بلاگرونه
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ق.ظ
از ماشین پیاده میشوم و زیر بغلش را میگیرم تا برسد به رختخواب، تقریبا ده بار میگوید: "خدا مادرت رو رحمت کنه" و ده بار میشنود: "همچنین رفتگان شما رو" پتوی نازکی را تا زیر گلویش میکشم و میگویم: "حتما حالتون بهتره؟" تاکید میکند که خوب است، خداحافظی میکنم و به طرف اتاق خودم میروم، صبح که با عجله خانه را ترک کردیم تلفن همراهم ماند داخل اتاق، فورا میروم سراغش و با دیدن علامت تماسهای بیپاسخ تپش قلبم بالا میرود، تماسها از طرف پدرم و فرشته است. نگاهی به ساعت میاندازم، تقریبا دو ساعتی گذشته است، یک اتفاق غیرمنتظره تمام برنامهی آنروزم را به هم ریخت. شارژ باطری گوشی حال خوشی ندارد و سردردهای ناشی از نخوردن صبحانه شروع شده است، قبل از خارج شدن از کنج کوچک تماسی با فرشته میگیرم تا مطمئن شوم هنوز در محلی که با هم قرار داشتیم نشستهاند، تلفن همراه را میاندازم داخل کیفم و به حیاط میروم قبل از خارج شدن از خانه بار دیگر حال او را که حالا دارد زیر لب ذکر میگوید میپرسم و خارج میشوم و به طرف تاکسی تلفنی محل میروم، آدرس را به راننده میگویم و در حالی که سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم چشمانم را روی هم میگذارم تا شاید سرگیجهام بهتر شود اما دریغ از کمی بهبودی...
محمد حشمتی دارد میخواند: "خدا چرا عاشق شدم من، دیگه از دستِ این دل، یه شب آروم ندارم، وای چرا تو این زمونه، شدم قربونیِ غم، اسیرِ روزگارم" و راننده با او تکرار میکند زیر لب، لابد او هم عاشق شده است و نمیداند چرا!
چشمانم را باز میکنم و شمارهی پدرم را میگیرم، تا حال و احوالم با پدر تمام شود و تلفن را قطع کنیم راننده میزند روی ترمز و میگوید: "اینم عمارت امیریه" کرایه را پرداخت میکنم و کمی پیادهروی میکنم... کمی جلوتر میرسم به نقطهی شروع دلدادگی... جایی که روبرو بافت قدیمی شهر با آن خانههای قدیمی و دلبر است و پشت سر دریای آبی و دلربا! نفس عمیقی میکشم و قدم به داخل کوچهها میگذارم، یکی از هزاران دلیلی که عاشق بافت قدیم هستم این است که همیشه گم میشوم، وقتی وارد کوچهای میشوم نمیدانم به کجا میرسد و مثل هزار تو مرا سرگرم میکند، میدانم مقصدم کجاست و نمیدانم، راه را بلد هستم و نیستم، حالم خوش هست و نیست، عجله دارم و ندارم... دارم دوباره با این کوچهها عاشقی میکنم و حسابی پیچ در پیچشان را تجربه کردهام، مرد جوانی که جلوتر از من در یکی از کوچهها قدم میزند را مخاطب قرار میدهم و وقتی که کاملا توقف میکند و به سمت من برمیگردد میگویم: "شما دارین کجا میرین؟" با مکثی که میکند پی به حرفم میبرم اما بدون اینکه تصحیحش کنم منتظر میمانم تا جواب دهد، در حالی که میدانم مرد دوست دارد بگوید: "به شما چه که من کجا میروم؟" اما لبخندی میزند و میگوید: "راه رو گم کردین؟" بدون اینکه خودم را از قیافه بیندازم میگویم: "هر بار که توی این کوچهها گم شدم بیشتر خودمو پیدا کردم... برای همینه تا این حد دوسشون دارم... راه کافهگلها رو بلدید؟" لبخند میزند و میگوید: "همراهم بیاین." جهت راه رفتنش را که مشخص میکند جلوتر از او راه میروم، انگار نه انگار که قرار است او راهبلد من باشد، سر یکی از پیچها میگوید: "خانم راهنما، بنظر شما کافهگلها از این طرف است؟" و به کوچهی سمت چپ اشاره میکند، از لبخند کمرنگی که دارد میفهمم دارد طعنه میزند حوصله ندارم خودم را سرزنش کنم، سعی میکنم خندهام را قورت بدهم و باز بدون اینکه بهروی خودم بیاورم جلوتر از او وارد کوچهی سمت چپ میشوم در حالی که دارم با خودم فکر میکنم که این مرد حالا توی دلش