من این تنهایی را به جان میخرم
بیایید حواسمان به خودمان باشد ؛ قلبمان را راحت عرضه نکنیم ؛ بگذاریم تقاضا بر عرضه پیشی بگیرد و عین خیالمان نباشد ؛ روبان ِ دورش را باز نکنیم که یک وقت گارانتی اش از بین برود ... بگذاریم به موقع به کار بیفتد ؛ "دوستت دارم" را خرج هر کسی نکنیم ؛ "عشقم" را جز به یک نفر به کس دیگری نگوییم و حواسمان باشد که تکرار در گفتن این کلمه برای همان یک نفر اجباریست ؛ بیایید "عشق" را بشناسیم و بعد عاشق شویم ... بکارت را فقط برای جسم معنی نکنیم ؛ باور داشته باشیم که بکارت روح از بکارت جسم مهم تر است ... بیایید جزو آن دسته از آدم ها نباشیم که امروز عاشقند و فردا فارغ ؛ اسم هر حس زودگذری را "عشق" نگذاریم ؛ به هر لپ ِ چال شده و لب ِ سرخی "دوستت دارم" نگوییم ؛ و درجه ی عشقمان با صفرهای حساب بانکی ِ طرف مقابلمان بالا و پایین نشود ؛ "احساس" قداست دارد ؛ بیایید این قداست را نجس نکنیم ...
اگر "لیلی و مجنون" ؛ "خسرو و شیرین" ؛ "رومئو و
ژولیت" و داستان های مشابهی که شنیده ایم همه تعریف "عشق" بوده باشند پس
باید بپذیریم که آنچه امروزه می بینیم "عشق" نیست ؛ عشقی که با یک بوق در
خیابان به وجود بیاید با یک شوک در خانه تمام می شود ؛ باور کنیم که
احساسمان پاکتر از آن چیزی ست که به متلک های پسران خیابانی بخندیم و با
مزاحم تلفنی مان دوست شویم ؛ باور کنیم که وقتی خدا ما را آفرید ؛ نیمه ی
گمشده مان را نیز آفرید ؛ باور داشته باشیم که قبل از تولد با او بوده ایم ؛
و به او قول داده ایم که به عهدمان وفادار باشیم تا در این دنیا هم همدیگر
را پیدا کنیم ؛ هر مردی (زنی) نمی تواند نیمه ی گمشده ی ما باشد ؛ درد
تنهایی را به جان بخریم و خودمان را اسیر عشق های زودگذر نکنیم ؛ بگذاریم
آنقدر کلمات عاشقانه و قربان صدقه ها و "نفسم" ؛ "عشقم" ؛ "عسلم" ؛ "خانمم"
ها در دلمان تلنبار شود که وقتی "او"ی مورد نظر پیدا شد همه را خرج ِ او
کنیم و از تازگی ِ این کلمات حس ناب ِ عاشقی را لبریز شویم ؛ به یکباره
بودن ِ عشق ایمان بیاوریم ؛ عشق اگر عشق باشد از بین نمی رود ؛ فراموش نمی
شود ؛ کمرنگ نمی شود ؛ چه به وصال برسد و چه نرسد ؛ چه یکطرفه باشد و چه دو
طرفه ؛ چه بازگو شود و چه ناگفته بماند ؛ عشق است به همان گرمی و شدت ؛
آدم می تواند خیلی ها را دوست داشته باشد ؛ واقعیتش هم همین است ؛ انسان
آفریده شده که دوست بدارد و دوست داشته شود ؛ ولی نگذاریم که دوست داشتن با
عشق یکی تعبیر شود ؛ ما باید مادرمان را ؛ پدرمان را ؛ دوستانمان را دوست
داشته باشیم ؛ ما حتی میتوانیم به رفتگر ِ پیر ِ مهربانی که هر روز صبح
کوچه را با لبخندش جارو میکند هم حس محبت داشته باشیم ولی هیچوقت نمیتواند
"عشقمان" باشد ؛ بگذاریم احساسمان دست نخورده بماند ؛ دوستی ها را ؛ رابطه
ها را ؛ لبخندها و محبت ها را عشق معنی نکنیم ؛ دوستان ِ ما میتوانند از
جنس ما یا از جنس مخالف باشند ؛ ولی بگذاریم آغوش عاشقانه مان فقط به تن ِ
یک نفر عادت کند ؛ خودمان را از لذت اولین عشق ؛ اولین بوسه ؛ اولین آغوش ؛
اولین نگاه ؛ اولین احساس محروم نکنیم ؛ احساسمان را به حراج نگذاریم ؛
کاری کنیم که اولین و آخرین نفری که دلمان را می لرزاند یک نفر باشد ؛ عشق
را برای نسل بعد از خودمان تبدیل به یک بازی ؛ یک عادت ِ عامیانه نکنیم ؛
خودمان را حفظ کنیم ؛ قلبمان را حفظ کنیم ؛ احساسمان را حفظ کنیم ؛ محبتمان
را به دوستان و اطرافیانمان ببخشیم ولی عشق را فقط به یک نفر بدهیم و جز
او هیچکس "عاشقتم" را از ما نشنود ؛ بیایید در این مورد کاملاً سنتی فکر
کنیم ؛ بجای اینکه روز ولنتاین ده ها کادو بگیریم برای ده معشوقه مان ؛ یک
کادو بگیریم برای تک معشوقمان ؛ هر سلامی را عشق نبینیم و هر لبخندی را
لباس عروسی تعبیر نکنیم ؛ باور کنیم که آفریده شده ایم تا مال او باشیم ؛
باور داشته باشیم که او خودش را حفظ خواهد کرد برای ما ؛ حواسمان به خودمان
باشد که وقتی پیدا شد ؛ اولین "دوستت دارمی" که میگوییم چشمانمان برق بزند
و قلبمان به شدت به قفسه ی سینه مان بکوبد ؛ نه اینکه آنقدر برایمان عادی
باشد که زل بزنیم توی چشمهایش و بگوییم "دوستت دارم" ؛ مثل اینکه گفته
باشیم "سلام" و شاید عادی تر و تکراری تر از آن .
مگر میشود؟
میشود دل آدم برای چند نفر بلرزد؟ میشود شب ها قبل از خواب به چند نفر فکر
کرد؟ میشود تمام احساسات را در کلمات ریخت و به هزاران نفر گفت "عاشقتم؟"
نمیشود ... امکان ندارد قلب یک آدم هزاران عشق داشته باشد ... من خرافاتی
نیستم ؛ ولی اگر این افکار و اعتقادات سنتی هستند ؛ بگذارید صادقانه اعتراف
کنم ؛ این منم ... دختری با افکار سنتی .