وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

هماهنگی‌ها رو از طریق گروه واتساپمون انجام داده بودیم، قرار بود به بهونه‌ی تولد من دور همدیگه جمع بشیم و هر چی سعی کرده بودم در قسمتی از برنامه‌ها مشارکت کنم همه متفق‌القول بودن که «من تازه متولد شدم و قاعدتا نباید قادر به صحبت کردن باشم» :| فردای اون‌روز به جز راضیه که روزهای تعطیل دانشگاه هنوز ساکن بوشهر بود، بقیه هر کدوممون هر جایی که بودیم خودمون رو رسوندیم بوشهر. مریم و راضیه زودتر رفته بودن و خونه ویلایی مبله اجاره کرده بودن و حیاط و خونه رو کامل شستن و مرتب و تمیز کردن. من و زینب خوراکی‌هایی که می‌خواستیم رو از فروشگاه خریدیم و سپیده و فاطمه و زهرا هم مسئول تدارک هر چی که برای یه جشن تولد لازم بود از بادکنک و روبان و شمع گرفته تا کیک و برف شادی و... بودن.

مشکلی که این خونه‌های اجاره‌ای مبله در بوشهر دارن (و شاید شهرهای دیگه هم این مشکل وجود داشته باشه). اینه که از بس شرایط آسون‌تری نسبت به هتل‌ها دارن و معمولا کمتر پیش میاد صاحب‌خونه گیر بده به مشتری که شما چه نسبتی با هم دارین. به همین دلیل خیلی از افراد که رابطه‌ی غیر رسمی و دوستانه و عاشقانه و صمیمی‌ای با جنس مخالف خودشون دارن چه بوشهری باشن و چه مسافر، از این خونه‌ها استفاده می‌کنن برای خلوت و استراحت. اگه خونه مبله‌ای که اجاره می‌شه سوئیت یا آپارتمان باشه دردسر کمتری هم داره اما اگه مثل ما خونه ویلایی اجاره کنین احتمالا تا چند ساعت اول مجبورین نگاه متعجب و کنجکاو و پر از سوال همسایه‌ها رو تحمل کنین که می‌خوان بدونن بالاخره جنس مخالفی همراهتون هست یا نه. 

وقتی بچه‌ها من رو فرستادن بیرون تا خودشون کار تزئینات و آماده‌سازی جشن تولد رو انجام بدن راه ساحل رو در پیش گرفتم. البته راه طولانی‌ای نبود. از خونه بیرون اومدم، از خیابون رد شدم رفتم کنار ساحل و روی سکو نشستم رو به دریا و شروع کردم به فکر کردن و حرف‌زدن با خودم، با مادرم، با دریا و با خدا. دو ساعت بعد دخترا با ساندویچ‌های دست‌ساز راضیه رسیدن و یه جایی نشستیم و ناهارمون رو خوردیم. هر کسی از زندگی‌ای که آرزوش بود حرف می‌زد بچه‌ها قول گرفته بودن ده سال بعد بازم دور هم جمع بشیم. حتی اگر هر کدوممون هر شهر دیگه‌ای باشیم. با قاطعیت گفته بودیم: «حتما... حتما... حتما».

بعد از ناهار از همون راه رفتیم بوشهرگردی. جاهایی که قبلا با هم رفته بودیم یا نرفته بودیم. با هر چیز کوچکی شاد می‌شدیم و می‌خندیدیم. عکس‌های جدی و خنده‌دار می‌گرفتیم. غروب که شد به خونه‌ی اجاره‌ای برگشتیم. مریم جلوی من رو گرفته و گفته بود: «حق نداری بیای داخل... این همه خونه رو خوشگل کردیم سورپرایزمون رو خراب نکن». هر شش نفرشون وارد خونه شدن که لباس‌های مخصوص جشن تولدشون رو بپوشن. توی حیاط مونده بودم و از سرما می‌لرزیدم و لذت می‌بردم از هوای زمستونی بوشهر. داشتم روی موزاییک‌های حیاط لی‌لی بازی می‌کردم و می‌خوندم: «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده/ تو تختخواب مخمل آبیش خوابیده/ یه روز مامان رفته بازار اونو خریده/ قشنگ‌تر از عروسکم هیچکس ندیده/ عروسک من، چشماتو وا کن/ وقتی که شب شد اونوقت لالا کن»... فاطمه پنجره‌ی هال که رو به حیاط باز می‌شد رو باز کرد و بدون اینکه خودش رو نشان بده گفت: «حالا بیا تو». 

