عشق، نام ِ کوچک ِ توست...
برای من مفهوم ِ خیلی از واژه ها تویی، وقتی که از عشق می گویند تو در یادی، وقتی که از مهر میگویند تو در یادی، وقتی که از وفا میگویند، تو در یادی... میبینی چقدر در یادی و خودت نیستی؟!
عشق برای من دلتنگی برای دستان ِ شفا بخش ِ توست وقتی که مهربانانه پس از هر بار صبح بخیر گفتنم می نشست روی موهایم... موهایی که یک بار با عشق برایم بافتی و بعد دلت خواست مرا در آغوش بکشی... بعد از تو هیچکس موهای مرا نبافت!
عشق نگاه ِ پر از مهر و محبت ِ توست وقتی که تا عمق چشمانم نفوذ میکرد و من پر می شدم از هوای تازه، زندگی تازه، جان تازه...
عشق برای من بودن ِ توست، وقتی که خسته از کارهای روزمره قدمهایم را تندتر برمیداشتم تا به خانه برسم... خانه ای که بعد از تو دیگر نتوانستیم تحملش کنیم...
عشق یعنی تو... وقتی که شب آخر روی تخت بیمارستان وقتی همه نگرانت بودیم دستانم را فشردی و سفارش کردی که برگردم پایین و قرص های پدرم را بدهم...
عشق یعنی تویی که تا لحظه ی آخر حواست به بابا بود، به ما بود... به خودت نبود...
عشق یعنی تو مادرم...
ممنونم گل بهار جان :*