وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است.

کمی بدون تعارف با سیدمهدی ربیعی

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

در هشتمین پست ِ کمی بدون تعارف، با سیدمهدی ربیعی از وبلاگ سفر نویسنده گفت‌وگو داشتیم. خودش می‌گه 28 یا 29 ساله هستم و بر همین اساس نگارنده برداشتش این بود که سوژه متولد 70 هست :دی هرچند خودش می‌گه شما بخونید 18 ساله :دی متولد تهران هست اما به خاطر شرایط، فعلا هم تهران هم قم زندگی می‌کنه. چندسالی حوزه درس خونده و ارشد ادبیات نمایشی هم داره. در حال حاضر به کار تدوین فیلم و مستند مشغوله و به قول خودش: «اگه بار بخوره تولید و کارگردانی همینهاس». متأهل هست و بازم به قول خودش: «اگه کرونا بذاره بریم سر خونه زندگیمون».

 

گفت‌و‌گو رو می‌تونید در ادامه‌مطلب بخونید.

دوستان اگر سوالی داشته باشید در کامنت‌های همین پست بپرسید که آقا مهدی بیان جواب بدن.

یک عاشقانه‌ی آرام (1)

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ

سلام بهترین ِ من؛

امروز می‌خوام از تو بنویسم، قرار نیست یه نامه‌ی عاشقانه باشه اما، هر وقت و هر جا که از تو گفتم حرف‌های من شبیه عاشقانه‌ها بود. اصلا به تو و ارتباطمون که فکر می‌کنم چیزی جز یه عاشقانه‌ی آرام به ذهنم نمی‌آد.

تو در تمام ِ لحظات ِ زندگی کنارم بودی و هستی و مطمئنم که خواهی بود. اصلا این زمان‌های ماضی و حال و آینده همه در بودن تو تعریف می‌شن.

 

همه دنیا بخواد و تو بگی نه / نخواد و تو بگی آره... تمومه

خواست و صلاحی که تو بخوای همون می‌شه، همه دنیا هم که جمع بشن واسه انجام‌دادن یه کاری، تا تو نخوای، نمی‌شه. کل جهان هم جمع بشن واسه اینکه جلوی انجام‌شدن یه کاری رو بگیرن، وقتی تو بخوای می‌شه. خواست تو مهمه، نه آدما. تویی که مقدّر می‌کنی شدنی‌ها و نشدنی‌ها رو. وگرنه اگه به دست آدما بود، الان خیلی‌ها نبودن و خیلی‌ها بودن. وقتی تیم پزشکی بالا سر مادرم بود، ما و همه اونا می‌خواستیم که بمونه، اما تو نخواستی بمونه و نموند. وقتی هم که داداشم اون تصادف وحشتناک رو از سر گذروند، هیشکی فکر نمی‌کرد بمونه، اما تو خواستی بمونه و موند.

 

همین که اول و آخر تو هستی / به محتاج ِ تو محتاجی حرومه

تو همیشه هستی، اول و آخر ِ هر چیزی، اول و آخر ِ هر راهی، تویی که اگه بدترین خطاها رو هم بکنم بازم دست محبت به سرم می‌کشی، تویی که به من گفتی: «صد بار اگر توبه شکستی باز آ». دیگه خیلی قدرنشناسیه که من بازم محتاج آدما باشم. محتاج آدمایی که خودشون محتاج ِ تو هستن. وقتی خودشون محتاج به دیگری هستن و برای خودشون نمی‌تونن کاری بکنن پس چطور می‌خوان برای من کاری بکنن. فقط تو باید بخوای، اول و آخرش خودتی، نه من و نه بقیه آدما. اون سکانس ِ سریال حضرت یوسف که موقع آزاد شدن ایناروس هست و یوزارسیف بهش می‌گه سفارش من رو به حاکم بکن. همون‌وقتی که بخاطر رو زدن به یه آدم خودشو سرزنش می‌کنه و نتیجه‌ش می‌شه هفت سال موندن توی زندان. درس بزرگی بهم می‌ده. خیلی از کارا وقتی نمی‌شه بخاطر اینه که من بلد نبودم از کی باید بخوام. از غیر خواستم و نشده، باید از تو بخوام که بشه.


تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم / من که بی خورشید چشمات مثل ماهِ سوت و کورم

تو همیشگی هستی، خدای همه‌ی فصل‌ها و همه روزهایی، حتی وقتی ما نیستیم تو هستی، ما نبودیم و تو بودی، اگه نمی‌بینمت، اگه حست نمی‌کنم، کوتاهی از منه، خطا از منه... منی که گاهی به خاطر کارهام ازت دور می‌شم... منی که یادم می‌ره تو هستی همیشه. چقدر دنیای دور از تویی که برای خودم می‌سازم تاریک و وحشتناک و سیاهه. اصلا بدون تو و محبت تو مگه می‌شه دنیای قشنگی داشت؟

 

نمی‌خوام وقتی تو هستی آدم آدمکا شم

من که می‌دونم تو همیشگی هستی، پس چرا تبدیل بشم به عروسک ِ دست آدما؟ چرا کاری رو کنم که رضایت اونا رو جلب کنم؟ چرا فکر و ذکرم بشه «مردم چی می‌گن»ها؟ چرا اینقدر تایید گرفتن از آدما برام مهم باشه؟ وقتی تنها تو برای من می‌مونی و تو منو بخاطر خودم می‌خوای با وجود همه گناه‌ها و خطاهایی که می‌کنم پس چرا این‌قدر رضایت و تایید مردم باید برام مهم باشه؟ مردمی که اگه خوشایند اونا رفتار نکنم من رو می‌ذارن کنار؟ راحت‌ترین و قشنگ‌ترین کار اینه که دنبال رضایت تو باشم، اگه ادعای دوست داشتنت رو دارم پس رضایتت مهمه. می‌خوام تو منو تایید کنی نه آدما.


چرا عادتم تو باشی؟ میخوام عاشق ِ تو باشم

می‌خوام عاشقانه بپرستمت، می‌خوام عاشقانه ازت یاد کنم، می‌خوام عاشقانه صدات کنم، نمی‌خوام از روی عادت بگم «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»، نمی‌خوام فقط وقتی گرفتارم یادم بیاد تو هستی. می‌خوام هر نفسی که میاد و می‌ره بیشتر از قبل عاشقت باشم.


تازه فهمیدم به جز تو حرفِ هیشکی خوندنی نیست/ آدما میان و می‌رن هیشکی جز تو موندنی نیست

توی دنیا آدمای کمی هستن که ما رو بخاطر خودمون بخوان، اکثر آدما ما رو شرطی دوست دارن، اگه فلان حرف رو بزنیم، اگه فلان لباس رو بپوشیم، اگه فلان کار رو بکنیم... این شرطی دوست داشتن آدم رو تبدیل می‌کنه به دور شدن از خودش. من نمی‌خوام کسی من رو شرطی دوست داشته باشه. می‌خوام مثل پدر و مادر در هر شرایطی دوستم داشته باشن. پدر و مادر واقعا نمونه کوچکی از محبت بی‌انتهای تو هستن. اصلا اونا رو قرار دادی که من ‌رو یاد تو بندازن. اما حتی پدر و مادر هم یه روز می‌رن، این تویی که هستی و می‌مونی. وقتی خواستنت بی‌قید و شرطه، پس چرا به حرفت گوش ندم؟ تو من خطاکار رو تنبیه می‌کنی اما از دوست داشتنم دست برنمی‌داری و این خیلی برام ارزشمنده.


منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم
من اسیر خود ِ ظالمم می‌شم، این «خود»ی که از تو دارم اما چنان بهش مغرور می‌شم انگار من اونو آفریدم نه تو. که اگه اراده کنی «خود»ی باقی نمی‌مونه. اگه حتی این تن قراره من رو از تو دور کنه ازم بگیرش، اگه این «خود»م قراره من رو غافل از تو کنه ازم بگیرش. من می‌خوام وجودم همه تو باشی. همون روح خالصی که تویی و از تو جدا نیست. من می‌خوام سراپا تو باشم.
 

 

مجموعه «یک عاشقانه‌ی آرام» قراره دل‌نوشته‌های من برای خدا باشه، که می‌تونه شامل دل‌نوشته‌های معمولی باشه، یا آیات و احادیثی که خوندم یا مطالب و شعرهایی که خوندم و یا آهنگ‌هایی باشه که به عشق خدا گوش دادم و هر کلمه‌شون من رو بیشتر به یاد خدا انداختن. و میان‌تیترهای این پست، متن آهنگ «مثل هیچ‌کس» با صدای احسان خواجه‌امیری هست.

