یک پله تا فراموشی...
آدمهایی در زندگی ام حضور دارند که به راحتی دروغ میگویند، از مسائل ِ گذشته یا هرگز پیش نیامده شان یک فاجعه میسازند تا حرفهایشان را بپذیرم... آدمهایی که نمیدانم دقیقاً از چه زمانی به این اندازه حقیر و ضعیف شده اند که شهامت ِ گفتن ِ حقیقت را ندارند... آدمهایی که راحت دروغ میگویند و بعد با خود فکر میکنند که، "خوب این هم از این... باورش شد!" و من وانمود میکنم که باورم شده است، وانمود میکنم که همانطور که آنها خواسته اند حرفهایشان را پذیرفته ام، بعد چشمهایم را میبندم و سعی میکنم جایگاه ِ آن آدم را در زندگی ام یک پله پایینتر بیاورم... این اتفاق در زندگی ام آنقدر تکرار میشود تا آن آدم با رسیدن به زیر ِ پای من فقط یک پله فاصله دارد... یک دروغ ِ دیگر کافیست تا همان یک پله را هم به پایین بکشانمش و درست در زیر ِ پاهایم او را له کنم و بعد بروم... انگار که هیچوقت همچین آدمی توی زندگی ام نبوده است... در این زمان، که فاصله ی آن آدم تا فراموش شدنش زیر پاهایم فقط یک پله یا یک دروغ ِ دیگر است، سعی میکنم برای همیشه او را کنار بگذارم... مثلاً یک روز صبح بعد از خالی شدن ِ فنجان ِ چایم برایش پیام بفرستم که "سلام بیکار شدی اطلاع بده کارت دارم" و بعد برایش توضیح بدهم که دیگر جایی در زندگی ِ من ندارد... شاید نیازی هم به توضیح نباشد... مثلاً نیازی نباشد که بگویم "هی فلانی از دروغ هایت خسته شده ام" فقط بگویم "بهتر است برای همیشه از همدیگر خداحافظی کنیم"... و بعد او را در همان یک پله ی باقی مانده تا له شدن، محو کنم و بعدها حتی با شنیدن ِ اسمش هیچ خاطره ای از او یادم نیاید... آدم های زیادی در زندگی ام هستند که میل ِ عجیبی به پاک کردنشان دارم...
|ثریا شیری - بیست و پنجم ِ مهر ماه ِ سال ِ هزار و سیصد و نود و چهار|