وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است.

شهدا او را دوست دارند...

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ
تعریف می کند که: "یک روز دلم برای شهدا تنگ شده بود، نامه ای نوشتم و درد و دل کردم، بعد هم آن را تا کردم و گذاشتم داخل ِ کمد، بعدها فراموشم شد که چنین نامه ای هم وجود دارد، یک روز کمد را مرتب میکردم که کاغذی دیدم گفتم باز کنم ببینم چیست، دیدم همان نامه است، اما وسط نامه قرمز شده بود، مطمئنم نامه ام را شهدا خوانده اند و آن قرمزی ِ روی کاغذ هم نشانه ی آن است، چیزی مثل ِ خون شهدا"، در کمد هم هیچ چیزی که به رنگ قرمز توی نامه ربط پیدا کند نبوده اصلا.
چند سال ِ پیش با هم رفته بودیم مناطق ِ جنگی ِ جنوب، فکه، شلمچه، طلاییه، هویزه، اروند کنار یا هر جای دیگری بود را حالا یادم نیست، فقط به یاد دارم که یکهو صدایم زد و گفت: "ثریا، آن سرباز را ببین دارد با پدرم حرف می زند"
آن موقع ها دوران راهنمایی بود یا دبیرستان را هم نمی دانم، فقط می دانم ارادت خاصی به ن.ظامی ها بخصوص سربازها داشتیم، پدرم هم هنوز بازنشسته نشده بود، بخاطر دارم سر چرخاندم و کسی که او می گفت را ندیدم و خودش هم دیگر ندید...
همه در دل می گفتیم "روح شهید بوده..."
تعریف می کند :"یک روز همسرم از محل کارش به خانه آمد، دست هایش را پشت سر قایم کرد و چیزی در یکی از دست هایش گذاشت و دست های مشت شده اش را روبروی من گرفت و گفت، بگو توی کدام دستم است، یکهو دیدم همان شهید، پشت سر ِ همسرم ایستاده و به یکی از دست هایش اشاره می کند، من هم همان دست را انتخاب کردم و دیدم همان دست پر بوده است"
موقع ِ تعریف کردن ِ همه ی این ها صدایش می لرزد... و بارها خواب هایی که از شهدا دیده را تعریف می کند...
پوشیدن ِ رنگ های شاد در خیابان را سخت نمی داند، این اواخر اصلا ندیده ام مانتوی پایین تر از زانو بپوشد، آستین مانتوهایش اگر کوتاه باشد ساق دست استفاده نمی کند، میگوید: "انگار راه نفسم را می بندد، احساس خفگی میکنم"، که پر بیراه هم نمی گوید، موهایش چه مشکی باشند و چه رنگ شده از جلو کمی از زیر شال بیرون می آیند، در هر چیزی که به کشور و مسلمانان ربط داشته باشد شرکت می کند، می گوید: "روی مردمم غیرت دارم"، برای نماز ِ آخرین جمعه ی ماه رمضان رفته بود مصلا، با یکی از آشنایان، همان آشنا می گوید: "نماز که تمام شد به سمت در رفتیم، دیدم او برگشت و به طرف پیرزنی رفت، چیزی به پیرزن گفت و چادر نمازش را به طرف ِ او گرفت، وقتی برگشت هم پیرزن لبخند می زد و هم خودش"
خودش تعریف می کند که: "دیدم پیرزنی که توی صف جلویم ایستاده چادرش کهنه و پاره است و اصلا چادر نماز نیست... بعد از نماز داشتم میرفتم دیدم دلم ناآرام است، به طرفش برگشتم، از ظاهرش مشخص بود که ندار است، بهش گفتم نمازتان قبول، چادرم را می خواهید؟ پیرزن خوشحال شد و گفت برای خودم؟ گفتم آره من نمیخواهمش... چادر را گرفت و کلی هم دعایم کرد"
بهش گفتند: " آدم باید چیزی را ببخشد که از آن چندتای دیگر هم داشته باشد، تو همین یک چادر نماز را داشتی" می گوید: "من باز هم میتوانم چادر بخرم، ولی او نمیتوانست"
بعد من فکر میکنم به انسان های ظاهراً مؤمنی که تسبیح به دست، کتاب ِ دعا در دست، به نماز می ایستند و ذکر گفتن را فراموش نمی کنند اما بهشان نزدیکتر که میشوی می بینی چشمشان دودو می زند توی زندگی ِ دیگران، چه ها که نمی گویند و چه کارها که نمی کنند همین ها چهره ی متدین بودن را خراب می کنند و جوان ها را بیزار از دین...
به او فکر می کنم که شهدا رفیق ِ دلش شده اند و به او غبطه می خورم...

|ثریا شیری|

+ باز نشر این مطلب در سایت وبیان (لینک)

بدون عنوان بخوانید...