 

حقوق کارمندی تنها پای مرغ شین بود

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ق.ظ

تنظیم گزارش که تمام می‌شود تیتر آن را می‌نویسم و برای حسن ارسال می‌کنم تا نظرش را بگوید. بعد تا زمانی که او از کار کمی فارغ شود و فرصت مطالعه گزارش من را داشته باشد سری به گروه دوستانم می‌زنم که تازه صحبت‌کردنشان گل انداخته و آن‌ وسط یکی‌شان سراغ من را هم گرفته بود "سلام" را به همراه سه تا الف می‌نویسم که مثلا خیلی گرم و صمیمی باشد، بچه‌ها یکی‌یکی جوابم را می‌دهند. موضوع گفت‌و‌گو شرایط این روزهای جامعه و قرنطینه است. می‌نویسم: "کاش زودتر تموم می‌شد، دلم برای خانواده تنگ شده". انگار که با این حرف، آتش زیر خاکستر شین را شعله‌ور کرده باشم می‌گوید: "تو چته؟ شوهرت تو خونه وَر ِ دلت نشسته و سر ماه حقوقش رو می‌گیره... کارمندا چه می‌فهمن درد کسایی که شغل آزاد دارن چیه". تعجب کرده‌ام. هیچ ارتباطی بین پیام خودم و پیام شین نمی‌بینم. اما شین پیام مرا پاسخ داده و تنها کسی که همسر کارمند دارد من هستم. سعی می‌کنم چیزی ننویسم اما او هنوز دارد تایپ می‌کند. پیام دوم را که می‌خوانم کمی بهم برمی‌خورد، نوشته: "والا کارمندا خیلی خوشبحالشونه، دو ماه سر کار نمی‌رن تو خونه می‌شینن سر ماه هم دولت بهشون حقوق می‌ده". می‌نویسم: "نه همچین هم بیکار نیستن، فقط شیفتی می‌رن و این ریسکش خیلی بیشتره. البته شرایط افرادی که شغل آزاد دارن رو هم درک می‌کنم واقعا سخته." انگار که قسمت دوم پیام را ندیده یا نخواسته ببیند دوباره می‌نویسد: "ما که مثل تو شوهر کارمند نداریم دغدغه مالی نداشته باشیم." می‌نویسم: "مگه کسی هم هست دغدغه مالی نداشته باشه؟" و چند ایموجی با خنده برایش می‌فرستم. شین همچنان دارد از وضعیت موجود گله می‌کند، به من کنایه می‌زند، به حسن که کارمند است کنایه می‌زند و به دولت که هر ماه به کارمندان حقوق پرداخت می‌کند کنایه می‌زند. یکی از دوستان به طرفداری از من برای شین یک پیام می‌نویسد با این مضمون، که: "خب کارمندا هم دغدغه‌ها و مشکلات خودشون رو دارن." اما شین قانع نشده همچنان معتقد است که قشر کارمند هیچ مشکل و دغدغه‌ای ندارند.

