چند قدم مانده به تو...
چندی پیش داشتم زمین و زمان را به هم میدوختم که روز تولدم را در حرم امامرضا سپری کنم. و زمین و زمان و کائنات و مصلحت و حکمت خدا و تقدیر و هر چه بود دست به دست هم داده بودند که حالیام کنند نمیشود. و نشد.
بعد خودم را بغل کردم و فکر کردم غمگینترین دختر جهانم.
اطرافیان سعی داشتند به من یادآوری کنند که هنوز حتی یک ماه هم از برگشتنم از مشهد سپری نشده است اما من فقط به دو کلید واژهی حرم و ۱۴ دی فکر میکردم.
آدم وقتی چیزی را خیلی میخواهد، شاید در آن لحظه به هزار و یک دلیل احساس نیاز شدیدی به داشتن آن میکند، لحظهای که وابسته به تاریخ و زمان و حس و حال خاصیست، که اگر بگذرد، دیگر به هیچ شکلی برنمیگردد.
شاید بعدها آن خواسته محقق شود و باعث خوشحالی شود، اما نه به اندازهی اول.
حالا ۱۰ روز از تولدم گذشته و من دوباره آمدهام و درست چند خیابان تا حرم فاصله دارم. خوشحالم، عمیقا خوشحالم. ولی منتظرم صبح شود و پایم که به صحن رسید رو به گنبد طلا بپرسم: «چرا؟».
سلام. هم تولدت مبارک هم پیشاپیش زیارتت قبول و التماس دعا