وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است.

رویای من خیال نبود

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۳۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالا خوبه امضامم معمولیه:دی

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۵ ب.ظ

عده‌ای از دوستانم لطف داشتن و ازم خواستن که راهی بهشون پیشنهاد بدم که بتونن کتابم رو با امضا تهیه کنند. طبق توافقی که با همدیگه کردیم قرار شد به جای اینکه کتاب رو مستقیم از سایت فروشگاه نشر بخرن، من به تعداد، کتاب سفارش بدم و بعد از اون کتاب رو امضا بزنم و به آدرس دوستام بفرستم. سری قبل فقط چند تا کتاب بیشتر از درخواست دوستانم سفارش دادم که اگر بعدا کسی تقاضا کرد کتاب موجود باشه و براشون بفرستم. ولی دوستان لطف زیادی داشتن و دوستان دیگری هم کتاب رو ازم خریدن و تمام شد و عده‌ای هم بودند که درخواست کردند و کتابی نبود. و یکی دو نفر از بچه‌ها هم گله کردند که چرا فقط در اینستاگرام و تلگرام اطلاع‌رسانی کردم و وبلاگیا رو جا انداختم.

قرار شد دوباره سفارش بدم برای اون عزیزانی که از خرید سری قبل جا موندن. امروز کتابا رسیدن. عزیزانی که تمایل دارن کتاب رو با امضا داشته باشن، لطفا بهم پیام بدن و اگر کسی قبلا شماره کارتم رو گرفته لطفا قبل از اینکه مبلغی واریز کنه حتما از من موجودی بگیره و بعد واریز کنه.

بهرحال این کتاب، کتاب اول من هست و طبیعتا نقص‌هایی داره پس از اینکه اینقدر به من و لیان‌دُخت لطف دارین ممنونم.

لیان‌دُخت

پنجشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

با قلم پر از اشکال خودم بالاخره جسارت کردم و بعد از پذیرفته‌شدن در جشنواره ملی داستان‌نویسی کتابم منتشر شد. البته اکثر دوستان از بهمن‌ماه پارسال از طریق کانال تلگرام و صفحۀ اینستاگرامم در جریان این خبر بودن. حالا این کتاب در غرفه نشر صاد در نمایشگاه بین‌المللی کتاب لابلای بقیه کتاب‌ها نشسته و اولین تجربه حضور خودش رو بین یه عالمه کتاب دیگه داره ثبت می‌کنه.

 

اگه دوست دارین بدونین آدرسش توی نمایشگاه کجاست:

- شبستان اصلی، راهرو ۲۷، غرفه ۲۲
- شبستان اصلی، راهرو ۱۸، غرفه ۱۰

 

برای تهیه لیان‌دُخت می‌تونین به سایت فروشگاه خود نشر صاد مراجعه کنین: اینجا

 

+ اگر لیان‌دُخت رو خوندید خوشحال می‌شم نقدهاتون رو برام بفرستید. چون این اولین تجربۀ من هست و قطعا پر از نقصه و نیاز دارم نظرات شما رو بدونم که کارم رو ارتقاء بدم :)

115. خرمگس و خطر Spoil

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۵۱ ق.ظ

دیروز کتاب The Gadfly (خرمگس) رو شروع کردم به خوندن ، نویسنده : اتل لیلیان وینیچ (Ethel Lilian Voynich)‏ هر چند بخاطر موضوع کتاب فکر میکردم قراره یه کتاب خسته کننده رو بخونم ولی تو همین صفحات اول نظرم عوض شد و با شوق ادامه شو هم خوندم ...

یه سری جمله هایی تو کتاب هـَس که جیگرمو حال میاره !

 

 

 

1)

+ نسخه هایی را که در اتاقتان پیدا شده است از کجا ب دست آورده اید ؟

- این را نمیتوانم به شما بگویم

+ آقای برتن ، در اینجا نباید بگویید نمی توانم بگویم ، شما موظف هستید که به سؤالات من پاسخ دهید .