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

روزگار جوری شده که دیگر نمی شود به محبت دیگران دلخوش کرد، نمی شود که امید داشته باشی کسی یک روز یاد تو بیفتد و حرفی بزند یا کاری بکند که لبخند به لب هایت بنشیند، باید یک روز دست به زانو بزنی بلند شوی، خودت را از غصه خوردن برای مشکلات دیگران بتکانی و برای لحظه ای هم که شده بروی دنبال ِ جرعه ای حال ِ خوش برای خودت، مثلا کمی پول جمع کنی و حداقل یک کتاب ِ جدید سفارش بدهی، بعد بنشینی و تا رسیدن ِ کتاب دوباره خودت را در غصه های دیگران شریک کنی...

"من" هایی که زاییده ایم...

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۳ ب.ظ
یک روز، دوستی از من پرسید: "چرا اینقدر نوشتن از خودت و خواندن ِ دیگران را دوست داری؟" و من فوراً جواب دادم که "چون آدم ها را از نوشته هایشان می شود شناخت، نوشته ها از درون می آیند و کاملاً خالص و بی آرایش اند"!
بعدها و در مرور ِ زمان، آن دوست رفت، یعنی خودم خواستم که برود، یک روز یکهو تصمیم گرفتم که در روابطم تجدید ِ نظر کنم و او دیگر نباشد، آدمهایی که باعث می شوند من خودم نباشم را اصلا دوست ندارم، و او می خواست که من خودم نباشم، در گیر و دار ِ تجربه ی یک عشق ِ عمیق بود که بهش گفتم: "همیشه میتونی روی کمک من حساب کنی" و بعد لبخند زده بودم و شماره اش را پاک کرده بودم، خودش هم فهمید که دیگر "دوست" نیست، تبدیل شده است به یک "آشنا". بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم و کم کم حتی فراموشم شد...
اما حالا، اگر دوباره او را ببینم، اگر شماره ای از او به دست بیاورم، اگر بتوانم ردی از او بگیرم، دعوتش میکنم به یک کافه در شهر و همانطور که بستنی  خوردنش را تماشا می کنم از او می خواهم که دوباره همان سوال را تکرار کند:
"چرا اینقدر نوشتن از خودت و خواندن ِ دیگران را دوست داری؟"
این دفه کاملاً با تأمل خواهم گفت: "روزی فکر می کردم که آدم ها را از نوشته هایشان می شود شناخت، نوشته ها از درون می آیند و کاملاً خالص و بی آرایش اند، ولی حالا فکر میکنم که اینطور نیست، بعضی ها آنطور که دوست دارند باشند می نویسند، آنطور که در رویا فکر می کنند، آنطور که دوست دارند شخصیتشان باشد، حالا تشخیص ِ نوشته های خالص از نوشته های رنگ عوض کرده کمی سخت شده... اویی که ادعا می کند کتابخوان است ممکن است حوصله ی یک صفحه خواندن ِ کتاب در روز را هم نداشته باشد ولی دوست داشته باشد که فرد ِ کتابخوانی باشد، اویی که ادعا می کند ظاهر ِ آدم ها برایش مهم نیست، ممکن است کسی را بخاطر ِ کوتاهی ِ قد، چاق یا لاغر بودن، آرایش کردن یا نکردن و هزار پارامتر ِ ظاهری ِ دیگر از روابطش کنار بزند ولی دوست داشته باشد که آدم ِ ظاهر بینی نباشد، اویی که ادعا می کند نظر دیگران برایش مهم نیست، ممکن است در طول ِ روز بارها بخاطر حرف هایی که پشت سرش بوده رنجیده باشد ولی در باطن دوست دارد که همچین آدمی نباشد، گاهی فکر میکنم شاید نوشتن بهانه ی خوبیست که "من" را آنطور که دوست داریم بسازیم و بشناسانیم ولی گاهی یادمان می رود، نوشتن و خواندن برای پرورش ِ روح و شخصیت است، قرار نیست نوشته هایمان را بنویسیم و بعد فراموششان کنیم، ما در قبال هر کلمه و جمله ای که نوشته ایم مسئولیم..."
دوست دارم همه ی اینها را به آن آشنا بگویم و بعد دوباره شماره اش را پاک کنم و مواظب ِ آدم هایی که وارد زندگی ام می کنم باشم...

خانوم شما شاکی ِ خصوصی دارین!

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ

گاهی فکر میکنم روزی که بالاخره به همه چی رسیدگی میشه، بزرگترین شاکی ِ خصوصی ِ من، خودمم!

با جدیت و ابهت ِ تمام میشینه روبروی من و زل میزنه توی چشمام و ازم می پرسه "چرا؟"

و من لال میشم... چون میدونم هر جوابی که قراره بدم بهانه هایی بیش نیست که در هیچ عقل و منطقی نمی گنجه، جوابایی که قراره با جملاتی مثل؛ "خوب، من فکر میکردم که..."، "من دوست داشتم که..."، "من بخاطر..."، و امثال اینها شروع بشه و اصلا قابل توجیه و قانع کننده نیست.

از محکوم شدن توسط ِ خودم بیشتر از هرچیزی می ترسم...

