وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است.

برداشت اول

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

برخورد اول با آدم‌های جدید ناخواسته باعث قضاوت می‌شود. وقتی با کسی حتی در حد هم‌سفربودن در یک تاکسی برای مدت کوتاهی برخورد داریم ناخواسته ذهنیتی نسبت به او شکل می‌گیرد. چه رسد به برخوردهای بیشتر و مکالمه‌های طولانی.
بارها پیش آمده که در این برخوردهای نخست، از کسی خوشمان نیامده. یا بالعکس فکر کرده‌ایم که فلانی چه آدم خفن و باشخصیتی‌ست؛ و گذشت زمان این برداشت‌ها را به طور صد در صد تغییر داده است. خود ِ من بهترین دوستانم را از دل همین قضاوت‌های وارونه پیدا کرده‌ام.
دوستانی که در برخوردهای اول حس خوبی از همدیگر نگرفته‌ایم و از هم بدمان آمده و حالا تبدیل به بهترین رفقای همدیگر شده‌ایم.
نمی‌دانم اگر این برخوردهای اول به برخوردهای بعدی کشیده نمی‌شد. یا اگر روی برداشت اولیۀ خودمان پافشاری می‌کردیم و به همدیگر فرصت آشنایی بیشتر نمی‌دادیم الان هر کداممان کجای این روابط ایستاده بودیم. گاهی اوقات بد نیست به آدم‌ها فرصت بدهیم.

هر چند خیلی اوقات هم حس اولیۀ ما درست از آب در می‌آید و قطعا برای همۀ ما پیش آمده که در برخورد اول به کسی حس خوبی نداشته‌ایم و به مرور فهمیده‌ایم این حس بد بی‌خود و بی‌جهت نبوده است. یا بالعکس، بدون اینکه فلانی را بشناسیم از او حس خوبی دریافت کرده‌ایم و وقتی او را بیشتر شناخته‌ایم، فهمیده‌ایم که چه انسان خوبی‌ست.
اما به نظرم بد نیست به هر آدمی فارغ از اینکه چقدر به حس اولیۀ خود، مطمئن هستیم، فرصت شناخت بدهیم. اگر این فرصت‌ها نباشد من همیشه در نظر دیگران یک آدم مغرور و خودخواه هستم که با هیچکسی میل سخنش نیست، اینطور نیست؟ ‌

آدم‌های عکس‌باز

جمعه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۴۴ ب.ظ

تا‌به‌حال به تاثیر عکس‌ها بر کیفیت حالتان دقت کرده‌اید؟ البته که لزومی ندارد همۀ آدم‌ها مثل من، عکس‌باز باشند. اما اگر چنین روحیه‌ای دارید حتما مرور عکس‌ها یکی از عادت‌های همیشگی شماست.
از روزی که تصمیم گرفتم عکس‌ها را از لابلای صفحات آلبوم عکس و فولدرهای تودرتوی لپ‌تاپم بیرون بکشم و به صورت گزینشی روی دیوارهای خانه بچسبانم حال بهتری دارم. حالا آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام در طول روز مدام در چشم‌هایم زل می‌زنند و با آن لبخندهایشان یادآوری می‌کنند که دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کردم سیاه نیست.
البته که برای حفظ حریم خصوصی اشخاص، عکس بعضی‌ها را نمی‌توانم مدام جلوی چشمم داشته باشم. اما همان‌های دیگر هم تاثیر مثبتی که باید داشته باشند، دارند.
حالا دقیقا کنار کتابخانۀ توی سالن، توی اتاق و روی دیوار کنار میز تحریرم عکس افرادی‌ست که دوستشان دارم.
از دیوار مجاور میز تحریرم اگر بخواهم بگویم قصۀ دیگری دارد. دیواری که روایت دوستی‌هاست. البته که هنوز در حال بروزرسانی‌ست. چند عکس در انتظار چاپ‎‌شدن هستند. اما با نگاهی به آن دیوار می‌توان ردّ روابط دوستانه‌ام را گرفت. گاهی که برای نوشتن مطلبی به تمرکز نیاز دارم سرم را می‌چرخانم و به لبخندهای توی عکس‌ها که خیره می‌شوم دلم گرم می‌شود.
قبلا گفته بودم؟ من اگر می‌توانستم قانونی را مصوب کنم، حتما صفحه‌ای به شناسنامه‌ها اضافه می‌کردم که اسم و مشخصات رفقای آدم را هم به آن اضافه کنند.

