از کابوسهایت حرف بزن
به صدای گریههای من میخندد، مطمئن است نتیجه آن چیزیست که دلخواه ِ اوست، به جهان ِ سیاه ِ پیش ِ رویم فکر میکنم و بلندتر گریه سر میدهم، میخندد، بلندتر از قبل... سرش را که گرم ِ کاری میبینم با نیرویی که در پاهایم نبود و نمیدانم چطور ایجاد شد بلند میشوم، گرد و خاک را از خودم میتکانم و شروع میکنم به دویدن، صدای خندههایش مثل ِ ناقوس ِ مرگ دست از سرم برنمیدارد، از پشت ِ سر، از پیش ِ رو، دقیقاً کنار ِ گوشم، صدای خندههایش را میشنوم، انگار که دنبال ِ من است، انگار که همراه با من فرار میکند و انگار که جلوتر از من ایستاده است به استقبال، همه جا هست، فرار از دست ِ او مسخرهترین کار ِ این سکانس است، خسته شدهام از دویدن، لبهایم خشک است و سرگیجه تعادلم را به هم زده است اما باز هم توقف نمیکنم، دستی که در مسیر از زمین بیرون آمده ساق ِ پایم را میگیرد، زمین میخورم، صورتم پر از خون میشود، دستهایم زیر بدنم میمانند و از شدت درد ناله میکنم... حالا به من رسیده است، او و تمام ِ لشکری که خودش است بالای سرم ایستادهاند... یک نفر است و چند نفر است... خودش است اما زیاد... لبخندش حالا بلندتر و چند صدایی شده است... با تمام ِ وجود جیغ میزنم در سکانسهایی که مرا یارای توصیفشان نیست...
سیاهفیلم ِ بالا، کابوس ِ این یک سال ِ من است...
به دعوت ِ فرشتهی عزیز که از طرف ِ واران که از طرف ِ اَسی دعوت شده بود، دعوت شده بود، دعوت شدم :دی
دعوت میکنم از شباهنگ ِ عزیز، دکتر سین ِ بزرگوار، حنانهی جان و آقای صفایینژاد ِ گرامی که در این بازی ِ وبلاگی با حضور ِ خود محفل ِ کابوسی ِ ما را پرباتر کنند :دی