در هال رو که باز کردم چراغ‌ها روشن شد، یک عالمه برف شادی روی سر و صورت و هیکلم فرود اومد، دخترها به هوا پریدن و جیغ و داد کردن، سپیده سوت می‌زد و آهنگ «تولدت مبارک» پخش می‌شد. برف شادی رو که از صورتم پاک کردم تازه توانستم کار تزئیناتشون رو ببینم، بادکنک و کیک و روبان‌ها و شمع‌ها بنفش بود. سعی کرده بودن توی لباس‌پوشیدشون هم حتما رنگ بنفش استفاده شده باشه. لامپ‌های رنگی‌رنگی فضا رو بنفش‌تر و قشنگ‌تر نشون می‌داد. با اینکه اون تولد سورپرایز نبود اما من هم بهشون ملحق شدم و همه شروع کردیم به بپر بپر کردن و جیغ و داد کردن. زینب و فاطمه به نوبت با گوشی زینب عکاسی و فیلم‌برداری می‌کردن اونقدر جیغ زده بودیم و رقصیده بودیم و الکی بپر بپر کرده بودیم که نفسی برامون نمونده بود.

شب موقع خواب در حالی که داشتم دو دستی پتو رو روی خودم نگه می‌داشتم تا زهرا با هر بار پهلو به پهلو شدنش توی خواب اونو ازم نگیره، به روزهای دور شدنم از این جمع فکر می‌کردم و دلتنگ می‌شدم.

روز بعد قبل از خداحافظی زینب تا خواست عکس و فیلم‌ها رو بفرسته گوشی‌ش زمین خورد و خراب شد. قرار شد بعد از تعمیر همه‌ی عکس و فیلم‌ها رو توی گروه به اشتراک بذاره. از هم جدا شدیم و راضیه برای شرکت توی کلاس‌های دانشگاهش به تهران برگشت و مریم هم که تازه‌عروس بود به اصفهان رفت. من به بندر گناوه برگشتم و زینب به برازجان و فاطمه و زهرا به شیراز و سپیده هم به آبادان رفت. فردای اون‌روز زینب گفت متاسفانه عکس و فیلم‌ها پاک شدن به اشتباه. همه حسرت خوردیم و سه روز طول کشید تا خودمون رو دلداری دادیم که از خیرش بگذریم. روز چهارم زینب با خوشحالی خبر داد که تونسته عکس و فیلم‌ها رو برگردونه. اما پنج‌دقیقه بعدش با ناراحتی گفت که همه رو انتخاب کرده برای به‌اشتراک‌گذاری اما از هیجان بالا حواسش نبوده و Delete کرده. شروع کردیم به قربون صدقه رفتن ِ زینب. این کارمون از صد تا فحش بدتر بود. زینب گفته بود سعی می‌کنه دوباره برگردونه که نشد و ما هم پذیرفتیم که اون 24 ساعت قراره فقط توی ذهنمون بمونه.