فرمول زندگی!

چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۲ ق.ظ

این پست و بخصوص کامنت خودم که برای این پست نوشتم، منو یاد موضوعی انداخت. حدودا 3 سال پیش، دوستی بهم گفت که داره به جدا شدن از خانواده و زندگی مستقل مجردی فکر می‌کنه و چون من این تجربه رو دارم ازم خواست که راهنماییش کنم که چیکار کنه. هیچ اطلاعی از زندگی خانوادگی اون شخص نداشتم. اینکه روحیات اعضای خانواده‌ش بخصوص پدر و مادرش چطوره. حتی شناخت کافی از خودش هم نداشتم. من تونسته بودم با سماجت و گفتگو پدرم رو راضی کنم. اما نمی‌دونستم پدر و مادر اون چنین روحیه‌ای دارن یا نه؟ یا شاید اصلا نیازی به اون‌همه اصرار نبود و به راحتی می‌تونست رضایت خانواده‌ش رو بگیره. من برای این استقلال با چالش مالی مواجه بودم ولی نمی‌دونستم اون هم این چالش رو تجربه خواهد کرد یا از نظر مالی تأمینه. نمی‌دونستم در مقابل مواجه‌شدن با مشکلات تا چه حد می‌تونه قوی برخورد کنه و هزاران سوال بی‌جواب دیگه. در نهایت فقط یک سری نکات کلی بهش گفتم و ازش خواستم در کنار تمام تجربه‌هایی که کسب می‌کنه و تصمیمات بزرگی که از این به بعد خواهد گرفت، سعی کنه خانواده‌ش رو از خودش جدا نکنه. فکر نکنه چون قراره جدا زندگی کنه دیگه از خانواده جداست. سعی کردم بهش بفهمونم فرمولی که من برای این مرحله از زندگیم اجرا کردم لزوماً برای اون کاربردی نخواهد بود. من طبق شرایط و موقعیت خودم تصمیم‌گیری می‌کردم و قرار نیست اون انتخاب‌ها و تصمیم‌ها برای افراد دیگه‌ای که شخصیت‌ و شرایط دیگه‌ای دارن هم نتیجه یکسانی بده.

و بعدها این موضوع تلنگری برای خودم شد. این که حواسم باشه اگر قراره برای خودم الگوسازی کنم تمام شرایط رو بسنجم. خیلی کم پیش میاد همه شرایط از فیلتر یکسان‌سازی رد بشن و جواب مثبت باشه. حداقلش اینه که حتی اگر امکانات و موقعیت و شرایط هم یکسان باشه خود ما انسان‌ها، منحصر به‌فرد هستیم. پس چطور می‌تونیم طبق یه نسخۀ واحد پیش بریم؟ البته این قضیه حداقل از نظر من در بحث دین و قرآن فرق می‌کنه و استدلال خودم رو دارم. بحث الانم در مورد جزییات زندگی شخصی افراد هست.

بارها در فضای مجازی مطالبی رو دیدم با این مضمون که چند کاری که قبل از مرگ باید انجام دهید. وقتی به اون لیست نگاه می‌کردم بیشتر شبیه به این بود که یک نفر آرزوهای دست‌یافتنی و دست‌نیافتنی خودش رو ردیف کرده و پشت سر هم نوشته و منتشر کرده. وگرنه چرا باید گزینۀ «به اسکی بروید» باید جزو چند کاری باشه که من ِ نوعی حتما و قطعا قبل مرگ انجام بدم؟ که اگر انجام ندادم ناکام و شکست‌خورده به نظر بیام؟ به نظرم هر کس باید فرمول زندگی خودش رو طبق داده‌هایی که توی زندگیش هست به دست بیاره و طبق همون پیش بره. قرار نیست مثل بقیه زندگی کنیم، فقط چون اونا از اون راه رفتن و موفق شدن. در این صورت اگر ما از اون راه رفتیم و موفق نشدیم احساس سرخوردگی و ناکافی‌بودن می‌کنیم.

