوته و تقلب نکنیم ... نفر پشتیم یه پسره بود از همکلاسیای فاطی ناز ، اونی هم که سمت راستم نشسته بود یکی از پسرای کلاس فاطی ناز بود ... این پسر پشتیه قبل امتحان ازم قول تقلب گرفت ... منم بهش گفتم که چپ دستم و خواه ناخواه برگم کج میشه دیگه خودش زاویه ی دیدش رو تنظیم کنه :دی ... سؤالا هم که تستی بود خلاصه دیدم اون یارو که سمت راست نشسته هم داره سرشو کج میکنه هرچی خواستم بهش حالی کنم که بابا سوالا متفاوته نشد ... بعد که از امتحان اومدیم بیرون فهمیدم که با اینکه رو برگه های سوالا به صورت قر و قاطی نوشته بودن "کد A" و "کد B" و "کد C" و "کد D" ... در واقع به شعور ما توهین کرده بودن و ما رو احمق فرض کرده بودن اینطوری میخواستن سر ما رو شیره بمالن که تقلب نکنیم ... در صورتی که همه سوالا رو با هم چک کردیم و یکی بودن ... خیالم راحت شد که اون پسره که از رو دست من جوابا رو نوشته اشتباه نکرده ... البته 4-5 تا سوال هم خارج از سوالایی بود که استاد گفته بود بخونین که شانسی زدم نمیدونم درستن یا نه ... اونقدم اعتراض کردیم که مراقبا گفتن خو پشت برگه پاسخ نامه واسش بنویسین اینا رو اشتباه داده !

دوشنبه :

صبحش رفتم خوابگاه و با دریا و خاطره و ماریه با همدیگه درس خوندیم حدودا ساعت 1 بود برگشتم خونه و با فاطی ناز و مامیسا ناهار خوردیم ! عصر هم واسه گرفتن یه جزوه رفتم بیرون که نهایتاً جزوه گیرم نیومد فقط یکی از دخترای یونی رو دیدم که یه جزوه داد دستم که بدم دست یکی دیگه از دخترای یونی که در به در دنبال اون جزوهه بود و میخواست بره خونشون و معطل همین چند صفحه شده بود وقتی فهمید من قراره جزوه رو بهش بدم یه جا باهام قرار گذاشت و وقتی جزوه رو دادم دستش تا تونست لپمو بوسید ! بعدش رفتم خونه و درس خوندم ...

سه شنبه :

ساعت چهار و نیم صبح با فاطی ناز بیدار شدیم و درس خوندیم و ساعت هشت و نیم رفتیم دانشگاه و بازم درس خوندیم ، فاطی ناز ساعت 11 امتحان داشت ... راضی از جلسه امتحان اومد بیرون و رفت خونه خواهر شوهرش ...

منم همونجا موندم تا ساعت 2 که امتحان داشتیم ... طبق معمول یک در میون نشسته بودیم و بچه های کاردانی بین ما بودن ... شایدم ما بین اونا بودیم :دی ... ما امتحان plc داشتیم و اونا فیزیک پیش ... پسره وقتی فهمید ما کارشناسی هستیم انتظار داشت بهش تقلب برسونم هر چی هم گفتم بابا من بعد سه سال اینا رو یادم نمیاد میگفت پس چطور پاس شدی اومدی کارشناسی ... اصن حرف تو گوشش نمیرفت و وسط امتحان هی منو صدا میزد که بهش جواب برسونم !!!!!!!!!!!!!! ... ما رو ببین با کیا شدیم 70 میلیون ... اونقدی عجله داشتم که یادم رفت رو برگه سوال اسممو بنویسم و برگه جواب و سوال رو گذاشتم رو همدیگه و اومدم بیرون و مثل فشفشه رفتم که برم ترمینال ... فاطی ناز ترمینال منتظرم بود و باید سریع خودمو می رسوندم چون آخرین سرویس بود و اگه نمی رسیدم باید صب میکردم صبح روز بعدش برگردم به دیار عزیزم :دی

اونقدی که من عجله داشتم صب کردن واسه اتوبوس مسخره بود ... منتظر تاکسی بودم که ماریه زنگ زد گفت زودی خودتو برسون دانشگاه که استاد داره در به در دنبالت میگرده !

