وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

کمی بدون تعارف با دُردانه

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ب.ظ

هفتمین گپ‌و‌گفت کمی‌ بدون تعارف، با شیخنا شباهنگه، که البته مدتیه دیگه دُردانه‌ست. هرچند مدتیه کم‌نویس و کم‌فروغ و کم‌پیدا شده. روند گپ‌و‎گفت‌های اینجا اینطوریه که من از جوابی که بلاگرا به اولین سوالم یعنی "بیوگرافی" دادن استفاده می‌کنم و توی مقدمه می‌نویسمشون یعنی اون سوال و جواب هیچ‌وقت توی متن خود مصاحبه به کار گرفته نمی‌شه. اما این جوابی که دُردانه به این سوال داده اینقدر طویل هست که می‌طلبید این گپ‌وگفت کلا بدون مقدمه کار بشه. بعدشم که تصمیم بر این شد من یه مقدمه کوتاه بنویسم می‌خواستم در حد یکی دو جمله بنویسم ولی می‌بینین که هنوز کوتاه نیومدم و مقدمه تموم نشده :دی راستش این‌قدر بهم گفت بذار مصاحبه رو بعد از ساعت 18 منتشر کن که عمر روزای وبلاگ‌نویسیم به 4444 برسه، که وقتی بعد از ناهار اومدم یه چرت بزنم خواب دیدم از تبریز اومده گناوه، بوشهر هم نه، گناوه اونم با اتوبوس. خونه قبلیمون بودیم و مامانم زنده بود و منم هنوز اونجا زندگی می‌کردم، تازه ما نذری داشتیم بعد که تموم شد زن‌عموم (که چند سال قبل از اینکه ما از اون خونه نقل‌مکان کنیم اونا نقل‌مکان کردن و قبل از اون همسایه دیوار به دیوارمون بودن) شروع کرد به پخت نذری و تازه اون یکی زن‌عموم و دختراش و عروساش هم خونه ما بودن و ما هم چند تا از کلمات محلی خودمونو به دُردانه یاد دادیم. و نمی‌دونم چرا وقتی ازش پرسیدم چند ساعت توی راه بودی گفت 8 ساعت. :دی

به دلیل طولانی بودن مصاحبه قسمت مقدمه‌ای که خودش نوشته رو این زیر میارم و مابقی متن مصاحبه رو در ادامه‌مطلب میارم.

 

دُردانه:

سلام. قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و به سؤال‌ها جواب بدم لازمه چهار تا مطلب مقدماتی رو به دوستانی که مصاحبه رو می‌خونن بگم؛ یک اینکه من چند ماه پیش حساب‌کتاب کرده بودم که 26 فروردین سال 99، چهارهزاروچهارصدوچهل‌وچهارمین روز وبلاگ‌نویسیمه (از 25 بهمن 86 حساب کردم) و با این فرض که سوم اسفند آزمون دکترا دارم و نتایج، 26 فروردین سال بعد (امسال) اعلام میشه، به بانوچه گفته بودم مصاحبه‌مو بندازه همین روز (26 فروردین) که در 4444 امین روز وبلاگ‌نویسیم رتبه‌م بشه 4 یا مثلاً 44 یا حتی 444. ولیکن کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم، و آزمون 4 ماه عقب افتاد. این مطلب اول.

مطلب دوم اینه که 29 اسفند پارسال، وقتی پست آخر وبلاگمو نوشتم و موقتاً از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کردم (دلیلشو می‌گم چند خط پایین‌تر)، تصمیم گرفتم همون‌طور که دیگه پستی منتشر نمی‌کنم، هیچ جا نظر عمومی هم نذارم و یه مدت از اذهان عمومی ناپدید بشم و به بانوچه گفتم مصاحبه‌مو هم مثل خیلی چیزای دیگه که عقب افتاده، چند ماهی عقب بندازه که قشنگ در سکوت خبری فرو برم. چند بارم تو موقعیت‌های مختلف تأکید کردم روی این سکوت خبری که یه مدت بگذره که مصاحبه ارزش خبری داشته باشه و ملت رغبت و اشتیاق داشته باشن به خوندنش. فکر می‌کردم بانوچه قبول کرده. بعد وقتی دیروز صبح خمیازه‌کشان و با یه چشم بسته و اون یکی نیمه‌باز واتساپمو باز کردم و با سؤالای مصاحبه مواجه شدم، اولین جمله‌ای که گفتم یا حضرت عباس بود. معمولاً من وقتی غافلگیر می‌شم این عبارت رو به‌کار می‌برم. (بانوچه: شما یه خبرنگار رو دست‌کم نگیرید :دی)

مطلب سوم هم اینه که بانوچه برای مصاحبۀ اولش، از دوستان مشورت می‌گرفت که چیا از بلاگرا بپرسه و چند تا سؤال بپرسه و وقتی متن مصاحبۀ فابرکاستل رو برام فرستاد که بررسی کنم ببینم سؤالا کافیه، کمه، زیاده، چجوریه، من اولین چیزی که گفتم این بود که 2500 تا کلمه خیلی زیاده و ملت نمی‌خونن و بهتره خلاصه‌ش کنی. بعد الان نمی‌دونم خودم با چه رویی این متن 4600 کلمه‌ای رو فرستادم براش. قبلش 4000 کلمه بود. خواستم یه کم خلاصه‌ش کنم شد 4600 کلمه. می‌دونم خیلی زیاده، خیلی طویله، ولی همه رو بخونید. حالا اگه یه‌نفس هم نتونستید بخونید کم‌کم بخونید. هر روز یه پاراگراف، دو پاراگراف، هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید. ولی بخونید. روی لینک‌ها هم کلیک کنید. بعضیاشون عکسه، بعضیاشون پست و وبلاگ.

و مطلب چهارم اینکه چیزی از متن پرسش‌ها کم و بهش اضافه نکردم. تنها تغییری که درشون حاصل شده ویرگول‌ها و نیم‌فاصله‌هاشه. فقط اونا رو درست کردم. مثلاً می+ کنترل شیفت 2 + نویسم، می‌نویسم. وبلاگ + کنترل شیفت 2 + نویس، وبلاگ‌نویس. من هر وقت مردم (بالاخره همه‌مون رفتنی هستیم)، روی سنگ قبرم هر چی خواستید بنویسید بنویسید، فقط نیم‌فاصله رو تو متنش رعایت کنید. خب؟ (بانوچه: البته من همیشه موقع ویرایش و قبل از انتشار مصاحبه نیم‌فاصله سوالات رو می‌ذارم تو مصاحبه‌های قبل موجوده فقط کارمو راحت کردی خدا خیرت بده:دی)

حالا بریم سراغ بیوگرافی. دُردانۀ فعلی هستم (دُرد اینجا ینی چهار؛ و اشاره داره به فصل چهارم وبلاگم)، شباهنگ سابق و تورنادوی اسبق. راجع به اسم و فامیل واقعیم، عرضم به حضورتون که چند روز پیش یه عکس از سریال نون خ تو اینستام (فقط برای آشناهاست، و از پذیرفتن دوستان مجازی به آن جمع معذورم) گذاشته بودم با این توضیح که «پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.». نون. خ. هستم، متولدِ سیزدهمین روز ماه نیستم ولی اگر روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. سال تولدم هم جز خودش و 1، فقط به 3 و 457 بخش‌پذیره. مدرک لیسانسم برقه و مدرک ارشدم زبان‌شناسی، ولی رشته‌های دیگری هم هستن که بهشون علاقه داشتم و غیررسمی دنبالشون کردم، منابعشونو خوندم، تو کنکورشون شرکت کردم و گاهی حتی مستمع‌آزاد تو کلاساشون بودم و یه چیزایی ازشون می‌دونم. ناخنک زدم بهشون در واقع. مثل ادبیات، روان‌شناسی، زبان‌های باستانی، علوم شناختی، فلسفه، حقوق، معارف، مهندسی پزشکی، و یه کم هم هنر و موسیقی. تجربه کردن دنیاهای متفاوت رو دوست دارم.

فرزند ارشد یه خانوادۀ چهارنفره‌م، تا 18 سالگی تبریز زندگی کردم، هفت سالِ لیسانس و ارشد تهران بودم و سه سال هم هست که برگشتم تبریز و تلاش می‌کنم دکترا قبول شم برگردم تهران و در کنار این تلاش‌های فعلاً نافرجام، با استادهای زبان‌شناسیم دورادور کار هم می‌کنم. هم به‌خاطر علاقه و هم به‌خاطر پیشینۀ تحصیلیم سروکارم بیشتر با زبان‌شناسی رایانشی هست و کارهام هم بیشتر تو این حوزه‌ست. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به محل تحصیلم دوستان رو ارجاع می‌دم به وبلاگم؛ چون ترجیحم اینه کلیدواژه‌های محل تحصیل لیسانس و ارشدم تو متن مصاحبه نباشن.

بانوچه: اینکه چطور وبلاگ‌نویس شدی رو ازت نمی‌پرسم چون بارها توضیح دادی، پس یه توضیح راجع به وبلاگ‌هایی که داشتی بنویس. انتخاب اسم و آدرسشون، روند فعالیتشون و حتی تعطیلیشون بر چه اساسی بوده و هست؟

دُردانه: اینکه چطور وبلاگ‌نویس شدم رو هر سال 25 بهمن، روز تولد وبلاگم می‌گم و تو آرشیو بهمن‌ها موجوده. و پاسخ این سؤالت که اسم و آدرس وبلاگ‌های سابقم چی بوده، با جزئیات و حتی با تصویر هدر و قالبشون و اسم خوانندگان اون مقطع زمانی، تو وبلاگ فعلیم، توی بخش «تاریخچه» هست. برای اینکه برای سؤالات بعدی انرژیم تحلیل نره و جون داشته باشم :دی و همچنان با قدرت جواب بدم دوستان رو ارجاع می‌دم به همون بخش تاریخچه و سرتونو درد نمیارم.