چقدر بابت اعتماد بنفس نداشتهی من حرص میخورد، کافهگلها را میبینم و دو دختر جوان که نشسته روی تخت چوبی بیرون کافه دارند تمام زندگیشان را ورق میزنند، گلاویژ، دختر مهربان و نازنین عزیز و فرشتهی دوستداشتنیام که حسابی دلم برای چهرهی مهربانش تنگ شده بود. برایشان مختصری از دلیل تأخیرم میگویم و بدون اینکه وارد کافه شویم روی همان تخت چوبی صحبت را از سر میگیریم و از نزدیک با انگشتر معروف آشنا میشوند، بالاخره رضایت میدهیم و وارد کافه میشویم مرد کافهچی از سر و صدای ما سرسام گرفته است و سعی میکند به بهترین شکل ممکن این موضوع را به گوش ما برساند. ما نیز چون دخترکانی مظلوم سر را خم کرده و راه طبقهی فوقانی را در پیش گرفته به حال او دل میسوزانیم که مجبور بوده صدای ما را بشنود. به بچهها تاکید میکنم انصاف نیست که مرد کافهچی حالا تمام سرگذشت آنها را بداند و تمام خاطرات دبیرستانشان را از بر باشد اما من فقط به جرم اینکه دیر رسیدهام از اینهمه حرف بینصیب بمانم. کافه جای قشنگیست، هوا ابریست و در چشمان فرشته میشود خواند که ترجیح میداد به جای نگاه کردن و همصحبتی با من و گلاویژ با نیمهی مفقود شدهاش به گفتوگو مینشست و قربان صدقهی سبیل مبارکش میرفت، اما روزگار هیچوقت آنطور که ما میخواهیم نمیگذرد و این یکی از درسهای مهم زندگیست که فرشته باید یاد بگیرد و وجود من و گلاویژ را تحمل کرده بر غیبت یار غایبش صبوری کند. همانطور که فرشته در حال تمرین صبر بر مفقودیت یار زندگانیاش بود باخبر شدیم گلاویژ نیز همانروز یک آزمون مهم از همین درسهای زندگی دارد و برگزار کنندهی این آزمون مادر اوست که خانه را به مقصدی معلوم ترک کرده و مسئولیت پخت ناهار آن روز را برای گلاویژ و پدرش به عهدهی گلاویژ گذاشته و او کاملاً خونسردطورانه منزل را ترک کرده و با اعتمادبنفس میگفت: "ناهار امروز کوکوسبزیست"! مِنو روبروی من و فرشته و گلاویژ قرار داشت و ما بخاطر راهنماییهای گلاویژ از تجربهی چند مورد از اقلام آن مِنو بسیار حساس گشته و میدانستیم یک انتخاب اشتباه بهسان انفجار یک بمب میتواند کام ما را تلخ کند. در نهایت با استفاده از تکنیک "هرچه بادا باد" بستنی گلاسه سفارش داده و سعی کردیم با حرف زدن خودمان را سرگرم کرده و خاطرمان را از تجربهی گلاویژ بر اثر تست مِنوی این کافه پاک کنیم و خوشبین باشیم که حداقل یک بستنی گلاسهی خوب به ما تحویل خواهند داد.
فرشته با بیان اینکه در قرار دوم من زودتر از او به محل قرار رسیدهام و دقایقی به انتظارش ایستادهام گلاویژ را به استرس انداخته که بانوچه به زمان حساس است و لذا تمام تلاش خود را کرده بودند که سر وقت در محل قرار حاضر شوند و من با دو ساعت تأخیر سومین درس روزگار را به آنها دادم و آن آمادگی برای وقوع اتفاقات پیشبینی نشده و خارج از برنامه بود.
ما سه بلاگر بودیم که تجربههای مشابه داشتیم و زبان مشترک ما "نوشتن" بود. وقتی من حرفی را شروع میکردم به وسط جمله نرسیده گلاویژ ادامه را میگفت و هنوز جمله تمام نشده فرشته بقیهی جمله را ادا میکرد و این زنجیره به صورت چرخشیوار ادامه داشت و هر کدام از ما در مورد چیزی حرف میزد دو نفر دیگر کاملا خودجوش حرف او را تا آخر فهمیده و همراهیاش میکردند... و این نمونهی بارز و آشکار زبان مشترک ما بود... نوشتن باعث شده بود ما همدیگر را بفهمیم و فهمیدن همدیگر در این روزگاری که هیچکس دیگری را نمیفهمد نعمت بزرگیست... ما سه دختر جوان بودیم که در یک روز آخر هفته به مکان عاشقانهای رفته و به جای اینکه از رنگ لاک و مدل مو و انواع و اقسام لباسهایمان حرف بزنیم در مورد نوشتههایمان به تبادل نظر میپرداختیم.
