وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است.

دارم جهان را دور می ریزم...

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

http://media.mehrnews.com/old/Original/1393/04/15/IMG11515044.JPG

داشتم لابلای عکس های سفر نوروزیمان پرسه میزدم که چشمم خورد به یک عکس خاص در تخت جمشید، آن عکس هیچ زیبایی ِ هنری ندارد، هیچ چیز شگفت انگیز و خارق العاده ای هم ندارد اتفاقا جزو آن دسته از عکس هاییست که زود حذف میشوند... چرا؟ چون بخاطر نابلدی و لرزش دستان عکاس، عکس به طور کاملا اریب گرفته شده، تنها فردی که توی عکس کامل افتاده است، منم... آن هم بخاطر کوتاه قد بودنم نسبت به بقیه ی افراد ِ توی عکس! وقتی به عکس نگاه می کنی در حالت ِ عادی هیچ چیزی نظرت را جلب نمی کند، ستون های تاریخی ِ تخت ِ جمشید، یا شاید بهتر است بگویم، ستون های تخت جمشید ِ تاریخی هم مشخص نیستند، توی عکس بدن ِ چند نفر معلوم است آنهم از گردن به پایین تنها فردی که توی آن عکس سر دارد، چشم دارد و لبخند می زند، منم... دلیلش را هم گفتم، چون در آن جمع همه از من بلندقدتر بوده اند...

داشتم می گفتم در حالت ِ عادی وقتی چشمتان به آن عکس بیفتد هیچ چیز جالب و خاصی در آن نمی بینید، شاید اولین عکس العملی که می شود نشان داد پاک کردن ِ آن عکسی است که بنظر می رسد خراب است! اما من هر وقت چشمم به آن عکس می افتد دستم به پاک کردنش نمی رود، شاید دوست داشتنی ترین و خاص ترین و خواستنی ترین عکس ِ سفر ِ نوروز ِ امسالم همان عکسی باشد که حتی ستون های تخت جمشید هم در آن مشخص نیست.

نه بخاطر آنکه خودم کامل و واضح در عکس افتاده ام، که اینطور نیست، بخاطر لرزش دستان ِ عکاس، کاملا مات و تار افتاده ام. اما باز هم دلم به پاک کردنش راضی نیست.

ماجرا از آن جایی شروع شد، که به محض رسیدن به تخت جمشید شروع کردم به عکس گرفتن، چند جایی عکس های تکی، چند تایی هم چند نفره، وقتی تصمیم گرفتیم در مقابل یکی از آثار تخت جمشید بایستیم و همگی با هم عکس بگیریم اولین و تنها سوالی که در ذهنمان شکل گرفت: "خب کی از ما عکس میگیره؟" به یک ثانیه نکشیده پدرم با مردی صحبت می کرد، آن مرد یکی از پاکبانان تخت جمشید بود، پلاستیکی پر از زباله در دست چپش و جاروی دسته دار ِ بزرگی در دست ِ راستش... شاید اگر من بودم، هیچوقت از نظرم نمی گذشت که دوربین را به یک پاکبان ِ پیر ِ خسته ی در حال ِ کار بدهم... اما پدر اولین گزینه ای که به ذهنش آمده بود همین پاکبان ِ مهربان ِ پیر بود که داشت از مقابلمان رد می شد... چشمان ِ پاکبان از پیشنهاد ِ پدر برق زد، با مِن و مِن از پدر پرسید: "یعنی بلدم؟" یک چیزی ته دلم لرزید... نگاهی به گوشی ِ خواهرم انداختم، هیچ چیز ِ عجیب و استثنائی نبود، یک دوربین معمولی که این روزها در دست ِ پسربچه ها و دختربچه ها هم هست، پدر گوشی را به پاکبان داد و با اشاره به گوشی گفت: "اینجا رو فشار بدی عکس میگیره..."، پاکبان لبخند می زد و دستانش می لرزید، پلاستیک زباله هایش را روی زمین گذاشت و جاروی دسته بلندش را به آن تکیه داد، مقابل ما ایستاد و عکس گرفت، چشمم به انگشت ِ خاکی اش بود که دقیقا نصف لنز دوربین را پنهان کرده بود، عکس را گرفت و گفت: "خوب است؟" نگاهی انداختیم، گفتیم یکی دیگر بگیر که انگشتت جلوی لنز نباشد، دوباره عکس گرفت، اینبار انگشتش را از جلوی لنز کنار برده بود، لرزش دستانش بیشتر شده بود، عکس دوم را گرفت و گفت ببینید خوب است؟ می دانستیم خوب نشده، لرزش دستان پاکبان آنقدر واضح بود که ندیده می دانستیم تا چه حد تار و ناواضح توی عکس افتاده ایم... وقتی همگی داشتیم عکس را نگاه میکردیم پاکبان از جایش تکان نخورد، یکی یکی به چهره های تک تکمان نگاه می کرد، در آن هوایی که من به زور شالم را گرفته بودم تا باد نبرد، او عرق هایش را خشک می کرد، ناراحت بودیم، نه بخاطر عکسی که خراب شده بود، بخاطر اینکه پاکبان ِ پیر ِ خسته شرمنده بود، او از همان اول هم می دانست بلد نیست با گوشی کار کند، اما دل ما را نشکست، پدر سرش را بالا گرفت، قبل از اینکه چشم پاکبان به عکس بیفتد گوشی را به خواهرم داد و با لبخند رو به پاکبان گفت: "عالیه... خیلی خوب افتادیم." پاکبان لبخند زد، دستان پدر را فشرد و گفت: "ترسیدم شرمنده تان بشم" پدر باز هم گفت: "نه عالیه... ما شرمنده ایم که مزاحم وقتت شدیم" پاکبان خندید وسایلش را جمع کرد و به طرف دوستش رفت...