 

بانوچه: اینطور به نظر میاد که از بین اسم‌های مستعاری که برای خودت در وبلاگ‌هات استفاده کردی، مخاطبین با "شباهنگ" بیشتر انس گرفته باشن، چون حتی بعد از تغییر "شباهنگ" به "دُردانه" هنوزم اکثریت بهت می‌گن شباهنگ، دلیلش چیه؟ آیا طول عمر شباهنگ از تورنادو بیشتر بود؟

دُردانه: تو فضای مجازی فعلی آره، ولی خوانندگان قدیمی‌تر، هم‌دانشگاهیا، فامیل و حتی پدر و مادر و برادرم که شباهنگ رو نخوندن هنوز منو به اسم تورنادو می‌شناسن. اسمم تو گوشی برادرم همچنان تورنادوئه. چند ماه پیش تو رستوران داشتیم منو رو بررسی می‌کردیم ببینیم چی داره. تا ساندویچ تورنادو رو دیدیم، همه‌مون گفتیم عه، تورنادو. اوایل فصل سوم خیلیا اعتراض می‌کردن که این شباهنگ اصلا به زبونمون نمی‌چرخه و تو کامنتاشون همچنان تورنادو صدام می‌کردن. ولی به‌مرور شباهنگ جا افتاد. دُردانه هم جا می‌افته. بعد که جا افتاد با یه اسم جدید ظهور می‌کنم اونم جا می‌ندازم :دی. عمر شباهنگ اتفاقاً کمتر از عمر تورنادو بود. ولی تعداد پستاش بیشتر بود. تعداد خوانندگانش هم بیشتر بود. و اثرگذاریش به مراتب بیشتر بود.

 

بانوچه: از وبلاگ‌نویسی چه چیزی رو دنبال می‌کنی؟ تا چه حد بهش رسیدی؟

بانوچه: چه فاکتورهایی رو برای محتوای پست‌هات لحاظ می‌کنی؟

دُردانه: جواب سؤال سوم و چهارم رو باهم می‌دم. توی پونزده‌سالگی وبلاگ برام یه چیزی شبیه برگه‌های پراکنده و بی‌منگنۀ خط‌خطی بود. صرفاً برای اینکه با هم‌کلاسیام که اونا هم وبلاگ داشتن دور هم باشیم، گاهی، هر از گاهی یه چیزایی می‌نوشتم. یه جور دست‌گرمی و تمرینِ نوشتن و دیده شدن بود. با اینکه محتوای هدفمندی نداشتم ولی راضی بودم از اون مقطع.

سه سال بعد، وقتی خونه رو به مقصد تهران ترک کردم و مستقل و تنها شدم، وبلاگم تبدیل شد به دفتر خاطرات روزانه. هر اتفاقی توی دانشگاه و خوابگاه برام می‌افتاد، مرتب، با جزئیات تو وبلاگم می‌نوشتم. تو این مقطع زمانی خانواده و دوستان حقیقیم وبلاگمو می‌خوندن و البته خوانندۀ مجازی هم داشتم. هدفم ثبت خاطرات و به اشتراک گذاشتنش با دیگران بود و تونستم با هزاروچندصد پست به این هدفم برسم. از این فصل هم نسبتاً راضی‌ام.

از بیست‌وسه‌سالگی که اومدم بیان و دورۀ ارشد و فصل شباهنگ شروع شد، به‌مرور زمان مخاطب‌محور شدم. دیگه هر خاطره‌ای رو نمی‌نوشتم، سعی می‌کردم خلاقیت بیشتری به خرج بدم، اتفاقات روزمره رو مرور می‌کردم و مفیدهاشو انتخاب می‌کردم برای به اشتراک‌گذاری و انرژی بیشتری صرف متن می‌کردم. سبک نوشتاریم عوض شد، خواننده‌هام عوض شدن و حتی اون آشناهایی که بلاگفا رو می‌خوندن نیومدن بیان و تغییرات و اتفاقاتی اون بیرون برام افتاد که محتوای وبلاگم رو تحت‌الشعاع قرار داد و در کل دیگه نتونستم و نخواستم مثل سابق روشن و شفاف هر چیزی رو بنویسم و منتشر کنم. خیلی چیزا رو سانسور کردم، نوشته‌هام پر از استعاره و ایهام شد و دیگه دفتر خاطرات وبلاگیم اون دفتر جامع و کاملی که دورۀ لیسانس داشتم نبود. فصل سوم (شباهنگ) مثل پازلی بود که تیکه‌های اصلیشو قایم کردم تو مشتم و با اینکه تونستم مفیدتر از فصل دوم (تورنادو) ظاهر بشم، ولی چون یه حرفایی تو دلم و تو مشتم موند، حسی که نسبت بهش دارم «رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران» هست. شاید بقیه راضی باشن، ولی خودم راضی نبودم ازش. از فصل چهار هم. و شاید به همین دلیل دُردانه رو چند ماه تعلیق کردم؛ که ببینم با خودم چند چندم و آمدنم بهر چه بود.

 

بانوچه: فکر می‌کنی روزی برسه که تصمیم بگیری یه کم بیشتر، از هویت واقعیت توی فضای مجازی پرده‌برداری کنی؟ مثلاً اسم و فامیلت زیر نوشته‌هات باشه؟

دُردانه: بستگی داره کدوم بخش از فضای مجازی باشه. تو فضای وبلاگ‌نویسی نه، ترجیح می‌دم اسم مستعار داشته باشم. ولی اگه بخوام تو یه سایت تخصصی، محتوای تخصصی بنویسم خب چه اشکالی داره، به اسم و فامیلم می‌نویسم.

 

بانوچه: نظرت راجع به کسایی که با هویت واقعی می‌نویسن و کسایی که با اسم مستعار می‌نویسن چیه؟

دُردانه: صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی تجربۀ شخصی من اینه که هر چی بیشتر راجع به خودت اطلاعات بدی، بیشتر به دردسر می‌افتی؛ مخصوصاً منِ دختر که تو این جامعه آسیب‌پذیرتر از جنس مقابلم هستم. و به‌نظرم آدم هر چی ناشناس‌تر باشه، حرف‌های بیشتری می‌تونه بزنه و هر چی شناس‌تر، محدودتر. من خیلی وقتا به حال امثال بیست‌ودو و هوپ و مستانه (قبلاً بلاگفا بود، چند ساله کانال داره) غبطه می‌خورم. ما نه اسمشونو می‌دونیم، نه می‌دونیم کجا درس خوندن و کجا زندگی می‌کنن. من اگه این‌جوری مثل اینا ناشناس بودم، راحت‌تر می‌تونستم مثلاً راجع به فضای دانشگاهی و کاری بنویسم، راحت‌تر اعتراض می‌کردم و راحت‌تر حسّم رو راجع به اتفاقات پیرامونم بیان می‌کردم. به‌نظرم تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. تناقض مسخره‌ایه ولی نقابی که اینجا روی صورتت می‌زنی هر چی کلفت‌تر باشه، امنیتت بیشتره. لذا، اصلاً دوست ندارم جای ثریا شیری و قاسم صفائی‌نژاد و سمیرا شیری (عه! فامیلی هردوتون شیریه، تا حالا بهش دقت نکرده بودم) باشم.

 

بانوچه: کدوم بلاگرا رو توی فضای حقیقی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟

دُردانه: ترجیح می‌دم اسم و آدرس بلاگرایی که به‌واسطۀ محل تحصیلمون ارتباط حقیقی داریم رو نگم. تو اینوریدرم هم آدرساشون جداست و تو بخش ویژه هست. چون من در فضای حقیقی هم باهاشون در ارتباطم، اگر آدرسشونو بدم، انگار که یه کانال ارتباطی از خودم در اختیار شما گذاشتم. در این صورت شما هر موقع به من دسترسی نداشته باشید می‌رید سراغ اونا، و این مطلوب من نیست. ولی برای خالی! نبودن عریضه، جولیک رو دیدم (یه بار تو مترو قرار گذاشتیم و یه بارم توی کافه ورتاشن‌های ساحل رو دیدم (تو نمایشگاه صنعت برق و چند جای دیگه)، و آرزو رو دیدم (توی دانشگاه فردوسی مشهد). در کل اهل دورهمی وبلاگی و حقیقی شدن ارتباطات مجازیم نیستم و ترجیح می‌دم بلاگرا رو از نزدیک نبینم. اونام یه آدم معمولی مثل خودمونن دیگه. هر جایی هم که لازم بوده به‌صورت فیزیکی چیزی بهشون بدم یا بگیرم، باواسطه این اتفاق افتاده.

 

بانوچه: تا حالا عاشق شدی؟ هنوز عاشقی یا تموم شد؟

دُردانه: خودمو از چند ماه پیش برای این سؤالِ «عاشق شدی؟» آماده کرده بودم و کلی هم روش فکر کرده بودم و جواب بازیگرایی که مدیری تو دورهمی این سؤالو ازشون پرسیده بودو مرور و جمع‌بندی کرده بودم که بی‌پاسخ نذارمت، ولی اینکه «هنوز عاشقی»، انتظار این سؤالو دیگه نداشتم. عشق مگه الکل و اَستونه تبخیر شه تموم شه؟ نمی‌دونم. بریم سؤال بعدی.