من به "من"، بد کردم، خیلی جاها بخاطر خیلیا "من" رو نادیده گرفتم و همیشه بلاتکلیفی و ناراحتی هاش موند واسه خودم...

از بلاتکلیفی توی رابطه با آدم ها گرفته تا حتی سبک ِ زندگی...

از خدا خواستم یه فرصت بهم بده تا همه ی کوتاهی هایی که در حق ِ خودم کردم رو، جبران که نه، ولی متوقف کنم...

مثل مادری که فرزندشو میذاره و میره اون سر ِ دنیا، نه خودش خوشبخت میشه و نه فرزندش... بعد از بیست و اندی سال برمیگرده، قطعاً نمیتونه جبران ِ نبودن هاش رو بکنه ولی حداقل میتونه بقیه ی روزا رو جور دیگه بگذرونه در کنار فرزندش...

خدایا تو ارحم و الراحمینی...

آغوش ِ تو ایمن ترین حصار ِ دنیاست برادر

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ
یک زمانی بزرگترین حسرتم در آغوش کشیدن ِ تو بود... دوست داشتم بغلت کنم و تو را توی دست هایم بگیرم، تاب بدهم و خواب را به تو هدیه کنم، ولی تو ریز نقش بودی و من یک دختربچه ی دو سال و نیمه که اجازه ی بغل کردنت را نداشتم، تو کم کم بزرگتر می شدی ولی باز هم یک دختربچه ی سه ساله، چهار ساله یا حتی هفت ساله نه می توانست و نه اجازه داشت که یک پسربچه ی کوچک ِ نهایتاً سه و نیم ساله را بغل کند، به تو که نزدیک می شدم خواهر بزرگه سر می رسید که: "مبادا بغلش کنی، زمین می اندازی اش"، تو با آن موهای زرد برای من تبدیل شده بودی به عروسکی خواستنی پشت ِ ویترین که فقط اجازه داشتم نگاهت کنم، میدانستم بالاخره بزرگ خواهم شد و اجازه ی در آغوش کشیدن ِ تو را خواهم داشت ولی هرچه من بزرگتر میشدم تو نیز بزرگتر میشدی، با من بازی می کردی، می خندیدی و شیطنت می کردی، اوضاع بهتر شده بود هرچند هنوز هم آنقدر بزرگتر از تو نبودم که بتوانم بغلت کنم ولی خوشحال بودم که از یک عروسک ِ پشت ِ ویترین تبدیل شده ای به یک دوست، یک همبازی، گذشت و گذشت موهای زرد تو به خرمایی ِ تیره ی متمایل به مشکی تغییر کرد، بزرگتر شدی و صدایت در اثر سرماخوردگی دو رگه شد، سرما خوردگی خوب شد ولی صدای بچگانه ی تو دیگر برنگشت... پدرم گفت به سن ِ بلوغ رسیده ای... کم کم سرعت ِ رشد ِ تو از من بیشتر شد... بزرگ شدی، بزرگتر از من... حالا مطمئن بودم که رویای بغل کردن ِ تو حسرت باقی خواهد ماند چرا که آن زمان که یک نوزاد بودی نتوانستم در آغوش بگیرمت و حالا این تو بودی که از من بزرگتر بودی... حالا، وقتی کنارت می ایستم یک سر و گردن از من بلندتری، برای نگاه کردن به چشمهایت باید سرم را بالا بگیرم و برای درست کردن یقه ی لباست باید روی انگشتان پایم بایستم... ولی بغل کردن ِ تو دیگر حسرت نیست، من هر وقت که بخواهم تو را بغل میکنم و هر وقت بخواهم تو را می بوسم... راستش مطمئنم که آرامشی که از تو در قالب یک مرد می گیرم خیلی بیشتر از بغل کردن ِ یک پسربچه ی تازه متولد شده است... مانا باشی یکدانه برادرم...


(ثریا شیری/ پنجم ِ مرداد ِ یک هزار و سیصد و نود و چهار)


+ بازنشر در خانه وبلاگنویسان بوشهر (لینک)

آغاز دوباره

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

امیدوارم بتوانم همان حس آرامش را دوباره در اینجا به دست بیاورم، در این مدت بیشتر از تمام ِ امکاناتی که سرویس دهنده ها دارند، زوم کرده بودم روی صفحه ی ارسال مطلب، ببینم کدامشان همان حس ِ خوب ِ بلاگفا را منتقل می کنند، البته که هیچکدامشان، اما اعتماد کردن به بلاگفا برایم سخت است، آدمی که یک بار خیانت کرده را میشود بخشید؟! حالا سرویس دهنده جای آدم را گرفته فرقی در اصل موضوع نمی کند :دی

بعد از کلی پرس و چو و فکر و وقت گذاشتن برای انتخاب سرویس دهنده بالاخره اینجا را انتخاب کردم و هنوز هم معتقدم که بلاگ اسکای سایت ِ خوبی ست و بلاگفا ساده تر :دی

تا زمان ِ انتخاب ِ عنوان و قالب ِ مناسب مرا با همین وضع بخوانید :دی

سلامی دوباره...