 

چرا؟

سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ

یکی از دوستان بهم یادآوری کرد که چندوقت پیش ازم قول گرفته بود یه پست بنویسم در مورد اینکه چرا تصمیم گرفتم خبرنگار بشم و چی شد که خبرنگار شدم؟

 

چرا تصمیم گرفتم خبرنگار بشم؟

من معتقدم که آدم همیشه باید نشونه‌ها رو دنبال کنه، مثل یه پازل کنار هم بچینه و معماهای زندگیشو یکی‌یکی حل کنه. من هم با توجه به روحیات و علایقی که داشتم. می‌دونستم از خبرنگاری خوشم میاد. البته نه به اندازۀ نوشتن. اوایل دهۀ هشتاد یه سریال طنز پخش می‌شد به نام «بدون شرح» که یه دفتر هفته‌نامه داشتن به اسم «شهر قشنگ». نگم چقدر عشق می‌کردم با فضای کارشون و چقدر توی رویاهای خودم، توی عالم بچگی خودم رو می‌دیدم که بزرگ شدم و دارم توی محیط مشابهی کار می‌کنم البته با این تفاوت که کشتی هفته‌نامۀ ما به گل ننشسته بود :دی

طبیعتا بعضی از این احساسات زودگذر هستند و بعد از مدتی که از پخش اون سریال بگذره اون احساس هم فروکش می‌کنه. اما برای من اینطور نبود و هر چی بزرگ‌تر می‌شدم اون کشش و علاقه هنوز هم در من وجود داشت. و البته رویای نویسندگی همچنان با اختلاف در صدر جدول رویاهای من بود. لازم به ذکره که رویاهای من فقط این دو تا نبودن اما خب اینجا چون فقط در مورد خبرنگاری سوال شده من هم فقط در این مورد پاسخ می‌دم.

اصولا آدم ماجراجو و کنجکاوی هستم. به حدّی که وقتی می‌خواستم یه سفر تنهایی برم داداشم توصیه می‌کرد مراقب باشم و دنبال ماجراجویی نباشم. حس کمک‌کردن و گره از کار کسی باز کردن هم همیشه توی وجودم بوده و هست. شما همۀ اینا رو بذار کنار بقیه ویژگی‌هایی که یه خبرنگار باید داشته باشه که همه رو به نسبت کم یا زیاد داشتم. اما... من به شدت از تهیه اخبار و گزارش سیاسی متنفرم. دوست داشتم بیشتر در حوزه فرهنگ و هنر و حوزه اجتماعی کار کنم، اونقدر که این حوزه، تبدیل به حوزه تخصصی من بشه و اگر مجبور شدم بین این دو یکی رو انتخاب کنم قطعا انتخاب من حوزه اجتماعی خواهد بود. اما متاسفانه توی ایران کمتر پیش میاد رسانه‌ای خبرنگار تخصصی برای حوزه‌های مختلف داشته باشه. اکثر رسانه‌ها با یک یا دو یا سه خبرنگار برای تمام حوزه‌ها دارن کار رو پیش می‌برن و این اصلا حرفه‌ای نیست. بارها پیش اومده دیدم در طول یک سال خبرهای سیاسی‌ای که کار کردم خیلی بیشتر از خبرهای اجتماعی بوده. و این اجبار و تحمیل قادره حرفه موردعلاقه آدم رو تبدیل کنه به یه عذاب کش‌دار. نکته دوم علاقه من به مصاحبه و گزارش‌نویسی هست تا خبر. مگر اینکه خیلی خبر جذابی باشه. یعنی باز هم اگر فضای رسانه‌ای ایران حرفه‌ای بود. قطعا انتخابم یک ژورنالیست گزارش‌نویس بود تا خبرنویس. اما چاره چیه که الان خبرنگاری مثل سالاد می‌مونه نمی‌شه سالاد رو فقط بخاطر اون گوجه و خیار و سس خوشمزه‌ش بخوری. یهو می‌بینی پیاز هم می‌ره زیر دندونت!!! (مثال رو حال کردین؟ :دی)

اما، در کنار همه این‌ها وقتی یه گزارش می‌نویسی یا یه مصاحبه می‌گیری و باعث می‌شی کسی دیده بشه یا مشکلی ازش حل بشه اونوقت اگر خستگی‌ای هم داشته باشی از تنت در میاد.

