کتابچین
من اوریانا فالاچی هستم، نویسنده و روزنامهنگار ایتالیایی. اومدم که یک روایت کوتاه از یکی از سفرهای کاریم برای شما بنویسم ماجرا دقیقا از اون روزی شروع شد که مدیر روزنامه از من خواست برای تهیهی گزارشی به ایران سفر کنم. مسافرت من به خواست مدیرم با اوه و آرتور رقم خورد. هر دو کم حرف و ساکت بودند و به نظر میرسید هیچ تفاهمی بین ما سه نفر نباشه. تنها اشتراکمون فقط همین بود که قرار بود به ایران سفر کنیم. مدیر گفته بود اوه برای دیدن یکی از همسایههای قدیمیش که ایرانی بوده به ایران سفر میکنه و آرتور که از جما و اعتقادات مذهبیش و مونتانلی (کشیش محبوبش) خسته و ناامید شده بود به ایران سفر میکنه تا همه و به خصوص برادران ناتنیش فکر کنن که اون مُرده. لیدر من برای سفر به نقاط مختلف ایران دختری به نام ثمین بود. ثمین ما رو به دیدن محسن برد. پسری که در شر و شوری و شیطنت رقیبی نداشت. اوه که حوصله انرژی محسن رو نداشت همون اول کار ما رو تنها گذاشت و رفت. آرتور همراهمون بود اما انگار نبود. هیچی نمیگفت. نه عصبی میشد و نه میخندید. محسن اما دمار از روزگار ما در آورده بود. ملیحه با اینکه ازدواج کرده بود هنوز از دست شیطنتهای محسن در امان نبود و آقا برات ِ بیچاره هم هنوز سوژهی افکار شیطانی این پسربچهی پر انرژی بود. بعد از اینکه با قدمخیر محمدی کنعان، معصومه آباد و فرزانه سیاهکالی همصحبت میشم و گزارشم رو کامل میکنم ثمین برای حسنختام این مسافرت ما رو به روستای جیران برد. گوشهای ایستاده بودیم و استراحت میکردیم که متوجه شدم پیرمردی به طرفمون میاد. رنگ از چهرهی ثمین رفت و چند بار به سرفه افتاد. نگران شدم و وقتی علت این رنگپریدگی و هراس رو پرسیدم، گفت: «اون پیرمردی که داره به سمتمون میاد، میرزا مقنی گورکنه، میگن توی خواب بهش میگن کی قراره بمیره و اونم سعی میکنه کمکشون کنه، بعضی وقتا موفق میشه و بعضی وقتا هم نه، هر کدوم از اهالی روستا که میرزا رو میبینن انگار عزرائیل رو دیده باشن قالب تهی میکنن که نکنه مرگشون نزدیکه». تا حرف ثمین تموم بشه میرزا هم به ما رسیده، به من نگاه میکنه و میگه: «از صبح علیالطلوع منتظرت بودم، دیر رسیدی».
این متن برای چالش کتابچین بلاگردون نوشته شده، چند شخصیت متفاوت از چند کتاب متفاوت، برای انتخاب کتابها از همین جایی که حالا نشستم چشم چرخوندم به قفسهی کتابهام و همون چند کتاب اولی که دیدم از هر کدوم یک شخصیت قرض گرفتم، تا شما رو به خوندن متنی که به کمک شخصیت کتابهای جنس ضعیف، مردی به نام اوه، خرمگس، آبنبات هلدار، دختر شینا، من زندهام، یادت باشد و میرزا مقنی گورکن نوشته شده دعوت کنم.
دعوت میکنم از کوثر متقی، کازی وه، آبلوموف، هوپ، بهار نارنج، همطاف یلنیز، لیلا، حامد سپهر، آلاء، آرا مش، صخرهنورد، محسن رحمانی، مسافر، بندباز، حوریا، فاطمه که در این چالش شرکت کنن :)
عهه میرزا مقنی گورکن هم بود :))
مرسی از دعوت ^_^