 

چند سال از اون روز می‌گذره، مریم دیگه توی این دنیا نیست. راضیه ازدواج کرده و تهران زندگی می‌کنه آخرین بار گفته بود اونقدر حجم کار خودش و همسرش زیاده که در طول روز یک ساعت همدیگه رو می‌بینن، زهرا با یک مرد تبریزی ازدواج کرده و شاید سالی یه دفعه بتونه به شیراز و برای دیدن خانوادش بیاد، فاطمه به همراه همسر و دو فرزندش هنوز شیراز زندگی می‌کنه ولی اونطور که خودش آخرین بار به زهرا گفته بود شوهرش خیلی بدبینه و دوست نداره همسرش با دوستاش ارتباطی داشته باشه! سپیده دو ساله به همراه خانواده دائیش توی کویت زندگی می‌کنه و می‌گه حاضر نیست تحت هیچ شرایطی برگرده و زینب هیچ شماره‌ای ازش روشن نیست و من، ساکن بوشهر شدم تا با هر بار رد شدن از اون کوچه و دیدن اون خونه تمام خاطرات اون روز از جلوی چشمام رد بشه. خاطراتی که با وجود پاک شدن تمام عکس و فیلم‌ها هنوز واضح و شفاف توی ذهنم هستن. هنوز طعم ساندویچ دست‌ساز راضیه برام تازه‌ست، هنوز صدای جیغ و داد کردنامون، خندیدنامون و حرف‌زدن از رویاهامون توی گوشمه. هنوز هر وقت از اون کوچه رد می‌شم مریم رو می‌بینم که پاچه‌های شلوارش رو بالا زده و حیاط رو آب‌پاشی می‌کنه، صدای فاطمه رو می‌شنوم که بدون اینکه خودشو به من نشون بده از پنجره‌ی هال می‌گه: «حالا بیا تو»، خودمو می‌بینم که دارم لی‌لی بازی می‌کنم و «عروسک قشنگ من» رو می‌خونم. هنوز یادمه تک‌تک عکس‌هایی که گرفتیم کجای ساحل بود. یادمه کدوم خونه بود که زن ِ کنجکاوی سرش رو بیرون آورده بود تا ببینه واقعا فقط 7 تا دختریم؟ یا پسری هم همراهمون هست. یادمه شب وقتی که زهرا پهلو به پهلو می‌شد پتو رو از روی من می‌کشید روی خودش و راضیه توی خواب حرف می‌زد. یادمه موقع خداحافظی سپیده یه ظرف از کیک شب قبل رو به زن کنجکاو همسایه داد و گفت: «خدمت شما. ما هفت تا دختر مهندس بودیم، پسری هم همراهمون نبود». یادمه زینب کیک می‌خورد و می‌گفت: «چیکار کنم لاغر شم؟». یادمه که سال 1404 میاد و هیچ‌کدوم از ما فکر نمی‌کردیم 10 سال به اندازه‌ی 100 سال اتفاقای عجیب‌غریب داشته باشه. فکر نمی‌کردیم مریم نباشه. فکر نمی‌کردیم و با قاطعیت گفته بودیم: «حتما... حتما... حتما».

 

هعی... جز آه عمیقی که از نهادم بلند شده، چیزی ندارم... :(

روح دوستتون شاد و خدا به بقیهٔ اون جمع سلامتی و شادیِ همیشگی بده

ممنونم :(
قشنگی ِ اون خاطره اونقدر برام پررنگ و زیاده که از خوشیش بغض می‌کنم هر بار.

ولی من هنوز امیدوارم که عکساتون برگرده. فکرش رو بکن...

اگه برگردن هم خوشحال می‌شم و هم ناراحت... هنوز سخته باور کنم اون مریم خوش‌رو دیگه نیست.

بعضی وقتا بعضی خاطرات انقدر شیرین و دوست داشتنی اند ک تکرار نشدنی بودن شون زهر کام آدم میشه.

 

انگار قرار بود اون روز برای همه‌مون یه خاطره‌ی خاص بمونه.

بغضم گرفت از خوندنش.

روح دوستتون شاد باشه.

چقدر خوبه همچین جمعایی و همچین خاطره‌هایی که یادآوری‌شون نیاز به عکس و فیلم نداره...