 

بانوچه: چرا وبلاگ رو تعطیل کردی؟ و آیا قرار هست برگردی یا نه؟

بانوچه: چقدر مخاطبات برات مهمن؟

دُردانه: جواب سؤال نهم و دهم رو باهم می‌دم، چون به هم مربوطن. وبلاگمو به حالت تعلیق درش آوردم؛ چون به مرحله‌ای رسیده بودم که چیزایی رو که می‌خواستم نمی‌تونستم بنویسم و وقتی هم چیزی می‌نوشتم نمی‌دونستم بهتره منتشر بشه یا نشه. وقتی پنل وبلاگمو باز می‌کردم، قبل از اینکه گزینۀ انتشارو بزنم مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که کامنتا رو باز بذارم یا ببندم؟ نظر خواننده رو بشنوم یا نشونم؟ تو تلۀ مخاطب افتاده بودم. یکدست نبودنِ مخاطب کلافه‌ام کرده بود، خونده شدن توسط آشنایی که منو می‌شناسه کلافه‌ام کرده بود، خونده شدن توسط غریبه‌ای که منو نمی‌شناسه کلافه‌ام کرده بود، احتمال خونده شدن کلافه‌ام کرده بود، رفت‌وآمدها و یه مدت ناپدید شدن خواننده‌ها و دوباره سروکله‌شون پیدا شدن‌ها و دوباره غیبشون زدن‌ها کلافه‌م کرده بود. اینکه من همیشه بودم، ولی یکی بود یکی نبود کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دونم چرا این چیزا که بدیهیات وبلاگ‌نویسیه و قبل از اینکه پا به این عرصه بذاریم قبولش می‌کنیم، تا این اندازه کلافه‌ام کرده بود. مخاطب مهمه، ولی اینجا نه انقدر. من همیشه طوری می‌نوشتم که هم به درد خوانندۀ دوازده‌ساله‌م بخوره و لذت ببره هم خوانندۀ چهل‌وچندساله. مطلب رو جوری بیان می‌کردم که نه برای خوانندۀ قدیمی تکراری باشه نه خوانندۀ جدید سردرگم بشه، نه برای عوام پیچیده و غیرقابل‌فهم باشه، نه برای خواص مسخره و اصطلاحاً خز! باشه. ولی شور مخاطب‌محوری رو درآورده بودم و تا میومدم راجع به یه موضوعی بنویسم مدام به این فکر می‌کردم که ممکنه به فلانی بربخوره و بهمانی ناراحت بشه و مدام به برداشت و واکنش افراد و تأثیری که روی خواننده می‌ذارم فکر می‌کردم و این وسط دیگه خودمو فراموش کرده بودم. دل‌نوشته‌هامو سرکوب می‌کردم، حس اعتراض داشتم، ولی نمی‌تونستم بروز بدم، حس خوبمو، حس بدمو، نظرمو، افکار و عقایدمو، همه رو می‌ریختم تو خودم به‌خاطر حضور احتمالی فلانی و بهمانی. من نمی‌تونستم بگم چقدر از فلان ویژگی بدم میاد؛ چون دوستی که اون ویژگی رو داشت وبلاگمو می‌خوند. نوشته‌های وبلاگم روی روابط حقیقیم اثر می‌ذاشتن؛ چون حقیقی‌ها هم اون نوشته‌ها رو می‌خوندن یا ممکن بود که بخونن. شبیه هر چیزی شده بودم جز چیزی که هستم. برای نویسنده هیچی سخت‌تر از این نیست که بخواد بنویسه ولی به هزار دلیل نتونه اون چیزی که می‌خواد رو بنویسه. دیگه لذت نمی‌بردم از کاری که می‌کنم. از تو لفافه حرف زدن خسته شده بودم. دستمو کوبیدم روی دکمۀ پاوز، قلممو گذاشتم روی زمین که ببینم چند چندم با خودم.

 

بانوچه: فصل بعدی وبلاگت چه زمانی هست و چه اسمایی توی ذهنته؟

دُردانه: فصل دُردانه هنوز تموم نشده؛ ادامه دارد. برای فصل پنجم هم یه اسم تو ذهنمه و قطعاً همین اسم رو روی این فصل خواهم گذاشت. اجازه بده فعلاً مثل یه راز بمونه اسمش. یکی از تیکه‌های همون پازل فصل سومه که تو مشتمه.

 

بانوچه: نظرت راجع به بلاگرهایی که توی این فضا باهم آشنا می‌شن و ازدواج می‌کنن چیه؟

دُردانه: تو این موضوع هم صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی به‌نظر من اطلاعاتی که با خوندن پست‌های وبلاگِ یه بلاگر روزانه‌نویس که معمولاً بیشترین اطلاعات راجع به سبک زندگی بلاگر تو همچین وبلاگ‌هاییه، راجع به اون فرد و خانواده‌ش به‌دست میاریم، حتی با این فرض که جز راست نگفته، کافی نیست. چقدر طولانی شد جمله‌م. خلاصه‌ش میشه اطلاعات کافی نیست. درسته که جز راست نباید گفت، ولی هر راست هم نشاید گفت. ما نمی‌دونیم اون بلاگر چه راست‌هایی رو شایسته ندونسته تو وبلاگش بنویسه و با منِ مخاطب به اشتراک بذاره. لذا، اگر یه موقع احساس کردید به یه بلاگر علاقه‌مند شدید و می‌خواید باهاش ازدواج کنید، این مرحلۀ مجازی رو سریع رد کنید و حضوراً و ترجیحاً با خانواده اقدام کنید برای آشنایی بیشتر. بعد وقتی وارد دنیای حقیقیش شدید، دیگه هی پستاشو مرور نکنید که این تو اون پست گفته بود فلان جوره پس چرا الان اون‌جوری نیست. آدما تغییر می‌کنن. شما مگه فلان‌جور موندی که انتظار داری این همچنان بر اساس آرشیو وبلاگش عمل کنه؟

 

بانوچه: اگه ازدواج کنی وبلاگت رو تعطیل می‌کنی یا حتی فک و فامیل شوهرت رو هم بلاگر می‌کنی؟

دُردانه: آدرس وبلاگمو که قطعاً نمی‌دم به فک و فامیل؛ چه فک و فامیل شوهر، چه فک و فامیل خودم. فک و فامیل، فک و فامیله. فرقی نداره. اصلاً چه معنی داره فک و فامیل آدم وبلاگ آدمو بخونن؟ تعطیل هم نمی‌کنم. تازه کلی سوژه و موضوع جدید پیدا می‌کنم برای وبلاگم. من احتمالاً تا آخر عمرم وبلاگ‌نویس بمونم. ولی تا حالا کسیو دعوت نکردم بیاد تو این وادی و وبلاگ‌نویس بشه. البته پیش اومده که رفتگان رو به بازگشت ترغیب کنم، ولی به بلاگر شدن دعوت نکردم کسیو.

 

بانوچه: گفتی احتمالا تا آخر عمر وبلاگ‌نویس بمونم، می‌تونه نویدبخش این باشه که به زودی به عرصه وبلاگ‌نویسی برمی‌گردی؟

دُردانه: به زودی نه، چون همون‌طور که گفتم در شرایط فعلی نه‌تنها لذت نمی‌برم از نوشتن، که اذیت هم می‌شم. ولی نگران نباش. من کفتر جلد بلاگستانم. هر جا برم، دوباره برمی‌گردم.

 

بانوچه: اسم پنج وبلاگ‌نویس رو بگو که یه تصور دیگه‌ای ازشون داشتی و بعد از دیدنشون توی فضای واقعی یا آشنایی بیشتر باهاشون این تصور تغییر کرد. (تصور قبل و بعدت رو هم بگو)

دُردانه: یه چند نفر بودن که دختر بودن من فکر می‌کردم پسرن، یه چند نفرم پسر بودن و فکر می‌کردم دخترن. یکیش آقای جانان (وبلاگ نداره) که هنوز که هنوزه ملکۀ ذهنم نشده آقاست. یا مثلاً دکتر یونس (وبلاگش تعطیله) که دختره و بهش میاد پسر باشه. یه دختر هم بود به اسم سرباز جامانده (وبلاگش تعطیله). فکر می‌کردم چون سربازه پس پسره. تو پستاش می‌گفت مثلاً دخترعموم اومده بود خونه‌مون و راجع به روسری یا چادر صحبت می‌کردیم و فلان گفت و بهمان شد. ولی من همچنان تو تصورم این سرباز جامانده پسر بود و لابد رابطه‌ش با دخترعموش خیلی صمیمی بوده و با خودم می‌گفتم این روسری و چادرم خریده که لابد بده به یکی. تعجبم نمی‌کردم که چرا همۀ دوستاش دخترن و اسمایی که تو پستاش میاره همه‌ش اسم دختره. یکی هم بود به اسم سرباز روز نهم. یه بار پرسیدم و گفت دختره یا پسر، ولی همیشه با سربازهای دیگه قاطی می‌کنم و یادم میره. الانم یادم نیست راستش. یا مثلاً کلمنتاین که بازم یادم رفته دختر بود یا پسر. چند بارم راجع به سن و سال بلاگرا و خواننده‌ها اشتباه کردم و مدت‌ها با تصور اشتباه باهاشون در ارتباط بودم. مثلاً فاطمه ح دانش‌آموزه و گوشۀ وبلاگشم نوشته دهۀ هشتادی، ولی من فکر می‌کردم دانشجوئه و وقتی راجع به مدرسه می‌نوشت تعجب می‌کردم. یا مثلاً واران از من بزرگتره، ولی تو برخوردهای اولم فکر می‌کردم دانش‌آموزه. صدای بلاگرا رو هم وقتی می‌شنوم معمولاً جا می‌خورم. یادمه از شنیدن صدای مهتاب تعجب کردم. راجع به اخلاقشونم، یک آشنا و شن‌های ساحل (آدرسش خصوصیه) فکر می‌کردم ترسناک و خشن باشن، ولی اصلاً این‌جوری نیستن. خیلی هم بی‌خطر و مهربونن. فکر می‌کردم آرزو و محمدعلی خیلی شرّ و شیطون باشن، ولی آرومن. راجع به خودم هم یادمه وقتی بعد از چند ماه ارتباط وبلاگی یکی از هم‌دانشگاهیام از نزدیک منو دید، پیام داد که چقدر تو فضای حقیقی خانوم و متینی.