 

 

چطوری خبرنگار شدم؟

مدرک دانشگاهم، مهندسی کامپیوتر بود و بی‌ربط به حرفه خبرنگاری. یکی از دوستای وبلاگی من که اتفاقا هم‌استانی هم بودیم فعالیت رسانه‌ای داشت و وقتی از علاقه من به این حوزه خبردار شد پیشنهاد داد که باهاش همکاری کنم. برای من که از الفبای این‌کار هیچی نمی‌دونستم این پیشنهاد خیلی عالی بود. مدتی دورکاری کارم رو شروع کردم با سایت محلی شهرستانشون. و بعد سایت استانی همون آقا. در کنارش هم اون آقا بهم آموزش می‌داد و هم دوره‌های آموزشی که مرکز استان و توی شهر خودمون برگزار می‌شد رو هم شرکت می‌کردم. کم‌کم شرکت توی دوره‌ها بیشتر شدن و هیچ‌وقت با خودم نگفتم توی فلان دوره قراره مطالب تکراری بشنوم پس شرکت نکنم، تقریبا هر جا می‌شنیدم قراره دوره‌ای برگزار بشه شرکت می‌کردم و معتقد بودم از دل این دوره حتی اگر فقط یک جمله جدید یاد بگیرم هم بُرد کردم. همین مرور کردن‌ها خیلی بهم کمک می‌کرد. بعد از دوره‌ای که توی باشگاه خبرنگاران جوان شرکت کردم چون جزو کسایی بودم که بالاترین نمره رو هم در آزمون کتبی و هم در گزارش تصویری گرفته بودم استادم ازم خواستم همکاریمو ادامه بدم یه مدت هم ادامه دادم و بعد بنا به مسائلی تصمیم گرفتم قید همکاری با باشگاه رو بزنم که اینجا جاش نیست بگم.

و بعدتر هم که این روند خبرنگاری با رسانه‌های دیگه ادامه داشت و متوقف نشد. البته اینم بگم سال 96 من دوباره وارد دانشگاه شدم و در مقطع کاردانی به کارشناسی دوباره یه مدرک کارشناسی گرفتم. ترجیحم کارشناسی خبرنگاری بود که چون استان ما نداشت رشته روابط‌عمومی گرایش امور رسانه رو انتخاب کردم که با یه تیر دو نشون زده باشم. چون هم به دروس روابط‌عمومی هم به دروس مربوط به خبرنگاری پرداخته شد.

 

امیدوارم با این توضیحات اون چیزی که مد نظر اون دوست عزیز بوده رو پاسخ داده باشم و پوزش می‌طلبم که قولم رو فراموش کرده بودم و با تاخیر این پست نوشته شد.

بلکه به خودش بیاید

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ

دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد با زندگی‌اش چه می‌کند. گاهی اوقات آدم حالیش نیست که دارد لحظه را هدر می‌دهد، عمر و جوانی را هدر می‌دهد، نعمت زندگی را هدر می‌دهد... گاهی حواسش هست اما لج کرده، با تقدیر، با اطرافیان، شاید هم با خودش یا خدا. اما در هر حالت وقتی زندگی‌اش را هدر می‌دهد ناخواسته باعث عذاب دیگران هم می‌شود. کسی را می‌رنجاند، به زندگی کسی آسیب می‌زند، موقعیتی را از کسی سلب می‌کند و حق‌الناسی به جان می‌خرد.

دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد حق‌الناس به جان می‌خرد. نه که بخواهم لباس دانای کل به تن کنم. که به اندازۀ موهای سرم در زندگی‌ام راه اشتباه رفته‌ام و تصمیم اشتباه گرفته‌ام. اما حالا که این راه پایانش مشخص است. حالا که دارم این سیاهی ِ ته ِ جاده را می‌بینم چرا از ترس سرزنش‌شدن سکوت کنم؟

دوست دارم سیلی بزنم تا به خودش بیاید. دور و اطرافش را ببیند. اصلا خودش را ببیند که سرگردان است. خودش را ببیند که پژمرده شده. بگویم که چند روز پیش بغضم گرفته بود و به زور خودم را کنترل کردم و جلوی گریه‌ام را گرفتم. نه به خاطر خودم که بخاطر خودش و زندگی‌ای که می‌توانست بهتر پیش ببردش.

چه صبری دارد خدا، می‌بیند داریم راه را اشتباه می‌رویم و هر چه نشانه می‌فرستد نادیده می‌گیریم. باز هم صبر می‌کند تا یک جایی سرمان به سنگ بخورد و به سویش برگردیم و با روی باز ما را بپذیرد.