فکر نمی‌کردیم اینطور بشه. فکر اینکه هر کدوممون توی یه شهر باشیم و دور از هم رو می‌کردیم... اما اینکه کسی از ما فوت کنه... :(

روحشون شاد

ممنونم

نمی دونستم همچین خاطره ی بکر و دست و نخورده ای داری

البته قسمت‌هایی از این خاطره رو گفته بودم ولی خب از این خاطره‌ها زیاده :(

زندگی دقیقا حکایت اون سیب ست که تا زمین بیافته صد تا چرخ می خوره!!

باز هم خوش به حال اونهایی که مثل تو خاطره های شاد و شیرینی در چرخش این سیب دارند. :)

آره دقیقا... انگار قرار بود 24 ساعت لذت و خوشی باشه و آماده بشیم برای سختیای بعدش

گاهی اوقات خاطره ها میشن قاتل آدم. میشن غم. 

به قول همایون شجریان: آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار.... از گلوی من دستاتو بردار... دستاتو بردار از گلوی من

غم‌انگیزه واقعا :(

گریه ام گرفت ؛(

:(

پستت توأماً هم شیرین بود هم تلخ. کاش اونا هم می‌نوشتن و از زاویۀ دید اونا هم می‌خوندیم این روایتو. 

کاش...
مریم که نیست، سپیده که برنمی‌گرده، زینب هم ازش خبری نیست و فاطمه هم که همسرش اجازه نمی‌ده. :(

قشنگ ترین و بی دغدغه ترین خاطرات مربوط به بودن با دوستانه، واقعا تکرار نمیشن.

خیلی دوستی ِ خاصی داشتیم :(

خیلی زیبا توصیفش کردید

انگار که اونجا باشم...

خوشحالم که خوشتون اومد :)

فکرکنم میتونم غمش رو در عین خوشیش بفهمم. اینکه دیگه نمیشه اون روز رو زندگی کرد و دیگه چیزی مثل قبل نیست واقعا غم انگیزه ولی اینکه چنین روزی رو داشتین واقعا موجب شعفه.

 امیدوارم دوباره بتونید دور هم جمع شید و همواره خدا آدمای دوست داشتنی با خاطره های قشنگ قشنگ بذاره جلو پاتون

ممنونم :)
به قول راضیه حتی اگه بازم همه‌مون دور هم جمع شیم به قشنگی و خوشی اون روز نمی‌شه.

چه دنیایی پر از بالا و پایین:)

پر از اتفاقات پیش‌بینی نشده :(

این پست یه تصویری بود از دنیا برای من و حتی پتانسیل اینو داشت که باهاش گریه کنی

 

 

:(

خیلی غم انگیز تموم شد دلم گرفت

شعر عروسک قشنگ من منو برد به بیست سال پیش عروسکی داشتم که دوسش داشتم و اینو میخوند...

این شعر و بیست سال بود نخونده بودم واقعا!!!!!!!

جای مریم خالی😢

منم مریمی دارم ترس از دست دادنش و اینکه یه روز اگه نباشه😢😢

یادش بخیر... چقدر قدیما برامون دور از دسترس و غم‌انگیز شده.

الان باید تولدتون رو هم تبریک بگیم یا اینکه گذشته!

ترکها یه مثلی دارن که میگن : گچن گونه گون چاتماز

یعنی هیچ لحظه‌ایی مثل اون لحظه‌ی خوشی که گذشت دیگه تکرار نمیشه

واقعا بعضی روزها رو باید تافت بزنی تا تو همون حالت تا ابد بمونه

خدا بیامرزه دوستتون رو

نه نه اتفاقا تولدم توی راهه :دی
دی‌ماه.
ممنونم. آره یادمه یکی از دوستام هم گفته بود حتی اگه همه دوباره دور هم جمع بشیم بازم به خوشی اون روز نمی‌شه.

یه سری از خاطرات هم خیلی قشنگن هم خیلی دلتنگ کننده

از همین پارسال تا الان هزار تا اتفاق عجیب غریب افتاده. تو همون لحظه که با همیم میگیم وا مگه تو یه سال چی میخواد بشه؟ ولی الان که نگاه میکنم میبینم خیلی چیزا شده.