اگر مرد کافهچی زمان تعطیلی کافه را به ما اعلام نمیکرد میتوانستیم یک عکس سهنفره همانجا بگیریم ولی صحبتها بسیار بود و فرصتها اندک و مرد کافهچی اعلام کرد: "game over"
هرچند به دلیل وزش باد شدید، عکسها آنطور که خواستیم نشد اما، همانطور که پیش از این در کانالم گفتم، این هوای ابری قشنگ یک روز قشنگ لازم داشت که با وجود این دو دختر شیرین ساخته شد.
والسلام.
+ از زبان فرشته بخوانیم ( + عکسها)
+ از زبان گلاویژ بخوانیم
محمد حشمتی دارد میخواند: "خدا چرا عاشق شدم من، دیگه از دستِ این دل، یه شب آروم ندارم، وای چرا تو این زمونه، شدم قربونیِ غم، اسیرِ روزگارم" و راننده با او تکرار میکند زیر لب، لابد او هم عاشق شده است و نمیداند چرا!
چشمانم را باز میکنم و شمارهی پدرم را میگیرم، تا حال و احوالم با پدر تمام شود و تلفن را قطع کنیم راننده میزند روی ترمز و میگوید: "اینم عمارت امیریه" کرایه را پرداخت میکنم و کمی پیادهروی میکنم... کمی جلوتر میرسم به نقطهی شروع دلدادگی... جایی که روبرو بافت قدیمی شهر با آن خانههای قدیمی و دلبر است و پشت سر دریای آبی و دلربا! نفس عمیقی میکشم و قدم به داخل کوچهها میگذارم، یکی از هزاران دلیلی که عاشق بافت قدیم هستم این است که همیشه گم میشوم، وقتی وارد کوچهای میشوم نمیدانم به کجا میرسد و مثل هزار تو مرا سرگرم میکند، میدانم مقصدم کجاست و نمیدانم، راه را بلد هستم و نیستم، حالم خوش هست و نیست، عجله دارم و ندارم... دارم دوباره با این کوچهها عاشقی میکنم و حسابی پیچ در پیچشان را تجربه کردهام، مرد جوانی که جلوتر از من در یکی از کوچهها قدم میزند را مخاطب قرار میدهم و وقتی که کاملا توقف میکند و به سمت من برمیگردد میگویم: "شما دارین کجا میرین؟" با مکثی که میکند پی به حرفم میبرم اما بدون اینکه تصحیحش کنم منتظر میمانم تا جواب دهد، در حالی که میدانم مرد دوست دارد بگوید: "به شما چه که من کجا میروم؟" اما لبخندی میزند و میگوید: "راه رو گم کردین؟" بدون اینکه خودم را از قیافه بیندازم میگویم: "هر بار که توی این کوچهها گم شدم بیشتر خودمو پیدا کردم... برای همینه تا این حد دوسشون دارم... راه کافهگلها رو بلدید؟" لبخند میزند و میگوید: "همراهم بیاین." جهت راه رفتنش را که مشخص میکند جلوتر از او راه میروم، انگار نه انگار که قرار است او راهبلد من باشد، سر یکی از پیچها میگوید: "خانم راهنما، بنظر شما کافهگلها از این طرف است؟" و به کوچهی سمت چپ اشاره میکند، از لبخند کمرنگی که دارد میفهمم دارد طعنه میزند حوصله ندارم خودم را سرزنش کنم، سعی میکنم خندهام را قورت بدهم و باز بدون اینکه بهروی خودم بیاورم جلوتر از او وارد کوچهی سمت چپ میشوم در حالی که دارم با خودم فکر میکنم که این مرد حالا توی دلش چقدر بابت اعتماد بنفس نداشتهی من حرص میخورد، کافهگلها را میبینم و دو دختر جوان که نشسته روی تخت چوبی بیرون کافه دارند تمام زندگیشان را ورق میزنند، گلاویژ، دختر مهربان و نازنین عزیز و فرشتهی دوستداشتنیام که حسابی دلم برای چهرهی مهربانش تنگ شده بود. برایشان مختصری از دلیل تأخیرم میگویم و بدون اینکه وارد کافه شویم روی همان تخت چوبی صحبت را از سر میگیریم و از نزدیک با انگشتر معروف آشنا میشوند، بالاخره رضایت میدهیم و وارد کافه میشویم مرد کافهچی از سر و صدای ما سرسام گرفته است و سعی میکند به بهترین شکل ممکن این موضوع را به گوش ما برساند. ما نیز چون دخترکانی مظلوم سر را