 

بانوچه: اسم چند تا وبلاگ‌نویس رو می‌نویسم یکی دو تا جمله در موردشون بگو:

دُردانه: هولدن. نمیشه با دو جمله توصیفش کرد. یه بار اون قدیما تو خیابون دو تا کیف جغدی دیده بود؛ عکس گرفته بود فرستاده بود برام. بعدها دو تا آهنگ از علیرضا افتخاری و لیلا فروهر فرستاده بود که توشون کلیدواژه‌های شباهنگ و مراد بود. وقتی اینا رو می‌ذارم کنار جواب‌های تندی که به کامنت‌های آرومی که برای پستاش می‌ذاشتم می‌داد حس می‌کنم با دو تا هولدن طرفم؛ یه هولدنی که با مشت و لگد به کامنتا جواب می‌ده و عصبانی و ناراحتم می‌کنه و یه هولدنی که کامنت‌های پرانرژی می‌ذاره برای پستام و با فرستادن عکس و آهنگ خوشحالم می‌کنه.

آقاگل. فوتبال و موسیقی سنتی دوست داره، با دغدغه و با فکر می‌نویسه و تو وبلاگش محتوای مفید ارائه می‌ده.

بانوچه. امید بلاگراست. نفسمون به نفسش گرمه و حضورش دلگرممون می‌کنه. یه دختر پرانرژی که آروم و قرار نداره، خسته نمیشه، با عالم و آدم در ارتباطه و از همه چی و همه جا هم خبر داره. (بانوچه: این ارتباط و خبر داشتن از همه‌جا و همه‌کس مربوط به ایام جوانی بود که بهاری بود و بگذشت الان با خودمم ارتباط ندارم و بی‌خبرم :دی)

چارلی. دنیا رو زیباتر از چیزی که ما می‌بینیم می‌بینه و توصیف می‌کنه. به‌نظرم برای کوه و کویر همسفر خوبیه. دلنیا (آدرسش خصوصیه) همیشه میگه آشنا شدنش با خیلی از بلاگرا رو مدیون منه. منم آشنا شدنم با چارلیو مدیون دلنیام و از پشت همین تریبون یه ماچ به پس کله‌ش (کلۀ دلنیا) روانه می‌کنم.

شارمین امیریان. کامنتاشو تو وبلاگ‌های دیگه می‌بینم و مدت‌هاست منتظرم یه اتفاقی بیافته و ما باهم دوست شیم، ولی نمی‌افته اون اتفاق. خودم متأسفانه عادت ندارم شروع‌کنندۀ ارتباط باشم. معمولاً تا کسی برام کامنت نذاره براش کامنت نمی‌ذارم. شارمین برام کامنت بذار :دی

واران. ساده، صادق، مهربون و بامعرفت. واران سبک نظر گذاشتنش خاص و بامزه است. یه کامنت می‌ذاره و اعلام حضور می‌کنه، اینتر می‌زنه چند تا. بعد میگه هنوز نخوندم و میام می‌خونم نظرمو می‌گم. بعد دوباره چند تا اینتر می‌زنه میگه سلام. (واران خیلی دوست داشت منو ببینه. یه بار برام کلی هدیه و سوغاتی گرفته بود و آورده بود تهران و می‌خواست اینا رو یه جوری برسونه دستم. ولی من قبول نمی‌کردم که ببینمش و حتی اعتماد نکردم که آدرس خوابگاه خودمو بدم که پست کنه و آدرس دوستمو که جای دیگه بود دادم بهش. در مورد هدیۀ مگهان هم همین کارو کردم. شاید این حجم از احتیاط در مورد دوستان بامعرفت مجازی خوب نباشه. شما مثل من نباشید. من مهربون نبودم باهاشون. من مارگزیده‌م، برای همین می‌ترسم. شما با امثال واران و مگهان مهربون‌تر باشید.)

 

بانوچه: در مورد آرشیو آذر 94 یکم توضیح بده، این تعداد پست خیلی فضاییه.

دُردانه: 124 تا پست تو یه ماه. دلیلش بسته بودن کامنت‌هاست. اگه دقت کنی همۀ کامنتای این مقطع زمانی تا بهمن که تولد وبلاگم بود بسته است. من وقتی کامنتام بسته باشه نطقم باز میشه و هی دوست دارم بنویسم و منتشر کنم. تازه ماه قبل و بعدشم 77 و 73 تا پست گذاشتم و ماه قبل‌ترش 120 تا. یادمه اون روزا صداهای ضبط‌شدۀ کلاسو پیاده می‌کردم و جزوه تدوین می‌کردم و کار هم می‌کردم. موقع امتحانات ترم هم بود تازه. یادمه معدلم هم خیلی خوب شد. من هر چقدر هم که سرم شلوغ باشه، باز برای نوشتن وقت دارم. شده از خوابم بزنم می‌زنم ولی می‌نویسم، به‌شرطی که کامنتام بسته باشه :دی

 

بانوچه: چند تا راهکار برای بهتر شدن فضای وبلاگ‌نویسی؟

دُردانه: کامنت‌های عمومی را ببندید، و برای پست‌های کامنت‌بسته بازخورد ندهید. اجازه بدید نویسنده راحت باشه و دغدغۀ فیدبک شما رو نداشته باشه. البته بعضی پستا نظرسنجی‌طوره و خوبه که ملت دور هم نظراتشونو باهم به اشتراک بذارن؛ ولی بعضی پستا، نه همه‌شون. راهکار دومم هم اینه که کتاب زیاد بخونیم. اگه وبلاگ‌نویسی رشتۀ دانشگاهی بود، من پیشنهاد می‌دادم دانشجوهای گرایشِ روزانه‌نویسی «شرح زندگانی منِ» عبدالله مستوفی رو بخونن ترم اول. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به این کتاب به پست 974 و 975 مراجعه فرمایید.

 

بانوچه: معیار سنجشت برای آدما چیه؟ منظورم اینه ارزش اونا رو بر چه اساسی تعیین می‌کنی؟ مثلاً یه آدم موفق چه ویژگی‌هایی ‌داره؟ دیدی مثلاً اکثر آدما وقتی می‌فهمن فلانی پولداره ناخودآگاه احترام ویژه‌ای براش قائل می‌شن؟ یا مثلاً من خودم اینکه بدونم یکی اهل قلم هست خیلی شخصیت برجسته‌ای هست به‌نظرم. یکی براساس خوشگلی می‌سنجه و یکی دیگه تحصیلات.

دُردانه: آهان. گرفتم. یه معیارم که سواده. مدرک نه‌ ها، معلومات. ولی پول هم بد نیست. قطعاً باسوادِ پولدار، اگه خودش کار کرده باشه و این سرمایه رو به‌دست آورده باشه عزت و احترامش بیشتر از باسوادِ بی‌پوله. نمیشه زحمت‌های پولداره رو نادیده گرفت. زیبایی هم ملاکه به هر حال. باسوادِ پولدارِ خوشگل بالاخره بهتر از باسوادِ پولدارِ زشته. اخلاق هم مهمه. زشتِ خوش‌اخلاقِ باسوادِ پولدار خیلی بهتر از خوشگلِ بداخلاقِ باسوادِ پولداره. خوشگلِ پولدارِ خوش‌اخلاقِ بی‌سواد هم بهتر از خوشگلِ پولدارِ بداخلاقِ باسواده. حالت‌های دیگه رو هم بخوای بررسی می‌کنم. کلاً شونزده حالته که دوتا دوتا بخوایم مقایسه کنیم می‌شه 2 از 16 که اگه اشتباه نکنم می‌شه 120 تا مقایسه :دی. طرز تفکر سیاسی آدما هم ملاکه برای من. نزدیک انتخابات دقت می‌کنم به نحوۀ استدلال کردن و جبهه‌گیری آدما. مقید بودنشون به بایدها و نبایدها و باورهای مذهبی هم یه معیار دیگه‌مه. دورۀ کارشناسی با بچه‌ها رفته بودیم کویر. اونجا یکی از استادامو دیدم وضو گرفته بود می‌رفت سمت نمازخونۀ نیروگاهی که رفته بودیم برای بازدید. تیپ مذهبی نداشت. مهرش به‌خاطر معلومات بالایی که داشت به دلم بود و با این صحنه‌ای که دیدم عزیزتر هم شد پیشم. وقتی چت می‌کنم با کسی، یا کسی برام کامنت می‌ذاره، نامحسوس به ادبیاتش هم دقت می‌کنم ببینم علائم نگارشی و نیم‌فاصله‌ها رو رعایت می‌کنه یا نه. اگه رعایت کنه محترم‌تر و دوست‌داشتنی‌تر میشه. ولی خلافش صادق نیست. ینی اگه مهر کسی به دلم نشسته باشه با غلط‌های املایی هم همچنان دوستش دارم و لیستش با لیستم متفاوت باشه هم همچنان دوستش دارم. نمی‌دونم چرا. دانشمندان هم هنوز کشف نکردن چرا.

 

بانوچه: تعداد کامنت چقدر برات مهمه و خودت چقدر به کامنت گذاشتن پای پست ملت اهمیت می‌دی؟

دُردانه: کیفیت و محتوای نظر قطعاً مهم‌تر از تعدادشه برام. بذار یه آمار بدم بهت. از ابتدای 94، یازده‌هزار تا ارسالی داشتم و بیست‌وچهارهزار تا هم دریافتی. تو اینوریدرم 80 تا از وبلاگ‌ها رو جدا کردم و برای پستای اونا حتماً کامنت می‌ذارم. ولی بیشتر کامنت‌هایی که می‌ذارم برای اینه که با بلاگر در ارتباط باشم و بهونه باشه برای هم‌صحبتی.

