وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است.

آدم های زندگی ِ ما...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

با هر بار رفتن کسی از زندگیمان حفره ای در قلبمان ایجاد می شود... یک جای قلبمان سوراخ می شود و هیچ بُتُن و سنگ ریزه ای نمیتواند به شکل اول در بیاوردش...

شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم... آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن...

روزها می رود و آدم جدید می شود یک دوست داشتنی ِ جدید، جای آدم قبلی را پر نمی کند اما جوری کنارمان می ماند که تحمل یک حفره در قلبمان را ساده تر می کند...

بعد، یک روزی می رسد که او هم می رود... حفره ی جدیدی ایجاد می شود و...

حالا توی قلبمان دو حفره ی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوست داشتنی که از زندگیمان رفته اند...

این چرخه ادامه دارد...

آدم ها می آیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما می شوند جزیی از وجودمان، می شوند عزیز ِ دلمان، کاری می کنند که زخم حفره ی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمی شود اما قابل تحمل می شود... بعد وقتی می روند حفره ی خالی ِ رفتنشان می شود زخم ِ روی زخم... می شود درد ِ روی درد... میشود غصه روی غصه... ما میمانیم و حفره ای که پر نشد و بزرگتر هم شد...

باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفره ی جدید...

و اینگونه می شود که تار سفید لابلای موهایمان پیدا میشود، زیر چشم هایمان گود میشود، دستانمان می لرزند، شب هایمان گریه دار میشود، دلنوشته هایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغ تر میشود...

این آمدن و رفتن ِ آدم ها از زندگیمان، مصداق ِ بارز ِ همان شتریست که در ِ خانه مان میخوابد... اجتناب ناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری...

یعنی اگر بخواهی جلوی حفره های جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگیت شود... و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکان پذیر است...

غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفره ی جدید جلوگیری کند، اما حفره ی قدیمیمان را آنقدر عمیقتر می کند که یک روز بی صدا میمیریم...

داشتم می گفتم این آمدن و رفتن ها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمی شود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگی ها میشویم...

اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یک جوری برویم که حفره ی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد...


| ثریا شیری - 24 تیر 1395 |

آدم خوبه ی قصه ها

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

برای تبدیل شدن به آدم خوبه ی زندگیت، باید کلی فکر کنی تا بتونی عملیش کنی.

اینکه یه شبه تصمیم بگیری از فردا آدم خوبه بشی بیشتر هندی بازیه و البته به نظر من غیر ممکن.

هیچ کاری وقتی یهویی انجام بشه و بدون تفکر... ادامه دار و نتیجه بخش نخواهد بود.

آدم ممکنه بر اثر جو زدگی این تصمیم رو بگیره، یا حتی بر اثر یک تلنگر... حتی با فرض اینکه اشتباهات و نقاط ضعف خودش رو هم بدونه بازم نیاز به تفکر و بررسی جوانب هست برای این تغییر، یعنی میخوام بگم که با وجودی که اینجا راه مشخصه، مسیر درست مشخصه و کاملاً درست و غلط از هم تفکیک شده و خیلی کارا و رفتارا رو میشه فهمید که درست یا اشتباه هستن، اما باز هم برای تغییر نیاز به فکر و بررسی هست. چون اگر غیر از این باشه مدت زیادی طول نمیکشه که آدم برمیگرده به همون راه قبلی... دست خودشم نیست، وقتی مسیر تغییر رو همینطوری و با بپر بپر و بدون توجه به مسائل جانبی بری و به نتیجه برسی عین فنر برمیگردی به جای قبلت.

هر آدمی وقتی میفهمه اشتباهاتش کجاست و یه شب با خودش تصمیم میگیره که اصلاح بشه باید بدونه که دلیل این رفتار اشتباه چی هست، وقتایی که این رفتار رو انجام میده، چه عواملی تاثیر گذار هستن، در چه موقعیت هایی هست، و چه افکاری توی ذهنش میاد که منجر به این رفتار میشه... با شناخت این عوامل تاثیرگذار انگار که به شناخت اطلاعات محرمانه ی ارتش دشمن دست یافته باشه عیب کار خودش رو میفهمه و هم قدرت کنترلش بیشتر میشه و هم میفهمه باید چیکار کنه تا اصلاح بشه.

یعنی شما وقتی بفهمی وقتی توی فلان موقعیت یا تحت تاثیر فلان موقعیت این رفتار اشتباه ازت سر میزنه، دفه بعد وقتی شرایطی پیش اومد میدونی که این رفتاری که قراره ازت سر بزنه اشتباهه، یعنی مغز و ذهن آدم شروع به بررسی میکنه و بهترین تصمیم رو میگیره و اون اشتباه تکرار نمیشه.

میدونم خوب بودن آرزوی همه ی ما هست، اما براش وقت بذاریم... با شناخت خودمون میتونیم به این آرزو دست پیدا کنیم.

اگر خودمون رو نشناسیم نمیتونیم عیب هامون رو رفع کنیم و خوب بشیم.

آیا برم؟ آیا نرم؟ موقتنامه

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

اگر از شما پرسیدند چرا وبلاگ بانوچه اینقدر کم بروز میشه چه جوابی میدید؟


+ از طرف من بگید: چون نویسندش اونقدر دلتنگ فضای وبلاگ بلاگفاش شده که با اینکه اینجا رو دوست داره اما این بغض وبلاگی نمیذاره فعلا بنویسه...