این عکس را دوست دارم، این عکس ِ تار و ناواضح را دوست دارم، پدر آن روز درس بزرگی به ما داد، پاکبان آن روز تلنگر مهمی به ما زد...


+ برای ارسال نظر، به قسمت "تماس با من" در بالای صفحه مراجعه شود.

شب ِ آرزوها، تو را می خواهم...

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

شب آرزوها، شبی که همه دست به دعا می شویم، می نویسیم، می گوییم، می خوانیم... می خوانیم تو را و می دانیم که اجابت می شویم :)، شبی که باید هرچه می خواهیم را آرزو کنیم و مطمئن باشیم که شب نزول رحمت توست، اما نمیدانم چه حکمتی دارد در چنین شبی همه چیز فراموشم می شود، وقتی که روبروی پنجره ایستاده ام به تماشای ماه، یا روی ماسه های ساحل گوش سپرده ام به صدای موج های دریا، یا در کنار پدرم نشسته ام و جان داده ام به نوازش دست هایش میان موهایم... همه چیز فراموشم می شود، زبانم نمی چرخد آرزوهایم را نام ببرم، فراموشم می شود همه چیز...

سلامتی پدرم، آرامش روح مادرم، دوچرخه و دوربین عکاسی و فلان گوشی موبایل و لپ تاپ و هزاران آرزوی دیگر در نظرم بی اهمیت و کوچک می شوند، دوست دارم در چنین شبی آرزوی بزرگتری داشته باشم...

همان لحظه که نور ماه پررنگ تر است، همان لحظه که صدای موج ها بیشتر به گوشم می رسد، همان لحظه که نوازش دست پدر را بیشتر احساس میکنم نفس عمیقی میکشم و تو را آرزو میکنم... ایمان دارم تو را که داشته باشم همه چیز دارم... آرزوی من این است که تو در وجودم باشی، لحظه ای رهایم نکنی و همواره مرا دوست بداری... ببخش اگر آرزوی من خیلی بزرگ است، تو هم بزرگی و من از تو خودت را می خواهم مهربان خدایم :)


+ برای رادیو بلاگیها

شب ِ آرزوهامون دور هم باشیم :)

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ق.ظ

شب آرزوها ( لیلة الرغائب : شب بخشش بسیار ) ، شب نیایش و دست های رو به آسمون ، شب نجواهای یواشکی بین ما و خدا ، نخستین شب جمعه ی ماه رجب که گفته میشود در این شب فرشتگان بر زمین نزول میکنند تا رحمت الهی را به جامعه بشری عرضه نمایند .

میخواهیم آرزوهامونو کلمه کنیم و واژه واژه بچینیم کنار هم . علاقمندان نوشته های خودشونو با عنوان " شب ِآرزوها " در وبلاگشون ثبت و لینک مطلب رو تا قبل از غروب پنجشنبه از طریق تلگرام به یکی از آی دی های ( pelake23@ و so017@ ) و یا از طریق نظرات این پست به دستمون برسونن . در نهایت لینک همه ی نوشته ها از طریق کانال رادیو بلاگیها منتشر میشه و نوشته های برگزیده هم به صورت فایل صوتی اجرا خواهد شد . 

پیشاپیش ممنون بابت حمایت و همکاریتون  :)


لینک دریافت بنر | ارتباط از طریق تلگرام کانال تلگرام رادیوبلاگیها | صفحه اینستاگرام رادیوبلاگیها