 

بانوچه: پنج تا خبر خوب و سه تا خبر بد که توی فضای وبلاگی یا راجع به وبلاگ‌نویسا شنیدی بگو.

دُردانه: خبر خوب: خبر ازدواج خودت، خبر ازدواج بیست‌ودو، خبر به دنیا اومدن کیان (پسر میرزاده خاتون (وبلاگش حذف شده) و امیرعلی (وبلاگش حذف شده))، خبر قبولی کنکور محمدعلی و علی، خبر پذیرش گرفتن و مهاجرت جولیک، خبرِ به‌زودی بابا شدن یکی از بلاگرا و به‌زودی مامان شدنِ یه بلاگر دیگه که اسم نمی‌برم. (بانوچه: قرار بود پنج تا خبر باشه :دی)

خبر بد: خبر فوت مادرت، فوت مادر جولیک، فوت پدر راکی (وبلاگش تعطیله)، فوت پسر آقای شهاب‌الدین، قبول نشدن دلنیا (آدرسش خصوصیه) تو کنکور، حذف و تعطیل شدن هر وبلاگی و خبرِ از بین رفتن آرشیو بلاگفا.

 

بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز می‌کنی و با 50 تا ستاره روشن مواجه می‌شی، اون 10 تای اولی که باز می‌کنی و می‌خونی کدوما هستن؟

دُردانه: می‌دونی که من وبلاگ‌ها رو از پنلم دنبال نمی‌کنم و اینوریدر و فیدلی دارم. اونجا وبلاگ‌ها رو اولویت‌بندی کردم و تو پوشه‌های مختلف گذاشتم. یه سریا تو اولویت اول هستن، یه سریا اولویت دوم و سوم و چهارم و پنجم. دو تا پوشه هم دارم به اسم وبلاگ‌های تعطیل‌شده و حذف‌شده. اگه به اینوریدرم سر بزنم و تو هر کدومشون یه تعداد پست جدید باشه، اول ویژه‌ها رو می‌خونم و بعد می‌رم سراغ وبلاگ‌های تعطیل‌شده اگه به‌روز شده باشن. به‌ندرت پیش میاد وبلاگی که تعطیل شده به‌روز بشه. بعدشم از اولویت یک شروع می‌کنم و دوم و سوم و دیگه اولویت چهار و پنج رو معمولاً نخونده رد می‌کنم. الانم می‌دونم خیلی دلت می‌خواد بپرسی کیا تو هر کدوم از این پوشه‌های اینوریدم هستن. اسم نمی‌برم و یه عکس از پوشه‌های اینوریدرم می‌فرستم و فقط می‌تونم بگم دوستان حقیقیم که وبلاگ دارن و نیکولا تو اون پوشۀ ویژه هستن. تو پوشۀ اولویت 1 هشتاد تا آدرسه. آدرس اونایی که از 1 فروردین امسال ازشون کامنت داشتم. اولویت 2 اونایی هستن که تا پارسال ازشون کامنت داشتم و امسال هیچ کامنتی نداشتم. اولویت 3 اونایی هستن که تا پیارسال ازشون کامنت داشتم و امسال و پارسال هیچ کامنتی ازشون دریافت نکردم. اولویت 4 اونایی که تو فصل سوم کامنت می‌ذاشتن و از بهمن 97 به بعد کامنتی ازشون ندارم و اولویت 5 هم اونایی که دنبالم می‌کنن ولی تا حالا کامنتی ازشون نداشتم.

 

بانوچه: پنج تا کتابی که خوندی و خیلی دوستش داشتی رو با دو جمله توضیح، معرفی کن.

دُردانه: زیاد فرصت خوندنِ کتابای غیردرسیو ندارم، وقتی هم می‌خونم اسماشونو یادداشت نمی‌کنم و یادم می‌ره که خوندم. الان یه نگاه به کتابخونه‌م کردم و از رمان‌ها، «کافکا در ساحل» هاروکی موراکامی و «خرمگس» اتل لیلیان وینیچ و «بادبادک‌باز» خالد حسینی و «عطر سنبل، عطر کاج» فیروزه جزایری دوما و «سه‌شنبه‌ها با موری» میچ آلبوم رو خوندم و دوست داشتم. «اندازه‌گیری دنیا»ی دانیل کلمان و «1984» جورج اورول هم بد نبودن. از نمونه‌های وطنی هم «داستان سیستان» رضا امیرخانی و «نامیرا»ی صادق کرمیار و «مردی در تبعید ابدی» نادرابراهیمی رو دوست داشتم. اخیراً یه کتاب صوتی هم گوش کردم به اسم «سه کاهن» نوشتۀ مجید قیصری که اونم دوست داشتم. یه کتابم از آقای پناهیان خوندم به اسم «رابطۀ عبد و مولا»، اونم خوب بود. کتابایی که قبلاً خوندم و دلم می‌خواد دوباره بخونمشون «شرح زندگانی من» عبدالله مستوفی و «عطر سنبل، عطر کاج» فیروزه جزایری دوما و مجموعۀ «سوپ جوجه برای روح» از جک کنفیلد هست.

 

بانوچه: حرف آخر؟

دُردانه: یه جمله از کتاب «سه‌شنبه‌ها با موری» می‌گم: اگر یکدیگر را دوست نداشته باشید می‌میرید (ص:94)

 

بانوچه: هدیه؟

دُردانه: یه هدیۀ همگانی دارم، یه هدیۀ ویژه. هر کدوم از خوانندگان این مصاحبه، یه شعر یا متن کوتاه (زیر صد کلمه) که می‌خوان براشون بخونم رو برام کامنت بذارن، من بخونم صدامو ضبط کنم، 26 اردیبهشت (اگه گفتین چه روزیه؟ 26 تقسیم بر 2 چند میشه؟) بفرستم براشون. اون‌هایی هم که وبلاگ ندارن کامنت عمومی بذارن، من روی فایل صوتی رمز بذارم و پای کامنتشون عمومی آپلود کنم صدامو. اینا باید رمزو خودشون خصوصی بگن چی بذارم. چون وبلاگ ندارن که من برم رمزو بگم بهشون. اون هدیۀ ویژه‌ام چیه؟ یکی از جغدهای میماجیل. اونو باید به یه نحوی ارسال کنم و روالم هم این‌جوریه که آدرس نگیرم و دست‌به‌دست بدم برسه دست صاحبش. شرایط دریافتش چیه؟ یک ماه فرصت دارید توضیح بدید جغدهای میماجیل قبلی الان دست کیه و چجوری رسوندم دستشون و چند تا جغد الان دست خودمه. هر کی جواب اینا رو بدونه، جغد بعدی می‌رسه به اون.

 

مرسی که خوندید، چشم و گردن و سرتون سلامت :دی

اگر سوال دیگه‌ای دارید می‌تونید توی کامنت‌ها بپرسید، دردانه میاد و جواب می‌ده.

اللهم عجل لولیک الفرج

آمین

یعنی واقعا خداقوت ویژه به دردانه و به ثریا  برای این مصاحبه و بعدش یه خداقوت معمولی به خودم که خوندم همه رو. :)) 

مرسی خیلی خوب بود. :)

+ اگه بخوام خیلی دقیق بگم باید بفرستمتون پای اون پست حریر که توضیح داده بودی همه رو. ولی من یادمه که یکیش دست حریر، یکیش آرزو که رفتی مشهد براش بردی. یکیش هم دست محمدعلی اگر اشتباه نکنم همون که قرآن براش فرستادی در عملیات سری. :)) پنج تا بود که یکی خودت به علاوه این سه تا می‌شود چهارتا و الآن آخریش برای منه یعنی؟  :``((  تازه من حتی یادمه دستمال کاغذی‌ای که در روند چاپ میماجل خونی شده بود هم برات فرستاده.

+ شعر هم برام بخون یا شیخ. 

اصلا خدا قوت به همهههه :))
اوه مای گاد از همین الان بهت جغد میماجیل رو تبریک بگیم یعنی؟ :دی

سلام 

اگه یه روز ببینید مقدار خیلی زیادی پول واریز شده به حسابتون چیکار میکنید؟

سلام

@دُردانه

برای منی که نسبتا وبلاگ کم سن‌وسال‌تری دارم، زیادی سرم تو لاک خودمه و ارتباطم‌ با بچه‌های بلاگستان کمه، مصاحبه‌های سری «کمی بدون تعارف» هم خیلی می‌چسبن (!) و هم واسطه‌ای میشن تا بلاگای خوبی رو که تا حالا نمی‌شناختم و‌ نخونده‌بودم، پیدا کنم.

مرسی از انرژی‌ و وقتی که میذارین و مرسی از دردانه؛ این مصاحبه حسابی حالمو خوب کرد :)

مرسی که وقت می‌ذارید و می‌خونید.
راستش مصاحبه با شباهنگ بخاطر نوع نوشتنش و توجه به جزییات خیلی برای خودمم جذاب بود. امیدوارم بازم برگرده و بنویسه.

جالب و طولانی و دخترانه :)

مشخصه ایشون تخصص ویژه ای توی وبلاگ نویسی دارن، چون به یه سری از اصول پایبندن که در کمتر وبلاگ نویسی دیدم.

در مورد اسم و سن و سال هم که مخاطب رو گیج کردن :|

ممنون از شما :)

بله دُردانه مدت طولانی هست که وبلاگ‌نویس هستن.
و وبلاگشون یکی از اون پرطرفداراست.
ممنون که خوندید.

