وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است.

تصدق تنهاییت شوم...

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ب.ظ

http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1394/5/24/611154_437.jpg


کمی وقت داری برایت حرف بزنم؟ جانم به قربانت آقا، بیا بنشین اینجا، من حرف بزنم تو تایید کن... تایید نکنی هم باز تکرار میکنم، تصدق ِ نگاهت بشوم من تا کی میخواهی همینطور ادامه بدهی؟ من که دارم میبینم تنهاییت را، کلافگیت را، من که به چشم خودم دارم غصه هایت را میبینم، پس چرا حرف نمیزنی دردت به جانم؟! فکر میکنی ما متوجه نیستیم که تو غصه داری؟ فکر میکنی نمیدانیم هنوز هم وقتی مقابل قاب عکس مامان می ایستی بغض میکنی؟ خودم شنیدم صدای پر از لرزشت را وقتی برایش فاتحه میخواندی عزیز دلم، اصلا مگر میشود چشمان ِ پر اشکت را وقتی که مینشینی بالای سر قبرش ندید؟ من به قربان ِ همان چشم های قهوه ایت بابا، ما که دیگر بچه نیستیم، می بینیم، می فهمیم، درک می کنیم، به خدا که تو تنهایی، اصلا تو مگر خدایی که می خواهی تنها باشی؟ نعوذبالله پدر... بس است دیگر من خاک پایت بشوم...
می دانم، هر که بیاید برای ما مادر نمی شود، اصلا مگر قرار است مادر ما شود؟ من تصدق آن مهربانی ات آقا، من می گویم شما نیاز به همدم داری، تکلیف ما که روشن است، یتیم شدیم، حالا هرچقدر این خانم های فامیل با محبت با ما حرف بزنند مگر این درد کمرنگ میشود؟ مگر درد بی مادری ِمان از بین می رود؟ نمی رود دردت به جانم، درد ِ ابدی پیچیده توی جانمان، اما تو بحثت جداست تکیه گاه من، دوستش داشتی می دانیم، عاشقی کردی می دانیم، به خدا هنوز هم فراموش نکرده ایم که هنوز هم بعد از بیست و چند سال زندگی مشترک مثل روزهای نامزدی ِتان عاشقانه زندگی می کردید، هنوز هم وقت هایی که برایش شعر می خواندی را فراموش نکرده ایم پیش مرگت بشوم من... اما زندگیست دیگر، دارد کم کم دو سال میشود که مادر نیست، هنوز زنده ایم، حالا هر چقدر هم زخم داشته باشیم، بغض داشته باشیم باز هم زنده ایم... اصلا فدای آن صدای دلنشینت مگر مولای ما وقتی همسرش را از دست داد دوباره ازدواج نکرد؟ خب دردت به جانم بابا، تو شیعه ی همین مولایی تصدقت شوم من، تو که میدانی مادر چقدر نگرانت بود، تو که می دانی هر کاری میکرد که به تو سخت نگذرد... خب مرد خوب من، ای که دختر کوچکت به فدای تو، چرا از این پیله ی تنهایی بیرون نمی آیی؟ به خدا که اگر سوگواری مادر را برمیگرداند من حاضر بودم سال ها در سوگ او باشم که هستم... اما من به قربان آن لبخند قشنگت، برنمیگردد، این قانون دنیاست، با خدا که لج نداریم... داریم؟ مادر را برد پیش خودش حالا ما به جای دو سال، دویست سال هم بنشینیم ناله و زاری بکنیم بگوییم مادر را پس بده... پس می دهدش؟ نمیدهد به مرگ من... چرخه ی دنیا همین است من به قربان تارهای سپید ِ مویت، اصلا من حاضرم تا آخر عمر نوکری ات را بکنم، غذا درست میکنم، خانه را مرتب میکنم، قرص هایت را یادآوری میکنم... اصلا میشوم غلام حلقه به گوشت آقا... اما حرفم همان است که اول گفتم... تو نیاز به یک همدم داری آقای اردیبهشتی، حالا ما هر چقدر هم مثل پروانه دورت بگردیم که می گردیم... باز هم آنی که باید، نیستیم، تو یک همدم می خواهی که درد هایت را کم کند بشود آرامشت... ما که مادر را از دست دادیم... داغش می ماند تاااا ابد... بیا و بزرگواری کن بزرگمرد، کاری کن حداقل بابایمان را شاد و سلامت ببینیم... تصدق وجودت بشوم من، سایه ات از سر ما کم نشود آقا... به خودت فکر کن کمی... باشد ای وجودم به فدایت؟


دستاورد سال ها وبلاگ نویسی!

