یکقدمی ِ حسرت
دورهی راهنمایی بودم و ماه رمضان بود، هر سال ماه رمضان که میشد مدرسه یک بعد از ظهر را آش رشته درست میکرد و از روز قبل به دانشآموزان اطلاع میداد که با خودشان ظرف ببرند، من هم آنروز با ذوق، ظرف آش رشتهی داغ را جوری گرفته بودم که ازش چیزی به بیرون نریزد، کوچهها را با احتیاط گذر کردم تا به خانه رسیدم، نزدیک اذان که شد مادرم سفرهی افطار را کمکم پهن کرد، لیوانها، فلاسک آب جوش، خرما، زولبیا، بامیه، نشاسته و ظرف آش... بالای سر ظرف آش نشسته بودم و منتظر بودم صدای "اللهُ اکبر" اذان بپیچد و اولین قاشق را بخورم، بوی آش داغ و پیازداغهایش حسابی مستم کرده بود و ضعف ناشی از روزه حسابی بهم فشار آورده بود، هی چشمم بین صفحهی تلویزیون و ساعت دیواری و ظرف آش میچرخید... ثانیههایی که هر کدام به اندازه یک سال کش پیدا کرده بودند، دست آخر طاقتم طاق شد، ضعف و گرسنگی بر من چیره شد و نتوانستم بیشتر از آن مقاومت کنم، اولین قاشق آش را که به دهانم بردم، به نوک زبانم که خورد و راه گلویم را پیدا کرد، صدای "اللهُ اکبر" اذان پیچید... با حسرت به تلویزیون خیره شدم، فقط دو ثانیه اگر تحمل کرده بودم...
حکایت بعضی از اتفاقات زندگیمان است، درست یکقدمی خط پایان انصراف میدهیم، درست آنجایی که داریم موفق میشویم شکست را در آغوش میگیریم و همان لحظهای که قرار است ماهی صید شود قلاب را بالا میکشیم... یک قدمیهای حسرت...