ممنون از جفتتون

مصاحبه جذابی بود

بر خلاف طولانی بودنش اصلا خسته کننده نبود🙏👌

مرسی از شما که خوندید

سلام

فکر میگردم ۲۶فروردین فلسفه خاصی نداره بجز یک ماه قبل از تولد دردانه بودن

الان خوندم دیدم چقدر فلسفه داشته:)))

سلام
اعداد و تواریخ همه برای دُردانه پر از فلسفه و رمز و راز هستن :))

چهار هزار و ششصد کلمه !!

باید اینجا هم وسواس بخرج می دادید و 4444 کلمه می نوشتید :)

خسته نباشید می گم !

 

آره دیگه اینم می‌شد :دی

توجه***توجه! به استحضار چشم به جغدهای میماجیل دوخته‌های در کمین نشسته می‌رسانم که اصلاحیه آوردم. 

اصلاحیه: میماجیل‌ها نه تاست که از دورهمی هولدن به جولیک و بعد به دست دردانه رسیده.
اولی دست خود میماجیله. دومی اقای مرادی. سومی حریر. 

+ حق بدید بعد از این مصاحبه مغزم هنگ کنه. 

الآن تقلب کردم. تازه امیدوارم بعد از این هم اصلاحیه نذارم. :))

اوه اوه جایزه مال تو شد یعنی؟ :دی

سلام ممنونم به خاطر مصاحبه ای که انجام دادید. خیلی وقت بود منتظر مصاحبه شما با دردانه بودم. عالی و لذت بخش بود.

سلام ممنون از شما که خوندید. :)

1- حتی اونی که نمیگه اهل کجاست، خیلی وقتها قابل تشخیصه  (مثل بعضی از این وبلاگ هایی که اسم بردی )

 

2- ن خ رو ندیدی تو این مدت؟ کدوم برنامه ها رو پس دیدی از برنامه های این دوران نوروز و قرنطینه؟

 

@دردانه

سلام.

خب این دفعه بلاگر مورد مصاحبه رو از قبل میشناختم 😊

اسم خودمو تو مصاحبه دیدم غافلگیر شدم. برم با دردانه دوست بشم 😂

سلام
خب خدا رو شکر :دی

مصاحبه کامل و جالبی بود تشکر از زحمتی که کشیدین

بانی خیر هم شدین که دردانه بیاد و اعلام حضور بکنه

حیفه که بلاگرهایی مثل دردانه دیر به دیر مینویسن البته آخرش من متوجه هدیه نشدم چیکار باید بکنیم!!؟؟

ممنون از شما که حمایت می‌کنید، وقت می‌ذارید می‌خونید و با نظراتتون من و مصاحبه‌شونده رو خوشحال می‌کنید.

برای هدیه همگانی ازشون بخواید که براتون شعر بخونن.
برای هدیه خصوصی هم باید اون معمایی که طرح کرده رو جواب بدی :دی

من درگیر اون صفت‌های متوالی دردانه واسه سوال معیار سنجش آدم‌ها شدم :دی

چه هدیۀ همگانی خوبی انتخاب کرده. از فردا می‌رم تو کار متن یا شعر انتخاب کردن :))

 

‌+خداقوت بانوچۀ مهربون و باحوصله :)

دقیقا :))
هدیه خصوصی رو هم براش تلاش کن :دی

+ فدای شما :*

وسط مصاحبه چندتا وبلاگارو دیدم،چندتا نظر گذاشتم و حسی که بعد از خوندن مصاحبه بخاطر خوندن بعضی از وبلاگای داخل مصاحبه بعد از n سال،دارم با حس قبل از مصاحبه خیلی فرق داره

خوبی این مصاحبه‌ها اینه که حتی منم با کلی وبلاگ جدید آشنا می‌شم.

اِ  چه جالب با وجود اینکه هردو وبلاگ  بانوچه و دارالمجانین رو می‌خونم دقت نکرده بودم که فامیل هر دو  شیری هستش! 

 

کاش برای سوالات مصاحبه شماره می‌ذاشتید.

 

و اینکه با وجود اینکه مصاحبه طولانی بود ولی جذاب بود.

لازم شد سری به وبلاگ فامیلمون بزنم ببینم از چه قراره :دی
چشم مِن‌بعد لحاظ می‌شه.

متشکرم که وقت می‌ذارید و می‌خونید.

وقتی این پستو داشتم می‌خوندم این وضعیتو داشتم:

http://bayanbox.ir/view/608261130346810038/IMG-20200415-000839-747.jpg

:دی

باید یه هنری از خودش با این عددها بسازه به نمایندگی بفرستیمش عصر جدید :) الان منم یه نکته جالب نشونتون بدم / اگر امروز به وب شباهنگ دردانه تون سر بزنید عمر سایتش یه عدد خیلی جالبه!!!!

 

فقط زود این کامنت رو تایید کنید ملت فیض ببرند.

خب این 4444 رو که خودش توی مصاحبه گفته :دی

من یه دونه از اون جغدهای افسانه‌ای رو دارم. فرصت تلاش برای دریافت کردنش رو باید بذارم بقیه :))

حداقل تقلب برسون به بقیه :))

من بعد از ظهر مصاحبه رو میخونم .

بسیار عالی.

تقلب که نه دیگه :دی 

ولی توی نظرات درست گفتن :)

من که شوخی کردم ولی این که گفتی خودش تقلب بودا :دی

@379

آمین

 

@فاطمه :)

فاطمه این خداقوتِ منو ویژه‌تر کن چون هنوز گردن و انگشتام درد می‌کنن :دی آفرین. چه خوب یادته. ولی «یکی خودت» رو اشتباه گفتیا. تعدادشم پنج تا نبود. چه شعری بخونم؟ قرار شد انتخابش با خودتون باشه.

اصلاحیه‌ت درست بود. حالا باید بشینیم به این فکر کنیم که چجوری برسه دستت. فکر کنم یکیشم برسه به میلیونر. اونم داشت تلاش می‌کرد جواب سؤالو پیدا کنه. نمی‌دونم پیدا کرده تا حالا یا نه.

 

@محسن رحمانی

سلام. اول میگم یا حضرت عباس! بعد می‌رم باهاش بزرگترین کارخونۀ شکلات‌سازی دنیا رو می‌خرم. بعدشم از بانک زنگ می‌زنن که اشتباه شده و برش گردون.

 

@هومن

من هم از شما سپاس‌گزارم که خوندید و از آشنایی باهاتون خوش‌وقتم.

 

@نقل بلاگ

نظر لطف شماست. من یه سری پست نوشتم قبلا، با عنوان وصایا [لینک]. دوست داشتید اونا رم بخونید.

 

@ ℳƐĦƊℑ 

ولی به هر حال من خسته نباشیدمو می‌گم بهتون. خدا قوت.

 

@من

حتی همین دُردِ (=چهارِ) دُردانه هم علاوه‌بر اینکه فصل چهار رو نشون می‌ده، کلی فلسفۀ دیگه پشتشه.

 

@رحیم فلاحتی

اگر اتفاقی و تصادفی تعدادش 4444 می‌شد جالب‌تر بود. این پستم [لینک] رو ببینید.

 

@زهره

من هم از شما ممنونم زهره جان.

 

@اونی که به اسم «@دردانه» نظر گذاشته

بعضی وقتا آره، اگه خواننده باهوش باشه تشخیص میده.

نه والا ندیدم. شاید باورت نشه ولی من پایتخت‌ها رو هم ندیدم. یکی دو قسمت از پایتخت پنجو دیدم که داعش و اینا بود. یکی دو قسمتم از این شش دیدم که چون فصلای قبلی رو ندیده بودم نمی‌فهمیدم چی به چیه. آخرین سریال‌های نوروزی و ماه رمضونی که دیدم اوایل دهۀ هشتاد بود و مدرسه می‌رفتم. خیلی کم سریال می‌بینم کلاً. چند سالم که تهران بودم از تلویزیون دورتر شدم. ولی آخرین سریالی که دیدم این سهراب و هاشم بود که از اون قسمتش دیدم که بزرگ شده بودن. بچگیاشون سفر بودم و ندیدم. الانم منتظر فصل دانشگاه رفتنشونم.

 

@شارمین امیریان

خب حالا چجوری دوست شیم؟ :))

 

@حامد سپهر

هدیه رو قراره من بدم بهتون. گفتم یا یه شعر و متن بدید بخونم بدم، یا جواب سؤال ویژه رو بدید یکی از جغدای میماجیلو بدم بهتون.

 

@آرزو ﴿ッ﴾

یه روز که سرم خلوت بشه می‌شینم این صدوبیست حالت رو می‌نویسم مقایسه می‌کنم. هی دوتا دوتا مقایسه بشن جواب نهایی این میشه که خوشگل باسواد پولدار خوش‌اخلاق باشه :دی

می‌دونی یکی از بزرگترین افسوس‌های زندگی مجازیم چیه؟ اینکه چرا وقتی جولیک برام آوردشون یکیشو ندادم به جولیک. البته اون موقع اصلاً نمی‌دونستم توش چیه. ولی به هر حال همچنان دارم افسوسمو می‌خورم.

 

@1 بنده ی خدا

حالا من همۀ تلاشمو کردم اسم نبرم زیاد. مخصوصاً اونجا که پرسید کدوم ستاره‌ها رو اول خاموشی می‌کنی. چون تعداد دوستان زیاده، فکر کردم بی‌عدالتی میشه اسم نبرم از بعضیاشون. 

 

@حامد

ممنون که خوندید. سؤالایی که دست من بود شماره داشتن. اینجا بانوچه شماره نذاشته. ایشالا از سریای بعدی شماره می‌ذاره.