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

سالهاست که مینویسیم، همه ی ما اگر تازگی ها دست به نوشتن زده ایم، دست کم سالهاست که میخوانیم، بارها شاهد ِ ایجاد دوستی ها بوده ایم، به وجود آمدن ِ عشق ها، دایره ی دوستی های متعددی که اکثراً دوام نداشته و باعث وجود چندین دایره ی دوستی ِ دیگری شده است، تعطیل شدن ِ یکهویی و بی خبر ِ وبلاگ هایی که دوستشان داشتیم، دیدارهای وبلاگی ِ جمعی یا دو نفره، دوستی های عمیق و دشمنی ها حتی...

چند روزی می شود که بارها تمام ِ دغدغه های فکری ام را گذاشته ام کنار و زل زده ام به اسم دوستان ِ مجازی ام در تلگرام و در اینستاگرام، فکر کرده ام چقدر از آن ها دورم یا چقدر نزدیک... آنها چطور؟ چقدر از رازهایشان را میدانم و چقدر از رازهای من باخبرند؟ چند نفرشان پشت قلب و گل هایی که می فرستند محبت را هم ضمیمه می کنند و چند نفرشان نه؟!

به رازدار بودن چند نفرشان میشود مطمئن بود؟ چند نفرشان بدون اینکه قضاوت کنند گوش میکنند؟ چند نفرشان را میشود "رفیق" خواند؟ بعد همینطور که دارم توی ذهنم بالا و پایینشان میکنم انگشتم می لغزد روی صفحه ی گوشی و شروع میکنم به Delete کردن، خیلی ها را هنوز فقط به اسم مستعار میشناسم، Delete میکنم و لبخند میزنم... حالا تعداد کمی مانده اند...

وقتی که گروه های تلگرام محل جمع شدن وبلاگ نویس ها دور همدیگر شد، خیلی از خواننده های خاموشم را پیدا کردم، خیلی از وبلاگ نویس هایی که خواننده خاموششان بودم را هم... اما این وسط تعداد زیادی بودند که بعد از چند روز اعتراف میکردند همیشه فکر میکرده اند من خیلی مغرور هستم... از آن ها که نمیشود باهاشان صمیمی شدها... در ظاهر خندیده بودم اما به فکر فرو میرفتم نوشته هایم را بالا و پایین میکردم و میگفتم: یعنی اینقدر این نوشته ها سرد هستند؟ نوشته هایی که هر بار دست به کیبورد شده ام سعی کرده ام از ته دلم بیرون بیاورمشان، که پشتشان احساس باشد...

حالا هنوز هم این گروه ها پابرجاست، هنوز هم دایره های دوستی شکل می گیرند، از بین می روند دوباره با افراد دیگری شکل میگیرند، هنوز هم هر روز با وبلاگ نویس تازه ای آشنا میشویم و قید وبلاگ نویس دیگری را میزنیم این چرخه هی تکرار میشود، هی تکرار میشود، هی تکرار میشود...

اما دیگر یاد گرفته ایم چگونه دوستی ها را به رفاقت تبدیل کنیم... یاد گرفته ایم رودربایستی را کنار بگذاریم، یاد گرفته ایم در مواقع مختلف چگونه برخورد کنیم، چگونه حرف بزنیم... دل کندن را یاد گرفته ایم و این تلخ ترین دستاورد ما از این دوستی های مجازی و از وبلاگ نویسیست... لازم است که بلد باشیم به وقتش دل بکنیم از خیلی چیزها... لازم است اما تلخ!


همسایه ها

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ

http://dl.parsbook.org/server1/archive/10254161341.jpg


هفت ماه است که به خانه ی جدید نقل مکان کرده ایم، اما هنوز هم خیلی از همسایه ها را نمیشناسم و حتی ندیده ام، از حال و روزشان اما، با خبرم.