+ اگه برگردم باهام برمیگردید؟ برنگردم؟ برنمیگردم چون اینجا رو هم دوست دارم :دی


نهایتش مثل ِ اوایل میشه دیگه، هر دو جا رو همزمان میرونم :|

رنگارنگ

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۱ ق.ظ

روز عید فطر

سر ظهری همینطور که داشتم با گوشی کار میکردم خوابم برد، نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای داداشم بیدار شدم...

میگفت پاشو و من اونقدر خوابم میومد که حتی چشامو نمیتونستم کامل باز کنم. بعد دیدم یه رنگارنگ گرفته طرفم، هرچی گفتم نمیخوام گفت برا تو گرفتم، منم که عااااااااشق رنگارنگ، بدون اینکه تغییری توی حالتم بدم، دستمو از زیر پتو در آوردم و با همون چشای نیمه باز رنگارنگ رو گرفتم و داداشمم با خیال اینکه حالا من رنگارنگ رو میخورم و دیگه نمیخوابم از اتاق رفت بیرون.

نشون به اون نشون که در همون حالت ِ خوابیده و چشمای کامل باز نشده رنگارنگ رو خوردم و به دو ثانیه نکشیده بود خوابیدم...

انگیزه ی من است هو...

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ب.ظ

برای هر تغییری انگیزه ای لازم است، اگر قرار است رنگ موی جدیدی را امتحان کنی، پرده های خانه را عوض کنی، گلدان تازه ای بخری یا حتی شعر جدیدی را خلق کنی، نیاز داری یک نفر در ناخودآگاهت باشد که روی انتخاب هایت تاثیر بگذارد، حتی اگر به زبان نیاوری ولی در ذهنت مدام این سوال ها را تکرار کنی: "فلان رنگ را دوست دارد؟ فلان مدل را دوست دارد؟ شمعدانی ها را بیشتر دوست دارد یا کاکتوس؟ موهای روشن را دوست دارد یا تیره؟" انتخاب هایت می شود همان جواب هایی که به خودت می دهی...

بعد دست به تغییر میزنی، شاید آدم نامرئی ِ توی ذهنت را قرار نباشد ببینی، شاید هیچ وقت متوجه نشود که گلدان تازه ای خریده ای، یا رنگ موهایت از دفعه ی قبل کمی روشن تر شده است، شاید هیچ وقت شعر تو را نخواند و نداند که مخاطب آن شعر بوده است اما همین که انگیزه ات شده تا دست به تغییر بزنی احساس رضایت می کنی.

حالا فکر کن، اگر انگیزه ی ما خدا باشد چه می شود؟ اگر برای تغییر در هر کدام از اخلاق هایمان خدا را انگیزه کنیم... اصلا اگر خدا انگیزه ی تک تک آدم های روی زمین باشد بهشت جایی جز زمین نخواهد بود... دنیایی متولد می شود که در آن هیچ جنگی نیست، هیچ خیانتی وجود ندارد، هیچکس به ناحق جایگاهی را از دیگری نمی گیرد، هیچ گرسنه ای، هیچ برهنه ای، هیچ دل شکسته ای، هیچ دوری و دلتنگی ای وجود ندارد...

برایتان دعا می کنم این روزها، خدا انگیزه ی تمام لحظه هایتان باشد...



پ.ن: راستش قرار بود این پست عاشقانه باشه، با بر چسب #عاشقانه_های_بی_مخاطب، اما نمیدونم چرا از پاراگراف سوم، خدا اومد نشست توی خیالم، شد انگیزه ای این پست :)

برسد به دوست پریشان حال ِ این روزها...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

اصلا هم بد نیست، خیلی خوب است... ببین می شود هر کاری را درست انجام داد و یک عمر از نتیجه ی خوب ِ آن کار لذت برد...

میشود هم دست روی دست گذاشت و هیچ کاری نکرد و یک عمر حسرت انجام ندادنش را خورد...

اکثر حسرت هایی که برای خودمان ساخته ایم همه پوشالی هستند و تو خالی... در واقع فلان جای زندگیمان نباید حسرت میماند... میشد جاری اش کرد در زندگی... میشد دل به راه زد و رفت و تجربه کرد... اگر حسرت شد باید ببینیم کجای کارمان لنگ بوده... هر زخمی را اگر بیخیال شوی و ازش بگذری بعد از مدتی دمل چرکینی می شود که از شکل بد و بوی بدش چهره ات در هم می شود...

اینکه بلند شوی، سینه ات را صاف کنی و داد بزنی می خواهم فلان کار را انجام بدهم کار سختی نیست، اینکه در مقابل اظهار نظرها چه عکس العملی نشان بدهی مهم است...

آن جای زندگی که کسی به مخالفت با تو برنخاست بترس و شک کن به راهی که آمده ای... برگرد ببین پشت سرت را، راه آمده را بررسی کن، مطمئن باش یک جای کارت لنگ می زند که هیچکس مخالفت نمیکند...

هیچ جاده ای صاف و هموار به موفقیت نمی رسد، به مسیرت شک کن اگر همه چیز خوب بود و هیچ سختی ای وجود نداشت...

برای خواستنی هایت ارزش بگذار و هرگاه به سختی رسیدی به خودت یادآوری کن که این سختی ها ارزش هدف تو را بالاتر می برند.

هیچوقت خم نشو... اگر زانو زدی بلندتر از قبل "یا علی" بگو و بلند شو، تنهای تنها هم که باشی با خودت تکرار کن "حسبی الله و نعم الوکیل" و به این آیه ایمان داشته باش...

خدا را که داشته باشی... همه چیز داری... بگذار دیگران بمانند و حسادت ها و سنگ اندازی هایشان...

در آغوش خدا که باشی دیگر نباید نگران هیچ چیزی باشی...