اینقدی که اون لحظه استرس داشتم واسه خود امتحانه استرس نداشتم !

خلاصه تاکسی گرفتم و برگشتم دانشگاه ... تو راه داشتم همه چی رو مرور میکردم که خدایا چی شده ... وقتی رسیدم رفتم تو سالن استاد برگه جوابامو گرفت دستش و گفت : نقطه خانم پَ کو برگه سوالات ؟ هر چی گفتم استاد من اینا رو گذاشته بودم رو همدیگه گیر دادن که نه ... تو باید شخصا میذاشتی تو دست مسول برگه ها که به همدیگه منگنه کنه و چون برگه سوالات اسم هم نداشته ، الان نیستش و ما مشکوکیم که برگه سوالتو داده باشی دست کسی ... منم گفتم اتفاقا این امتحان تنها امتحانیه که تقلبی نکردم :دی الانم عجله دارم باید برم و اگه دیر برم ماشین گیرم نمیاد که برگردم شهرستان بالاخره استاد رضایت داد و خودمو رسوندم ترمینال بماند که چقد منتظر شدیم تا مسافر بیاد آخرشم با 5 تا صندلی خالی برگشتیم ...

مامان و بابا دم ترمینال منتظرمون بودن بعد از اینکه فاطی ناز رو رسوندیم خونشون ، برگشتیم خونه و من تا 26 ــُـ م اینجام ! :دی

 

 

62. درد ما تکرار عادت‌هاست

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ

+ بالاخره این امتحانا هم شروع شدن ... فردا میرم ... دو روز بعدش برمیگردم :دی

+ " تفسیر موضوعی قرآن " حدوداً 127 تا سوال تستیه ... بعد حوصله ی خوندن همین چند تا سوال رو هم ندارم ! :|

+ دلم موزیک میخواد ... بعد یه فنجون چایی ... بعد بیست تا شکلات اونورترش ... بعد اونور تر ترش یه دونه کتاب ! :-"

+ امروز عصر ، من ، نگار ، فاطی ! :ایکس

http://up.toca.ir/images/mcn2an4rbqixlpzgk7m.jpg

+ میریم که بازم دیوونگی کنیم ، که چرت و پرت تحویل همدیگه بدیم ، که بیخیال باشیم ...

+ اونقد داشتن بغض عادی شده که این روزا وقتی بغض میکنم دیگه متوجه نمیشم ... تازه وقتی که داری تایپ میکنی و یهو دکمه های کیبرد خیس میشن می فهمی که اِ اِ اِ ... دلت گرفته بوده ، بغض کرده بودی ، چشات پر از اشک بوده و حالا داری گریه میکنی ولی حتی خودتم نفهمیدی ! ... درد ِ ما ، تکرار عادتهاست !

 

+ بالاخره جدی شد و گفت که باید باهام حرف بزنه ! منم یه کلاس فوق العاده براش گذاشتم :دی که آره این هفته وقت ندارم ...

حالا قرار شده خبر از من باشه ... حالا که وقتش شده ، حالا که خودش داوطلب شده حرفامو ، شرطامو حتی غُرغُرامو بشنوه من ذهنم خالی از حرف شده ... در صورتی که همیشه اونقد حرف نگفته داشتم که دیگه به مرز جنون رسیده بودم ... اکرمی هلپ می پلیز !

 

 + من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمی بازم ! (سیاوش قمیشی)

 

61. تولدم

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۴۵ ب.ظ

از دیشب تبریکات جدی شروع شد ... تک و توک کسایی بودن که از روزای قبل تبریک گفته بودن ... ولی دیشب سیل اس ام اس ها بود ... وقتی صبح واسه نماز بیدار شدم و دیدم اووووووووه چه خبره ... هر چند آدمایی که دور و اطرافم هستن خیلی بیشتر از کسایی بودن که تبریک گفته بودن :دی ... ولی بازم مرسی از همه ی اونایی که یادم بودن !

بخصوص که یکی از دوستان دقیقن ساعت 4 صبح زنگ زده بود واسه تبریک ... چون ساعت 4 صبح به دنیا اومدم ...

صبح یه صُبحونه ی عالی با چرت و پرتای من در کنار خانواده صرف شد ...

