وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است.

حاجی رفته سفر

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ

دلم تنگه برات حاجی، سفر رفتی بدون ِ من

از اونجا هی پیام میدی، سفر زَهره بدون ِ من؟

 

میگی شمس الملوک خانم، کجا میفهمه چاخانه

حالا وقتی که برگشتی، قسم میدم به جون ِ من

 

بگی با کی تو رودخونه، تو جاده سلفی انداختی

میدونم رد میشه از مرزش آخر این جنون ِ من 

 

سفر بی زن حرومه، حاجی میشناسی مکارم رو؟

میگم میخندم حاجی جون، ولی جنگه درون ِ من

 

تو فکر کردی میمونم منتظر تا تو بیای پیشم؟

با این جرمی که تو کردی، سفر رفتی بدون ِ من!

 

حاجی برگشتنی حتما یه دونه "پانته آ" جور کن

وگرنه می پوسی اینجا، تو این خونه بدون ِ من

 

آهای همسایه ها رسوا کنید حاجی رو جای من

چرا حاجی ِ من رفته سفر، اونم بدون من

 

اینم از حرف آخر حاجی جون، شمس الملوکت مُرد

 بکش دستت رو رو قاب ِ قشنگ ِ بی زبون ِ من

 

/ مجموعه ی طنز و جدی ِ شعر و داستان ِ "ماجراهای حاجی و شمس الملوک" ثریا شیری (بانوچه) 30 شهریور 94/

اتفاق ِ قشنگ در پاییز

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ
میگفت: "مدتیست زندگی یکنواخت شده، محض ِ خنده هم که شده هیچ اتفاق ِ قشنگی نمی افتد" خواستم بگویم: "خب، شاید اتفاق های قشنگ همه با هم منتظرند یک روز غافلگیرمان کنند" اما قبل از اینکه این حرف را بگویم چشمم به پنجره افتاد، پنجره ی روبروی میز ِ کامپیوتر... که حدوداً یک هفته ای میشود صبح ها قبل از هر کاری آن را باز میکنم تا هوای خنک ِ پاییزی به داخل ِ اتاق بیاید... و هر روز صبح بابت ِ این اتفاق ِ ساده ی دلپذیر لبخند به لب زده ام و حس ِ سرزندگی به ریه هایم تزریق کرده ام... گفتم: "مدتیست که به همه چیز از سر ِ عادت نگاه میکنیم... مثلا همین هوای خنک ِ پاییزی... هر روز صبح حرف ِ تازه ای برای گفتن دارد، هر روز صبح جور ِ دیگری صبح بخیر میگوید... کافیست ما هم مثل همین هوا سرشار از تازگی باشیم"، گفت: "اتفاق ِ قشنگ یعنی صبح بخیر گفتن به هوای پاییزی؟"، گفتم: "اتفاق قشنگ یعنی قدر ِ همین هوای خنک ِ پاییزی را بدانیم"...


+ دلم میخواد یه خورده قالبمو خوشگل تر کنم (سفارشی تر) ولی فاصله گرفتنم از دنیای کدها و یه خورده هم نامانوس بودن با قالب های بلاگ کار رو برام سخت کرده، در حدی که حتی نمیتونم هدر رو تغییر بدم... کسی هست بلد باشه و کمک کنه؟!

خشم ِ اژدها

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ

از پله ها بالا می آمدم و سعی میکردم صدای فحش های مردی که پایین ِ پله ها بود را نشنوم، سعی میکردم وانمود کنم نمیدانم که همسایه ها صدای فحش های او را شنیده اند... از پله ها بالا می آمدم و آرزو میکردم که ای کاش هیچوقت صاحب ِ آن صدا را نمیشناختم و هیچوقت او را از نزدیک نمیدیدم... صدای ِ او کم و کمتر میشد انگار همانطور که من از پله ها بالا می آمدم او هم مسیر ِ در ِ خروجی را در پیش گرفته بود... به بالای پله ها رسیدم و با اولین قدمی که به داخل ِ خانه گذاشتم تصمیم گرفتم دیگر دلم برای آن مردی که صدای فحش دادنش تازه قطع شده بود نسوزد...