خم کرده و راه طبقهی فوقانی را در پیش گرفته به حال او دل میسوزانیم که مجبور بوده صدای ما را بشنود. به بچهها تاکید میکنم انصاف نیست که مرد کافهچی حالا تمام سرگذشت آنها را بداند و تمام خاطرات دبیرستانشان را از بر باشد اما من فقط به جرم اینکه دیر رسیدهام از اینهمه حرف بینصیب بمانم. کافه جای قشنگیست، هوا ابریست و در چشمان فرشته میشود خواند که ترجیح میداد به جای نگاه کردن و همصحبتی با من و گلاویژ با نیمهی مفقود شدهاش به گفتوگو مینشست و قربان صدقهی سبیل مبارکش میرفت، اما روزگار هیچوقت آنطور که ما میخواهیم نمیگذرد و این یکی از درسهای مهم زندگیست که فرشته باید یاد بگیرد و وجود من و گلاویژ را تحمل کرده بر غیبت یار غایبش صبوری کند. همانطور که فرشته در حال تمرین صبر بر مفقودیت یار زندگانیاش بود باخبر شدیم گلاویژ نیز همانروز یک آزمون مهم از همین درسهای زندگی دارد و برگزار کنندهی این آزمون مادر اوست که خانه را به مقصدی معلوم ترک کرده و مسئولیت پخت ناهار آن روز را برای گلاویژ و پدرش به عهدهی گلاویژ گذاشته و او کاملاً خونسردطورانه منزل را ترک کرده و با اعتمادبنفس میگفت: "ناهار امروز کوکوسبزیست"! مِنو روبروی من و فرشته و گلاویژ قرار داشت و ما بخاطر راهنماییهای گلاویژ از تجربهی چند مورد از اقلام آن مِنو بسیار حساس گشته و میدانستیم یک انتخاب اشتباه بهسان انفجار یک بمب میتواند کام ما را تلخ کند. در نهایت با استفاده از تکنیک "هرچه بادا باد" بستنی گلاسه سفارش داده و سعی کردیم با حرف زدن خودمان را سرگرم کرده و خاطرمان را از تجربهی گلاویژ بر اثر تست مِنوی این کافه پاک کنیم و خوشبین باشیم که حداقل یک بستنی گلاسهی خوب به ما تحویل خواهند داد.
فرشته با بیان اینکه در قرار دوم من زودتر از او به محل قرار رسیدهام و دقایقی به انتظارش ایستادهام گلاویژ را به استرس انداخته که بانوچه به زمان حساس است و لذا تمام تلاش خود را کرده بودند که سر وقت در محل قرار حاضر شوند و من با دو ساعت تأخیر سومین درس روزگار را به آنها دادم و آن آمادگی برای وقوع اتفاقات پیشبینی نشده و خارج از برنامه بود.
ما سه بلاگر بودیم که تجربههای مشابه داشتیم و زبان مشترک ما "نوشتن" بود. وقتی من حرفی را شروع میکردم به وسط جمله نرسیده گلاویژ ادامه را میگفت و هنوز جمله تمام نشده فرشته بقیهی جمله را ادا میکرد و این زنجیره به صورت چرخشیوار ادامه داشت و هر کدام از ما در مورد چیزی حرف میزد دو نفر دیگر کاملا خودجوش حرف او را تا آخر فهمیده و همراهیاش میکردند... و این نمونهی بارز و آشکار زبان مشترک ما بود... نوشتن باعث شده بود ما همدیگر را بفهمیم و فهمیدن همدیگر در این روزگاری که هیچکس دیگری را نمیفهمد نعمت بزرگیست... ما سه دختر جوان بودیم که در یک روز آخر هفته به مکان عاشقانهای رفته و به جای اینکه از رنگ لاک و مدل مو و انواع و اقسام لباسهایمان حرف بزنیم در مورد نوشتههایمان به تبادل نظر میپرداختیم.
اگر مرد کافهچی زمان تعطیلی کافه را به ما اعلام نمیکرد میتوانستیم یک عکس سهنفره همانجا بگیریم ولی صحبتها بسیار بود و فرصتها اندک و مرد کافهچی اعلام کرد: "game over"
هرچند به دلیل وزش باد شدید، عکسها آنطور که خواستیم نشد اما، همانطور که پیش از این در کانالم گفتم، این هوای ابری قشنگ یک روز قشنگ لازم داشت که با وجود این دو دختر شیرین ساخته شد.
والسلام.
+ از زبان فرشته بخوانیم ( + عکسها)
+ از زبان گلاویژ بخوانیم