دو ساعت بعد دوستم فاطمه اومد پیشم ... عزیـــــــــــــــزم تا عصر پیشم موند ...

اونقدی حرف زدیم و خندیدیم که داشتم شرمنده میشدم ... آخه اربعین .... :(

بعد از ظهر نگار و شوهرشم اومدن خونمون ، نگار واسه تولدم کفش خریده بود ... :-*

مسابقه گذاشتیم ... طراح سوالات وحید بود ... من و نگار و فاطمه و حوریا و صفورا و شوهر نگار و بابام و سجاد هم شرکت کردیم ... سجاد اول شد ...

توی مسابقه ی دوم هم فاطمه برنده شد ...

عصری هم فاطمه رفت ...

نگار و شوهرشم دم غروبی رفتن ...

امروز زود گذشت ... زودتر از روزای دیگه ... روز تولدم بود ولی نمیدونم چرا یه حس مبهم داشتم ... مث پارسال و سالای قبلش نبودم ... همین که یادم میومد روز تولدمه و باید خوشحال باشم و حداقل هیجان داشته باشم ... یه چیزی باعث میشد یادم بره ... امروز روز تولدم بود ولی اکثر ساعاتش ، از این موضوع غافل بودم ...

دلم گرفت ... از اینکه یه سال دیگه باید صب کنم تا این روز برسه ، از اینکه این روز خاص اینقد ساده و زود گذشت ... ولی خوشحالم که کنار کسایی بودم که دوسشون داشتم .

امروز نذری هم داشتیم چون اربعین بود ... مامانم چهار تا نذری داره !

و حالا سومین نذری افتاده بود روز تولدم ... چون سومین نذریمون واسه روز اربعینه ...

 

* مرسی از پویای عزیز ، اکرم جووووووووونم ، ثمین ، امید ، امیررضا و بقیه ی دوستایی که بهم تبریک گفتن ...

* 22 ساله شدم ...

* ثمین جونم تولدت مبارک ...

60. تولدت مبارک ای دوست

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

میخوام از کسی بنویسم که شخصیتش شبیه شخصیت های رویاییه ... حداقل برای من !

حرف زدن و رفتارش جوریه که از بودن باهاش هیچوقت ِ هیچوقت حوصلت سر نمیره ... حرص دادنش هم ایضاً !

لجباز هست ... ولی از رو منطقه ... (نمیدونم قابل درکه یا نه :دی)

از معدود کساییه که از خودش میگذره تا من ، خودم باشم ...

دوسش دارم و میدونم اونم منو دوس داره :دی

چون عادت کردم اونو یه آدم خیلی ریلکس و منطقی و صبور ببینم ، ناراحت شدنش یا غصه دار بودنش باعث میشه دست و پامو گم کنم و بغض کنم ...

دی ماه که شروع میشه پستای تبریک تولد منم شروع میشن :دی

یازدهم دی ماه ... سالروز زمینی شدنت مبارک .

امسالم مث سال قبل هیـــچ کادویی در کار نیس :دی

فقط یه تبریک خشک و خالیه :(

 

 

فوووووووت .....

فووووووووت ....
فوووووووت .....
فووووووووت ...
فوووووووت ....
بیا شعما رو فوت کن !!!
تولدت مبارک !!!

امروز با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد
و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد
به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی تولدت مبارک

59. امتحانات و دیگر هیچ

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۴۸ ق.ظ

فرجه هامون رسماً شروع شدن ...

اولین درس رو که خوندم تقریبا یک سومش رو فقط فهمیدم :دی

اینجوری که بوش میاد این ترم دو سه تا درس میفتم ... :دی

خو سخته واسه کسی مث من که نه تو دوران مدرسه و نه تو دوران دانشجویی تا حالا هیچ درسی رو نیفتاده ... دعا کنین دیگه :دی

از اونجا که من هر وقت درس میخونم حس شعر گفتنم گل میکنه پس همین روزا منتظر شعر جدید باشین ...

 

+مخاطب خاص : ببخشید که نشد زنگ بزنم ، اصن شدید بدشانسی آوردم .

+ دیروز تولد مریم ، یکی از دوستای دانشگاهیمم بود ...

+ کلا تعداد زیادی از دوستام دی ماهی هستن ... این ماه قشنگ رو به همشون تبریک میگم :ایکس