 

@Dr. Strangelove

خیلی جالب بود. ممنون که فرستادید برامون.

 

@دچارِ فیش‌نگار

برم چهار تا ستارۀ قرمز بگیرم برگردم :دی

سلام

ممنون از شما و نسرین جان به خاطر این مصاحبه جذاب. من درواقع از جمله معدود آدمایی محسوب میشم که از متن‌های طولانی نه تنها خسته نمیشم، بلکه خودم با اَبَرمتن‌های اغلب بی‌سر و ته، ملت رو به سر حد جنون رسوندم. بنابراین نسرین جان  از همین تریبون من ازت حمایت می‌کنم، بیا با من اوکی شو :))

 

دیگه اینکه بانوچه عزیز، باید اعتراف کنم اولین چیزی که از وبلاگ شما تو نگاه اول منو جذب کرد و سریع بدون خوندن مطالبتون شمارو دنبال کردم، فامیلی بسیار جذاب و زیبای شما بود:))  ( مدیونید اگه فکر کنید خودشیفته‌ام، آدمو جون به جونش کنن نژاد پرسته!) خوشوقتم از آشنایی با شما هم فامیلی دوست‌داشتنی و پر انرژی  :)


دیگه اینکه نسرین جان من هدیه خودم رو انتخاب کردم، منتظرم شما بخونی برام بفرستی :)

*لازم به ذکره که برای انتخاب این غزل هیچ تلاش ذهنی نکردم و هیچ فلسفه‌ای هم پشت این انتخاب نیست، گفتم که الکی ذهن خودتو درگیر عدد و رقم‌نکنی، جان خودت به تاریخ امروز و هفتصد سال پیش این موقع هم ربطی نداره :))

فقط اولین غزلی رو که از مولانا به ذهنم رسید نوشتم:) اینه: 


آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

 

مولانا

سلاااااام بر فامیل ِ تازه‌پیدا‌شده‌ی عزیز :دی
قدم‌رنجه‌فرمودید :دی
مرسی که اومدید و خوندید :)

نصف مصاحبه رو خوندم همین که اسم خودم رو دیدم متوقف شدم از ذوق و شوق :دی

بقیه اش رو دیگه نشد ادامه بدم :دی

فکر نمیکردم اسم منم تو لیست باشه ^__^

مرسیی مرسییی 

 

آقا بگم به خود شباهنگ هم یه زمانی گفتم من با خواهرزاده ام رفتم خرید هدیه براشون گلاسور جغدی اگر یادم باشه !(حافظه ام الان ارور زده :| ) 

خواهرزاده ام کوچک بود اونموقع شاید راهنمایی شایدم دبیرستان دقیقا یادم نیست ولی یادمه وقتی نشد همدیگه رو ببینیم و شباهنگ رو از نزدیک ببینم و قرار شد هدیه ام رو براش بفرستم اونموقع ثریا ،  قیافه ی خواهرزاده ام و خودم دیدنی بود :|:)

خواهرزاده ام هی  میگفت نفرست  چکاریه بفرستی ؟! چه دوستی داری تو ؟! اصلا مطمئنی نسرین دوستته ؟! :| ما رو سرکار نذاشتی ؟! (اینا رو فکر کنم نگفتم به نسرین شایدم گفتم نمیدونم اگر نگفتم از همین الان بابت گفتن  واقعیتی که  تابحال ازش نگفتم ببخشید نسرین ) 

همینو بگم که خواهرزاده ام منو باور نکرد بعد بگم به این خواهرزاده مجبور شدم دروغ مصلحتی بگم که مثلا نسرین یه مشکلی براش پیش اومده و قرارمون بهم خورده ولی واقعا اون روز رو یادم نمیره چقد منتظر یه بعله ی شباهنگ بودم برای دیدار نزدیک مون :|:)

که دقیقه ۹۰ نمیدونم چرا یهو کنسل شد :|

قسمت یا هر چی نمیدونم اسمش چی میتونه باشه ؟!

ولی موقعی که میخواستم هدیه با پیک بفرستم هی زیر زیرکی حرکات خواهر و خواهرزاده هامو زیر نظر داشتم و اونا حرکات منو :دی

موقعی که با پیک فرستادم خواهرزاده کوچکه تازه باورم کرد ولی میگفت من جات باشم نمیفرستم منم میگفتم آخه تولدشه :دی 

جغدم دوست داره حالا بعدا همدیگه رو میبینیم :دی و ندیدیم که ندیدیم !! 

خواهرزاده وسطیم نمیگم چی بهم گفت :|

دیگه همین :)

ولی اینو بگم شباهنگ دومین نفری بود که من بهش هدیه دادم :) و قطعا آخرین نفر نخواهد بود :دی

 

اینم بگم واقعا خودش خیلی خیلی دختر مهربونیه !!! یعنی این مهربونی که در مورد من لطف داشتن و گفتن به پای مهربونی و محبت خودش نمیرسه !!

فوق العاده دختر با محبت و مهربونی است !

در کل ممنونم بابت محبتش نسبت به من :)

ولی جا داره بگم دوست داشتن زیاد من به شباهنگ و علاقه مندیم نسبت به شباهنگ و علاقه مندی شباهنگ نسبت به هر چیزی که جغد ماننده من رو هم علاقه مند به جغد و اینا کرده جوری که هر چیزی رو می بینم بلافاصله دنبال اینم که جغدی چیزی تو اون خریدم باشه :دی و ما بدانید و آگاه باشید مرید او شدیم :دی

آینه جغدی و خیلی چیزهای جغدی دیگه که جز خریدهام هست از وجود مبارک شباهنگ بوده و هست :)

و جالبه هر وقتی هم وسیله ای رو می بینم که جغد روشه یاد نسرین (شباهنگ ) می افتم :)

بعد یه لبخند میزنم و بعد اگر بشه اون اشیاء رو میخرم :)))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+

 

من کامل مصاحبه رو وقت نشده حقیقتا بخونم ایشالا در ادامه میام بقیه شو میخونم :دی 

که حرف شباهنگ هم  همینی باشه که در موردم  گفتند :دی 

 

 

 

 

 

 

 

++

سلام مجدد به ثریای عزیز 

و سلام به شباهنگ عزیز و دوستان گرامی شون 

 

مصاحبه شباهنگ مثل خود پست هاش طولانی بود و هست پس نیاز به این داره که بعدا بیام ادامه شو بخونم ایشالا :)

تا درود دیگر بدرود 

 

درضمن هر جایی از متن رو احیانا شباهنگ نپسندید  میتونین سانسور بشه :)

قبلش پیام رو میتونی به شباهنگ نشون بدی :))

 

 

 

از منبر پایین میام فعلا :)

 

مرسی از هر دوی شما بزرگواران 🙏💚

 



+

بعدا نوشت :

پیامم به اندازه ی پستت بود اینقدر طولانی شد :دی  

پیشاپیش عذرخواهی :دی 🙈🙊

یعنی من الان فکم چسبیده به میز از این کامنت
کاپ طولانی‌ترین کامنت مال خودت اصلا :دی

میماجیل یه طرح جغد چاپ دستی که نویسنده وبلاگ کمد درست کرده. تو نمایشگاه ۹۷ جولیک قرار بود بره بگیره از یکی. عصر بود، من رفتم از اون آقاهه گرفتم دادم به جولیک :))

۹ تا ازش هست

اولی پیش خود میماجیله

دومی رو تورنادو با واسطه داد به آقای مرادی (داد به نگاهبانی که نگهبانی بده بهش)

سومی رو هم بنده از نزدیک دیده‌م :))

حریر مهمون سجل بود تو خوابگاه، رفت از یکی تو خوابگاه گرفتش اومد :))

 

شاهد عینی از راه رسید :دی

مصاحبه خیلی موثر بود.متنبه شدم و دارم سعی می‌کنم نیم‌فاصله رو رعایت کنم(انصافا دقت زیادی می‌طلبه)

احسنت اصلا من عاشق این تاثیرپذیری‌های مثبت هستم :دی

سلام و عرض ادب. این اولین نظر من در وبلاگ شماست. :)

جواب من به سوال یکم طولانیه و یکم هم خجالت می‌کشم ولی براش زحمت کشیدم برای همین میگم.

 

نه تا جغد که الان یکی دست آقای مرادی و یکی دست حریر هستش و یکی دست آرزو دانشجوی مشهد و البته یکی هم دست خود میماجیله پس پنج تا می‌مونه برای خودت که به مناسبت تولدت گرفتی. چطوری؟ آقای مرادی برادرش یه غرفه توی نمایشگاه کتاب که خب توی اردیبهشته داره و میده به داداشش. هولدن و دوستاش توی دورهمی بودن و چند نفر میرن جغدا رو می‌گیرن و میدن جولیک و جولی هم با چندتا کادوی دیگه من جمله شالگردن و کلاه برای بچه‌ها و پیکسل و سنجاق بهت میده.
حالا چجوری رسید دست حریر و مرادی؟ بهشون گفتی بیان ایرانداک اما زمانبندی رو طوری چیدی که تو اونا رو نبینی ولی اونا قبلا هم رو توی دورهمی دیده بودن. حریر نتونست بیاد اما مرادی انقلاب کار داشت(چرک نویس می‌خواست بخره) و اومد‌. جلسه تو ساعت نه بود و به نگهبان دادی بسته‌ی شامل قرآن، نامه و جغد و گفتی چون ممکنه جلسه طول بکشه اگه مرادی اومد بده بهش. ساعت ده جلسه تموم شده بود ولی مرادی هنوز نیومده بود به این علت و برای نامردی نشدن که تو ببینیش اون نبینه تو رو شماره مرادی رو روی پاکت نوشتی تا اگه مرادی یه ساعت بعد نیومد نگهبان بهش زنگ بزنه. ده و چهارده دقیقه مرادی محموله رو گرفت. دی:

آرزو رو توی کنفرانس مشهد دیدی. کامنت گذاشته بود بیاد یواشکی تو هم گفتی زودتر بیاد و یه جغد هم هدیه دادی بهش.