- بسیار خوب ! اگر به "نمیتوانم بگویم" معترضید ، می گویم نخواهم گفت !

(اون قسمتی که آرتور افتاده ب زندان و داره بازجویی میشه ، یعنی خودم رسمن عاشق این حاضر جوابیش شدم :دی) 

 

2)

- من خودم را پابند نساخته ام ! اما پابندم .

+ نمی فهمم !

- فایده ی پیمان ها چیست ؟ این پیمان ها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد می کنند . اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد ، این احساس او را بدان وابسته می سازد ، ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنین وابستگی ای نخواهد بود !

 

هنوزم کلی مکالمه ی دیگه هست که عاشقشون شدم ... بس ک جواباش قشنگه این بشر ... پیشنهاد میدم حتمن این کتاب رو مطالعه کنین ، البته من هنوز تا آخر نخوندمش ولی تا اینجاشو میدوسـَم ... خلاصه ای از کتاب (تا اونجا که من خوندم) تو ادامه مطلب


شخصیت اصلی داستان در مورد یه پسر به اسم آرتور ِ که انگلیسیه و تو ایتالیا زندگی میکنه ، آرتور مادر و پدرش رو از دست داده و با برادرای ناتنی ش که پولدار هم هستن زندگی میکنه ... هرچند رابطه ی خیلی خوبی با هم ندارن ... آرتور یه پسر مذهبی که همش مشغول دعا کردن و ایناس و با یکی از کشیش ها به اسم مونتانلی هم رابطه ی خیلی نزدیکی داره و کلی با هم جینگن و حتا با هم به مسافرت و بخصوص به "دره ی آژو" :دی میرن و با هم خوش میگذرن ... هر کی هم اونا رو میدیده میگفته چقد شبیه َن ... اون زمان ایتالیا به دست اتریشی ها تصرف شده بود و یه گروهی به اسم "ایتالیای جوان" که متشکل از دانشجوآ و اینا بوده میخواسَــن انقلاب کنن ک ایتالیا رو از چنگ اتریشی ها در بیارن و آزاد بشه ... آرتور هم با اینکه انگلیسی بوده ولی تو این گروه فعالیت میکرده و اونجا "جما" همبازی ِ دوران ِ کودکیش رو هم می بینه و میفهمه ک عههه چقد بزرگ شده این دختر :دی و عاشقش میشه ... جما با یکی از اعضای همون گروه زیاد نشست و برخاست داشته و در مورد اهداف گروه حرف میزدن اون طرفم عاشق جما بوده و همین باعث حسادت آرتور میشه و چون اون موقع کشیش مونتانلی در سفر بوده آرتور میره پیش یه کشیش دیگه اعتراف میکنه ، کشیش همه چی رو از زیر زبون آرتور میکشه بیرون و چون کشیش بوده و طبیعتن باید قابل اعتماد باشه آرتور مجبور میشه در مورد اینکه اون فرد کیه بگه که عضو گروه "ایتالیای جوان" هستن و خلاصه میان آرتور رو زندانی میکنن و اون میفهمه که اون کشیش اونو لو داده ! ... و اینجا دیگه از اعتقادات مذهبیش دست میکشه و بی اعتماد میشه !

وقتی از زندان آزاد میشه به خونه برمیگرده و اونجاس ک برادرش میاد بهش میگه که "آرتور" حاصل رابطه ی نامشروع مادرش (مادر آرتور) با مونتانلی ِ (کشیش مورد علاقه ی آرتور) و به همین دلیل آرتور دیگه کلن متنفر میشه از کلیسا و اعتقادات مذهبیش ... و بعد از خونه میزنه بیرون و میره یه جای دیگه قبلشم یه نامه به مونتانلی و یه نامه ب برادرانش مینویسه ک فکر کنن اون مُــرده ...

و حالا فصل دوم کتاب شروع میشه که 13 سال گذشته ... (ک من اینجاشو تازه شروع کردم به خوندن :دی)