حسن گزارش را به همراه تیتر جدیدتر و جذاب‌تری برایم می‌فرستد، تشکر می‌کنم و گزارش را برای همکارم می‌فرستم، سراغ حسن را می‌گیرد، می‌گویم که امروز شیفت کاری‌اش بوده. تاکید می‌کند که به حسن یادآوری کنم مواظب خودش باشد. اپلیکیشن دیوار را باز می‌کنم و سری به آگهی‌های اجاره خانه می‌زنم. سرسام‌آورتر از پیش شده‌اند. شش ماه دیگر موعد قرارداد خانه است، یا باید تمدید کنیم یا باید به فکری جای دیگری باشیم. چون حسن نظامی نیست ممکن است قرارداد را تمدید نکنند یا اینکه شرایط تمدید قرارداد سخت‌تر شده باشد. اگر هم بخواهیم از اینجا به جایی دیگر برویم نه از پس پول پیش و نه کرایه ماهیانه برنمی‌آییم. لبخند تلخی می‌زنم و دیوار را می‌بندم و دوباره سری به گروه می‌زنم. شین هنوز دارد گلایه می‌کند، از اینکه کارمند جماعت سر ماه حقوق می‌گیرد، می‌تواند برای خرید هر چیزی برنامه‌ریزی کند و اگر مریض شود و در خانه بماند نگران کم‌شدن حقوقش نیست. برایش می‌نویسم که شرایط هر کسی با دیگری فرق می‌کند، می‌نویسم که من و حسن مجبور شده‌ایم به یکی از خانه‌های خیلی قدیمی یک پایگاه نظامی پناه بیاوریم چون پول پیش خانه‌ها نه با حقوق ماهیانه و نه حتی در صورت ِ وجود! با پس‌انداز چند ساله‌مان هم جور در نمی‌آمد، از قید خرید خیلی از وسایل زندگی گذشته‌ایم چون وسایل ضروری‌تری را در لیست نوشته‌ بودیم و توان خرید همه‌را یک‌جا نداشته‌ایم، جشن عروسی را به شکلی کوچک‌تر و جمع‌و‌جورتر از آن‌چه که خانواده‌ها برایمان در نظر داشته‌اند گرفته‌ایم چون بضاعت و وُسع مالی‌مان همین‌قدر بود، هر هفته که می‌خواهیم به شمال یا جنوب استان و به دیدن خانواده‌هایمان برویم باید یک ساعت حساب و کتاب کنیم که با این بنزین 3 هزار تومانی می‌توانیم خانواده‌ها را ببینیم و آخر ماه کم نیاوریم؟، از قسط‌های ماهیانه و دغدغه‌های مهم زندگی‌مان نوشتم و از اینکه با این وجود حال ِ دلمان خوب است، از اینکه او از همان اول زندگی‌اش در خانه‌ای که وسایلش تکمیل و سندش به نام همسرش بود وارد شده، از اینکه بازاری‌ها بخصوص در شهرهای بندری جزو اقشار لاکچری و ثروتمند شهر هستند و درآمد ماهیانه‌شان در شرایط عادی از یک کارمند خیلی‌خیلی بیشتر است. از اینکه فاصله‌اش با خانواده‌اش تنها یک خیابان است و می‌تواند هر روز آن‌ها را ببیند، از اینکه مادرش سالم و پدرش قبراق است و از این نعمت برخوردار است که هر روز دستشان را ببوسد. نوشتم و نوشتم و نوشتم و دقیقا یک ثانیه قبل از اینکه آن را ارسال کنم با خودم گفتم: "خب که چی؟" این "خب که چی؟" در زندگی من بخش ویژه و پررنگی دارد که پستی جدا می‌طلبد. اما همین باعث شد که کل پیام را پاک کرده و تصمیم گرفتم بحث را عوض کنم. نوشتم: "وای بچه‌ها بعد از قرنطینه فکر کنم از در خونه بیرون نرم!" شین نوشت: "حق داری! بایدم چاق بشی! منم اگه همسرم کارمند بود و سر ماه حقوق می‌گرفت هر روز اونقدر می‌خوردم که مثل تو چاق بشم! اما الان فقط غصه می‌خورم و دارم وزن کم می‌کنم."

بعضی‌ها نمی‌خواهند متوجه شوند، بعضی‌ها برای تمام ِ اتفاقات ِ بد زندگیشان حتی اگر طبیعی بوده باشد و حتی اگر برای همه پیش آمده باشد به دنبال مقصری هستند و در این زمان‌ها اغلب انگشت اتهامشان به سمت افرادی‌ست که در ظاهر شرایط بهتری از خودشان دارند یا متفاوت‌تر. اگر تمام مشکلات زندگی کارمندی را برایش ردیف می‌کردم باز هم نمی‌توانستم او را قانع کنم. شین آمده بود که مرا و زندگی مرا و حقوق ماهیانه کارمند جماعت را محکوم کند و هیچ دفاعیه‌ای نظرش را برنمی‌گرداند. ناراحت بود و صحبت کردن هیچ فایده‌ای نداشت. دوست داشتم بهش نعمت‌های زندگی‌اش را یادآوری کنم، که بگویم همین شکرگزاری نعمت‌ها در بدترین روزها آدم را سرپا نگه می‌دارد. که اگر امید نباشد ما قبل از رسیدن به خط پایان می‌میریم. دوست داشتم خیلی حرف‌ها بزنم اما مرغ شین یک پا داشت و آن هم حقوق کارمندی بود.