من اما بنده‌ام، صبر خدا را ندارم. می‌بینم دارد اشتباه می‌رود، بیم دارم سرش که به سنگ خورد فرصت جبران خیلی از چیزها نمانده باشد. خیلی چیزها را از دست داده باشد. دوست دارم سرش داد بکشم، بلکه به خودش بیاید.

خط قرمز

يكشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نمی‌دونم چه روزی، چه کسی و به چه دلیلی، اما یادمه بهم گفت: «خوش به‌حالت که میونه‌ت با تغییر خوبه». اینم نمی‌دونم که چرا اون روز ازش نپرسیدم منظورش چیه؟ اما همیشه برام سوال بود که چرا این حرف رو زده؟ آیا بعد از این حرف من سکوت کردم؟ چون همیشه حس می‌کردم که در برابر هر تغییری گارد می‌گیرم. همیشه فکر می‌کردم که اگر برنامۀ ذهنیم به‌هم بخوره، کلافه می‌شم و به سختی می‌تونم خودم رو وفق بدم. اما حالا فهمیدم این دو تا، کاملا با همدیگه متفاوتن.

احتمالا توی تغییر در رابطه‌ها زودتر کنار میام. زودتر می‌رم سراغ برنامۀ بعدی. نه اینکه برم سراغ نفر بعد! می‌رم سراغ برنامۀ بعد. که می‌تونه شامل تغییر رفتار باشه. یا حذف اون رابطه. یا هر چیز دیگه.

اکثر اوقات وقتی از من می‌پرسن که ویژگی‌های منفی خودت رو بگو، می‌گم: «گاهی اوقات لجبازم، بیش از حد مهربونم، و برای خطای آدمایی که بهم نزدیکن زیاد بخشنده نیستم».

مهربون بودن یه ویژگی مثبته، اما بیش از حد مهربون‌بودن به نظر من یه ویژگی منفیه، که هم می‌تونه به خود آدم ضربه بزنه و هم به اطرافیانش. البته افراط در هر چیزی اشتباهه. در مورد بخشنده‌نبودنم هم همینقدر بگم که به نسبت نزدیک‌بودن آدما به من، گذشت من نسبت به اشتباهاتشون کمتره. انگار گذشت و اهمیت هر دو روی دو کفۀ ترازو باشن و هر کدوم سنگین‌تر بشه اون یکی میره بالاتر. هر آدمی که اهمیت بیشتری برام داره. گذشت من در برابر اشتباهاتش کمتره و این انگار اصلا اخلاق خوبی نیست. گاهی اوقات اشتباهات آدما رو می‌بخشم. اما هرگز فراموش نمی‌کنم.

به نظر من اگر کسی در دایره ارتباطی با من، اشتباهی مرتکب شد، بهتره اون رابطه رو حذف کنه. چون اینطوری جفتمون کمتر اذیت می‌شیم. اما معمولا آدم‌ها از اشتباهشون پشیمون می‌شن، توجیه می‌کنن، عذرخواهی می‌کنن و درصدد جبران برمیان و هی اون رابطه رو با هر اسم و عنوانی که داره حفظ می‌کنن و فکر می‌کنن که دارن اصلاحش می‌کنن. اما در واقع فقط یه پوستۀ ظاهری رو دارن حفظ می‌کنن و چیزی که نصیبشون می‌شه فقط بی‌اعتنایی‌ها و سردی‌های منه. چون تا قبل از اون اشتباه من تمام محبت و توجه خودم رو برای اون رابطه گذاشته بودم و بعد از اون اشتباه همه این توجه و محبت رو از اون رابطه حذف کردم. معمولا در این موقعیت‌ها اون آدم شروع می‌کنه به گلایه‌کردن. اما متوجه نیست که از درجه اهمیتش کم شده و گلایه‌هاش تاثیری نداره. به همین دلیله که میگم حذف اون رابطه به نفع خودش هم بود. آدم کینه‌ای نیستم. اما بذر شک که توی دلم کاشته می‌شه دیگه خشکیده نمی‌شه.

 

این روند رو برای رابطه‌های مختلف میشه تعمیم داد. دوستی‌ها، روابط کاری، فامیلی و هر نوع رابطه دیگه‌ای. نمی‌خوام دفاع کنم. چون بالاتر اشاره کردم که از ویژگی‌های منفی منه. اما بهرحال از اول هر رابطه‌ای خط قرمزم معلومه.