نمی‌دونم چطوری دادی حریر. پیدا نکردم و از دست خود بسیار خشمگینم. ولی تقلبی بخوام بگم گویا از فردی در خوابگاه تحویل گرفته. :/




سلام خوش آمدین :)
قشنگ وبلاگ رو از اول خوندینا...

بله دقیقا. دی: خط به خط خوندم و نوشتم. :)) من هم اون جغد رو می خوام هم تا چیزی رو خوب نخونم خیلی نمی فهمم به همین علت مجبور شدم این کار رو بکنم. :))

احسنت بر شما :دی

بعد دردانه از من خواست دقیق بگم و این مسئولیت رو بر دوش خودم دیدم. جایزه رو بدین برم. :))

باباااا مسئولیت‌پذیر :دی

من وقتی برای اولین بار وب سمیرا شیری رو دیدم فکر کردم شمایی و دوتا وب دارید بعد که دقت کردم متوجه شدم شما ثریاشیری هستید.

اسم‌های سمیرا، سمیه و سهیلا اسم‌هایی هستن که خیلی اوقات با من اشتباه گرفته می‌شن نمی‌دونم چرا

سلام 

 

مسابقه حدس بلاگراست تو وبلاگم .

سلام 
من تازه اومدم. هنوز پابرجاست؟

جالبه همه تو نظرات هنوز گفتن شباهنگ و پاسخ شنیدن شباهنگ‎:))

 

چه خرمشهری شده اینجا برای جغدای میماجیل😁 کم میاد اینجوری که!

منم اینهارو یادم بود گفتم کوووو تا یه ماه دیگه میرم سر فرصت چک میکنم میام میگم

بابا شما خیلی خوبین همتون از حفظ کامل بلدین😁

رقابت سختی بود :دی 

اعتراف میکنم :

یاااا ایییزد ممنان :///

نفس کم اوردم تو خوندن دیگه باقیش بمونه برا ماه بعد :///

 

 

😂😂

نه متاسفانه جوابارو گذاشتم حالا بیایید بخونید ببینید کدوماشو متوجه میشدید و حدس میزدید.

بله حتما. 

نتیجه میگیریم دردانه فقط وبلاگ‌هایی رو دنبال می‌کنه که ازشون کامنت گرفته.

ببینیم چه پاسخی می‌ده 

سلام:)خداقوت به هر دو نفر شما:)

اول بگم که مصاحبه رو می‌خواستم تو دو تایم مختلف بخونم که یهو به خودم اومدم دیدم تموم شد!:)جذاب بود و ممنون.

دوم اینکه من خواننده‌ی شباهنگ هستم قبلا هم یه بار یک عکس گردنبند جغد با سنگ سوارسکی فرستادم براشون:)لینک بود البته:)ولی سعادت آشنایی بیشتر با هم رو من نداشتم:)

سوم اینکه الان استرس گرفتم که نیم‌فاصله ها رو درست رعایت کنم شباهنگ بپسنده:دی

چهارم اینکه من هم می‌دونستم تو پستی که مشهد رفته بودن و آرزو رو ملاقات کرده بودن،لینک داده بودن وبلاگ آرزو رو و تو کامنتها توضیحشون رو خونده بودم که جغدهای میماجیل چه بودند و چه کردند:دی ولی خب من دیر رسیدم کمی:)

پنجم اینکه حتما میرم دنبال شعر بگردم برای هدیه‌ی عمومی:)

شیشم هم باز خداقوت:)

سلام ممنون که کامل خوندید. 
:)

@سمیرا شیری

اولین بارمه این غزل رو می‌بینم و بسیار دلنشین و زیباست. مصرع اولش دلمو برد. آمده‌ام که تا به خود گوش‌کشان کشانمت :)) فکر کن گوش طرفو بگیری بکشی بگی کجا بودی؟ هان؟ بعد همون‌جوری گوش‌کشان با خودت ببریش. خنده‌م می‌گیره موقع تصورش.

 

@واران

سلام. شما عزیز دل مایی مهربون :)

 

@زهرا

اصلاً همین‌که شاهد عینیِ نقل و انتقالشون بودی کفایت می‌کنه برای دریافت یکی از اونا. فقط نمی‌دونم کلاً وبلاگ نداری یا من آدرس وبلاگتو ندارم یا داری و تعطیل کردی. ظاهراً که نمی‌شناسمت ولی به‌نظر می‌رسه از خوانندگان یا بلاگران قدیمی هستی که تورنادو خطابم کردی. اگه هدیه‌تو می‌خوای لطف کن پای پست آخر وبلاگم یه کم بیشتر توضیح بده راجع به خودت و اینکه چجوری برسونمش بهت (چون وبلاگ نداری عمومی کامنت بذار که جواب بدم).

 

@وجوج جیم

اگه ملکۀ ذهنت بشه تو جزوۀ دست‌نویس هم رعایت می‌کنی :))

 

@میلیونر

ینی من عاشق یه همچین پشتکاری‌ام. قشنگ رفتی با جزئیات تحقیق و بررسی کردی آرشیوو. درود بر تو. 
 

@محسن رحمانی

من یه هم‌کلاسی هم داشتم اسمش ص داشت و اونم شیری بود.

 

@من...

به دلیل اینکه تعداد جغدها محدوده، تعداد برنده‌ها هم محدوده. تا این لحظه برندگان قطعی معمای جغد میماجیل خانم «فاطمه» و «میلیونر» هستن. زهرا و یه نفرم در هاله‌ای از ابهامن.

 

@گندم فراهانی

خسته نباشی. تازه کلی سؤال دیگه هم بود که صرف‌نظر کردیم و نپرسید دیگه :))

 

@اسی

نه دیگه. اون فولدر ویژۀ اینوریدر اونایی هستن که خودجوش دنبالشون می‌کنم. فولدر پنج هم اونایی هستن که هیچ کامنتی نگرفتم تا حالا و صرفاً تو لیست دنبال‌کنندگان وبلاگم دیدم آدرسشونو اضافه کردم به اینوریدرم. 

فولدر یک تا چهار هم همون‌طور که گفتم به‌ترتیب زمان آخرین ارتباطمونه. مثلاً اونی که از آخرین کامنتش بیشتر از یه سال گذشته تو فولدر یک نیست. من معمولاً برای اینایی که یه مدت کامنت نمی‌ذارن هی همچنان کامنت می‌ذارم. ولی اگه ببینم اونا همچنان خاموشن ارتباط کامنتیمو قطع می‌کنم دیگه کامنت نمی‌ذارم. می‌گم شاید طرف نمی‌خواد در ارتباط باشیم که حتی یک دونه کامنت هم تو این چند سال دریافت نکردم ازش.

 

@مهسا

بله بله یادمه و نگه‌داشتم همۀ عکس‌های ارسالی دوستان رو. منتظر شعرت هستم عزیزم. چون وبلاگ نداری، لطفاً عمومی برای خودم کامنت بذار که فایلشو آپلود کنم در جوابت. و چون نظرت و جوابم عمومی خواهد بود، رمز دانلود فایل رو هم خودت تعیین کن چی باشه :)

هوف بالاخره تموم شد!! :)) شباهنگ یا دردانه یکی از مهم ترین بلاگرهای قشنگ نویسیه که تا حالا دیدم.

این جمله فلسفی هم قابل تامل بود!

 

به‌نظرم تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. تناقض مسخره‌ایه ولی نقابی که اینجا روی صورتت می‌زنی هر چی کلفت‌تر باشه، امنیتت بیشتره

@شباهنگ؟ ستاره قرمز چرا؟ :)

@دردانه

خداقوت به هر دوتون. خیلی خوب بود و من خیلی لذت بردم. زیاد هم نبود و یک نفس خوندمD:

هنوز تا ۲۶ وقت هست. یعنی میشه واسه هدیه‌مون متن و شعر انتخاب کنیم؟ :/

مرسی از تو که خوندی.
من کامنتت رو تایید می‌کنم ببینم دردانه چی می‌گه

@دچار فیش‌نگار

خسته نباشید :) چشماتون درد نکنه. من چون دو سال پیاپی چند جا برای مصاحبۀ دکترا رفتم و قبول نشدم، الان تصورم از عصر جدید هم اینه که برم چهار تا چراغ قرمز می‌گیرم :)) من حتی از امین حیایی هم چراغ قرمز می‌گیرم. همون‌طور که از دانشگاهی که فکر می‌کردم خیلی هم دلشون بخواد من دانشجوشون بشم چراغ قرمز گرفتم :دی

 

@منتظر اتفاقات خوب (حورا)

بله، برای شعر و متن تا بیست‌وششم اردیبهشت وقت هست. ولی برای جغدهای میماجیل باید این نکته رو مدّنظر داشته باشید که تعداد جغدها محدوده و پاسخ‌ها هم لو رفته و باید پاسخ‌های جدید کامل‌تر باشن و جزئیاتشون بیشتر باشه.

حتی از امین حیایی؟ بعید میدونم

خیلی این مصاحبه هاخوبه با وبلاگ نویسای خیلی خوبی اشنامیشیم مثل این گپ وگفتگوی عالی وجذاب با دردانه انشاالله همیشه موفق باشن

 

ممنونم از شما که می‌خونید :)

عع من این مصاحبه رو نخورده بودم :D

چه کار جالبی *__* بسیار زیبا و دوست داشتنی بود ^___^

 

خواهش میکنم ممنون که خوندی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">