دقیقا همینه، خیلی چیزا شده، خیلی چیزایی که فکرشونم نمی‌کردیم.

عزیزم 😢😢

تجربه از دست دادن دوست خیلی سخته.

سال کنکور یکی از دوستای دوقلوم پر کشید 

با ماجرای فاطمه یاد یکی دیگه از دوستام افتادم ...

 

یه سری چیزا هم هستن که مرهمی واسشون نیست انگار.

بعضیا یه جوری می‌رن که تا زنده‌ایم باورمون نمی‌شه دیگه نیستن.

این پست رو خوندم و با یه بغض از وبلاگتون خارج شدم

ولی بازهم وقتی به ستاره های جدید سر می زدم چشمم به عنوان افتاد و دوباره بغض گرفت...

 

الان چه میشه کرد جز با همین بغض نگاه کردن؟...

یه بغض ِ همیشگی... باورم نمی‌شد که یادآوری خاطرات شیرین روزی بتونه اینقدر غمگین کنه منو...

تو چه دنیای ترسناکی زندگی می کنیم... چجوری داریم تاب میاریم این همه از دست دادن هارو ؟

همیشه فکر می‌کنیم دیگه تحمل نداریم اما بازم یه جور ِ سختی تحمل می‌کنیم.

سلام سلام

چقدر زیبا تعریف کردی

من و دوستان دانشگاهیم همگی حسرت و بیشتر لذت آن دوران را داریم

منتهی الان متوجه شدم دورهمی ما مثل آن دوران نمیشه همگی ما، علاوه بر هم اتاقی و هم دانشگاهی و هم رشته ای الان کلی خاطرات و ماجراهای شخصی داریم. (یک فیلم سینمایی بود که چنین قراری داشتند. دیدار 10 سال بعد. فیلم ضیافت... جالب اینکه آنجا هم هفت رفیق بودند)

.

خدا رحمت کنه مریم رو 

و

چه خوب که چنین خاطره مشترک زیبایی دارین.

برقرار بمانی و راضی

سلام سلام
ممنونم زیبا خوندید.
بله دقیقا بخاطر فیلم ضیافت این تصمیم رو گرفته بودیم. :(

یادش بخیر دوران وبلاگ نویسی ، اومدم سری بزنم امیدوام شاد باشید:)

به به آقای محمدحسین افتخار دادید :)

دارم سعی می‌کنم خوش‌بین و امیدوار باشم که این جمع سر موعد ده ساله دوباره هم رو ببینن اما مریم ...

سخته توی این وضعیت خوشبین بودن... به نظرم بهتره که اصلا دور هم جمع نشیم چون جای خالی مریم دیوونمون می‌کنه :(

روزی که پستت رو توی اینستا دیدم خیلی ناراحت شدم از شنیدن مرگ دوستت. میخواستم یه کامنت بذارم از دنیا و زمانه گلایه کنم . این روزها بیشترین چیزی که میشنویم خبر فوت آدم هاست. که با هر خبر فوت چه آشنا و چه غریبه یه بغض سنگین توی گلوم میشینه و چشمام رو اشکبار میکنه. مث همون روز که پستت رو خوندم و مث همین الان

خدا را چه دیدی شاید تا 1404 شرایط جوری شد که یک روز در کنار هم خاطرات دوست ناکامتون رو مرور کردین.

خیلی سخته واقعا.
نمیدونم که دلم میخواد بدون مریم دور هم جمع بشیم یا نه. چون میدونم که نبودنش برام پررنگتر میشه.

واقعا تو دنیای عجیبی زندگی میکنیم. هیچی قابل پیش بینی نیست. علی الخصوص تو این جغرافیا. 

خدا بیامرزه دوستتون رو و به خانوادش هم صبر بده.

ممنونم از شما.
خدا همه رفتگان رو بیامرزه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">