مثلا میدانم که دختر ِ یکی از خانواده های طبقه ی سوم، دو هفته است که با یک نفر قهر کرده است، خودم شنیدم که پشت تلفن میگفت "من دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم" و بعد از آن هم دیگر هیچ مکالمه ی تلفنی ای که در آن با هم دعوا کنند را نشنیدم، نمیدانم طرف ِ مقابل دوستش بود یا خواهرش یا دختر یکی از فامیل هایشان، فقط میدانم که بعد از آن روز با همدیگر قهر کردند، اما هنوز هم دختر طبقه ی سوم را ندیده ام و نمیشناسم...صبح ها وقتی که از خواب بیدار میشود آهنگ های شاد قدیمی گوش میکند "آهای دختر چوپون دل دیوونه رو کشوندی به دشت و بیابون به این سو به اون سو" و بعدش هم "یارومه یار یار" ِ ناهید را گوش میکند، همیشه هم یک نفر از اتاق دیگری صدایش میزند که تلویزیون را کم کن و او با صدای بلندتری میگوید "تلویزیون نیست"، و این مکالمه هر روز تکرار میشود. نمیدانم دختر طبقه ی سوم چند ساله است، چه اسمی دارد، روزی که با یک نفر قهر کرد چه لباسی پوشیده بود و زمانی که آهنگ گوش میکند چه کاری انجام میدهد، اما هر روز منتظرم تا ببینم چه آهنگ ِ قدیمی ِ دیگری را انتخاب کرده است.


صدای یکی دیگر از همسایه ها را همیشه از حمام میشنوم، آشپزخانه شان دقیقاً پشت ِ حمام ِ ما قرار گرفته، روزهای زیادی را ماهی سرخ کرده میخورند و شنیدم که مرد به زنش میگفت "اگر این وام جور بشه میریم مشهد" و بعد از امام رضا خواست که این پول جور شود، پسرشان هم علاقه ی زیادی به دوچرخه دارد، چون هر دفعه که به آشپزخانه می آید تنها حرفی که میزند "مامان دوچرخه" است و بعد هم هیچ صدایی از او نمیشنوم!


خانواده ی واحد شماره ی 4 را هم هنوز ندیده ام فقط میدانم دکور ِ خانه شان بنفش و سفید است، هر وقت که مهمان دارند در ِ خانه شان باز میماند و من به رنگ های بنفش و سفید ِ خانه شان که از دور هم آرامش میدهد خیره میشوم، نمیدانم زن ِ خانه چه شکلی است و چند سال دارد اما اگر روزی او را دیدم حتما به او خواهم گفت که سلیقه اش بی نظیر است.


از طبقه ی چهارم نگویم بهتر است، در مورد ِ این طبقه دیگر هیچ اطلاعاتی ندارم، به جز ساکن ِ طبقه ی نوزدهم که دخترعموی خودم است، از بقیه ی واحدها نه شناخت ِ سمعی دارم و نه بصری!


یک روز هم همین که از خانه خارج شدم دو تا دختربچه جلویم ظاهر شدند، یکیشان به آن یکی گفت: "خودم میگم، خودم میگم" بعد رو به من که نشسته بودم تا بند کفشم را ببندم گفت: "خاله... خاله، پریناز نمیاد باهامون بازی کنه" و من بدون اینکه بدانم پریناز کیست و الان کجاست و چه می کند و اصلا چرا با این دو نفر بازی نمیکند گفتم: "چرا نمیاد خاله جون؟" بعد آن یکی زودتر گفت: "میگه مهمون داریم نمیام" همانطور که موی آن یکی را نوازش میکردم لپ این یکی را کشیدم و گفتم: "خب عزیزم، آدم وقتی که مهمون داره نمیتونه بره بیرون که، زشته... صبر کنید مهموناشون برن بعد پریناز هم میاد باهاتون بازی میکنه" همزمان سرشان را خم کردند و گفتند: "چشم" و بعد دویدند و رفتند دم در خانه ی 4 که درش تا نیمه باز بود و با صدای بلند گفتند: "پریناز... پریناز... وقتی ما رفتیم خونمون بیا باهامون بازی کن... اونوقت دیگه مهمون نداری"!!!


گاهی فکر میکنم در عین نزدیک بودن چقدر از همدیگر دوریم ما آدم ها.